فيلمنامه کوتاه ترانه اي براي لوبا
او همچنين تنديس بهترين فيلمنامه دوم از جشنواره فيلم مقاومت، تنديس بهترين فيلمنامه از جشنواره پروين اعتصامي، تقدير بهترين فيلم ويدئويي از جشنواره فيلم شهر، ديپلم افتخار بهترين کارگرداني اثر ويدئويي از بيست و هشتمين جشنواره فيلم فجر، ديپلم افتخار بهترين فيلم کوتاه از جشنواره فيلم مقاومت، جنگ و دفاع مقدس را دريافت کرده و کانديداي تنديس بهترين صداگذاري از چهاردهمين جشن خانه سينما بوده است.
1- داخلي – خانه لوبا – روز
2- داخلي – خانه لوبا – روز – همان لحظه
3- داخلي – آشپزخانه – روز
4- خارجي – تاکسي – روز
5- خارجي – اداره آمار و اطلاعات اسرا – روز
6- داخلي – راه پله هاي ساختمان – روز
مرد: ما هنوز ليست جديدي از صليب سرخ که اسم همسر شما توش باشه نگرفتيم. گفتين تاريخ اعزامش کي بوده؟
لوبا: سه سال پيش که رفت، چند باري زنگ زد، ولي ديگه برنگشت.
پاهاي لوبا که قدم هاي آرام خود را بر پله ها مي گذارد و به زير مي رود. چهره خسته و مأيوس او که صداي گفت و گويش با مرد همچنان بر آن به گوش مي رسد.
مرد: خانم لوبا ميشينکو! درسته؟
لوبا: بله من مهاجر هستم! وقتي با امير آمديم ايران، جنگ شروع شد، اون هم رفت.
مرد: شماره تون رو بذارين اين جا، گاهي هم سري به ما بزنين اگه خبري شد حتماً بهتون اطلاع مي ديم.
7- خارجي – بيرون ساختمان اداري – روز
8- داخلي – خانه لوبا – شب
پيغام اول (زينت): الو ... الو؟ خانم لوبا ... شما حالتون خوبه؟ خانم زنگ زدن شما خونه نبودين. به من گفتن با شما تماس بگيرم. خودشم رفته سر خاک. خيلي سراغتون رو مي گيره.
(صداي بوق تلفن پخش پيغام بعدي را اعلام مي کند.) لوبا خسته و خيس در مقابل آينه ايستاده است، اما سعي مي کند تا آرامش خود را حفظ کند.
پيغام دوم (صداي يک مرد روس): الو ... الو ... لوباي، هيچ معلومه تو داري چي کار مي کني؟ خلاصه تا کي مي خواي ترجمه مثنوي رو براي ما بفرستي؟ اين ناشر تو داره منو کلافه مي کنه.
در اين هنگام کيفش را باز مي کند و محتوياتش را روي دراور مي ريزد. چند سکه، يک دسته کليد، مقداري قرص و لوازم آرايش ديده مي شود. لوبا يک وسيله آرايشي (روژ لب) را برمي دارد و به چهره خود در آينه نگاه مي کند. خستگي و کسالت دوران تنهايي و انتظار در صورت و چشمانش پيداست. انگار که چيزي به خاطرش آمده و يا قصد تجربه حسي قديمي را داشته باشد، به روژي که در دست دارد، نگاهي کرده و آرام آن را به لبانش نزديک مي کند.
پيغام سوم: سلام عليکم خانم ميشينکو! از اداره جست و جوي مفقودين تماس مي گيرم. خواستم بگم متأسفانه اطلاعاتي از سرنوشت همسرتون به دستمون نرسيده. انشاءالله...
او متأسف و غمزده به پيغام گوش مي دهد. در اين هنگام که لوبا روژ را به لبانش نزديک کرده، برق قطع شده، صداي پيغام گير نيز کش آمده و نيمه تمام باز مي ايستد.
9- داخلي – شب – چند لحظه بعد
لوبا: امير تو کجا هستي؟
امير: دستم رو بگير، من اين جام.
لوبا: اين لعنتي، در اين اتاق کجاست؟
امير: کبريت، ببين مي توني کبريت رو پيدا کني؟
از درون آشپزخانه صداي افتادن صندلي، گلداني از روي تاقچه و دست هاي لوبا که براي رد شدن از تاريکي اطراف را چنگ مي زند مي آيد.
امير: کنار تخت خواب، توي زيرسيگاري، ببين اون جا نيست؟!
بعد از چند لحظه صداي بيرون و آژير ضعيف شده و صداي پاهاي لوبا که از پله اي پايين مي رود، احساس مي شود. صداي ضدهوايي گنگ و دور به گوش مي رسد و نفس هاي لوبا که وحشت زده است.
کبريتي کشيده شده و قسمتي از صورت لوبا را روشن مي کند، شمعي روشن مي شود و در کنارش باقي مانده تعداد زيادي شمع سوخته قرار دارد. با روشن شدن شمع ها عکس دو نفره اي از آن ها که در کنارش قرار گرفته، نمايان مي شود. بغض و اندوه وجودش را فرا گرفته است. لوبا عکس را لمس مي کند. او کلافه و عصبي به نظر مي رسد با ترديد و اضطراب عکس را پاره کرده و چند قسمت مي کند. (صداي انفجار و ترکيدن چيزي از کمي دورتر و صداي زنگ تلفن از درون خانه به گوش مي رسد.)
10- داخلي – اتاق نشيمن – شب
صداي مادرشوهر لوبا: الو ... الو ... لوبا جان؟ خوبي دخترم؟ چند بار زنگ زدم خونه نبودي. نگران شدم. وقتي برگشتي، يا صدام رو شنيدي، يه تماس با من بگير.
در اين فاصله ليواني تا نيمه پر از آب شده و لوبا قرصي را از بسته آلومينيومي آن خارج مي کند و مي خورد. رد ميخي که از ديوار افتاده بر آن به جا مانده. پاي ديوار قاب عکسي با تصوير او و همسرش که نشاني از لحظات شاد زندگي آن دو بوده، روي زمين افتاده است. لوبا آن را از روي زمين برمي دارد، شيشه شکسته را جدا و قاب عکس را مجدداً بر ديوار آويزان مي کند. در اين هنگام چيزي در کنار ديوار و آن طرف پنجره توجه اش را جلب مي کند. نور رعد و برق بر چهره اش مي درخشد و لحظه اي همه جا را روشن مي کند. از آن جا پنجره ساختمان مقابلِ آن سوي خيابان و بخشي از آپارتمان مجاور پيداست که زن و شوهر جواني دو طرف ميز غذاخوري نشسته اند و سرخوشانه گرم گفت و گو و صرف غذاها هستند. در اين هنگام قطرات باران اندک اندک بر پنجره مي نشيند. لوبا از ديدن اين حالت گويي احساس همذات پنداري کرده باشد، لبخند شيريني بر لبانش مي نشيند. او در اين هنگام به لحظات خوش با هم بودنشان فکر مي کند. به ديوار کنار پنجره پشت به ساختمان مقابل تکيه داده و فراز و فرودهاي لبخندش بيان گر اين احساس است.
11- داخلي – آشپزخانه – شب
صداي ذهني لوبا: فکر کردي که مي توني نري؟!
امير: چي داري مي گي لوبا؟! اوضاع رو که مي بيني.
لوبا: پس من چي؟!
لوبا به صندلي خالي و ظرف غذاي مقابلش نگاه مي کند و جمله اش را زير لب تکرار مي کند.
لوبا: پس من چي؟
امير: تو بودي چي کار مي کردي؟
لوبا با قاشق چند ضربه منظم به ليوان آب و بشقاب مقابل مي زند. امواج آب درون ليوان ديده مي شود.
12- داخلي – اتاق نشيمن – شب
13- داخلي / خارجي – پنجره رو به بيرون اتاق نشيمن – شب
14- داخلي – اتاق خواب – شب
لوبا: نه.
امير: مي ترسي؟
لوبا: آره ممکنه همين حالا ...
امير: اگه اتفاقي بيفته منو تو با هميم ...، اين طوري ديگه نمي ترسي.
نور آباژور هم زمان با صداي آژير از راديو و ضدهوايي قطع و وصل شده تا اين که به کلي قطع و فضاي اتاق تاريک مي شود. لوبا روي تخت دو نفره اي دراز کشيده است و بالش خالي سفيدي در کنارش قرار دارد. با نور ضعيفي از پنجره چهره و چشمان وحشت زده و اشک آلودش پيداست (صداي ضدهوايي ها از فاصله نزديکي به گوش مي رسد). صداي گفت و گوي لوبا و امير بر اين تصاوير شنيده مي شود.
لوبا: ممکنه همين حالا يه موشک بيفته روي خونه مون، اين ترس نداره؟
امير: چرا، اما به چيزهاي قشنگش فکر کن؟
لوبا: کجاش قشنگه؟!
تصويري از پنجره با شيشه هاي نوارچسب خورده که با صداي ضدهوايي ها مي لرزد، انفجاري در فاصله بسيار نزديک شنيده مي شود. قطره اشکي از چشمان هراسان لوبا به زير مي غلتد. برق دوباره وصل مي شود و نور ملايمي از آباژور اتاق را در برمي گيرد. لوبا با چشماني اشک آلود صورت خود را به سمت بالش سفيد کنارش مي گرداند. (صداي آژير سفيد)
15- داخلي – خواب – شب
16- داخلي – اتاق خواب – صبح روز بعد
17- داخلي – خانه لوبا – اتاق نشيمن – روز
18- خارجي – مسير آبي – روز
19- داخلي / خارجي – منزل مادرشوهر – روز
دختر (زينت): واي لوبا جون شما هستين؟!
دختر نگاهي به سمت خانه و پنجره اتاق مي اندازد و خطاب به آن سمت ...
دختر: خانم مهمون دارين ... ببين کي اومده!
20- داخلي – اتاق مادرشوهر – روز
21- داخلي – اتاق – روز
صداي زن: خيلي خوب کردي اومدي. ديگه مي خواستم همين روزا زينت رو بفرستم خبري ازت بگيره.
لوبا به او و مراسم چاي ريختنش نگاه مي کند. چاي مقابل او گذاشته مي شود. لوبا زن را با نگاه تا مقابل خود که انگار مي نشيند دنبال مي کند. زن لباس سياه به تن کرده و روي صندلي (راکينگ چير) نشسته است. او عينک طبي به چشم زده و در حالي که به آن سوي پنجره چشم دوخته، نيم نگاهي به لوبا و چمدان کوچکش انداخته و با او گفت و گو مي کند.
لوبا: دلم مي خواست ببينمتون.
زن: سخته ... مي دونم. تو خيلي جووني.
زن انگار به جايي دوردست نگاه مي کند – پس از لحظه اي مکث، آهسته تر ...
صداي زن (نجوا کنان): اون هم جوون بود.
لوبا به اطراف نگاه مي کند. چند حلقه فيلم هشت ميلي متري در کنار يک دستگاه آپارات قرار گرفته است. او نگاهي به زن کنار پنجره انداخته با سر جمله او را تأييد مي کند.
زن: نداشتن يه عزيز بهتر از احساس جاي خاليشه!
زن همان طور به آن چه در حياط مي گذرد، نگاه مي کند. درون حياط زن ها همچنان مشغول پخت و پز هستند که لوبا در آن سو و درون حياط نمايان مي شود که در حال رفتن است. او لحظه اي مي ايستد رو برمي گرداند و به جهت نگاه زن مي نگرد. زينت لوبا را تا دم در بدرقه مي کند. دست زن مجدداً دستگاه آپارات را روشن مي کند. تصاوير صامتي از فيلم خانوادگي که جشن تولد پسربچه اي را نشان مي دهد، در حال پخش شدن است. تصوير مربوط به سال ها قبل است.
22- خارجي – جاده مرزي – روز
23- داخلي – خانه لوبا – روز
24- خارجي – جاده مرزي – روز
نويسنده و کارگردان: طوفان نهان قدرتي تصويربردار: اشکان اشکاني، دستيار تصويربردار: اسد آتش بيگي، صدابردار: مهرداد دادگري، صداگذاري و ميکس: رامين ابوالصدق، تدوين: اميرحسين حيدري، طراح صحنه و لباس: وهاب يحيي زاده، گريم: سارا مسعودي، موسيقي: رامين ابوالصدق، جلوه هاي ويژه رايانه اي: جواد امامي، مدير توليد: حسين سلطاني، طراح پوستر: ليلا ميري، مريم عنايتي، دستيار کارگردان: و برنامه ريز: ليلا جنيدي، تهيه کننده: مرکز گسترش سينماي مستند و تجربي، طوفان نهان قدرتي.
*يادداشت فيلمنامه نويس
بعد از جست و جوهاي فراوان براي يافتن لوکيشن خانه لوبا و ناموفق بودن در پيدا کردن جايي که هم با فيلمنامه جور باشد و هم با جيب من، حالا منزل يکي از اقوام شده بود لوکيشن ما. يک شبه وهاب يحيي زاده طراح صحنه و لباس فيلم، تمام لوازم را درون اتاقي ريخت و لوازم خودمان را چيد و پرده ها را عوض کرد و خلاصه ظرف چند ساعت همه آن جا را اشغال کرديم.
تمام صحنه هاي فيلم باراني بود و از شانس ما هوا ابري مي شد و اما نمي باريد. وهاب يا شيلنگ در دست داشت و باران مي داد و يا تلمبه آب پاش را مي زد و از نفس مي افتاد. سارا بهرامي بهتر از آن چيزي بود که فکر مي کردم. خانم زهره حميدي بازيگر خوب سينما و تلويزيون لطف کردند و براي ايفاي نقش مادرشوهر و فقط براي پنج پلان از فيلم، يک روزه به شمال آمدند و بازي کردند و برگشتند. هنوز محبتشان بر شانه هاي من سنگيني مي کند. راستي لوکيشن خانه مادرشوهر هم خانه همسايه قديمي مان بود. هيچ وقت فکر نمي کردم حياط خانه اي که محل بازي بچگي هاي من بود، روزي لوکيشن فيلمم هم باشد. پيرزن مهرباني که «مامي جون» صدايش مي زديم. تمام وقت هاي حضور در شمال به دنبال دو پنجره کنار هم مي گشتم که بشود پلان هاي pov لوبا را از پشت پنجره باراني خانه اش گرفت. اما پيدا نشد که نشد. شب آخرين روز تصويربرداري دعا مي کردم که فردا باراني باشد، اما خوب يادم هست که با خطي از نور آفتاب که به چشمم مي خورد، از خواب بيدار شدم. محل مورد نظر براي سکانس پاياني 85 کيلومتر از ما فاصله داشت. هيچ چيز به اندازه ابرهاي تيره و تار افق کوه هاي تالش مرا خوشحال نکرد. و فيلم برداري با يک پلان pov جا مانده به اتمام رسيد. چيزي که در تمام اين مدت مرا آرام مي کرد، پنجره هاي دوست داشتني اتاق مردي دوست داشتني تر بود که اميدوار بودم تا پلانم را آن جا بگيرم. آَقاي سعيد شهسواري استاد، دوست و برادر بزرگ تر من. با محبت و موافقت ايشان و باز به روش هميشگي گروه هاي فيلم سازي ظرف نيم ساعت اتاق کار ايشان تبديل شد به اتاق پذيرايي يک زوج جوان و پلان باقي مانده را هم گرفتيم. ديگر رسماً تصويربرداري فيلم به پايان رسيد.
مراحل مونتاژ را با اميرحسين حيدري مي گذرانديم و در اين ميان براي صداگذاري فيلم به دنبال افکت هاي واقعي جنگ، آژير خطر و بخش اخبار راديو در زمان جنگ مي گشتم که هر چه کرديم يافت نشد. به هر جايي که مي شد، سر زدم و سراغ گرفتم، اما هر بار يا به بهانه اي از در اختيار قرار دادن آن ها امتناع کرده و يا دلايل عجيب و غريبي را رديف مي کردند. تا آن جا که کاسه صبرم لبريز شد و دست به گلايه و شکوه برداشتم. يکي از مديران يکي از همين سازمان ها در مراجعه اي به ما گفت که براي در اختيار قرار دادن اين صداها بايد مجوز داشته باشيد و ما نيز بايد اجازه بگيريم که افکت هاي آن را به شما بدهيم. براي من عجيب بود، جنگي که هشت سال موشک ها و بمب هاي آن بي هيچ مجوز و اجازه اي شب و روز بر سر مردم اين سرزمين باريد و جوانان اين خاک براي آن رفتند و به شهادت رسيدند، حالا شده بود اتفاقي محرمانه که مجوزها و اجازه هاي خاص خود را مي طلبيد. من صداي جنگ، آژير خطر و اخبار رويدادهاي واقعي سرزمينم را مي خواستم و بس. و بالاخره موفق شديم و همه آن ها را گرفتيم. راديو به ما تعدادي اخبار روز داد که در آن ها از اعلام کوپن خواربار و روغن و برنج و گوشت بود تا خبر سفر وزير امور خارجه به سازمان ملل.
با همه اين گرفتاري ها ترانه اي براي لوبا ساخته شد و شد فيلمي که در حال حاضر است و من آن را دوست دارم و خوشحالم که بخشي از دين خود را به تمام انسان هايي که جانشان سپر گلوله ها و تعرض به وطنمان شد، ادا کنم. حرف هاي زيادي هست که بماند براي درددل هاي به وقت. اما به همه مديراني که کارشان کمک و هدايت براي ساخت، ترويج و نشر آثار دفاع مقدس است، عرض مي کنم که آقايان بگذاريد و کمک کنيد فيلمنامه هاي خاک گرفته مان را براي گسترش و انتقال همين ارزش ها به نسل هاي بعدي بسازيم. که اگر چنين نکنيد و چنين نشود اندک اندک با دست خود آن ها را به بايگاني تاريخ سپرده ايم.
منبع: نشريه فيلم نگار شماره 100