زندگي در جوار مرگ
سوزان سانتاگ نويسنده آمريکايي دوبار سرطان را شکست داد و هرگز نا اميدي به خود راه نداد
نويسنده:سيد محمد تقوي: سوزان سانتاگ، نويسنده آمريکايي دو بار سرطان خون را شکست داد. سانتاگ منتقد ادبي، رمان نويس و روشنفکر طراز اول آمريکايي دو بار در سال هاي 1975 و 1998 مبتلا به سرطان شد. اما هر دو بار، سخت شيمي درماني را با صبر و متانت طي کرد و با روحيه اي که داشت، اين بيماري مخوف را به زانو در آورد. اما سرطان دست از سرش بر نداشت . در سال 2004 وقتي 71 سال سن داشت، براي سومين بار سرطان خون به سراغش آمد. اين بار با دفعات قبل تفاوت داشت و به نوع پيشرفته اي از سرطان خون مبتلا شده بود. اما باز هم تا آخرين لحظه مبارزه کرد. وقتي همه مي گفتند شانسي براي زنده ماندن ندارد، مي گفت:« هميشه و همه جا استثناها وجود دارند» و لبخند کم رمقي روي لبانش مي نشست. اين بار شانس با او يار نبود و بدنش هم فرتوت و خسته بود.
« هيچ گاه از بچه بودن و از کودکي خوشم نمي آمد، چون نمي توانستم آنچه را مي خواستم انجام دهم. من بي قرار بودم و آرزو مي کردم بتوانم سفر کنم و جهان را ببينم. کودکي بيدار و حريص دانستن بودم. مي خواستم بخوانم، بنويسم و هر چه زودتر بزرگ شوم.»
سوزان به آرزويش رسيد و خيلي زود بزرگ شد. پدرش يک تاجر خز بود که در چين به تجارت مشغول بود. سوزان در 1933 در نيويورک متولد شد. فقط پنج سال داشت که پدرش در گذشت. سه سال بعد مادرش با يک افسر ارتش به نام « ناتال سانتاگ» ازدواج کرد که سوزان و خواهرش اسم فاميلشان را از او گرفتند. سوزان به شدت درس مي خواند.
کتاب هاي درسي را در همان هفته هاي اول تمام مي کرد و در روزهاي بعد، بي کار بود و چيزي براي خواندن نداشت. مدير مدرسه اش مي گفت:« سوزان در مدرسه وقت تلف مي کند، چون همه درس ها را بلد است.»
در يادداشت هاي روزانه اش از بلعيدن آثار آندره ژيد و راينر ماريا يلکه نوشته است. وقتي انتشار فهرست کتاب هايي که خوانده بود باعث حيرت منتقدان و خوانندگان شد، پسرش گفت:« او اعجوبه بود و ميلش هم عجيب و غريب بود. براي ما که آدم هايي عادي هستيم، خواندن آن همه کتاب عجيب به نظر مي رسد.»
در 15 سالگي وارد دانشگاه برکلي در کاليفرنيا شد. اما سال بعد به دانشگاه شيکاگو رفت و در همين دانشگاه با همسر آينده اش آشنا شد. يک روز که سوزان براي شرکت در سخنراني يک روان شناس اجتماعي به تالار دانشگاه رفته بود، به شدت شيفته دانش و حرارت سخنران شد. فيليپ ريف هم متوجه نگاه هاي خيره دخترک دانشجو شد. آنها ده روز بعد با هم ازدواج کردند.
سال بعد از دانشگاه شيکاگو فارغ التحصيل شد و به دانشگاه بوستون رفت. از بوستون دکترا گرفت و مشغول تدريس شد. استاد دانشگاه بودن، موقعيت اجتماعي خوبي به همراه داشت ولي به زودي فهميد که از تدريس متنفر است. با اين همه تا وقتي که مجبور بود و کار ديگري پيدا نکرده بود، به تدريس در دانشگاه ها ادامه داد. ولي در همان حال تجربه هايي در نويسندگي داشت و مقالات جنجال برانگيزش را در نيويورکر منتشر مي کرد. در همين دوران بود که صراحت لهجه اش موجب شهرت زودرسش شد.
در زندگي من همه چيز فقط به مديريت زمان محدود مي شود علاقه اي به گوشه گيري و عزلت نشيني هم ندارم. شما مي توانيد من را وسط يک ويرانه بنشانيد ولي در همين حال تا مجبور نباشم با کسي حرف بزنم، تنها مي نويسم. من داراي يک نيروي تمرکز فوق العاده قوي هستم.»
در اواخر دهه 50 از همسرش جدا شد و براي اداره زندگي خودش و تنها فرزندش ديويد، دست به هر کاري سد. در دهه هاي 60 و 70 چهار فيلم را کارگرداني کرد و چند نمايشنامه روي صحنه آورد. علاوه بر آن تعداد زيادي کتاب و مقاله منتشر کرد و در سمينارهاي زيادي سخنراني کرد.
در بازگشت کتاب « سفر به هانوي» را منتشر کرد و به مردم آمريکا هشدار داد که با مالياتي که به دولت مي پردازند، در حقيقت در چه فاجعه هولناکي شريک هستند. در همين دوره بود که جمله معروفش را بر زبان آورد:« نژاد سفيد، غده سرطاني تاريخ بشري است.»
ولي قصد نداشت تسليم شود؛ « اولين سرطان من به مرحله چهارم رسيده بود و مرگبار تشخيص داده شد. طبعاً ترجيح مي دادم که هرگز چنين اتفاقي برايم نيفتد. با اين حال اين بيماري اثر ويرانگري نداشت. بلکه غنا بخش بود. چون من با آن ياد گرفتم که خودم را طور ديگري به انسان ها پيوند بزنم.»
دو سال، شيمي درماني شد و طي اين مدت بارها پزشکان از او قطع اميد کردند. اما پسرش به ياد مي آورد که در همان دوران ضعف ناشي از مصرف داروهاي قوي شيمايي، مي گفت:« بالاخره عده اي هستند که جان به در برده اند، حتي از بدترين سرطان ها. چرا من يکي از آنها نباشم؟»
معجزه اتفاق افتاد و سوزان از مرگ جست و سرطان را به زانو در آورد. ره آورد اين جدال جانکاه کتابي بود موسوم به « بيماري به مثابه استعماره» که بيش از پيش اسم سوزان سونتاگ را سر زبان ها انداخت.
پس از حملات 11 سپتامبر هم زماني که رسانه ها خلبان هاي انتحاري را بزدل خواندند، سانتاگ گفت:« بياييد با تمام وجود دسته جمعي عزاداري کنيم اما دسته جمعي احمق نباشيم. يک ذره آگاهي تاريخي به ما کمک مي کند تا بفهميم چه اتفاقي افتاده و در ادامه خواهد افتاد.» سانتاگ در مقاله اي نوشت:« اين حمله اي بزدلانه عليه تمدن، آزادي، انسانيت و دنياي آزاد نيست بلکه حمله اي عليه مدعيان ابرقدرتي در دنياست. اين عواقب روشن و مستقيم عملکرد دولتمردان آمريکاست. اگر بخواهيم از واژه « بزدلانه» استفاده مي کنيم، براي کساني که با هواپيما ها بدون هيچ اعتقاد فکري مردم را مي کشند، استفاده از اين واژه مناسب تر است تا براي کساني که با اشتياق تن و جان به مرگ مي سپارند تا ديگران را بکنشد و کشته شوند. با بي طرفي کامل مي گويم: مرتکبان حادثه 11 سپتامبر، هر چه بزدل نبودند»؛ اين اظهارات موجب شد که سوزان سانتاگ حتي چند بار تهديد به مرگ شود.
در چنين شرايطي بود که سانتاگ با ساز مخالفش، هدف نقد و حمله دوست و دشمن قرار گرفت. همين ها بود که از او چهره اي منزوي در ميان روشنفکران آمريکايي ساخته بود:« هنرمندان زيادي هستند که روشنفکر نيستند و روشنفکراني هستند که چيزي از هنر نمي فهمند. روشنفکري يک تيپ اجتماعي است که من تمايلي ندارم در آن قرار بگيرم.
گذشته از اين براي من مهم تر از هر چيز، ادبيات است. ادبيات کسب و کار من است. روشنفکري باعث مي شود که نتوانم به آن برسم.»
در سال 1992 رمان « عاشق آتشفشان» را منتشر کرد که پر فروش ترين کتاب سال شد و خيلي زود به بيشتر زبان هاي زنده دنيا ترجمه شد. موفقيت اين رمان به حدي بود که سانتاگ اعلام کرد که پس از اين، روي داستان نويسي متمرکز مي شود و مقاله نويسي را کنار مي گذارد.
سال 1993 وقتي اروپاي متمدن درگير يک جنگ نژاد پرستانه شد، فهميد که وحشي گري و بربريت، هنوز هم فاجعه مي آفرينند.
اين بار هم مثل ماجراي ويتنام به سارايوو مسافرت کرد تا مزه تلخ نسل کشي را بي واسطه بچشد. سه سال در اين کشور جنگ زده زندگي کرد و تلاش کرد توجه جهانيان را به ماجراي هولناکي جلب کرد که دامان بشريت را لکه دار مي کرد.
جدا اين اولين فکر من بود و همين فکر مرا افسرده و غمگين مي کرد. به سختي بيمار شدم به خاطر مصرف داروهاي قوي، هميشه بي حال بودم و مجبور شدم يک سال تمام دست از نوشتن بردارم.
اما حاضر نبودم بميرم. مي خواستم زندگي کنم و اين تمناي زندگي، اگر واقعاً مصمم باشيد، کمک بزرگي به شما خواهد کرد.» رنجور و نحيف شده بود ولي محکم جلوي مرگ ايستاده بود و خودش را با چيزهاي کوچکي تسلي مي داد. در جايي از يادداشت هاي روزانه اش نوشت:« سرطان خون، تنها سرطان تميز، بيماري تميز!» با همين چيزها و همين روحيه مبارزه بود که بار ديگر مرگ را شکست داد. سرطان باز هم به زانو درآمد و سوزان سانتاگ توانست کتابش را تمام کند. هنوز درست و حسابي کارش با کلينيک هاي درماني تمام نشده بود که دومين رمانش را دست گرفت و به سرعت آن را تمام کرد. « در آمريکا، در سال 1999 منتشر شد. « اين رمان برنده جايزه « کتاب ملي» سال 2000 شد.»
اين تصور که دو حزب سياسي در آمريکا وجود دارد، غلط است. در حقيقت تنها يک حزب با دو فراکسيون سياسي وجود دارد. دموکرات ها و جمهوري خواهان را ديگر به هيچ وسيله اي نمي توان از يکديگر تشخيص داد. يک سال پيش از انتخابات، آل گو، نامزد دموکرات ها تمامي سياست هاي بوش را تاييد کرد.» سوزان سانتاگ به صراحت اعلام کرد که کار خلبان هاي انتحاري به هيچ وجه بزدلانه نبوده و 11 سپتامبر پيامد گرم گرفتن دولت واشنگتن با بعضي دولت هاي خاص بوده است؛ اين انتقادات براي سانتاگ گران تمام شد.
در شرايطي که احساسات وطن پرستي در آمريکا از طرف رسانه ها و دولت دامن زده مي شد، اين سخنان موجب شد که به سانتاگ بر چسب وطن فروشي و خائن بودن و حمايت از تروريست ها را بزنند.
غير از اين دو بار که سانتاگ سرطان را از پاي در آورد، دو بار ديگر هم، دست رد به سينه مرگ زده بود. يک بار در کودکي که ذات الريه او را تا دم مرگ برد و بار ديگر در ميانسالي که در يک تصادف وحشتناک، به آرامي از کنار مرگ گذشت. او بيشتر از خيلي ها با مرگ دست و پنجه نرم کرد ولي هيچ گاه با زندگي قهر نکرد.« هرگز از خودم نمي پرسم که چرا زندگي مي کنيم و براي چه به دنيا آمده ايم. زندگي بسيار پيچيده تر از آن است که بتوان فرمولي برايش کرد. فکر کردن به اين موضوع که آيا زندگي ام کامل بود يا نه، شتابزده و خودخواهانه است. براي زندگي راه هاي فراواني وجود دارد.
اتهام سرقت ادبي!
سوزان سانتاگ يک بار در اوج شهرت متهم به سرقت ادبي شد. وقتي رمان دومش « در آمريکا» منتشر شد، منتقدان گفتند که سانتاگ اثرش را از روي رمان ويلا کاتر کپي برداري کرده است اما سانتاگ اصلا خودش را نباخت. حتي قضيه را انکار هم نکرد. فقط گفت که تنها قسمتي از کتابش، شبيه رمان خانم کاتراست و اينکه نوشته اش طنين نوشته هاي ديگري است. سانتاگ تاکيد کرد که عمداً براي تاثير بيشتر اين کار را کرده است.
« مادرم به نوعي از سرطان خون مبتلا شد که غير قابل درمان بود. وقتي به اين نوع سرطان دچار مي شويد، تنها يک اميد خواهيد داشت؛ پيوند سلول هاي بنيادي مغز استخوان فرد سالم به شما.
آنچه اوضاع مادرم را بدتر مي کرد سن اش بود. اين عمل جراحي را عموما روي افراد بالاي 50 سال انجام نمي دهند. آن زمان متوجه شدم که شانس مادرم براي زنده ماندن با اين سرطان، بسيار بسيار اندک است.
در چنين اوضاعي فکر مي کردم مادرم تصميم مي گيرد مرگ را به سادگي بپذيرد. حتي مادرم پنج مرحله مشهور و تاثير گذار دکتر اليزابت کويلر راس- انکار، خشم، چانه زني، افسردگي و بالاخره پذيرش- در مورد مواجهه بيمار با مرگ را طي نکرد.عجيب بود. او بخش عمده اي از زندگي اش بيمار بود؛ از آسم فلج کننده دوران کودکي اش تا سه سرطان در بزرگسالي باعث شده بود که مادرم با مرگ غريبه نباشد. او ماه ها در بيمارستان هاي مربوط به بيماران سرطاني بستري بود. در دهه 80، سه نفر از نزديک ترين دوستانش از ايدز مردند و خود او در ويتنام و سارايوو مرگ را از نزديک ديد اما مرگ براي مادرم تحمل ناپذير بود. از ديد او مرگ همان قدر ناعادلانه بود که قتل. متوجه شده بودم که مادرم هيچ گاه مرگش را نخواهد پذيرفت. فکر نمي کنم مادرم وارد مرحله « انکار» دکتر کويلر راس شده بود. او ديوانه نبود و خوب مي دانست که دارد مي ميرد. اصلاً نمي توانست به اين ماجرا فکر کند. پس آنهايي که او را خوب مي شناختند، وقتي فهميدند مي خواهد پيوند مغز استخوان انجام بدهد، شگفت زده نشدند. زندگي؛ فرصت اينکه چند سال بيشتر عمر کند، تنها چيزي بود که مادرم مي خواست.
پزشکش نسبت به دردناک بودن عمل جراحي و پيامدهاي آن هشدار داد اما او تصميمش را گرفته بود. او همه مخاطرات عمل را پذيرفت تا در اين دنيا زمان بيشتري داشته باشد تا براي نوشتن وقت بيشتري داشته باشد. مادرم حتي در 71 سالگي معتقد بود که هميشه مي تواند مانند آغاز يک رمان يا مقاله جديد از نو و تازه آغاز کند. او از کشندگي سرطانش آگاه بود اما آرام آرام به خود قبولاند که مي تواند جزو استثناها باشد و زنده بماند.
مگر او از سرطان هاي قبلي جان سالم به در نبرده بود؟ رويگرداني مادرم از پذيرش مرگ يکي از « مراحل» تئوري دکتر کويلر راس نبود. اين هسته آگاهي او بود. نمي توانست تسليم شود. مادرم ايمان داشت زنده مي ماند اما مي خواست نزديکانش هم اين باور را داشته باشند. من در نگاهش اين را حس کردم. مي خواست من نيز مثل او اميدوار باشم. نمي خواست در نگاه نزديکانش مرگ را ببيند. از واکنش هايش در ماه هاي آخر متوجه شدم که مادرم، سوزان سانتاگ از من مي خواهد نکات اميدوارانه اي را در مورد آينده اش بر زبان آورم.
از هفته هاي اول تشخيص بيماري اش تا زماني که تصميم گرفت به عمل جراحي تن دهد، من چند بارغير مستقيم به او گفتم شانسي ندارد و تنها بيشتر و بيشتر درد خواهد کشيد اما او نمي خواست چنين چيزي را بشنود. پس تصميم گرفتم صداقت را کنار بگذارم و به او چيزايي را بگويم که دوست داشت بشنود. من از آن پس به مادرم دروغ مي گفتم. مي گفتم عمل زياد دشوارنخواهد بود و شانس او بالاست. از روزهاي خوش پس از عمل حرف مي زدم و... عمل موفقيت آميز نبود.
حالا گاهي فکر مي کنم من چاره اي جز اين نداشته ام. به او دروغ گفتم؛ چون او همين را مي خواست و گاهي به اين نتيجه مي رسم که با هلهله و خوشي او را تا گورستان بدرقه کرده ام. خيلي وقت ها ياد آن روز تلخ در بيمارستان سياتل مي افتم. چند ماه از عمل پيوند گذشته بود. مادرم در محاصره 300 متر لوله و سيم قرار داشت و نمي توانست بدون کمک از تخت بلند شود؛ او فقط زنده بود و حالش اصلا بهتر نمي شد. پزشک بالاي سرش آمد و گفت که عمل پيوند موفقيت آميز نبوده و سرطان کاملا پيشرفت کرده است.
مادرم با تعجب و ترس داد زد:« ولي اين يعني من دارم مي ميرم.» بازوان لاغرش را تکان داد. سرش را به سمت پنجره بر گرداند و گفت:« ولي اين يعني من دارم مي ميرم.» و از آن لحظه تا مرگ فقط دو هفته فاصله داشت و تا روز آخر، مرگ را نپذيرفت و از آن ترسيد. مادرم حتي هفته آخر به دنبال شيوه درماني جديدي مي گشت. هنوز فکر مي کرد ممکن است زنده بماند.
به همين خاطر درتمام دوران بيماري اش ما ازگذشته حرف نزديم چون مادرم به آينده اميد داشت. خاطراتمان را مرور نکرديم. تا لحظه آخر بارها جمله « وقتي از بيمارستان مرخص شدم...» را بر زبان مي آورد. وقتي مادرم- سوزان سانتاگ- مرد، هنوز با او خداحافظي نکرده بودم؛ او نمي خواست خداحافظي کند.
منبع:همشهري+شماره 8
« هيچ گاه از بچه بودن و از کودکي خوشم نمي آمد، چون نمي توانستم آنچه را مي خواستم انجام دهم. من بي قرار بودم و آرزو مي کردم بتوانم سفر کنم و جهان را ببينم. کودکي بيدار و حريص دانستن بودم. مي خواستم بخوانم، بنويسم و هر چه زودتر بزرگ شوم.»
سوزان به آرزويش رسيد و خيلي زود بزرگ شد. پدرش يک تاجر خز بود که در چين به تجارت مشغول بود. سوزان در 1933 در نيويورک متولد شد. فقط پنج سال داشت که پدرش در گذشت. سه سال بعد مادرش با يک افسر ارتش به نام « ناتال سانتاگ» ازدواج کرد که سوزان و خواهرش اسم فاميلشان را از او گرفتند. سوزان به شدت درس مي خواند.
کتاب هاي درسي را در همان هفته هاي اول تمام مي کرد و در روزهاي بعد، بي کار بود و چيزي براي خواندن نداشت. مدير مدرسه اش مي گفت:« سوزان در مدرسه وقت تلف مي کند، چون همه درس ها را بلد است.»
در يادداشت هاي روزانه اش از بلعيدن آثار آندره ژيد و راينر ماريا يلکه نوشته است. وقتي انتشار فهرست کتاب هايي که خوانده بود باعث حيرت منتقدان و خوانندگان شد، پسرش گفت:« او اعجوبه بود و ميلش هم عجيب و غريب بود. براي ما که آدم هايي عادي هستيم، خواندن آن همه کتاب عجيب به نظر مي رسد.»
شوهر گيرت نمي يادها!
در 15 سالگي وارد دانشگاه برکلي در کاليفرنيا شد. اما سال بعد به دانشگاه شيکاگو رفت و در همين دانشگاه با همسر آينده اش آشنا شد. يک روز که سوزان براي شرکت در سخنراني يک روان شناس اجتماعي به تالار دانشگاه رفته بود، به شدت شيفته دانش و حرارت سخنران شد. فيليپ ريف هم متوجه نگاه هاي خيره دخترک دانشجو شد. آنها ده روز بعد با هم ازدواج کردند.
سال بعد از دانشگاه شيکاگو فارغ التحصيل شد و به دانشگاه بوستون رفت. از بوستون دکترا گرفت و مشغول تدريس شد. استاد دانشگاه بودن، موقعيت اجتماعي خوبي به همراه داشت ولي به زودي فهميد که از تدريس متنفر است. با اين همه تا وقتي که مجبور بود و کار ديگري پيدا نکرده بود، به تدريس در دانشگاه ها ادامه داد. ولي در همان حال تجربه هايي در نويسندگي داشت و مقالات جنجال برانگيزش را در نيويورکر منتشر مي کرد. در همين دوران بود که صراحت لهجه اش موجب شهرت زودرسش شد.
کنار آمدن با شهرت
در زندگي من همه چيز فقط به مديريت زمان محدود مي شود علاقه اي به گوشه گيري و عزلت نشيني هم ندارم. شما مي توانيد من را وسط يک ويرانه بنشانيد ولي در همين حال تا مجبور نباشم با کسي حرف بزنم، تنها مي نويسم. من داراي يک نيروي تمرکز فوق العاده قوي هستم.»
اين کتاب ارزش ندارد
در اواخر دهه 50 از همسرش جدا شد و براي اداره زندگي خودش و تنها فرزندش ديويد، دست به هر کاري سد. در دهه هاي 60 و 70 چهار فيلم را کارگرداني کرد و چند نمايشنامه روي صحنه آورد. علاوه بر آن تعداد زيادي کتاب و مقاله منتشر کرد و در سمينارهاي زيادي سخنراني کرد.
سفر به ولايت ويت کنگ ها
در بازگشت کتاب « سفر به هانوي» را منتشر کرد و به مردم آمريکا هشدار داد که با مالياتي که به دولت مي پردازند، در حقيقت در چه فاجعه هولناکي شريک هستند. در همين دوره بود که جمله معروفش را بر زبان آورد:« نژاد سفيد، غده سرطاني تاريخ بشري است.»
سرطان در مي زند
ولي قصد نداشت تسليم شود؛ « اولين سرطان من به مرحله چهارم رسيده بود و مرگبار تشخيص داده شد. طبعاً ترجيح مي دادم که هرگز چنين اتفاقي برايم نيفتد. با اين حال اين بيماري اثر ويرانگري نداشت. بلکه غنا بخش بود. چون من با آن ياد گرفتم که خودم را طور ديگري به انسان ها پيوند بزنم.»
دو سال، شيمي درماني شد و طي اين مدت بارها پزشکان از او قطع اميد کردند. اما پسرش به ياد مي آورد که در همان دوران ضعف ناشي از مصرف داروهاي قوي شيمايي، مي گفت:« بالاخره عده اي هستند که جان به در برده اند، حتي از بدترين سرطان ها. چرا من يکي از آنها نباشم؟»
معجزه اتفاق افتاد و سوزان از مرگ جست و سرطان را به زانو در آورد. ره آورد اين جدال جانکاه کتابي بود موسوم به « بيماري به مثابه استعماره» که بيش از پيش اسم سوزان سونتاگ را سر زبان ها انداخت.
آنان بزدل نبودند!
پس از حملات 11 سپتامبر هم زماني که رسانه ها خلبان هاي انتحاري را بزدل خواندند، سانتاگ گفت:« بياييد با تمام وجود دسته جمعي عزاداري کنيم اما دسته جمعي احمق نباشيم. يک ذره آگاهي تاريخي به ما کمک مي کند تا بفهميم چه اتفاقي افتاده و در ادامه خواهد افتاد.» سانتاگ در مقاله اي نوشت:« اين حمله اي بزدلانه عليه تمدن، آزادي، انسانيت و دنياي آزاد نيست بلکه حمله اي عليه مدعيان ابرقدرتي در دنياست. اين عواقب روشن و مستقيم عملکرد دولتمردان آمريکاست. اگر بخواهيم از واژه « بزدلانه» استفاده مي کنيم، براي کساني که با هواپيما ها بدون هيچ اعتقاد فکري مردم را مي کشند، استفاده از اين واژه مناسب تر است تا براي کساني که با اشتياق تن و جان به مرگ مي سپارند تا ديگران را بکنشد و کشته شوند. با بي طرفي کامل مي گويم: مرتکبان حادثه 11 سپتامبر، هر چه بزدل نبودند»؛ اين اظهارات موجب شد که سوزان سانتاگ حتي چند بار تهديد به مرگ شود.
خيابان سوزان سانتاگ
عاشقان آتشفشان
در چنين شرايطي بود که سانتاگ با ساز مخالفش، هدف نقد و حمله دوست و دشمن قرار گرفت. همين ها بود که از او چهره اي منزوي در ميان روشنفکران آمريکايي ساخته بود:« هنرمندان زيادي هستند که روشنفکر نيستند و روشنفکراني هستند که چيزي از هنر نمي فهمند. روشنفکري يک تيپ اجتماعي است که من تمايلي ندارم در آن قرار بگيرم.
گذشته از اين براي من مهم تر از هر چيز، ادبيات است. ادبيات کسب و کار من است. روشنفکري باعث مي شود که نتوانم به آن برسم.»
در سال 1992 رمان « عاشق آتشفشان» را منتشر کرد که پر فروش ترين کتاب سال شد و خيلي زود به بيشتر زبان هاي زنده دنيا ترجمه شد. موفقيت اين رمان به حدي بود که سانتاگ اعلام کرد که پس از اين، روي داستان نويسي متمرکز مي شود و مقاله نويسي را کنار مي گذارد.
سال 1993 وقتي اروپاي متمدن درگير يک جنگ نژاد پرستانه شد، فهميد که وحشي گري و بربريت، هنوز هم فاجعه مي آفرينند.
اين بار هم مثل ماجراي ويتنام به سارايوو مسافرت کرد تا مزه تلخ نسل کشي را بي واسطه بچشد. سه سال در اين کشور جنگ زده زندگي کرد و تلاش کرد توجه جهانيان را به ماجراي هولناکي جلب کرد که دامان بشريت را لکه دار مي کرد.
بازهم سرطان
جدا اين اولين فکر من بود و همين فکر مرا افسرده و غمگين مي کرد. به سختي بيمار شدم به خاطر مصرف داروهاي قوي، هميشه بي حال بودم و مجبور شدم يک سال تمام دست از نوشتن بردارم.
اما حاضر نبودم بميرم. مي خواستم زندگي کنم و اين تمناي زندگي، اگر واقعاً مصمم باشيد، کمک بزرگي به شما خواهد کرد.» رنجور و نحيف شده بود ولي محکم جلوي مرگ ايستاده بود و خودش را با چيزهاي کوچکي تسلي مي داد. در جايي از يادداشت هاي روزانه اش نوشت:« سرطان خون، تنها سرطان تميز، بيماري تميز!» با همين چيزها و همين روحيه مبارزه بود که بار ديگر مرگ را شکست داد. سرطان باز هم به زانو درآمد و سوزان سانتاگ توانست کتابش را تمام کند. هنوز درست و حسابي کارش با کلينيک هاي درماني تمام نشده بود که دومين رمانش را دست گرفت و به سرعت آن را تمام کرد. « در آمريکا، در سال 1999 منتشر شد. « اين رمان برنده جايزه « کتاب ملي» سال 2000 شد.»
درافتادن با بوش پسر
اين تصور که دو حزب سياسي در آمريکا وجود دارد، غلط است. در حقيقت تنها يک حزب با دو فراکسيون سياسي وجود دارد. دموکرات ها و جمهوري خواهان را ديگر به هيچ وسيله اي نمي توان از يکديگر تشخيص داد. يک سال پيش از انتخابات، آل گو، نامزد دموکرات ها تمامي سياست هاي بوش را تاييد کرد.» سوزان سانتاگ به صراحت اعلام کرد که کار خلبان هاي انتحاري به هيچ وجه بزدلانه نبوده و 11 سپتامبر پيامد گرم گرفتن دولت واشنگتن با بعضي دولت هاي خاص بوده است؛ اين انتقادات براي سانتاگ گران تمام شد.
در شرايطي که احساسات وطن پرستي در آمريکا از طرف رسانه ها و دولت دامن زده مي شد، اين سخنان موجب شد که به سانتاگ بر چسب وطن فروشي و خائن بودن و حمايت از تروريست ها را بزنند.
سرطان، بروگمشو!
غير از اين دو بار که سانتاگ سرطان را از پاي در آورد، دو بار ديگر هم، دست رد به سينه مرگ زده بود. يک بار در کودکي که ذات الريه او را تا دم مرگ برد و بار ديگر در ميانسالي که در يک تصادف وحشتناک، به آرامي از کنار مرگ گذشت. او بيشتر از خيلي ها با مرگ دست و پنجه نرم کرد ولي هيچ گاه با زندگي قهر نکرد.« هرگز از خودم نمي پرسم که چرا زندگي مي کنيم و براي چه به دنيا آمده ايم. زندگي بسيار پيچيده تر از آن است که بتوان فرمولي برايش کرد. فکر کردن به اين موضوع که آيا زندگي ام کامل بود يا نه، شتابزده و خودخواهانه است. براي زندگي راه هاي فراواني وجود دارد.
اتهام سرقت ادبي!
سوزان سانتاگ يک بار در اوج شهرت متهم به سرقت ادبي شد. وقتي رمان دومش « در آمريکا» منتشر شد، منتقدان گفتند که سانتاگ اثرش را از روي رمان ويلا کاتر کپي برداري کرده است اما سانتاگ اصلا خودش را نباخت. حتي قضيه را انکار هم نکرد. فقط گفت که تنها قسمتي از کتابش، شبيه رمان خانم کاتراست و اينکه نوشته اش طنين نوشته هاي ديگري است. سانتاگ تاکيد کرد که عمداً براي تاثير بيشتر اين کار را کرده است.
مادرم نيازمند دروغي بزرگ بود
« مادرم به نوعي از سرطان خون مبتلا شد که غير قابل درمان بود. وقتي به اين نوع سرطان دچار مي شويد، تنها يک اميد خواهيد داشت؛ پيوند سلول هاي بنيادي مغز استخوان فرد سالم به شما.
آنچه اوضاع مادرم را بدتر مي کرد سن اش بود. اين عمل جراحي را عموما روي افراد بالاي 50 سال انجام نمي دهند. آن زمان متوجه شدم که شانس مادرم براي زنده ماندن با اين سرطان، بسيار بسيار اندک است.
در چنين اوضاعي فکر مي کردم مادرم تصميم مي گيرد مرگ را به سادگي بپذيرد. حتي مادرم پنج مرحله مشهور و تاثير گذار دکتر اليزابت کويلر راس- انکار، خشم، چانه زني، افسردگي و بالاخره پذيرش- در مورد مواجهه بيمار با مرگ را طي نکرد.عجيب بود. او بخش عمده اي از زندگي اش بيمار بود؛ از آسم فلج کننده دوران کودکي اش تا سه سرطان در بزرگسالي باعث شده بود که مادرم با مرگ غريبه نباشد. او ماه ها در بيمارستان هاي مربوط به بيماران سرطاني بستري بود. در دهه 80، سه نفر از نزديک ترين دوستانش از ايدز مردند و خود او در ويتنام و سارايوو مرگ را از نزديک ديد اما مرگ براي مادرم تحمل ناپذير بود. از ديد او مرگ همان قدر ناعادلانه بود که قتل. متوجه شده بودم که مادرم هيچ گاه مرگش را نخواهد پذيرفت. فکر نمي کنم مادرم وارد مرحله « انکار» دکتر کويلر راس شده بود. او ديوانه نبود و خوب مي دانست که دارد مي ميرد. اصلاً نمي توانست به اين ماجرا فکر کند. پس آنهايي که او را خوب مي شناختند، وقتي فهميدند مي خواهد پيوند مغز استخوان انجام بدهد، شگفت زده نشدند. زندگي؛ فرصت اينکه چند سال بيشتر عمر کند، تنها چيزي بود که مادرم مي خواست.
پزشکش نسبت به دردناک بودن عمل جراحي و پيامدهاي آن هشدار داد اما او تصميمش را گرفته بود. او همه مخاطرات عمل را پذيرفت تا در اين دنيا زمان بيشتري داشته باشد تا براي نوشتن وقت بيشتري داشته باشد. مادرم حتي در 71 سالگي معتقد بود که هميشه مي تواند مانند آغاز يک رمان يا مقاله جديد از نو و تازه آغاز کند. او از کشندگي سرطانش آگاه بود اما آرام آرام به خود قبولاند که مي تواند جزو استثناها باشد و زنده بماند.
مگر او از سرطان هاي قبلي جان سالم به در نبرده بود؟ رويگرداني مادرم از پذيرش مرگ يکي از « مراحل» تئوري دکتر کويلر راس نبود. اين هسته آگاهي او بود. نمي توانست تسليم شود. مادرم ايمان داشت زنده مي ماند اما مي خواست نزديکانش هم اين باور را داشته باشند. من در نگاهش اين را حس کردم. مي خواست من نيز مثل او اميدوار باشم. نمي خواست در نگاه نزديکانش مرگ را ببيند. از واکنش هايش در ماه هاي آخر متوجه شدم که مادرم، سوزان سانتاگ از من مي خواهد نکات اميدوارانه اي را در مورد آينده اش بر زبان آورم.
از هفته هاي اول تشخيص بيماري اش تا زماني که تصميم گرفت به عمل جراحي تن دهد، من چند بارغير مستقيم به او گفتم شانسي ندارد و تنها بيشتر و بيشتر درد خواهد کشيد اما او نمي خواست چنين چيزي را بشنود. پس تصميم گرفتم صداقت را کنار بگذارم و به او چيزايي را بگويم که دوست داشت بشنود. من از آن پس به مادرم دروغ مي گفتم. مي گفتم عمل زياد دشوارنخواهد بود و شانس او بالاست. از روزهاي خوش پس از عمل حرف مي زدم و... عمل موفقيت آميز نبود.
حالا گاهي فکر مي کنم من چاره اي جز اين نداشته ام. به او دروغ گفتم؛ چون او همين را مي خواست و گاهي به اين نتيجه مي رسم که با هلهله و خوشي او را تا گورستان بدرقه کرده ام. خيلي وقت ها ياد آن روز تلخ در بيمارستان سياتل مي افتم. چند ماه از عمل پيوند گذشته بود. مادرم در محاصره 300 متر لوله و سيم قرار داشت و نمي توانست بدون کمک از تخت بلند شود؛ او فقط زنده بود و حالش اصلا بهتر نمي شد. پزشک بالاي سرش آمد و گفت که عمل پيوند موفقيت آميز نبوده و سرطان کاملا پيشرفت کرده است.
مادرم با تعجب و ترس داد زد:« ولي اين يعني من دارم مي ميرم.» بازوان لاغرش را تکان داد. سرش را به سمت پنجره بر گرداند و گفت:« ولي اين يعني من دارم مي ميرم.» و از آن لحظه تا مرگ فقط دو هفته فاصله داشت و تا روز آخر، مرگ را نپذيرفت و از آن ترسيد. مادرم حتي هفته آخر به دنبال شيوه درماني جديدي مي گشت. هنوز فکر مي کرد ممکن است زنده بماند.
به همين خاطر درتمام دوران بيماري اش ما ازگذشته حرف نزديم چون مادرم به آينده اميد داشت. خاطراتمان را مرور نکرديم. تا لحظه آخر بارها جمله « وقتي از بيمارستان مرخص شدم...» را بر زبان مي آورد. وقتي مادرم- سوزان سانتاگ- مرد، هنوز با او خداحافظي نکرده بودم؛ او نمي خواست خداحافظي کند.
منبع:همشهري+شماره 8