يادها و خاطره ها
ـ احساس مادرانه
پيرزن عراقي بيمارستان را روي سرش گذاشته بود. توي بمباران شيميايي حلبچه توي چاه افتاده بود و تصادفي به اين بيمارستان آورده بودنش:
-يه پاسدار بيارين...من مي خوام يه پاسدار ببينم.
به زحمت يکي از مجروحان سپاه را پيدا کردند و بالاي سرش آوردند؛ با لباس فرم سپاه. پيرزن از خوشحالي نمي فهميد چه مي کند.
با صداي بلندي گفت:
-اين پاسداره؟...اگه اين پاسداره، الهي من قربانش برم...صدام و منافقانش ميگن پاسدارا شاخ دارن، عين گرگ اند، به هر کي برسن مي زنن و مي کشن... تا مي تونيد پاسدارا رو بکشين!الهي من قربان همه ي پاسدارها برم!
ـ او رفت!
شنيده بودم کم سن و سال ها را بر مي گردانند. آهسته کتاب هايش را از ساک در آورد و زيرش گذاشت و روي صندلي نشست. حالا بزرگ تر به نظر مي رسيد!
مسئول اعزام نگاهش کرد.
اتوبوس حرکت کرد. عده اي از کم سن و سال ها را پياده کرده بودند. آهسته کتاب ها را از زيرش برداشت. هنوز نمي دانست مسئول اعزام چرا پياده اش نکرده بود.
ـ به درد بخور!
يه ذره تپل بود. کمي بيش تر از يک ذره!
مي گفتيم:«سيد مجتبي، تو نيا، نمي توني خوب بدويي!»
مي گفت:«خدا رو چه ديدي، شايد ما هم به درد خورديم.»
هر کسي چند تا بيش تر نمي توانست مين با خودش بردارد، اما سيدمجتبي کلي مين بر مي داشت و حمل مي کرد.
آن شب مين ها را کاشته بوديم و بايستي برمي گشتيم. نمي دانم مسير را اشتباه برمي گشتيم يا يک علت ديگر داشت که به يک رديف سيم خاردار برخورديم.چند دقيقه ديگر هوا روشن مي شد. مانده بوديم که چکار کنيم.
فرصتي براي چيدن سيم ها نبود. يک باره سيدمجتبي خوابيد روي سيم خاردار.همين طوري که از روي او مي گذشتيم گفت:«ديدي ما هم به درد خورديم!»
ـ وقت نماز
در آسمان کردستان بوديم و سوار بر هلي کوپتر، ديدم سردار صياد شيرازي مدام به ساعت شان نگاه مي کنند. علت را پرسيدم:گفتند موقع نماز است. همان لحظه به خلبان اشاره کردند که همين جا فرود بيايد تا نمازمان را اول وقت بخوانيم. خلبان گفت:«اين منطقه زياد امن نيست، اگر صلاح مي دانيد تا رسيدن به مقصد صبر کنيم.»
شهيد صياد گفت:«هيچ اشکالي ندارد، ما بايد همين جا نماز را بخوانيم.»
خلبان اطاعت کرد و هلي کوپتر نشست. با آب قمقمه اي که داشتند وضو گرفتيم و نماز ظهر را همگي به امامت ايشان اقامه کرديم...
ـ مرد!
گفتم:«او چرا اينجور شده؟»
گفت:«با هفت، هشت تا از منافقا درگير شده.»
گفت:«يه نفري؟»
گفت:«آره!»
گفتم:«اسمش چيه؟»
گفت:«نصرت».
داشت گريه مي کرد.
گفتم:«آقا نصرت، کشتن منافقا که گريه نداره!»
گفت:«از هشت تا، دو تاشونو زدم، شش تاشونو اسير کردم.»
گفت:«خوب، بهتر اين که گريه نداره»!
گفت:«دلم به حال اون دو تا مي سوزه، معلوم بود که گول خورده بودن!»
و به گريه اش ادامه داد.
ـ در زير آتش
از همه سو آتش مي آمد... همه شهادتين را خوانده بودند. خود شهيد قوچاني را خطر بيش تر تهديد مي کرد؛ در اوج درگيري بود. اما فکر و حواسش همه جا کار مي کرد؛
همين که متوجه شد ظهر شده است، رو به بچه ها کرد و گفت:«وقت نماز است، به ترتيب نماز بخوانيد.»
ـ کلاه!
از شدت خستگي کلاهش را در مي آورد و کنار پايش مي گذاشت.
- حاجي کلاهت را بگذار روي سرت، خطرناکه!
-خسته ام.اذيتم مي کنه.
-اشکال نداره کمي اذيت بشي بهتر از اينه که ترکش به سرت بخوره.
با خستگي کلاه را سرش گذاشت. هنوز بند کلاه را محکم نکرده بود که گلوله کاتوشيا افتاد توي کانال. بعضي ها مجروح شدند. يک ترکش گنده کلاه حاجي را داغون کرده بود. خودش سالم بود!