تلقين: قسمت دوم Inception
داخلي – کارگاه – روز
کاب (صداي روي تصوير): براي اين که فقط يه رؤيا نيست، هست؟
آريادني به طرف کاب برمي گردد. آن ها هر دو روي صندلي پارچه اي نشسته اند. آرتور به آن ها نگاه مي کند.
کاب: و صورتي پر از شيشه، کلي درد داره. وقتي ما توي اين فضا هستيم، حسي واقعي داريم.
آرتور: واسه همينه که ارتش روي خواب مشترک به عنوان يه برنامه آموزشي کار کرد تا سربازها به هم شليک کنن، چاقو بزنن و همديگه رو خفه کنن و بعد از خواب بلند شن.
آريادني: اين قضيه به آرشيتکت ها چه ربطي داره؟
کاب: يکي بايد خواب ها رو طراحي کنه. درسته؟ (به آرتور) پنج دقيقه ديگه به ما وقت بده.
آريادني: پنج دقيقه؟ چي؟ ما حداقل يه ساعت صحبت کرديم.
کاب (لوله نازک بسته شده به مچ دست خود را چک مي کند): وقتي خوابي، کارکرد ذهنت سريع تر مي شه، واسه همين به نظر مي رسه زمان کندتر مي گذره.
آرتور (پشت کيف نقره اي ايستاده است): پنج دقيقه تو دنياي واقعي برابر يه ساعت تو خوابه.
کاب: بذار ببينيم تو پنج دقيقه چي دستت مياد.
آريادني به نشانه توافق سرش را تکان مي دهد. آرتور دستگاه کنترل را به کار مي اندازد و ما ...
خارجي – همان خيابان پاريسي – روز
کاب: ما طرح اصلي رو داريم، کتاب فروشي، کافه. تقريباً همه چيزهاي ديگه اين جا هست.
آريادني به رهگذرها نگاه مي کند.
آريادني: آدم ها کيان؟
کاب: تصاوير ضمير ناخودآگاه من.
آريادني: مال تو؟
کاب: آره، يادت باشه خيال پرداز تويي. تو اين دنيا رو درست کردي. سوژه منم. ذهن من توش ساکنه. تو عملاً مي توني با ناخودآگاه من حرف بزني. اين يکي از راه هاييه که ما اطلاعات رو از يه سوژه بيرون مي کشيم.
آريادني: ديگه چطوري اين کار رو مي کني؟
کاب: با خلق چيزي امن، مثل گاوصندوق يه بانک يا يه زندان. ذهن به طور اتوماتيک اون رو با اطلاعاتي که سعي مي کنه محافظت کنه، پر مي کنه. متوجه شدي؟
آريادني با تعجب به جزئيات خيابان نگاه مي کند.
خارجي – خيابان پاريسي – کمي بعد
آريادني: بعد وارد مي شين و اون رو مي دزدين.
آريادني: فکر مي کردم فضاي خواب همه اش بصريه، اما بيشتر در مورد حس کردنشه. سؤال من اينه وقتي تو فيزيک اون دست مي بري، چه اتفاقي مي افته؟
آريادني روي خيابان روبه روي خود متمرکز مي شود. ساختمان هاي آن طرف خيابان شروع مي کنند به بالا آمدن و آن قدر خم مي شوند که شهر حالتي مکعبي شکل پيدا مي کند. هر يک از سطوح به طور مستقل نيروي جاذبه مخصوص خود را دارد. آريادني سرش را بالا مي آورد (يا پايين) و به آدم هاي سطح مقابل شهر نگاه مي کند. کاب شاهد هيجان آريادني است.
آريادني: واسه خودش چيزيه، نه؟
کاب (به آرامي در حالي که به او نگاه مي کند): آره. هست.
خارجي – خيابان پاريسي – کمي بعد
آريادني: اون ها چرا به من نگاه مي کنن؟
کاب: براي اين که ضمير ناخودآگاه من حس مي کنه يکي ديگه اين دنيا رو خلق کرده. هر چي بيشتر چيزها رو تغيير مي دي، تصاوير سريع تر رو تو متمرکز مي شن.
آريادني: متمرکز؟
کاب: اون ها ماهيت خارجي خيال پردازها رو حس مي کنن. اون ها مثل گلبول هاي سفيد که با عفونت مبارزه مي کنن، حمله مي کنن.
آريادني: قراره به ما حمله کنن؟
کاب: نه، فقط به تو.
خارجي – خيابان پاريسي – کمي بعد
کاب: عاليه، اما بهت بگم اگه اين طوري چيزها رو تغيير بدي ...
آدم هاي روي پل به آريادني خيره شده اند. چند تا از آن ها به او تنه مي زنند.
آريادني: خداي من. مي شه به ناخودآگاهت بگي اين قدر سخت نگيره؟
کاب: ناخودآگاه منه، يادت که هست؟ نمي تونم کنترلش کنم.
آن ها از پله ها پايين مي آيند و به يک پل مي رسند. کاب با تعجب به آريادني نگاه مي کند که به طرف يک سطح آينه اي مي رود و آن را به طرف رود مقابل برمي گرداند. آريادني به طرف مقابل مي رود و يک سطح آينه اي ديگر را به طرف سطح اول برمي گرداند. آن ها روبه روي دو آينه ايستاده اند و تصويرشان در آينه ها منعکس شده است. آريادني به طرف يکي از سطوح مي رود و دستش را روي صفحه مي گذارد. ناگهان آينه مي شکند. آريادني لبخندي مي زند و به جلو راه مي افتد. کاب با تعجب دنبال او مي رود.
کاب: تحسين برانگيزه.
کاب در فکر فرو مي رود، انگار چيزي يادش مي آيد.
قطع به:
در حالي که موهايش با وزش باد تکان مي خورد، صورتش را به طرف کاب برمي گرداند و لبخند مي زند. کاب هم لبخند مي زند. آن ها روي همان پل هستند.
کاب: من پل رو مي شناسم. اين جا واقعيه. نيست؟
آريادني: آره، من هر روز که دارم مي رم دانشگاه از روي اين پل رد مي شم.
کاب: هيچ وقت مکان ها رو از رو خاطراتت از نو خلق نکن. هميشه جاهاي جديد رو تصور کن.
آريادني: بايد از رو چيزهايي که مي شناسي، طراحي کني. درسته؟
کاب (با هيجان): فقط از جزئيات استفاده کن. يه چراغ تو خيابون يا يه باجه تلفن، نه کل منطقه.
آريادني: چرا نه؟
کاب: براي اين که ساختن خواب از روي خاطره آسون ترين راهه تا درکت رو نسبت به اين که چي واقعيه و چي يه خواب از دست بدي.
آريادني: اين اتفاق واسه تو افتاده؟
کاب با عصبانيت دست آريادني را مي گيرد و او را به طرف خود مي کشد.
کاب: گوش کن، اين قضيه به من هيچ ربطي نداره، مي فهمي؟
رهگذرها مي ايستند و خصمانه به آريادني نگاه مي کنند.
آريادني: واسه همينه که احتياج داري خواب هات رو من درست کنم؟
يک رهگذر جلو مي آيد و بازوي آريادني را مي گيرد. کاب او را به عقب هل مي دهد.
کاب: ولش کن، برو عقب.
رهگذرهاي بيشتري جلو مي آيند. کاب مي کوشد آن ها را به عقب براند، اما جمعيت او را مي گيرند. کاب يک نفر را مي بيند که قاطعانه از دل جمعيت به طرف آريادني که اکنون درمانده مي رود. او مال است. آريادني با نگراني به او نگاه مي کند.
کاب: مال!
آريادني: بيدارم کن!
همين که مال نزديک مي شود، يک چاقوي بزرگ از جيبش بيرون مي کشد.
کاب: مال، نه! نه! نه!
آريادني: بيدارم کن!
آريادني فرياد مي کشد. مال جلوتر مي آيد و ما ...
قطع به:
داخلي – کارگاه – روز
آرتور: هي، هي، هي. به من نگاه کن. چيزي نيست. حالت خوبه.
آريادني: چرا ... چرا نمي تونستم بيدار شم؟
آرتور: براي اين که طبق ساعت هنوز وقت داشتيم و تو موقع خواب نمي توني بيدار شي، مگر اين که بميري.
کاب از روي صندلي پارچه اي مقابل آريادني بلند مي شود و لوله ها را از دست خود باز مي کند.
کاب: فرفره کجاست؟
آريادني: چي؟
آرتور: فرفره، يه چيز کوچک، شخصي ...
کاب بلند مي شود و به طرف دستشويي مي رود. آريادني با عصبانيت رو به او مي کند.
آريادني: چه ناخودآگاهي داري کاب. (با صداي بلند) اون واقعاً افسونگره!
آرتور: اوه حالا فهميدم. تو خانم کاب رو ديدي.
آريادني (با تعجب): اون زنشه؟
آرتور در همان حال که لوله ها را از دست آريادني باز مي کند، سرش را تکان مي دهد.
آرتور: آره، خب، يه فرفره. تو يه چيز کوچيک لازم داري تا ... چيزي که هميشه باهات باشه ...
داخلي – دست شويي، کارگاه – ادامه
آرتور (ادامه مي دهد، صداي روي تصوير): چيزي که هيچ کس ازش خبر نداشته باشه.
فرفره همچنان در حال چرخش است.
آريادني (صداي روي تصوير): مثل يه سکه؟
آرتور (صداي روي تصوير): نه بايد منحصر به فردتر از اين باشه.
فرفره همچنان در حال چرخش است.
داخلي – کارگاه – ادامه
آرتور: اين يه تاس پُره.
آريادني دستش را جلو مي آورد که تاس را بگيرد. آرتور دستش را عقب مي کشد.
آرتور: نمي تونم بذارم بهش دست بزني، وگرنه کاربردش رو از دست مي ده.
داخلي – دست شويي، کارگاه – ادامه
داخلي – کارگاه – ادامه
داخلي – دست شويي، کارگاه – ادامه
آرتور (صداي روي تصوير): بدون ترديد متوجه مي شي تو خواب يکي ديگه نيستي.
فرفره ديگه نمي چرخد و روي ميز مي افتد. کاب جوري فرفره را برمي دارد که انگار يک مرد در حال غرق شدن يک طناب نجات را چنگ مي زند.
داخلي – کارگاه – ادامه
آريادني بلند مي شود و کارگاه را ترک مي کند. آرتور به او نگاه مي کند.
کاب (صداي روي تصوير): اون برمي گرده.
آرتور سرش را برمي گرداند و کاب را مي بيند.
کاب (ادامه مي دهد): تا الان نديده بودم يه نفر به اين سرعت همه چي رو بگيره. واقعيت الان ديگه براي اون کافي نيست و وقتي برگشت، اگه برگشت بايد وادارش کني مازها رو درست کنه.
آرتور: تو کجا مي ري؟
کاب: بايد برم ايمز رو ببينم.
آرتور: ايمز؟ نه اون تو مومباساست، حياط خلوت کوبول.
کاب: يه ريسک ضروريه.
آرتور: يه عالمه دزد خوب هست.
کاب: ما فقط يه دزد لازم نداريم. ما يه جاعل مي خوايم.
داخلي – پاتوق قماربازها، مومباسا – روز
کاب (صداي روي تصوير): مي توني هر قدر دلت بخواد اون ها رو به هم بمالي، اما چيزي از توش در نمياد.
ايمز سرش را بالا مي آورد و کاب را مي بيند.
ايمز: از کجا مي دوني؟
ايمز دو ژتون آخر را روي ميز مي اندازد.
کاب: بريم يه نوشيدني بخوريم.
ايمز بلند مي شود و به طرف صندوق مي رود.
ايمز: پولش با تو.
کاب دنبال ايمز راه مي افتد. ايمز به طور مرموزي دو رديف ژتون را روي پيشخوان قرار مي دهد. کاب يکي از ژتونهاي رو را برمي دارد و به اسم برجسته کاري شده روي آن نگاه مي کند.
کاب: هجي ات بهتر نشده.
ايمز ژتون را از او مي گيرد و به صندوق دار مي دهد.
ايمز: گم شود.
کاب: دست خطت چطوره؟
ايمز پول را از صندوق دار مي گيرد.
ايمز: همه جور.
کاب: خوبه.
ايمز (به صندوق دار): خيلي ممنون.
داخلي – کافه – ادامه
کاب: تلقين. حالا قبل از اين که به خودت زحمت بدي بگي امکان نداره ...
ايمز: نه، خيلي هم ممکنه. فقط خيلي سخته. جالبه.
کاب: آرتور همه ش مي گه شدني نيست.
ايمز: هوم. آرتور. تو هنوز با اون عصا قورت داده کار مي کني؟
کاب: اون تو کارش وارده، نه؟
ايمز: اوه، اون بهترينه، اما قدرت تخيل نداره.
کاب: برخلاف تو.
ايمز: گوش کن، اگه مي خواي تلقين رو اجرا کني، به قدرت تخيل نياز داري.
کاب: بذار ازت يه سؤال بپرسم. قبلاً اين کار رو کردي؟
ايمز: سعي کرديم. فکر رو سر جايش گذاشتيم، اما جواب نداد.
کاب: عمقش کافي نبود؟
ايمز: نه، فقط مسئله عمق نيست. تو به ساده ترين نسخه فکر احتياج داري تا به طور طبيعي تو ذهن سوژه رشد کنه. هنر ظريفيه. حالا اين فکري که بايد کار بذاري چي هست؟
کاب: ما بايد کار کنيم وارث يک شرکت امپراتوري پدرش رو از بين ببره.
ايمز: ببين اين جا تو انگيزه هاي سياسي مختلف داري، احساس ضدانحصارگري و چيزهاي شبيه اين، اما همه اين ها براي ايجاد پيش داوري در سوژه، راه ديگه اي برات نمي ذاره جز اين که از اصلش شروع کني.
کاب: که چي هست؟
ايمز: ارتباط با پدر. (مکث) شيمي دان داري؟
کاب: نه، هنوز نه.
ايمز: خب، يکي هست، اسمش يوسفه. اون نسخه هاي خودش از ترکيبات رو درست مي کنه.
کاب: کي من رو مي بري پيشش؟
ايمز: وقتي بپاهات رو دک کردي. آدم هاي تو بار.
ايمز به آن طرف بار اشاره مي کند که يک نفر نشسته و حواسش به آن هاست.
کاب: کوبول انجينيرينگ. جايزه رو واسه مُرده من تعيين کردن، يا زنده؟
ايمز: يادم نمياد. بيا ببينيم چي کار مي کنن.
کاب: جدا بشيم. حدود نيم ساعت ديگه پايين پله ها تو بار مي بينمت.
ايمز: برمي گردي اين جا؟
کاب: آخرين جايي که ممکنه بهش شک کنن.
ايمز سرش را تکان مي دهد و بلند مي شود و به طرف تاجر مي رود.
ايمز: فردي! فردي سيمونز. خداي من، خودتي، نه؟
کاب نگاهي به بالکن مي اندازد. او از فرصت استفاده مي کند و از بالکن مي پرد پايين در خيابان. مرد متوجه مي شود کاب رفته است. او ايمز را کنار مي زند و به سرعت از کافه بيرون مي زند.
ايمز: نه. نيست!
خارجي – خيابان، مومباسا – ادامه
مرد دوم: الان خواب نيستي، نه؟
کاب با سر به مرد دوم مي کوبد و به سرعت به جمعيت مي زند و در کوچه باريک شروع به دويدن مي کند. مرد اول از کافه بيرون مي زند و دنبال کاب مي دود. او خودش را به کاب مي رساند. کاب با مشت او را به زمين مي اندازد و دوباره فرار مي کند. او وارد يک کافه مي شود و دنبال يک جاي خالي مي گردد. او پشت يک ميز مي نشيند. يک مرد آفريقايي جلو مي آيد و به زبان سواحيلي با او حرف مي زند. او با کاب جر و بحث مي کند. کاب سعي مي کند مرد را آرام کند. بيرون کافه مرداني که در تعقيب کاب هستند، با صداي جر و بحث مي ايستند. آن ها وارد کافه مي شوند. کاب با ديدن آن ها پا به فرار مي گذارد. يکي از مردان از در ديگر وارد مي شود و روي کاب مي پرد. کاب او را مي زند و خود را رها مي کند. دو نفر از مردان به طرف کاب شليک مي کنند. مرد اول گلوله مي خورد و به زمين مي افتد. کاب به طرف پنجره مي دود و به بيرون مي پرد. يک مرد ديگر مي کوشد او را بگيرد. کاب مرد را مي زند و در کوچه باريک مي دود. دو مرد ديگر در تعقيب او هستند. وسط کوچه يک ماشين پارک کرده و راه کاب را بسته است. کاب سعي مي کند از کنار ماشين رد شود، اما فضا بسته است. مرداني که در تعقيبش هستند به طرف او شليک مي کنند. کاب از سقف ماشين بالا مي رود و از طرف ديگر پايين مي پرد. دو مرد مسلح همچنان در تعقيب او هستند و به طرفش شليک مي کنند. کاب به سرعت مي دود. کاب شکافي بين دو ساختمان مي بيند و سعي مي کند از آن بين رد شود. او وسط راه گير مي افتد. مردان مسلح نزديک مي شوند. کاب هر جور هست خود را از شکاف رد مي کند و به يک ميدان شلوغ مي رسد. دو مرد مسلح ديگر به او نزديک مي شوند. ناگهان يک ماشين مقابل او مي ايستد. در ماشين باز مي شود و به يکي از مردان مسلح مي خورد. سايتو روي صندلي عقب نشسته است.
سايتو: سوار مي شي، آقاي کاب.
کاب به سرعت خود را در ماشين مي اندازد و در را مي بندد. ماشين به راه مي افتد.
کاب: تو مومباسا چي کار مي کني؟
سايتو: بايد از سرمايه گذاري هام محافظت کنم.
داخلي – کافه – ادامه
ايمز: آها، پس اين جوري بپاهات رو دک مي کني.
کاب: اين يکي فرق مي کنه.
ايمز سوار ماشين مي شود.
داخلي – کارگاه – روز
آرتور: کاب گفت برمي گردي.
آريادني: سعي کردم نيام، اما ...
آرتور: اما هيچي مثل اين کار نيست.
آريادني: فقط ... خلقت محضه.
آرتور در کيف نقره اي را مي بندد.
آرتور: يه نگاهي به معماري پر از تناقض بندازيم؟
داخلي – پله هاي مجتمع – ادامه
آرتور: اگه قرار باشه سه سطح کاملاً از خواب رو بسازي بايد چند تا ترفند رو ياد بگيري.
در همان حال که آن ها از پله ها بالا مي روند، کاغذهاي يک منشي از دستش مي افتد. او خم مي شود کاغذها را برمي دارد. آن ها از کنار منشي رد مي شوند.
آريادني: چه ترفندهايي؟
آرتور: تو خواب مي توني به معماري شکل هاي غيرممکن بدي؟ اين طوري مي توني حلقه هاي بسته خلق کني، مثل پله هاي مجتمع . پلکان بي پايان.
آريادني خشکش مي زند. آن ها دقيقاً همان جاي اول هستند کنار منشي که کاغذهايش را برمي دارد. ساختار ناممکن پلکان آريادني را گيج کرده است.
آرتور: ديدي؟
آرتور به آرامي آريادني را نگه مي دارد. آن ها روي بالاترين پله ايستاده اند. زير پايشان خالي است و بين پله هاي بعدي فاصله زيادي است. آرتور به پايين اشاره مي کند.
آرتور: تناقض. پس يه حلقه بسته مثل اين مي تونه بهت کمک کنه محدوديت هاي خوابي رو که درست کردي پنهان نگه داري.
آرتور و آريادني برمي گردند و از پله ها پايين مي روند.
آريادني: اين سطوح چقدر بايد عميق باشن؟
آرتور: هر قدر مي تونه باشه، از کف يه ساختمون گرفته تا کل يه شهر، اما بايد به اندازه کافي پيچيده باشن. اين طوري مي تونيم همه چي رو از تصاوير ضمير ناخودآگاه پنهان کنيم.
آريادني: يه ماز.
آرتور: درسته، يه ماز. حتي بهتر از يه ماز.
آريادني: قبل از اين که تصاوير ضمير ناخودآگاه ما رو گير بندازن؟
آرتور: دقيقاً.
آريادني به اطراف نگاه مي کند. او متوجه مي شود آدم ها به آرتور نگاه مي کنند.
آريادني (به شوخي): ضمير ناخودآگاه من به نظرم خيلي مؤدبه.
آرتور (مي خندد): ظاهراً همين طوره. البته بايد صبر کني. اون ها زشت هم مي شن. هيشکي دوست نداره يکي ديگه ذهنش رو دست کاري کنه.
آريادني: کاب ديگه نمي تونه چيزي درست کنه، مي تونه؟
آرتور به او نگاه مي کند.
آرتور: نمي دونم مي تونه يا نمي تونه، اما اين کار رو نمي کنه. فکر مي کنه بهتره آرايش رو ندونه.
آريادني: چرا؟
آرتور: به من نمي گه. فکر کنم به خاطر ماله.
آريادني: زن سابقش؟
آرتور: نه، نه سابق.
آريادني: هنوز با هم هستن؟
آرتور: نه، اون ... اون مرده . چيزي که تو اون جا مي بيني تصاوير ضمير ناخودآگاه کابه.
آريادني: تو زندگي واقعي چطور بود؟
آرتور (آرام): دوست داشتني بود.
خارجي – يک ساختمان فرسوده، مومباسا – ادامه
داخلي – داروخانه – ادامه
يوسف: يه شيمي دان مي خواين؟
کاب: بله.
يوسف: تا واسه يه کار ترکيبات درست کنه؟
کاب: و با ما پاي کار باشه.
يوسف: من به ندرت پاي کار ميام، آقاي کاب.
کاب: ما مي خوايم شما اون جا باشين تا ترکيبات خاص مورد نيازمون رو درست کنين.
يوسف: اون وقت اين ترکيبات چي هستن؟
کاب: عمق زياد.
يوسف: خواب تو خواب؟ دو تا سطح؟
کاب: سه تا.
يوسف: امکان نداره. با بيشتر شدن سطوح خواب در خواب همه چي خيلي ناپايدار مي شه.
کاب: امکان پذيره. فقط بايد يه مسکن اضافه کنيم.
يوسف: يه مسکن قوي. اعضاي گروه چند نفرن؟
کاب: پنج نفر.
سايتو (صداي روي تصوير): شش نفر.
کاب برمي گردد و به پشت سرش نگاه مي کند. سايتو به يک قفسه تکيه داده است. ايمز از صندلي بلند مي شود. سايتو جلو مي آيد و کنار کاب روي يک صندلي مي نشيند.
سايتو (ادامه مي دهد): تنها راه براي اين که بدونم تو اين کار رو انجام مي دي اينه که خودم هم باهاتون بيام.
ايمز: تو کاري مثل اين جايي واسه توريست ها نيست، آقاي سايتو.
سايتو: اين بار به نظر مي رسه هست.
کاب به او نگاه مي کند. يوسف يک بطري را از قفسه برمي دارد و روي ميز مي گذارد.
يوسف: اين فکر کنم واسه شروع خوب باشه. هر روز ازش استفاده مي کنم.
کاب: واسه چه کاري؟
يوسف: باشه، نشونتون مي دم.
يوسف يک دسته کليد را برمي دارد، اما ناگهان مکث مي کند.
يوسف: شايد نخواين ببينين.
کاب بلند مي شود و يک بطري را که مايعي زرد رنگ در آن است، برمي دارد.
کاب: راه رو نشونمون بدين.
داخلي – اتاق پشتي، داروخانه – ادامه
ايمز (مي شمارد): شش، 10، 12. همه شون به هم وصل ان. چه جهنمي.
يوسف: اون ها هر روز ميان تا يه خواب ببينن.
يوسف با سر به پيرمرد اشاره مي کند. پيرمرد به طرف نزديک ترين تخت مي رود و يک سيلي محکم به مردي که روي تخت خوابيده مي زند. مرد خوابيده حتي تکان نمي خورد.
يوسف: ديدين؟ خيلي پايدار.
کاب: چقدر مي خوابن؟
يوسف: سه تا چهار ساعت، هر روز.
کاب: به وقت خواب چقدر؟
يوسف: با اين ترکيب؟ حدود چهل ساعت، هر روز.
سايتو (وحشت زده): چرا اين کار رو مي کنن؟
يوسف: آقاي کاب، بهشون بگين.
کاب (به سايتو نگاه مي کند): بعد از يه مدت، فقط اين توري مي توني بخوابي.
يوسف: آقاي کاب، هنوز خواب مي بينين؟
کاب با نگراني به کساني که خوابيده اند نگاه مي کند.
ايمز: هر روز ميان اين جا بخوابن؟
پيرمرد سالخورده (صداي روي تصوير): نه.
او جلو مي آيد.
پيرمرد سالخورده (ادامه مي دهد): اون ها ميان که بيدار بشن. خواب واقعيت اون ها شده ... (مي خندد) و تو کي هستي که جور ديگه اي بگي؟ ها؟
کاب، مضطرب به پيرمرد نگاه مي کند. او کتش را در مي آورد و رو به يوسف مي کند.
کاب: بيا ببينيم چي کار مي توني بکني.
داخلي – همان – چند لحظه بعد
قطع به:
خارجي – زمين باير – روز
قطع به يک اتاق. کاب و مال روبه روي هم نشسته اند. مال صورت کاب را نوازش مي کند.
مال: مي دوني چطوري پيدام کني.
قطع به مال که صورتش به ريل چسبيده است. لرزش ريل بيشتر مي شود.
قطع به اتاق.
مال: مي دوني بايد چي کار کني.
و ما ...
قطع به:
داخلي – اتاق پشتي، داروخانه – روز
کاب ناگهان از خواب بيدار مي شود. يوسف به او نگاه مي کند.
يوسف: خيلي تيز بود؟
کاب سرش را تکان مي دهد و بلند مي شود.
داخلي – دست شويي، داروخانه – ادامه
قطع به:
يک پرده تکان مي خورد. مال ظاهر مي شود. موهايش با وزش باد تکان مي خورد. او لبخند مي زند. کاب از جيبش فرفره را بيرون مي آورد و مي کوشد آن را روي سينک دست شويي به چرخش درآورد، اما فرفره به زمين مي افتد.
سايتو (صداي روي تصوير): حالت خوبه؟ آقاي کاب.
کاب سرش را بالا مي آورد و سايتو را مي بيند که کنار در ايستاده و به او نگاه مي کند.
کاب: آره، آره، من خوبم.
سايتو به فرفره نگاه مي کند. کاب سريع فرفره را برمي دارد. کاب يک دستمال کاغذي برمي دارد و صورتش را پاک مي کند.
خارجي – پشت بام، شهر قديمي، مومباسا – روز
سايتو: رابرت فيشر. وارث مجتمع انرژي فيشر – مارو.
کاب: با اين آقاي فيشر چه مشکلي داري؟
سايتو: اونش به شما مربوط نيست.
کاب: آقاي سايتو، اين يکي از همون جاسوس بازي هاي شرکتي معمول شما نيست. شما از من تلقين رو مي خواي و من واقعاً اميدوارم سنگيني اين درخواست رو درک کنين. خب، بذري که ما تو ذهن اين آدم مي کاريم، در نهايت يه فکر مي شه. اين فکر اون رو تعريف مي کنه. حتي مي تونه ... حتي مي تونه همه چيزش رو عوض کنه.
سايتو: ما آخرين شرکتي هستيم که بين اون ها و تسلط کامل بر انرژي وايساديم. ديگه نمي تونيم رقابت کنيم. اون ها به زودي کنترل ذخاير انرژي نصف دنيا رو به دست مي گيرن. در نتيجه، يه ابرقدرت جديد مي شن. دنيا احتياج داره که رابرت فيشر فکرش رو عوض کنه.
ايمز: واسه همين ما اين جاييم. رابطه رابرت فيشر با پدرش چطوره؟
سايتو: شايعه شده رابطه شون خيلي پيچيده اس.
کاب: اما ما نمي تونيم صرفاً روي شايعات کار کنيم. مي تونيم؟
ايمز يک عکس را برمي دارد: يک مدير سرشناس (68 ساله)
ايمز: مي توني کاري کني اين آدم رو ببينم؟ براونينگ. دست راست فيشرِ پدر و پدرخوانده فيشر پسر.
کاب عکس ها را از ايمز مي گيرد و نگاهي به آن مي اندازد.
سايتو: شدنيه، اگه بتوني يه معرف خوب داشته باشي.
ايمز: پيدا کردن معرف يکي از تخصص هاي منه، آقاي سايتو.
داخلي – پيش تالار، دفتر موريس فيشر – روز
براونينگ: حس نمي کنم بشه توافق کرد. بذارش کنار.
وکيل: آقاي براونينگ، سياست موريس فيشر هميشه پرهيز از اقامه دعواست.
براونينگ رو به وکيل مي کند. آرام اما پرقدرت.
براونينگ: خب، بايد دغدغه هايتون رو مستقيم با موريس در ميون بذاريم؟
وکيل: مطمئن نيستم ضروري باشه.
براونينگ: نه، نه، نه. فکر کنم بايد اين کار رو بکنيم.
براونينگ به طرف دفتر اصلي موريس راه مي افتد و در را باز مي کند.
دفتر اصلي موريس فيشر – ادامه
براونينگ: حالش چطوره؟
فيشر جواب نمي دهد.
براونينگ (ادامه مي دهد): نمي خوام بي جهت مزاحمش بشم، اما مي دونم ...
پدر: رابرت! بهت گفته بودم که ...
موريش فيشر از روي تخت چيزهايي را به زمين مي اندازد. رابرت به طرف او مي رود. پرستار سعي مي کند موريس را آرام کند. ايمز از بيرون اتاق اين صحنه ها را مي بيند. رابرت زانو مي زند و قاب عکسي را که روي زمين افتاده برمي دارد. قاب شيشه اي شکسته است. رابرت به عکس نگاه مي کند: يک پسربچه که فرفره اي در دست دارد و آن را فوت مي کند. پدرش هم فرفره را فوت مي کند. موريس همچنان حرف هاي نامفهوم مي زند. رابرت سرش را بالا مي آورد و به پدرش نگاه مي کند.
براونينگ: حتماً يه خاطره خوب از ...
فيشر: من اين عکس رو گذاشتم کنار تختش. اصلاً بهش توجه نکرد.
براونينگ: رابرت، بايد در مورد قدرت وکيل با هم صحبت کنيم. مي دونم تو اين موقعيت سخته.
فيشر: الان نه، عمو پيتر.
براونينگ (ادامه مي دهد): اما مهمه شروع کنيم ...
فيشر بي آن که جواب بدهد، از اتاق خارج مي شود.
ايمز (صداي روي تصوير): لاشخورها دارن مي چرخن. هرچي حال موريس فيشر بدتر بشه، قدرت پيتر براونينگ بيشتر مي شه...
داخلي – کارگاه – ادامه
ايمز: فرصت زيادي داشتم که براونينگ رو زير نظر بگيرم ...
داخلي – دست شويي – روز
ايمز (صداي روي تصوير): حضور فيزيکيش رو تقليد کنم، در مورد رفتار تحقيق کنم و چيزهايي مثل اين ...
داخلي – کارگاه – ادامه
داخلي – دست شويي – روز
ايمز (صداي روي تصوير): و مفاهيمي رو به ذهن خودآگاه فيشر پيشنهاد بدم ...
داخلي – کارگاه – ادامه
آرتور (تحت تأثير قرار گرفته): پس اون فکر رو در خودش ايجاد مي کنه.
ايمز: دقيقاً. اين تنها راهيه که مي شه اين کار رو کرد. خودش بايد درستش کنه.
آرتور: ايمز، تحت تأثير قرار گرفتم.
ايمز: فخرفروشي تو مثل هميشه درخور تحسينه، آرتور. ممنون.
داخلي – اتاق پشتي، کارگاه – شب
داخلي – کارگاه – ادامه
آريادني: تنهايي مي خواي بري؟
کاب: نه، نه، فقط داشتم يه چيزهايي رو آزمايش مي کردم. نفهميدم کسي اون جاست.
آريادني: آره، من فقط، من فقط داشتم رو توتمم کار مي کردم.
آريادني مهره شطرنج را بالا مي آورد و به کاب نشان مي دهد. کاب جلو مي آيد.
کاب: بذار يه نگاهي بهش بندازم.
آريادني مهره شطرنج را محکم مي گيرد و لبخند مي زند. کاب سرش را تکان مي دهد.
کاب: پس، ياد گرفتي. ها؟
آريادني: يه راه حل ظريف براي تشخيص واقعيته. فکر تو بود؟
کاب: نه، عملاً ايده مال بود.
کاب فرفره خود را از جيب درمي آورد و به آن نگاه مي کند.
کاب: اين مال اونه. توي خواب اون رو مي چرخوند و هيچ وقت نمي افتاد. فقط مي چرخيد و مي چرخيد.
آريادني: آرتور گفت اون فوت کرده.
کاب: مازها چطورن؟
آريادني سه مدل طراحي شده بزرگ را به کاب نشان مي دهد.
آريادني: هر سطح به اون بخش از ناخودآگاه سوژه که مي خوايم بهش برسيم، مربوط مي شه. واسه همين، پايين ترين سطح رو مي سازم، يه بيمارستان که فيشر پدرش رو ببره اون جا. راستش در مورد اين طرح يه سؤال دارم.
آريادني يکي از طرح ها را برمي دارد.
کاب: نه، نه، نه، جزئيات رو به من نشون نده. فقط خيال پرداز بايد طرح رو بدونه.
آريادني: واسه چي اين قدر مهمه؟
کاب: اگه يه وقت يکي از ما تصاوير ضمير ناخودآگاهش رو وارد کار کرد، بايد کاري کنيم اون ها جزئيات طرح رو ندونن.
آريادني: منظورت وقتي که تو مال رو وارد کار کردي.
کاب چيزي نمي گويد.
آريادني: نمي توني اون رو بيرون کني. نه؟
کاب: درسته.
آريادني: نمي توني ماز درست کني، براي اين که اگه تو اين کار رو بکني اون مي فهمه و کل عمليات رو خراب مي کنه.
کاب چيزي نمي گويد.
آريادني (ادامه مي دهد): کاب، بقيه اين قضيه رو مي دونن؟
کاب: نه. نمي دونن.
آريادني: اگه قراره بدتر بشه بايد بهشون بگي.
کاب: کسي نگفت بدتر مي شه. بايد برم خونه. الان اين تنها چيزيه که برام اهميت داره.
آريادني: براي چي نمي توني بري خونه؟
کاب به او نگاه مي کند و تصميمش را مي گيرد که چه پاسخي بدهد.
کاب: براي اين که اون ها فکر مي کنن من مال رو کشتم.
کاب: ممنون.
آريادني: براي چي؟
کاب: براي اين که نپرسيدي کشتمش يا نه.
داخلي – کارگاه – روز
کاب: «من امپراتوري پدرم رو قسمت مي کنم.»
او رو به تيم مي کند.
کاب (ادامه مي دهد): خب، اين قطعاً فکريه که رابرت خودش رد مي کنه. واسه همين بايد اين فکر رو تو اعماق ناخودآگاهش کار بذاريم. ضمير ناخودآگاه تحت تأثير احساسه، درسته؟ اما اين دليل نيست، واسه همين بايد اين رو به يه مفهوم احساسي برگردونيم.
آرتور: چطوري مي توني يه استراتژي کاري رو به يه حس برگردوني؟
کاب: اين همون چيزيه که بايد راهش رو پيدا کنيم، درسته؟
کاب به يکي از اسناد که بريده يک روزنامه با مطلبي در مورد درگيري موريس و رابرت فيشر است، نگاه مي کند.
کاب (ادامه مي دهد): رابرت و پدرش رابطه پرتنشي دارن. اين حداقل چيزيه که مي شه درباره شون گفت.
ايمز (در همان حال که اسناد را نگاه مي کند): رو اين کار مي کني؟ پيشنهاد مي کني شرکت پدرش رو مثل اين که داره به اون يه فحش ناجور مي ده، از بين ببره؟
کاب: نه، براي اين که فکر مي کنم حس مثبت هر بار بر حس منفي پيروز مي شه. همه ما آرزوي سازش داريم. يه جور تخليه هيجانيه. ما بايد کاري کنيم رابرت فيشر نسبت به همه اين ها يه واکنش احساسي مثبت داشته باشه.
ايمز در فکر فرو مي رود. او بار ديگر به تخته نگاه مي کند.
ايمز: خب، اين رو امتحان کنيم. «پدرم مي پذيره که من مي خوام براي خودم کار کنم، نه اين که پا جاي پاي او بذارم.»
کاب: مي تونه جواب بده.
آرتور: مي تونه؟ بايد کاري بهتر از مي تونه انجام بديم.
ايمز: ممنون از کمکت، آرتور.
آرتور: ببخشين اگه يه کم دقت مي خوام، ايمز. دقت.
کاب: تلقين در مورد دقت نيست. وقتي وارد ذهن اون مي شيم، بايد رو اون چيزي که پيدا کرديم کار کنيم.
در همين حال که آن ها حرف مي زنند، آريادني طرح هاي خود را به يوسف نشان مي دهد.
داخلي – کارگاه – روز (به نظر در يک زمان ديگر)
آريادني و يوسف روي صندلي خوابيده اند.
قطع به:
خارجي – خيابان هاي نيويورک – روز
ايمز: ما مي گيم: «من پا جاي پدرم نمي ذارم.» تو سطح بعدي ما اين خوراک رو بهش مي ديم که «براي خودم کار مي کنم.» بعد وقتي به پايين ترين سطح مي ريم، پاي آدم هاي کله گنده رو مي کشيم وسط.
کاب: «پدرم نمي خواد من جاي اون رو بگيرم.»
ايمز: دقيقاً.
داخلي – آزمايشگاه موقت – روز
آرتور (صداي روي تصوير): وقتي سه سطح پاييني، خواب با کوچک ترين اختلال از هم مي پاشه.
داخلي – کارگاه – روز
يوسف (لبخندزنان جواب آرتور را مي دهد): مسکن. اون قدر پايدار هست که بشه سه سطح خواب درست کرد ...
داخلي – آزمايشگاه موقت – روز
يوسف (صداي روي تصوير): بايد اون رو با يه مسکن خيلي قوي قاطي کنيم.
ايمز يک سيلي محکم به آرتور مي زند. او هيچ واکنشي نشان نمي دهد.
داخلي – کارگاه – شب
يوسف: شب به خير.
آريادني برمي گردد و مي رود.
داخلي – آزمايشگاه موقت – شب
يوسف (صداي روي تصوير): ترکيبي که براي خواب مشترک استفاده مي کنيم، يه ارتباط خيلي آشکار بين خيال پردازها برقرار مي کنه ...
داخلي – کارگاه – روز (به نظر در يک زمان ديگر)
يوسف (صداي روي تصوير): به علاوه کارکرد مغز رو بيشتر مي کنه.
داخلي – کارگاه – روز
يوسف: کارکرد مغز در خواب حدود بيست برابر حد نرماله و وقتي شما تو اون خواب وارد يه خواب ديگه مي شين تأثيرش تشديد مي شه. سه تا خواب ... ده ساعت ضرب در بيست ...
ايمز: معذرت مي خوام. هيچ وقت از رياضي سر درنياوردم. زمانش چقدر مي شه؟
کاب: تو سطح اول، يه هفته. تو سطح دوم شش ماه و سطح سوم ...
آريادني: ده سال مي شه.
کاب سرش را تکان مي دهد.
آريادني (ادامه مي دهد): کي مي خواد ده ماه تو يه خواب باشه؟
يوسف: به خوابش بستگي داره.
آرتور: خب، وقتي کارمون رو انجام داديم، چه جوري بيايم بيرون؟ (رو به کاب) اميدوارم يه چيزي ظريف تر از اين که به سرم شليک کني، تو ذهنت داشته باشي.
کاب: يه ضربه.
آريادني: ضربه چيه.
ايمز: آريادني، اين يه ضربه اس.
ايمز پايش را زير پايه صندلي آرتور مي برد و به آن ضربه مي زند. تعادل آرتور به هم مي خورد و چيزي نمانده به زمين بيفتد.
کاب: حس افتادن. يه ضربه بهت وارد مي شه و بيدار مي شي.
آرتور: با اين مسکن ضربه رو حس مي کنيم؟
يوسف: آه. بخش هوشمندانه ش اين جاست. ترکيبش جوريه که کارکرد گوش داخلي دست نخورده بمونه. اين جوري، هر قدر هم خواب عميق باشه، خيال پرداز همچنان افتادن رو حس مي کنه ...
داخلي – آزمايشگاه موقت – روز
داخلي – آزمايشگاه موقت – ادامه
يوسف (صداي روي تصوير): يا يک وري شدن رو.
يوسف اين بار صندلي آرتور را به يک طرف هل مي دهد. آرتور باز هم پيش از افتادن از خواب بيدار مي شود.
داخلي – کارگاه – روز
آرتور: ما مي تونيم از شمارش معکوس موزيکال براي هماهنگ کردن ضربه هاي مختلف استفاده کنيم.
داخلي – کارگاه – روز (به نظر در يک زمان ديگر)
داخلي – کارگاه – ادامه
ايمز (صداي روي تصوير): اون هيچ وقت جراحي نداره، نه وقت دکتر، هيچي.
داخلي – لابي يک هتل خلوت – روز
کاب: مگه قرار نبود زانوش رو عمل کنه؟
ايمز: هيچي. قرار نيست هيچ عملي روش انجام بشه. ضمناً ما حداقل ده سال وقت لازم داريم.
سايتو: سيدني به لس آنجلس.
آن ها به طرف سايتو برمي گردند.
سايتو (ادامه مي دهد): يکي از طولاني ترين پروازهاي دنيا ...
داخلي – باند فرودگاه – روز
سايتو (صداي روي تصوير): هر دو هفته يه بار مي ره.
کاب (صداي روي تصوير): و حتماً با هواپيماي شخصي مي ره.
فيشر کنار پله هاي هواپيما با مأمور پرواز صحبت مي کند.
سايتو (صداي روي تصوير): مگر قرار باشه چيزي رو با هواپيماش ببرن.
داخلي – لابي هتل – روز
آرتور: بايد يه 747 باشه.
کاب: چرا اين رو مي گي؟
آرتور: براي اين که تو 747 خلبان ها بالا هستن و قسمت درجه يک تو دماغه اس تا کسي رد نشه. تو بايد تمام بليت هاي کابين رو بخري. همين طور بليت هاي قسمت درجه يک رو.
سايتو: من شرکت هواپيمايي رو خريدم.
همه به سايتو نگاه مي کنند.
سايتو (ادامه مي دهد): به نظر تر و تميزتر مي اومد.
کاب سرش را تکان مي دهد و لبخند مي زند.
کاب: خب، به نظر مي رسه اون ده ساعتي رو که مي خواستيم داريم.
کاب راه مي افتد و در همان حال رو به آريادني مي کند.
کاب (ادامه مي دهد): آريادني؟ ضمناً کارت فوق العاده اس.
آرتور و آريادني به هم نگاه مي کنند و لبخند مي زنند.
داخلي – کارگاه – شب
داخلي – آسانسور قفس مانند – روز
داخلي – اتاق خواب يک دختر کوچک – روز
داخلي – اتاق نشيمن – ادامه
مال: مي دوني چطوري پيدام کني. مي دوني بايد چي کار کني. اون روزي که ازم خواستگاري کردي يادته؟
کاب: البته که يادمه.
مال: گفتي خواب ديدي.
کاب: که با هم پير شديم.
مال: و ما مي تونيم.
کاب سرش را به آرامي تکان مي دهد. مال با مهرباني به چشمان کاب نگاه مي کند. او ناگهان آريادني را مي بيند و خشکش مي زند. کاب برمي گردد و آريادني را مي بيند. او بلند مي شود و به طرف آريادني مي رود که همچنان در آسانسور است.
کاب: نبايد اين جا باشي.
کاب وارد آسانسور مي شود و در را مي بندد. او دگمه طبقه دوازدهم را مي زند.
داخلي - آسانسور قفس مانند – روز
کاب: هرچي باشه به تو ارتباطي نداره.
آريادني: معلومه به من ارتباط داره. خودت ازم خواستي با هم خواب مشترک داشته باشيم.
کاب: نه اين ها. اين ها خواب هاي منن.
آسانسور بالا مي رود و اين بار مقابل ساحلي در دوردست متوقف مي شود. مال در ساحل شني نشسته است. دو بچه کنار او هستند و با هم قصر شني درست مي کنند. صورت بچه ها را نمي بينيم. کاب در آسانسور را باز مي کند و خارج مي شود.
خارجي – ساحل – روز
کاب: تنها راهيه که مي تونم خواب ببينم.
آريادني: چرا خواب ديدن اين قدر اهميت داره؟
کاب به خانواده خود نگاه مي کند.
کاب: تو خواب هاي من، هنوز با هم هستيم.
مال در همان حال که با بچه ها بازي مي کند، سرش را بالا مي آورد و به او نگاه مي کند. کاب برمي گردد و وارد آسانسور مي شود.
داخلي – آسانسور قفس مانند – ادامه
آريادني: اين ها فقط خواب نيست. اين ها خاطره اس و تو گفتي هيچ وقت نبايد از خاطره استفاده کرد.
کاب (سرش را تکان مي دهد): آره، گفتم.
آريادني: سعي مي کني اون رو زنده نگه داري. نمي توني بذاري بره.
کاب: متوجه نيستي. اين ها لحظه هايي ان که افسوسش رو مي خورم. لحظه هايي که به خواب تبديلشون کردم تا بتونم عوضشون کنم.
انگشتان آريادني روي دگمه هاي آسانسور مي رود و روي «B» مي ايستد.
آريادني: اون پايين چي هست که افسوسش رو مي خوري؟
کاب دست آريادني را کنار مي زند.
کاب: گوش کن. يه چيز هست که بايد در مورد من درک کني.
داخلي – آشپزخانه خانه کاب و مال – چند لحظه بعد
آريادني: اين جا خونه توئه؟
کاب: بله، مال من و مال.
آريادني: اون کجاست؟
کاب: اون مرده.
آن ها در راهرو حرکت مي کنند. آريادني مسير نگاه کاب را دنبال مي کند: يک باغ. يک پسربچه موطلايي که پشتش به آن هاست، در چمن باغ دنبال چيزي است.
کاب: اون پسرم جيمزه. دنبال يه چيزيه. شايد يه کرم.
يک دختربچه موطلايي که کمي بزرگ تر است از پشت به او نزديک مي شود.
کاب (ادامه مي دهد): اون هم فيليپاست.
دختربچه کنار پسر مي نشيند. صورتشان را نمي بينيم. آن ها در مورد چيزي در زمين بحث مي کنند.
کاب (ادامه مي دهد): مي دوني. فکر کردم اون ها رو صدا بزنم تا برگردن و لبخند بزنن و من صورت قشنگشون رو ببينم. اما خيلي دير شد.
يک مرد (صداي روي تصوير): يا الان يا هيچ وقت، کاب.
کاب سرش را برمي گرداند. مردي لاغراندام در آشپزخانه ايستاده است. او يک پاکت به کاب مي دهد. کاب پاکت را باز مي کند.
کاب: بعد ترسيدم. فهميدم نمي خوام افسوس اين لحظه رو بخورم. بايد واسه آخرين بار صورتشون رو ببينم.
بچه ها با صداي مادربزرگشان مي دوند. چهره هايشان ديده نمي شود.
کاب (ادامه مي دهد): اما اون لحظه از دست رفت. هر کار کنم نمي تونم اين لحظه رو تغيير بدم. هر وقت مي خوام صداشون کنم، فرار مي کنن.
آريادني برمي گردد و به طرف آسانسور مي رود.
کاب (ادامه مي دهد): ديگه هيچ وقت صورتشون رو نمي بينم. بايد برگردم خونه.
آريادني تندتر مي رود.
کاب (ادامه مي دهد): دنياي واقعي.
کاب برمي گردد و به او نگاه مي کند.
داخلي – آسانسور قفس مانند – ادامه
داخلي – اتاق هتل شيک – ادامه (اکنون شب)
مال: اين جا چي کار مي کني؟
آريادني: اسم من ...
مال: مي دونم کي هستي. اين جا چي کار مي کني؟
مال بلند مي شود و به طرف آريادني مي آيد. آريادني ترسيده است.
آريادني: فقط سعي مي کنم بفهمم.
مال: چطوري مي توني بفهمي؟ مي دوني عاشق بودن يعني چي؟ (دهانش را نزديک گوش آريادني مي آورد) اين که نصف کل يک چيز باشي.
آريادني (نفس زنان): نه.
مال روبه روي آريادني مي ايستد.
مال: يه معما بهت مي گم. منتظر يه قطاري، يه قطار که تو رو يه جاي خيلي دور مي بره. مي دوني اميدواري تو رو کجا ببره، اما مطمئن نيستي، اما مهم نيست. چرا نبايد برات مهم باشه که قطار تو رو کجا مي بره؟
مال خم مي شود و يک ليوان شکسته را از روي ميز برمي دارد.
کاب (صداي روي تصوير): براي اين که به هم مي رسين.
آريادني برمي گردد و کاب را مي بيند که از آسانسور خارج مي شود.
مال: چطوري تونستي بياريش اين جا، دام؟
آريادني: اين جا کجاست؟
کاب: اين همون اتاق هتليه که ما سالگرد ازدواجمون رو گرفتيم.
آريادني: اين جا چه اتفاقي افتاده؟
مال با ليوان شکسته به طرف آريادني مي دود. کاب دست آريادني را مي گيرد و به سرعت به طرف آسانسور مي دود. آن ها وارد آسانسور مي شوند و در را مي بندند.
داخلي – آسانسور قفس مانند – ادامه
مال: تو قول دادي! تو قول دادي ما با هم مي مونيم!
کاب: خواهش مي کنم، فعلاً بايد همين جا بموني!
مال: تو گفتي ما با هم مي مونيم! گفتي با هم پير مي شيم!
کاب: من برمي گردم. قول مي دم.
کاب يک دگمه را مي زند و آسانسور به طرف بالا به حرکت درمي آيد. کاب و مال به هم نگاه مي کنند و ما ...
قطع به:
داخلي – کارگاه – شب
آريادني: فکر مي کني مي توني به همين راحتي يه زندان از خاطره درست کني و اون رو توش نگه داري؟
کاب جواب نمي دهد.
آريادني (ادامه مي دهد): واقعاً فکر مي کني اين طوري مي شه مهارش کرد؟
سايتو (صداي روي تصوير): وقتشه.
چراغ هاي کارگاه روشن مي شود. سايتو و آرتور وارد مي شوند.
سايتو: موريس فيشر همين الان تو سيدني مرد.
کاب: تشييع جنازه کيه؟
سايتو: سه شنبه. تو لس آنجلس.
آرتور: رابرت حتماً سه شنبه تو مراسم هست. بايد راه بيفتيم.
کاب: باشه.
کاب بلند مي شود.
آريادني (آرام): کاب، من باهات ميام.
کاب (آرام): نمي شه. به مايلز قول دادم.
آريادني: گروه به کسي احتياج داره که بدونه تو با چي کلنجار مي ري.
کاب به سايتو نگاه مي کند.
آريادني: و اگه اون آدم من نباشم، بايد به آرتور همون چيزي رو که من ديدم نشون بدي.
کاب به او نگاه مي کند و به طرف سايتو برمي گردد.
کاب: برامون يه صندلي ديگه تو هواپيما بگير.
داخلي – ورودي باند فرودگاه – روز
کاب: اگه سوار اين هواپيما بشم و تو به قراري که گذاشتيم عمل نکني، وقتي فرود اومديم، باقي عمرم رو مي رم زندان.
سايتو: تو کارت رو انجام بده، از هواپيما يه تلفن مي زنم و ديگه مشکلي با اداره مهاجرت نخواهي داشت.
کابين درجه يک، 747 – ادامه
فيشر: معذرت مي خوام.
ايمز: اوه، آره، معذرت مي خوام.
ايمز خود را کنار مي کشد و اجازه مي دهد فيشر رد شود. فيشر روي صندلي خود مي نشيند درست جلوي کاب. ايمز يواشکي يک پاسپورت به کاب مي دهد. کاب پاسپورت را باز مي کند. پاسپورت فيشر است. او پاسپورت را در جيب مي گذارد. ايمز در صندلي پشت کاب نشسته است.
خارجي – باند فرودگاه – چند لحظه بعد
داخلي – کابين درجه يک، 747 – ادامه
کاب: ببخشين. فکر کنم اين مال شماست. احتمالاً از جيبتون افتاده.
کاب پاسپورت را به فيشر مي دهد.
مهماندار: آقايون، نوشيدني ميل دارين؟
کاب: آه، آب لطفاً.
فيشر (در همان حال که به پاسپورت نگاه مي کند): من هم آب مي خوام، لطفاً.
فيشر (رو به کاب): آه، ممنون.
کاب: مي دونين، ناچار شدم اسمتون رو ببينم، از قضا با موريس فيشر نسبت ندارين، دارين؟
فيشر: بله، اون، اون پدرم بود.
کاب: خب، اون يه چهره خيلي الهام بخش بود، متأسفم.
مهماندار نوشيدني هاي آن ها را مي آورد. کاب هر دو را برمي دارد. کاب در همان حال که نوشيدني فيشر را به او مي دهد، محتويات شيشه کوچک را در آن مي ريزد.
کاب (به موريس فيشر): بفرمايين.
فيشر: ممنون.
کاب: هي.
فيشر به طرف کاب برمي گردد. کاب ليوان خود را جلو مي آورد.
کاب (ادامه مي دهد): به سلامتي پدرت. خدا بيامرزدش.
آن ها ليوان هايشان را به هم مي زنند. فيشر برمي گردد و يک جرعه آب مي خورد.
داخلي – کابين درجه يک، 747 – چند لحظه بعد
قطع به:
خارجي – خيابان هاي نيويورک – ادامه
داخلي – سدان – ادامه
يوسف: معذرت مي خوام.
در جلو باز و ايمز سوار مي شود. او خيس آب است. کاب پشت فرمان نشسته است.
ايمز: قبل از پرواز کلي نوشيدني مجاني خوردي، درسته يوسف؟
يوسف (به مسخره): ها. ها.
کاب: خب، حداقل مي دونيم تو اين هوا دنبال تاکسيه.
منبع: نشريه فيلم نگار شماره 100