ناگفته هائي از سلوك مبارزاتي شهيد اندرزگو (1)

در ميان دوستان شهيد اندرزگو، محسن رفيق دوست از جمله كساني است كه از نخستين روزهاي آغاز مبارزات مسلحانه، يعني ترور حسنعلي منصور، در كنار و يار و ياور او بوده است و لذا توانست نكات بديعي را در باره زندگي، شيوه هاي مبارزه مخفي، تهيه سلاح و پنهان ساختن آنها بازگو كند.
چهارشنبه، 22 تير 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
ناگفته هائي از سلوك مبارزاتي شهيد اندرزگو (1)

ناگفته هائي از سلوك مبارزاتي شهيد اندرزگو (1)
ناگفته هائي از سلوك مبارزاتي شهيد اندرزگو (1)


 






 

گفتگو با محسن رفيق دوست
 

درآمد
 

در ميان دوستان شهيد اندرزگو، محسن رفيق دوست از جمله كساني است كه از نخستين روزهاي آغاز مبارزات مسلحانه، يعني ترور حسنعلي منصور، در كنار و يار و ياور او بوده است و لذا توانست نكات بديعي را در باره زندگي، شيوه هاي مبارزه مخفي، تهيه سلاح و پنهان ساختن آنها بازگو كند.

از چه زماني و چگونه با شهيد اندرزگو آشنا شديد؟
 

بعد از رحلت آيت الله بروجردي و مرجعيت امام و تشكيل هيئت هاي مؤتلفه.

در چه رده اي از هيئت هاي مؤتلفه بودند ؟
 

هيئت هاي مؤتلفه حدود سي نفر بودند كه حلقه اول بودند. مرحوم اندرزگو در حلقه دوم بود، مثل من.

تفاوت حلقه اول و دوم چه بود؟
 

هر يك از آن سي نفر مأمور بودند كه ده نفر را پيدا كنند و لذا هيئت موتلفه اسم ديگري هم به اسم هيئت هاي ده نفره داشت. آنها مأمور بودند كه براي اين ده نفر اولي هم همين طور آموزش ده نفر ديگر را به عهده مي گرفتند و به اين ترتيب، تشكيلات وسيعي درست شده بود كه اخبار خيلي به سرعت در آن منتشر مي شد و تعاليم داده مي شد. من در شاخه اي بودم كه اول آقاي حاج ابوالفضل توكلي بينا بود و بعد آقاي بادامچيان. شهيد اندرزگو ظاهرا در شاخه شهيد حاج صادق اماني بود. همكاري و نزديكمان بعد از فرار ايشان و جريان منصور پيش آمد. چند وقتي ارتباطمان قطع بود و بعد او با من تماس گرفت و قرار شد كه با هم ارتباط داشته باشيم، اما گفت كه نمي خواهد ارتباط هاي قبلي مطرح شوند تا اگر مشكلي پيش آمد، بتوانيم برگرديم به قبل. دفعه دوم توسط باجناق من آقاي حاج سيد صالحي كه در خيابان خراسان مغازه لبنيات فروشي داشت، با هم روبرو شديم و همكاريمان را شروع كرديم و تا زماني كه دستگير شدم، همكاريمان ادامه داشت و دستگيري من هم در ارتباط با ايشان بود.

قبل از آنكه وارد مباحث ديگر شويم، نكات مبهمي درباره ترور منصور وجود دارد. برخي مي گويند كه از خود شهيد اندرزگو شنيده اند كه ايشان، تير اول را زده و توانسته فرار كند؛ ولي محمد بخارائي نتوانسته و لذا او را دستگير كرده اند.
 

نه، اين طور نبود، يعني ايشان هيچ وقت چنين چيزي را به ما نگفت، ولي اين مسلم بود كه در روز اعدام انقلابي منصور، شهيد اندرزگو هم مثل تعدادي ديگر كه يكي شان هم خود من بودم، در ميدان بهارستان بوديم. من نمي دانستم كه آن روز چرا بايد به آنجا بروم. به من گفته بودند كه فردا بيا جلوي مجلس. قرار مان جلوي آب ميوه فروشي نبش خيابان شهيد مصطفي خميني بود و من آنجا فهميدم كه خبري هست و شلوغ و پلوغ شد. شهيد اندرزگو هم حضور داشت و برنامه هماني شد كه از قبل قرار بود، يعني مرحوم شهيد بخارائي مأمور اجراي حكم بود كه اجرا هم كرد. چيزي هست كه دو نفر از آن تيم نظامي موفق به فرار شدند، يكي شهيد اندرزگو و يكي هم آشيخ حسن يزدي زاده كه به لبنان رفت و حالا هم پيرمردي است و آمده و در آفريقا هم خيلي فعاليت كرده و اسلام را در آنجا ترويج كرده و الان «دارالمهدي» دنباله كارهاي آقاي يزدي زاده است.

اگر شهيد اندرزگو در آن ماجرا دستگير مي شد، در كدام رده قرار مي گرفت ؟ اعدامي ها يا زنداني ها ؟
 

احتمالا اعدامي ها. بقيه افراد در شاخه نظامي هيئت مؤتلفه نبودند و جزو شوراي مركزي مؤتلفه بودند، اما اندرزگو جزو شاخه نظامي بود و اعدام مي شد.

حركت مسلحانه و چريكي اندرزگو چگونه با ديدگاه امام كه مخالف حركت مسلحانه بودند، جمع مي شد ؟
 

حركت مسلحانه اي كه امام با آن مخالف بودند، حركت مسلحانه بدون وجود فتوا بود، يعني اولا شاخه نظامي مؤتلفه پس از تبعيد امام تشكيل شد و ثانيا حتي فتواي قتل منصور را هم از آيت الله ميلاني گرفتم. بحث سر خود كار نكردن بود. بروز مخالفت امام هم موقعي بود كه ايشان ماهيت سازمان منافقين را زودتر و بهتر از بقيه تشخيص داده بودند و موقعي كه از ايشان سئوال كرديم كه آيا مي توانيم با آنها همكاري كنيم، اين پيشنهاد را رد كردند.

پس از اين بحث در سال هاي بعد مطرح شد ؟
 

بله، چون در اين مرحله، ارتباط با امام قطع بود و از اين گذشته، حركت اعدام انقلابي منصور را هم نمي شود جنگ مسلحانه ناميد. حكم اعدام سلمان رشدي را كه به ياد داريد كه خود امام صادر كردند. اين با جنگ مسلحانه، آن هم منهاي فتوا و حكم حاكم اسلامي فرق دارد.

از شيوه هاي چريكي و تعقيب و گريزهاي شهيد اندرزگو چه خاطراتي داريد؟
 

ايشان تقريبا پانزده سال زندگي مخفي داشت. اولا هيچ وقت از كارش دست بر نداشت، يعني به محض اينكه با ما تماس گرفت، دو مرتبه گروهي تشكيل شد كه قرار بود نصيري را اعدام كنند، ولي به علت اينكه كسي متوجه شده و در جلسه اي گفته بود، طرح به كلي منتفي شد. من خودم مأمور شناسايي محل رفت و آمدهاي نصيري بودم. آن موقع ها و خانه او در خيابان ولي عصر، نزديك كانال دوم تلويزيون بود كه داستانش را در خاطراتم گفته ام كه آنجا يك هفته چه كردم تا توانستم همه چيز را شناسايي كنم. من موقعي كه دستگير شدم،فهميدم كه شهيد اندرزگو چقدر براي رژيم طاغوت ارزش دارد. مي گفتند 120 نفر مأمور دائما درگير هستند كه او را دستگير كنند. علت اصلي دستگير نشدنش در طي 15 سال، خونسردي و نترسي و تسلط بر نفس بود. من در مصاحبه هايم گفته ام كه يك روز كه ايشان منزل ما بود، متوجه شدم كه كل منطقه تحت كنترل و محاصره است.بعدا فهميدم مي خواسته اند آقايي به نام جعفر توتونچي را دستگير كنند كه يك كوچه آن طرف تر از ما مي نشست. كوچه هاي اطراف ما پر از مأمور بود. شهيد اندرزگو فكري كرد و گفت من بايد بروم بيرون و برگردم.

حدس زده بود كه مأمورين به خاطر خودش نيامده اند؟
 

نمي دانم، ولي به هر حال گفت بايد بفهميم اوضاع از چه قرار است و عينك و كلاهش را گذاشت و رفت به يك بقالي كه اسم صاحبش عباس بود و مرحوم شده. رفت نوشابه اي خريد و حتي از يكي مأمورين سئوال كرد و برگشت. يك بار هم در خيابان خراسان، روبروي خيابان زيبا ايستاده و منتظر بوديم كه يكي از رفقا بيايد و ما را ببرد. يك از ولووهاي ساواك جلوي پايمان ترمز كرد. من واقعا ترسيدم، ولي او خيلي خونسرد ايستاد. آنها آدرسي را پرسيدند و رفتند. يا يك بار كه در پاركي در انتهاي خيابان زيبا، طرف هاي اديب الممالك قرار گذشته بوديم. من فهميدم كه پارك تحت كنترل است و داشتم فكر مي كردم كه چه جوري شهيد اندرزگو را مطلع كنم كه اينجا كنترل مي شود. من هنوز مسئله اي نداشتم و ساواك كنترلم نمي كرد. ديدم وارد پارك شد و بچه اي قلمدوش است و زنبيل ميوه ها هم در دستش هست. كنار من رسيد و گفت، «فلاني ! هوا پس است. برو.» بعد به خانه حاج علي حيدري رفتيم كه همان جا با هم قرار داشتيم و او گفت، «من فهميدم كه اوضاع اين جوري است. فكر كردم چه جوري به تو بگويم. اين بچه آنجا بود، او را قلمدوش كردم و اين ميوه ها را خريدم.» واقعا تسلط و خونسرديش عجيب بود. او مدتي براي اينكه محفوظ بماند، رفت آبادان و وارد نيروي نظامي و قاضي عسگر شد! واقعا آدم نترس و شجاعي بود.

از آنجا كه ايشان در سال هايي كه ساواك در اوج اقتدار بود، افسانه شكست ناپذيري آن را شكست، قطعا صاحب مهارت هاي ويژه اي بوده است. اين آموزش ها و مهارت ها را از كجا ياد گرفته بود؟
 

اندرزگو ابتدا كه روحاني نبود. قبل از فرارش نجار بود و در بازار دروازه دولت كار مي كرد. بعد كه فرار كرد و رفت، هم ملبس شد و هم در مدرسه چيذر، نزد آقاي هاشمي چيذري درس خواند. بعد لو رفت و فرار كرد و به قم و به مشهد رفت. ايشان غير از آموزش هاي ابتدايي و سطحي در گروه آموزش هاي نظامي مؤتلفه، در حين عمل، مهارت پيدا كرد و هوش ذاتي خودش هم در اين امر، بسيار دخيل بود. آدم زرنگي بود.

مسلما ايشان در جنگ چريكي به اين شكل، به منابع مالي فراواني نياز داشته است. يكي از سئوالاتي كه مطرح شده، اين است كه ايشان اين منابع مالي را از كجا تأمين مي كرد؟
 

ايشان بين زندگي شخصي خودش و مخارج مبارزه، يك خط كامل كشيده بود. براي زندگي شخصي اش ماهيانه مختصري مي گرفت كه معمولا يكي از رفقا تأمين مي كرد و در سال هاي آخر حاج علي حيدري به او پول مي داد، اما در مورد مخارج مبارزه، مراجعه مي كرد و مي گفت بايد بدهيد. حالا كه رقم شصت هزار تومان و صد هزار تومان مي گوييم، رقمي به نظر نمي آيد، ولي آن روزها وقتي مي آمد و مثلا به من مي گفت شصت هزار تومان بده، وقتي بود كه من يك خانه دويست متري بزرگ را خريده بودم و به قيمت صد هزار تومان. مي گفت اين قدر زمان داري و بايد تهيه كني. مثل من افراد ديگري را هم داشت كه برود و از آنها پول بگيرد، ولي سال هاي آخر فعاليتش، مخصوصا از سال 50 به بعد مي آمد و مي گفت و من هم از دوستان پول جمع مي كرد.

وجوهات هم به ايشان مي دادند؟
 

من بابت وجوهات به ايشان پولي نمي دادم، ولي شايد بعضي ها مي دادند، نمي دانم.

آيا گروه هاي ديگر را از نظر نظامي و تسليحاتي تغذيه مي كرد؟
 

تسليحاتي بله، مالي خير. تا قبل از انحراف منافقين به آنها هم اسلحه مي داد، ولي به محض اينكه متوجه انحراف آنها شد، دادن اسلحه را قطع كرد.

از چه زماني متوجه اين انحراف شد ؟
 

غير از حضرت امام، دو نفر خيلي زودتر از بقيه متوجه اين انحراف شدند. يكي مرحوم شهيد مطهري بودند و يكي هم مرحوم شهيد لاجوردي. اين دو نفر قبل از همه ماها فهميدند. مرحوم مطهري كه متفكر بودند و مثل امام با مطالعه آثارشان متوجه شدند. مرحوم لاجوردي هم كه از همان ابتدا هماره با سران آنها دستگير و در زندان متوجه شد و خيلي سخت با آنها مبارزه مي كرد. بقيه ماها به اين زودي ها متوجه نشديم. كساني كه با سازمان همكاري داشتند، قبل از اعلام رسمي تغيير موضع توسط سازمان، زمزمه هايي را مي شنيدند كه اسلام ديگر براي مبارزه كافي نيست و علمايي كه در حوزه نشسته اند و با همه جا قطع ارتباط كرده اند و علم مبارزه، ماركسيسم است و همين حرف هايي كه لابد شما هم شنيده ايد. امثال ماها كه مقيد بوديم كه براي كارهايمان تأييد مرجعيت را داشته باشيم، نسبت به سازمان سست شده بوديم. شهيد اندرزگو هم به اين واقعيت رسيده بود، اما اميد داشت كه شايد بتواند در آنها نفوذ كند. شايد بشود گفت اواخر سال 54 بود كه او هم متوجه شده بود، ولي ارتباط را با آنها قطع نكرد تا اوايل سال 55. در سال 55 آمد و گفت كه ما بايد سازماني را درست كنيم تا كساني را كه معتقد به تغيير موضع نيستند، جذب كنيم و طرح «مجاهدين راستين اسلام» را ريخت. حدود 60 هزار اعلاميه هم چاپ و تقسيم بندي كرديم كه به جاهاي مختلفي بفرستيم كه بعد با آمدن آقايي از لبنان به نام احمد نفري كه اندرزگو او را پيدا كرد و آورد تحويل ما داد و اول او را گرفتند و بعد هم مرا دستگير كردند و عملا اين طرح معوق ماند. البته اعلاميه ها را از داخل خانه جمع آوري كرده بوديم و به دست ساواك نيفتاد. از آن به بعد ارتباطش با منافقين قطع شد.

كار سازمان جديد التأسيس به كجا رسيد؟
 

ما كه در نزديكي هاي انقلاب از زندان آمديم بيرون. اندرزگو هم ديگر دنباله كار را نگرفت.

زندگي مخفي ايشان هم از جهاني به صورت معماست. كساني كه زندگي مخفي دارند، خودشان را نشان نمي دهند. ايشان زنگ مي زد و سران رژيم را تهديد مي كرد و اين طرف و آن طرف، خودش را نشان مي داد كه يعني من هنوز هستم.
 

خير، قضيه به اين شكل نيست. ايشان خودش را نشان نمي داد، ولي ساواك از طرق مختلف متوجه مي شد كه ايشان زنده است. مثلا وقتي كه يك گروهي دستگير مي شدند، اين موضوع معلوم مي شد. مثلا وقتي من و نفري دستگير شديم، ما حرفمان با هم يكي نشد كه كجا همديگر را ديده ايم و چه كسي ما را به هم معرفي كرده و هر دو تحت فشار بوديم. نمي دانم كه آيا واقعا ساواك مثل گذشته ها، يكدستي زد و كلكش گرفت، يا نفري، قضيه را لو داد. من نمي خواهم واقعا نفري را متهم كنم و بگويم كه او گفته بود. يك روز به من گفتند نفري مي گويد كه اندرزگو تو را به دكتر جوادي معرفي كرده و من ديدم كه موضوع لو رفته است. مي خواهم اين را بگويم كه اندرزگو خودش را نشان نمي داد. البته بعضي كارها را هم مي كرد. يك روز او را سوار ماشين كرده بودم. صندلي جلو نشسته و كلاه شاپو سر گذاشته بود و عينك هم زده بود. در خيابان آبشار مي رفتيم و برادري را كه يك روحاني بود و با اندرزگو همكاري داشت و او را گرفته بودند، سوار كرديم، يعني اندرزگو گفت كه سوارش كنيم. بعد به من گفت كه از او بيست سئوالي بپرسم كه حدس بزنم او كيست. من اين كار را كردم و آن مرد نتوانست جواب بدهد. بالاخره گفتم كه اين اندرزگوست. آن روحاني در ماشين را كه در حال حركت بود، باز كرد و خودش را انداخت پايين! گاهي از اين كارها هم مي كرد. البته اين را هم بگويم كه شايد تقدير بود و اندرزگو بايد شهيد مي شد. من دستگير كه شدم، وسط دوران حبس، مرا به صورت تاكتيكي دو ماهي آزاد كردند. كاملا هم معلوم بود كه تعقيبم مي كنند. من مي خواستم اندرزگو را ببينم و به او بگويم كه ديگر با صالحي ها تماس نگيرد. درباره صالحي چيزي گفته نشده بود، ولي اتفاق پيش آمده بود كه من از آن ترسيده بودم. موقعي كه اندرزگو، نفري را آورد، او را در مغازه صالحي تحويل من داد، اما نفري نمي دانست آنجا كجاست. تلفني هم كه يادداشت كرده بود، عمداً يا سهواً يك نمره با تلفن صالحي فرق داشت و به جاي مغازه لبنيات فروشي او در ميدان خراسان، تلفن يك ساعت فروشي در دروازه دولت بود. مامورين ساواك رفته و آن ساعت فروش و شاگردش را گرفته و آورده بودند و ما هم نمي توانستيم بگوييم كه اينها نيستند. لذا در حالي كه تحت تعقيب بودم، قرار شد در منزل شهيد اسلامي در خيابان هفده شهريور همديگر را ببينيم. من داشتم مي رفتم كه ديدم تحت تعقيب هستم و فقط با يك خوش شانسي چراغ قرمز توانستم فرار كنم. از نظر خودم پاكسازي كردم و رفتم سر قرار و كاملا براي شهيد اندرزگو شرح دادم كه قضيه از چه قرار است و به او گفتم، «به تو يك توصيه مي كنم و آن هم اينكه دور اخوان صالحي را خط بكش، چون مي ترسم اين شماره تلفن را رديابي كنند و تو اينجا نرو.» كه متأسفانه گوش نكرد. البته مغازه صالحي نرفت، ولي داشت منزل اكبر صالحي مي رفت، لذا مي توان گفت كه شهامتش موجب شهادتش شد. اينكه مي گوئيد اصرار داشت او را ببينند، اين طور نبود. گروه هاي مختلفي دستگير مي شدند كه سر نخ آنها به اندرزگو مي رسيد و لذا براي ساواك مسلم مي شد كه او با همه تماس دارد و كارهايش را انجام مي دهد و بعد هم فرار مي كند.

يك مبارز مخفي چگونه مي تواند ارتباطي تا اين حد گسترده و متنوع داشته باشد ؟
 

يكي به خاطر تغيير قيافه و اسامي مختلف بود. چندين اسم داشت. آخريش دكتر جوادي بود. مدت ها آشيخ عباس تهراني بود. توكل بسيار بالايي داشت. يك بار كه مشهد بوديم، با وجود آنكه به شدت تحت تعقيب بود، اصرار داشت برويم سراغ يكي از آقايان روحاني و به او بگوئيم كه دارد اشتباه مي كند. البته آن آقا، پس از انقلاب كنار گذاشته شد. ما فقط چند نفر بوديم كه مي دانستيم كه او در مشهد است.يكي از كساني كه شهيد اندرزگو با او ارتباط داشت، مرحوم ابوترابي بود. او بعد از آزاديش از اسارت به من گفت كه من نمي دانستم اندرزگو در مشهد است. موفقيت او در مخفي ماندن و لو نرفتن، شايد تا حد زيادي به دليل ساده و عادي زندگي كردنش بود. يادم هست پسر يكي از آقايان علما فراري شده و رفته بود در خانه اي و همان جا مانده و بيرون نيامده بود. اهل محل رفته و به مامورين خبر داده بودند كه آقايي يكي دو ماه پيش رفت توي اين خانه و بيرون نيامد و آمدند و او را گرفتند و اعدامش كردند، ولي اندرزگو اين طور نبود. زندگي عادي مي كرد. حتي مي رفت خارج از كشور و مي آمد و با تغيير قيافه اي كه مي داد، همه جا رفت و آمد داشت.

تا چه حد توانست افرادي را براي مبارزه با رژيم شناسايي كند و آموزش بدهد؟
 

مي شود گفت اين كار اصلي را تازه شروع كرده بوديم. بعد از دستگيري ما او تنها مانده بود. او ديگر تصميم گرفته بود شاه را ترور كند. حتي در آن جلسه اي كه در فاصله آزادي با او داشتم به من گفت، «بيا بيرون كه برويم شاه را ترور كنيم و بيخودي نرويم سراغ اين و آن. برويم سراغ اصل قضيه.» مي شود گفت بيشترين افرادي كه ايشان با آنها تماس مي گرفت، كساني بودند كه هيئت هاي مؤتلفه سابقه داشتند و قبلا شناسايي شده بودند.

با گروه هاي ملي هم تماس داشت ؟
 

خير.

طرح ترور شاه ظاهرا بخش زيادي از توانايي ذهني ايشان را به خود مشغول كرده بود. آيا در اين مورد خاطراتي داريد؟
 

خير، من ايده را شنيدم و كمي بعد هم مرا دستگير كردند و بردند زندان و ديگر در جريان فعاليت هاي ايشان نبودم.

از سفرهاي ايشان به خارج و خاطراتي كه داريد نكاتي را ذكر كنيد.
 

لبنان و عراق زياد مي رفت. يك بار همديگر را در سوريه ديديم كه ديدار خيلي مفصلي نبود. سال 54 بود كه من رفتم ديدن محمد منتظري.در آنجا نمي خواستيم سوريه اي ها بفهمند كه شهيد اندرزگو با ما ارتباط دارد، چون هر آن ممكن بود اتفاقي بيفتد. خود ايشان هم نمي خواست چندان با ما تماس داشته باشد و من بيشتر با محمد منتظري صحبت كردم. در ايران هم هر وقت با هم ملاقات داشتيم يا خانه خود من بود يا منزل علي حيدري يا مغازه صالحي ها. توي مغازه صالحي ها در اتاقي كه ماست مي بستند، مي نشستيم و حرف مي زديم.

سلاح را از كجا تهيه مي كرد؟
 

لبنان و بيشتر از كردهاي عراق و ايران. چند باري به خود من مأموريت داد كه بروم و اسلحه ها را بياورم. غالبا مي رفتيم اشنويه، حبوبات بار مي كرديم و راننده هم نمي دانست كه داخل گوني ها چند تا اسلحه هم هست. بيشتر از عراق و لبنان بود.

چقدر در پخش يا انبار كردن آنها توفيق داشتيد ؟
 

چند تايي دست من بود كه بعد از انقلاب به دردمان خورد. حتي چند تايي را در خانه خود من جاسازي كرده بود و من خودم نمي دانستم. بعد موقعي كه دستگير شدم به يكي از آشناها پيغام مي دهد كه برويد و كتابخانه حاجي را بياوريد جلو و اسلحه ها را برداريد. چون نجار بود يك جوري آن را درست كرده و همه اسلحه ها را گذاشته بود آنجا و تخت را هم گذاشته بود جلوي آن، طوري كه اصلا معلوم نبود.

ساواك كه به قول شما صد و بيست نفر را مأمور دستگيري او كرده بود، چقدر توانست به مخفيگاه هاي او و ارتباطاتش پي ببرد.
 

هيچ چيز. اگر هم پي مي برد بر اثر اشتباه پيش مي آمد. مثلا در مورد خود ما نمي دانستيم كه زن و بچه «نفري» در اينجا لو رفته اند و يك كسي كه در لبنان متهم شده كه در ترور سفير ايران نقش داشته، حالا زن و بچه اش در ايران تحت نظر هستند و من اينها را بردم باغمان، دنبال ما آمدند و منجر به دستگيري من شد. با اشتباهاتي از اين نوع گير مي افتاديم كه مثلا طرف در لبنان بود و هنوز به ايران نيامده بود و زن و بچه اش معلوم نبود چند وقت تحت نظر بودند.

بنابراين با اينكه شهيد اندرزگو نهايتا به دست مأموران ساواك به شهادت رسيد، باز هم ساواك حجم و گستره ارتباطات ايشان را نفهميد؟
 

خير، اصلا براي ساواك معلوم نشد كه ايشان با چه كساني ارتباط دارد و گستره فعاليت هايش چقدر است.

ماجراي شهادت شهيد اندرزگو هم جالب است. با توجه به اينكه در طي ساليان طولاني مبارزه كاملا مخفي كاري و شنود و اين مسائل آشنائي داشت، به نظر شما چرا گرفتار شد؟
 

ريسك كردن. شايد هم خسته شده بود. ساواك چيز زيادي درباره ارتباط هاي او با ديگران نمي دانست. مثلا برادران صالحي مي گفتند كه خيلي به آنها فشار آورده اند كه سر از اين ارتباط ها در بياورند، ولي واقعا كسي چيز زيادي نمي دانست، مضافا بر اينكه ما بعد از انقلاب فهميديم كه رژيم، در واقع رعب زيادي از ساواك در دل ها انداخته بود و اين سازمان، چندان هم از نظر امنيتي و تعقيب و دستگير كردن مبارزان، به آن شكلي كه نمايش مي داد و ادعا مي كرد، قدرت نداشت. فقط امام مي دانست اينها پوشالي هستند و با راهپيمايي و بيداري مردم مي شود رژيم را ساقط كرد. سال 50 هم كه از امام سئوال كرديم كه به كساني كه مبارزه مسلحانه مي كنند بپيونديم يا نه، فرمودند راه نجات، توسل به اين جور شيوه ها نيست، بلكه ملت بايد آگاه شود و واقعا هم ايشان ملت را بيدار كردند و انقلاب را به ثمر رساندند. در مورد شهيد اندرزگو، اين اواخر آن قدرها احتياط نمي كرد و راحت تر و آزادتر از اين طرف و آن طرف مي رفت. البته قبل از اينكه ما دستگير شويم، خيلي فعال بود و گفتم كه حتي مي خواست سازماني را هم تشكيل بدهد، اما دو سالي كه زنداني بودم، خيلي خبر نداشتم كه چه مي كند. همان روزهاي كه از زندان آزاد شدم مي خواستم او را ببينم كه نشد.

از شيوه هاي مبارزاتي ايشان چقدر استفاده شد؟
 

در تمام طول مدتي كه از من بازجويي مي كردند، يك جمله ايشان هميشه يادم بود. مي گفت وقتي دستگير شدي و از تو بازجويي مي كنند، تصور كن كه نوك يك سر نيزه زير گلويت قرار دارد. تا وقتي كه بگويي نه، گلويت از سر نيزه فاصله مي گيرد، همين كه بگويي بله، نوك سر نيزه مي رود داخل گلويت. به همين دليل من خيلي كتك خوردم، اما چيزي بروز ندادم. او به عنوان يك انسان مبارز و فداكار و از خود گذشته، براي خيلي ها الگو بود.

براي خود شما چقدر الهامبخش بود؟
 

يك روز بعد از انقلاب، دو سه سال قبل از رحلت امام، جمله اي را خدمت ايشان عرض كردم و گفتم‌، «در سال41 كه به قم آمدم و شما يك نگاه به من كرديد، با همان يك نگاه كاري با دلم كرديد كه كارم ساخته شد. حالا هم كه رهبر شده ايد و دنيا را دستتان گرفته ايد، حسم هيچ فرقي نكرده.» مي خواهم اين نكته را روشن كنم كه براي ما هدف، اسلام بود و مقتدايمان امام. من و اندرزگو هم در اين راه مبارزه مي كرديم و تكيلف بود كه به او كمك كنيم. نمي خواهم از او يك شخصيت كاريزماتيك بسازم. شخصيت بسيار دوست داشتني و قابل اعتمادي بود كه انسان مي دانست در كنار او مي تواند فعاليت درستي بكند. همه ما مطمئن بوديم كه او، راه را و مقتدايش را خوب شناخته و اين فعاليت ها، دكان او نيستند، چون بعدها فهميديم كه خيلي ها، فعاليت سياسي و مبارزاتي برايشان حكم دكان را داشت.

امام چقدر در جريان فعاليت هاي شهيد اندرزگو بودند؟
 

ايشان چند باري كه به نجف رفت و با امام هم در تماس بود، اما به ما چيزي نمي گفت. بعدها كه از ايشان صحبت مي شد، امام به نيكي از وي ياد مي كردند. امام در مورد بعضي از اشخاص خيلي به صراحت حرف زده اند، از جمله شهيد مطهري و شهيد بهشتي، ولي در مورد بعضي ها به صراحت حرفي نزده اند. در مورد شهيد اندرزگو هميشه از وي تقدير مي كردند.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 24



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.