گفت و گو با جيمز منگلد، کارگردان فيلم «شواليه و روز» Knight & Day
مترجم: علي افتخاري
سينما در درجه اول يک هنر است
سازنده فيلم هاي شهرک پليس، دختر گسيخته، کيت و لئوپولد، Walk the line و قطار سه و ده دقيقه به يوما در اين گفت و گو درباره چالش هاي ساخت يک فيلم اکشن – ماجرايي، بحراني که امروز هاليوود گرفتار آن است و ... صحبت کرده است.
- تام کروز در اين فيلم نقش يک مأمور مخفي را بازي مي کند. او آشکارا براي بازي در نقش ايتن هانت در سري فيلم هاي مأموريت: غيرممکن شناخته مي شود. آيا قرار بود او در اين فيلم از آن تصوير فاصله بگيرد؟
نه، وقتي اولين بار اين فيلم شکل گرفت، قرار بود يک کمدي کاملاً ديوانه وار با بازي کريس تاکر و ايوا مندز باشد. اين قضيه مربوط به پنح يا شش سال پيش است. تصور نمي کنم شخصيت تام (کروز) در شواليه و روز هيچ شباهتي به ايتن هانت داشته باشد. درست است که او در اين فيلم نقش يک جاسوس را بازي مي کند، اما شخصيت او بيشتر به واقعيت نزديک است. اين هانت از آن آدم هايي است که هر کار از دستش برمي آيد؛ آدمي با توانايي هاي فوق العاده. شخصيت تام در شواليه و روز به لحاظ احساسي مغشوش است. او هنوز براي برقراري ارتباط کاملاً آماده نيست؛ حسرت مي خورد، انگار دلش مي خواست مسير ديگري را در زندگي انتخاب کند. اين بخش از شخصيت او را که انگار از انتخاب خود ناراضي است، دوست دارم. او با دختر آشنا مي شود و با او فرار مي کند. واقعاً از اين جنبه شخصيت او لذت مي برم. اصلاً به ساخت يک فيلم ديگر به سبک ايتن هانت فکر نمي کردم.
- شخصيت کامرون دياز در فيلم چطور شکل گرفت؟
ما براي اين شخصيت هويت هاي مختلف در نظر گرفتيم، براي اين که مي خواستيم هرچه داستان جلوتر مي رود، ظرفيت هاي اين شخصيت بيشتر شود. مطمئنم براي کامرون (دياز) خسته کننده بود، اما بخشي از جنبه مفرح فيلم هايي مانند شواليه و روز که مملو از صحنه هاي پرحادثه هستند، داشتن شخصيتي است که وسط همه اين اتفاقات قرار دارد و بايد گليم خود را بيرون بکشد. در يک فيلم اکشن – ماجرايي استاندارد شما به چهره مصمم قهرمان فيلم هنگام عبور از اين هزارتو، کات مي زنيد، اما در فيلمي مانند شواليه و روز شما به چهره وحشت زده قهرمان فيلمتان کات مي زنيد و او براي عبور از اين هزارتو تقاضاي بخشش مي کند. به نظرم اگر شخصيت دياز در فيلم خيلي راحت بود، هيچ جايي نداشت برود.
با اين توصيف هرچند شواليه و روز فيلمي پر ازهيجان و حادثه است، اما در آن به شخصيت ها هم توجه نشده است. از اين نظر شمال از شمال غربي يک معيار است يا مثلاً فيلم تعقيب. InLaws با بازي پيتر فالک و آلن آرکين بزرگ ترين منبع الهام تام کروز و من در خلق شخصيت او در اين فيلم بود.
- ايرادهايي که به فيلم گرفته مي شود، چقدر برايتان آزاردهنده است؟
واقعاً از اين که آدم ها هرچه به ذهنشان مي رسد، سريع روي کاغذ مي آورند، بيزارم. مثلاً نوشته اند بازيگران در فلان صحنه شبانه همچنان زيبا به نظر مي رسند. خب براي اين که ما نور داشتيم! نمي توان فقط به واقعيت محض توجه داشت. تصور نمي کنم فيلم ها بايد در درجه اول بيان گر واقعيت باشند. سينما در درجه اول يک هنر است. اين جور اظهارنظرها که مثالاً «در آن صحنه آن ها اسلحه از کجا آوردند؟» حالم را به هم مي زند. من عاشق شمال از شمال غربي هستم، اما اگر اين آدم ها آن زمان هم بودند احتمالاً مي گفتند: «براي چي آن ها سعي مي کنند با يک هواپيما او را بکشند؟ چرا سم دفع آفات روي او مي پاشند، براي اين که پنج سال بعد از سرطان بميرد؟ اصلاً که چي؟» اين سؤال ها مي تواند همين طور ادامه داشته باشد.
- فکر مي کنم شواليه و روز از معدود فيلم هاي امسال است که دنباله بخشي از يک مجموعه يا سه بعدي نيست. در مورد مسير اين روزهاي هاليوود چه نظري داريد؟
خب، هاليوود از يک جهت دچار بحران است. اين بحراني است که قبلاً هم به طور گردشي ايجاد شده است. فکر مي کنم مقاطعي بوده، مشخصاً در دهه هاي 1950 و 1970 که هرچند ناچار به رقابت با روش هاي ديگر مثلاً تلويزيون يا اين اواخر اينترنت بود. در هر کدام از اين موارد دست اندر کاران هاليوود سعي کردند فيلم هايي به مراتب تماشايي بسازند تا آدم ها براي بيرون آمدن از خانه هايشان دليلي داشته باشند. الان اوضاع جور ديگري است. ساخت دنباله ها چيز تازه اي نيست. به نظرم در اين قضيه بيشتر تماشاگران دوست دارند چيزهايي را ببينند که برايشان آشناست. براي همين خيال استوديوها راحت است که پولشان از دست نمي رود. اين روزها اين مسئله يک فاکتور بزرگ است.
نگاهي به فيلمنامه «شواليه و روز» نوشته پاتريک اونيل Knight & Day
دو شهسوارِ قلمروي کليشه ها
شواليه و روز از همان فيلم هايي است که بدنه هاليوود علاقه ويژه اي به توليدشان دارد. الگويي روايي که فيلمنامه شواليه و روز انتخاب کرده، هماني است که سال ها استفاده مي شود و پاسخ خوبي هم از مخاطبانش گرفته است. شواليه و روز از خط قصه گرفته تا نوع شخصيت پردازي و حتي جنس ديالوگ نويسي اش از مؤلفه هاي بيشترِ تريلرهاي روز هاليوودي پيروي مي کند که مي کوشند در ميدان انفجار و تيراندازي و تعقيب، گريزي هم به الگوهاي کمدي موقعيت بزنند و خود را کمدي حادثه اي هاي مخاطب پسند معرفي کنند.
قهرمان فيلمنامه شواليه و روز بيشتر از آن که ويژگي هاي يک قهرمان نمايشي با نقطه ضعف ها و رفتارهايي ملموس را داشته باشد، يک ابر قهرمانِ قابل پيش بيني و تک بعدي است که نمودار رفتاري او از ابتدا تا پايان کم و بيش پيرامون يک خط راست حرکت مي کند. در پروسه همراهي روي ميلر (تام کروز) با جون هاوسن (کامرون دياز)، شخصيت اصلي مطابق پيش بيني ابتدايي مخاطب عاشق جون مي شود؛ تنها تفاوتي که اين عشق با نمونه هاي مشابه دارد، اين است که در همان يک سوم ابتدايي فيلمنامه بروز مي کند. در نتيجه خط پيرنگ حضور و همراهي دو شخصيت اصلي در کنار هم، جدا از رويدادها و موقعيت هاي فراوان و پُرهيجاني که اين دو پشت سر مي گذارند، افت و خيز چنداني ندارد. شايد اگر از سوي ديگر به فيلمنامه نگاه کنيم، به نتيجه هاي بهتري برسيم. شخصيت جون هاوسن در اين همراهي خطرناک با روي ميلر چيزهايي را تجربه مي کند که پيش از اين در زندگي معمولي اش لمس نکرده و حتي از دور نديده است. به همين دليل بيشتر رفتارها و واکنش هايش در برابر روي ميلر درست طراحي شده و مي توان گفت او در مقايسه با روي ميلر شخصيتي نمايشي تر است. جون هاوسن در برابر رويدادهاي عجيب و غريبي که از سر مي گذراند، از آن دختر خام ابتدايي به يک قهرمان هاليوودي جذاب در پايان تبديل مي شود که سوار بر موتور، آدم منفي هاي قصه را تار و مار مي کند و در پايان نيز در يک اقدام باورنکردني روي ميلر را از روي تخت بيمارستان و از ميان مأموران زبده سازمان سيا مي ربايد و به ساحلي تفريحي در ناحيه اي گرمسيري مي برد. حتي جايي در نقطه اوج پرده دوم فيلمنامه او در اتريش با فريب مأموران سازمان سيا، براي دستگيري روي ميلر با آن ها همکاري مي کند و البته در ادامه مطابق پيش بيني از کرده خود پشيمان مي شود و مي کوشد جبران کند. به همين دليل است که مي توان گفت شخصيت روي ميلر از نظر پرداخت در داستان در برابر قهرمان زن داستان کم مي آورد و فيلمنامه تقريباً در تمامي صحنه ها روي جون هاوسن مانور مي دهد؛ در حالي که در سکانس هايي که پس از زخمي و ناپديد شدن روي ميلر در وين مي گذرد؛ داستان همچنان شخصيت جون هاوسن را دنبال مي کند و خبري از روي ميلر نيست. فيلمنامه شواليه و روز مي توانست روي تناقض دو شخصيت نيز بيشتر کار کند. روي ميلر يک ابرقهرمان رويين تن است و جون هاوسن يک زن معمولي و عاشق پيشه و حتي دست و پا چلفتي از کار درآمده است.(صحنه اي که او براي نخستين بار سلاح در دست مي گيرد و بي هدف و بدون کنترل به اين سو و آن سو تيراندازي مي کند، بامزه شده.) اما اتفاقاً فيلمنامه روي همين تناقض خيلي هم کار نکرده و ما از همان ابتدا در سکانس داخل هواپيما به اين نکته پي مي بريم و در ادامه نيز روند اين تناقض ها تغيير محسوسي پيدا نمي کند و يا در پيروي از رويدادها شکلي تازه تر به خود نمي گيرد، بلکه تنها موقعيت ها هستند که به شکلي مشابه در پي هم مي آيند. جدا از آن، اين نکته را نبايد از ياد برد که تناقض ميان دو شخصيت اصلي فيلمنامه بيشتر در توانايي هاي جسمي آن هاست، تا از روحيه و رفتارهاي معمولي آن دو سرچشمه گرفته باشد. در شواليه و روز جدا از آن که روي ميلر خيلي زود عاشق جون مي شود و کمي بعد و البته خيلي زود آن را هم ابراز مي کند (جايي در ماشين که باتري پنهان شده در مجسمه کوچک شواليه را به جون نشان مي دهد) و در عمل اين شخصيت چيزي تازه براي ارائه به مخاطب ندارد، جون هاوسن نيز در پروسه همراه شدنش با روي ميلر آن چنان که بايد در يک تنگناي دراماتيک قرار ندارد و کلنجار رفتنش با او (همانند صحنه رستوران يا آن جزيره گرمسيري) ادامه دار و پُرافت و خيز نيست و از همان ابتدا مي توان ردپاي عشق را در نوع رفتارش نسبت به روي ميلر جست و جو کرد. براي نمونه اگر تنفر جون از روي و ناگزيزي اش براي همراهي با او بيش از اندازه کنوني بود و در اين مسير چيزهايي را از ديد روحي و رفتاري تجربه مي کرد که در نهايت او را به روي ميلر نزديک مي کرد و به عشق او مي رساند، باز فيلمنامه شکلي قابل قبول تر (از ديدگاه الگوهاي کلاسيک در درام) به خود مي گرفت. در نتيجه برخلاف الگوهاي قابل پيش بيني و دم دستي در چنين داستان هايي عنصر مهمي همانند کشمکش (آن هم ميان شخصيت هاي اصلي) خيلي پُررنگ، دامنه دار و قابل گسترش نيست و تمام کوشش فيلمنامه نويس و حتي کارگردان در اين بوده که صحنه هاي حادثه اي داستان نفس گير طراحي شوند.
البته فيلمنامه نويس خيلي هم بي ذوق نبوده و همانند برخي از تريلر / حادثه اي هاي چند سال گذشته، با وارد کردن عناصر کميک و مفرح به صحنه هاي خشن، پُر از کشت و کشتار و هيجان انگيز کوشيده که جنس سکانس ها را از قالبي تمام کليشه اي خارج کند. در اين ميان صحنه هايي بامزه با ايده هاي کم و بيش بکر در فيلمنامه شواليه و روز پيدا مي شود. براي نمونه مي توان به سکانس طولاني آشنايي و نزديکي روي ميلر با جون هاوسن اشاره کرد. کوشش جون براي نزديک شدن به روي در هواپيما با آن ايده خيلي خوب تکان هاي هواپيما که بر موقعيت متزلزل اين عشق زودرس تأکيد دارد، در ادامه با خلوت جون در دست شويي هواپيما و آن هم حرف زدن هاي او با خود جلوي آينه، موازي با کشته شدن تمامي مسافران و خدمه توسط روي خيلي خوب کامل مي شود و سکانسي با خون ريزي فراوان و البته منطق کم را به يک بخش جذاب و بامزه تبديل کرده است. يا مي توان به جايي اشاره کرد که جون هاوسن پس از آن سکانس نفس گير نجات از اتومبيل جاسوسان توسط روي ميلر (که حال و هواي آن و به ويژه موتورسواري روي ميلر به مجموعه آثار مأموريت: غيرممکن با بازي تام کروز پهلو مي زند) و فرار از دست خود ميلر در اتوبوس، به بادي پناه مي آورد و در ادامه روي که جون را به گروگان مي گيرد و بادي را در پياده رو زخمي مي کند، از اتومبيل پياده مي شود و به بادي گوشزد مي کند که چيزي نيست و زخمي سطحي برداشته است و بادي نيز با تکان دادن سر تأييد مي کند. يا مي توان به فصل نبرد پاياني در خيابان هاي مادريد اشاره کرد که در حين تيراندازي و گريز دو شخصيت اصلي از دست آدم هاي قطب منفي داستان، آن دو خود را وسط مراسم سالانه رها شدن گاوها در خيابان مي يابند.
فيلمنامه شواليه و روز با تمام کاستي هايش در زمينه شخصيت پردازي، کوشيده روي مسيري کلاسيک حرکت کند. نقطه هاي عطف در قصه فيلم آشکار و پُررنگ هستند و منحني اوج و فرود داستاني حرکت نسبتاً درستي دارد. از آن مهم تر اطلاعات تزريق شده به داستان نيز يک روند تدريجي قابل قبول و همراه با مقداري غافل گيري دارد؛ از اين که روي ميلر چه هدفي دارد و جريان آن باتري (که يادآورمک گافين تريلرهاي هيچکاکي است) گرفته تا فاش شدن هدف مأموران سيا و مونتانا (آن تاجر روس اسلحه) از به دست آوردن باتري و نيز همکاري يکي از مأموران سيا با مونتانا. اما با تمام اين داشته ها، اين موقعيت هاي حادثه اي هستند که داستان را پيش مي برند و روي کليت فيلمنامه سايه افکنده اند. با وجود جذابيت نخستين اين موقعيت ها – چه در فيلمنامه و به ويژه چه در اجرا – در نهايت تمامي آن ها رويدادهاي پُرهيجان يکساني هستند که مي روند و مي آيند؛ بي آن که برخي از اين اتفاق ها شکلي منطقي داشته باشد. حتي با نگاهي سخت گيرانه و اندکي بالا و پايين کردن اگر جاي اين رويدادها را با يکديگر تغيير دهيم، در روند کلي داستان خللي چشم گير پديد نمي آيد. براي نمونه مي توان به سکانس قطار در اتريش و نبرد روي ميلر با جاسوس مونتانا اشاره کرد که با وجود بهره مندي از همان جذابيت هاي مؤلفه هاي حادثه اي سينماي هاليوودي، به دليل وجود موقعيت هاي مشابه بزرگ تر در پيش و پس از خود و البته نداشتن کارکردي جدي در داستان، به رويدادي تکراري و حتي قابل حذف تبديل شده است. يا حتي مي توان به سکانس جزيره و بمباران آن جا اشاره کرد که با وجود نمايش اوج کشمکش رفتاري جون هاوسن با روي ميلر، نسبت به موقعيت پيشين خود (سکانس درگيري در آن انبار و نهانگاه بزرگ) با خود چيز تازه اي براي پيشبرد داستان ندارد و دو شخصيت را از دل يک موقعيت خطرناک به دل موقعيتي مشابه پرتاب مي کند.
پاتريک اونيل فيلمنامه نويس نسبتاً تازه کاري است که مسئولان کمپاني فاکس قرن بيستم جسارت کرده اند و نگارش پروژه اي پُرهزينه همانند شواليه و روز را به او سپرده اند. نتيجه کار او (که البته به کارگرداني قابل قبول و در سطح استاندارد جيمز منگولد نيز بسيار وابسته است)، نه خيلي چنگي به دل مي زند که بخواهيم روي جزئيات آن بيشتر دقيق شويم و نه آزاردهنده و پُر از گافه اي ابتدايي در درام نويسي است. فيلمنامه شواليه و روز مسيري را مي پيمايد که بسياري از تريلرهاي هاليوودي در اين چند سال پشت سر گذاشته اند؛ روايت داستاني پُرافت و خيز و جذاب براي مخاطبان عام که حتي در جاهايي نفس را در سينه تماشاگرشان حبس مي کنند و بدون آن که به مقوله شخصيت پردازي آن چنان که بايد بها بدهند، شخصيت هاي شبه ابرقهرمان خود را به سلامت از مسيرهايي خطرناک گذر مي دهند و همه چيز به خوبي و خوشي پايان مي گيرد. در شواليه و روز از ابتدا تکليفمان با شخصيتي همانند روي ميلر روشن است. جون هاوسن نيز در پروسه همراهي با او، به يک قهرمان رويين تن تبديل مي شود. آن دو در کنار يکديگر همانند سلحشوراني در هزاره سوم هستند که در قلمروي کليشه هاي هاليوودي به خوبي حرکت مي کنند و با سربلندي سدهاي پيش رو را پشت سر مي گذارند و اين همان رمز موفقيت کارخانه رؤياسازي هاليوود در مسحورکردن مخاطبان ميلياردي خودش است.
منبع: نشريه فيلم نگار شماره 100