جنگ و اسارت(2)

پس ازيک هفته استراحت، مأموريت ديگري براي اعزام به کردستان به ما ابلاغ شد و ستون گردان 140 به فرماندهي جناب سرگرد علي رزمي با برقراري گروه تأمين و همراهي فرمانده تيپ 1 جناب سرهنگ ورشوساز از تهران به سمت آن منطقه حرکت کرد و ساعت 7 بعد ازظهر وارد پادگان زنجان شد که پس از سوخت گيري و صرف شام در آنجا به
پنجشنبه، 23 تير 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
جنگ و اسارت(2)

جنگ و اسارت(2)
جنگ و اسارت(2)


 

نویسنده:عين اله کرماني زاده




 

(خاطرات هشت سال دفاع مقدس)
مأموريت کردستان
 

پس ازيک هفته استراحت، مأموريت ديگري براي اعزام به کردستان به ما ابلاغ شد و ستون گردان 140 به فرماندهي جناب سرگرد علي رزمي با برقراري گروه تأمين و همراهي فرمانده تيپ 1 جناب سرهنگ ورشوساز از تهران به سمت آن منطقه حرکت کرد و ساعت 7 بعد ازظهر وارد پادگان زنجان شد که پس از سوخت گيري و صرف شام در آنجا به استراحت پرداختيم. ساعت 5 صبح روز بعد، از پادگان زنجان به سمت کردستان حرکت کرده و بعد از 24 ساعت يعني ساعت 8 صبح روز بعد، به پادگان سقز رسيديم. در آنجا به مدت 24 ساعت منطقه را از طريق هوايي با هليکوپتر شناسايي کرديم و پس از شناسايي منطقه، ستون را رأس ساعت 5 صبح از سقز حرکت داديم و چون محل مأموريت سري بود، بجز فرمانده لشکر و تيپ و گردان کسي از موقعيت و چگونگي انجام مأموريت اطلاع نداشت. در پادگان سقز فرمانده تيپ ما به فرماندهان زير دست گفته بود که هرکس راجع به عمليات سوال کرد بگوئيد به پاکسازي بوکان و مياندواب مي رويم. در حالي که 24 ساعت بعد، به سمت بانه حرکت کرديم و در محلي به نام ميرده اطراق کرديم.
حرکت به سمت بانه برايم جاي سوال بود و به همين خاطر از فرمانده تيپ، جناب سرهنگ ورشوساز که در همان ميرده در حال استراحت بود، سوال کردم که آيا مأموريت عوض شده است؟ مگر قرار نبود به پاکسازي بوکان و مياندواب برويم؟ ايشان در جواب گفتند: اين يک پلي تيک نظامي بود تا منافقيني که مطلع مي شوند و براي صدمه وارد کردن به نيروها جاده ها را مين گذاري مي کنند، همه عناصر مين گذار و نفرات تير انداز کومله و دموکرات و چريک هاي به اصطلاح فدايي خلق را جمع آوري و به جاده بوکان - مياندواب اعزام کنند تا ما از فرصت استفاده کنيم و با حرکت دادن نيروها به سمت بانه، در آنجا مستقر شويم پس از استراحت در ميرده به سمت بانه حرکت کرديم و گردان را در پادگان بانه مستقر نموده و آماده اجراي برقراري امنيت با همکاري برادران سپاه پاسداران گرديديم.
در مدت زماني که مسئوليت عملياتي تأمين محور گردنه خان بانه به عهده گروهان يکم بود، در شب ها با منافقين و ضد انقلاب، کومه و دمکرات تبادل آتش خمپاره داشتيم. دو دسته مشغول کندن سنگرها و استحکامات صحرائي بودند و تعدادي گوني خالي که به همراه آورده بوديم و گوني هاي برنج مصرفي آشپزخانه را پر از خاک نموده و در اطراف سنگرهاي خود چيده و در هواي سرد کوهستاني چادرانفرادي و يا گروهي را روي سنگرها مي کشيديم. از نظر آب مشکل چنداني نداشتيم و براي گروه ها با گالن آب مي آوردند و از نظر غذا هم دو دستگاه آشپزخانه صحرائي که هنگام حرکت نيز غذا را آماده مي کرد با خدمه مربوطه در جاي مناسبي مستقرکرده بودم و روزي يک گوسفند جيره يک گروهان و عناصر مأمور بود. ماهيانه سي رأس گوسفند و خواربار از شهر بانه با اسکورت و اقدامات تأميني مي آوردند. از نظرمهمات سلاح سبک هر نفر 200 تير فشنگ، و خدمه تيربارها يک هزار تير، بار مبناء داشتند و مهمات اضافي و مهمات خمپاره اندازها را در خرابه هاي تأسيسات راهداري در سه طويله مجزا که داخل طويله را کنده و به صورت زاغه مهمات درست کرده بوديم، نگهداري مي کرديم تا به موقع به مصرف برسانيم. گاهاً درتأمين جاده و شب ها با ضد انقلاب(کومه و دمکرات)از اذان مغرب تا طلوع آفتاب تبادل آتش داشتيم. براي حفظ پاسگاه فرماندهي تيربار 12/7 را با خدمه مربوطه در روي گردنه در جاي مناسبي آماده به کار کرده بوديم.
در اطراف يگان با گماردن گشتي هاي زوجي به صورت شمال و جنوب، شرق و غرب بطور 24 ساعته تأمين را برقرار کرده که خداي ناخواسته غافلگيرنشويم هميشه در حالت آماده باش انجام وظيفه مي کرديم، فرماندهان دسته و سر گروهبان و درجه داران و همه سربازان احساس مسئوليت مي کردند. طرح تأمين جاده در روز اجرا کرده و عناصر تأميني در پايان روز جمع آوري مي کرديم.
شب ها با ضد انقلاب تبادل آتش داشتيم، طرح ها را به نوبت تغيير داده و به مرحله اجرا در مي آورديم. با نوشتن طرح ها و ابلاغ آن کليه پرسنل به مأموريت خود واقف و به طور نوبتي انجام وظيفه مي نمودند.
با همکاري و همياري که با گردان 140 به فرماندهي سرگرد علي رزمي و همياري سپاه جديد التأسيس که به فرمان امام(ره) تازه تشکيل شده بود داشتيم. به حول قوه الهي اين گردان و سپاهيان جان بر کف در برقراري امنيت شهرستان بانه نقش بسزايي ايفا نموده و الحمداله با کمترين تلفات بهترين عملياتها را انجام داديم. همرزمان ارتشي و سپاهي، مناطق جنگ زده بانه، سردشت، مريوان و ديوان دره را از لوث اشرار و منافقين پاکسازي کرده و اجازه تجربه کردستان را به دشمنان داخلي و خارجي ندادند. الحق نقش هوانيروز در جنگ داخلي و پاکسازي مناطق فوق قابل تحسين و مثمر ثمر بود و مأموريت محوله را با روحيه عالي و فداکاري انجام مي دادند.

استقرار يگان در بانه
 

همان طور که بيان شد پس از رسيدن به بانه، من با درجه سرواني و با سمت فرماندهي گروهان يکم، يگان خود را در ارتفاعات گردنه خان بانه مستقر کردم، يک دسته به ايستگاه دکل مخابراتي و تقويت فرستنده تلويزيون فرستاده و بقيه نيروها را درگردنه خان اسکان دادم. به خاطر عدم امنيت جاده، همه آذوقه هاي غذايي و تانکرهاي نفت و بنزين را در روز اسکورت نموده و تحويل پاسگاه هاي موجود در سطح شهر بانه مي داديم.
درخلال مأموريت به تعداد معدودي از سربازان مشکوک شده و حرکات آنها را زير نظر گرفتم. چون فريب دشمن را خورده و هوادار منافقين بودند. اين موضوع را به مقامات رده بالا و فرماندهي گردان(سرگردعلي رزمي) به صورت پيام رمزي گزارش دادم و ايشان در جواب پيام گفتند: منتظر باش و به آنان که مشکوک هستي مأموريت تأمين جاده واگذار نشود تا من اقدامات لازم را در مورد آنها انجام دهم.
پس از دريافت پيام، جلسه اي را با فرماندهان دسته و کليه درجه داران تشکيل داده و به آنان گفتيم: اسامي سربازاني که به آنان مشکوک هستيد و درانجام دستورات شما کوتاهي مي کنند، به من بدهيد. با کمک افسران و درجه داران افرادي را که به آنها مشکوک بوديم، دقيقاً شناسايي کرده و اين افراد را در تأمين جاده تأمين جاده شرکت نداديم. طرح تأمين جاده اين گونه بود، که خودروهاي تانکر سوخت، موادغذائي يا حمل مسافر که مي خواستند به شهربانه بروند با اسکورت از سقز مي آوردند و در پاسگاه ميرده به ما تحويل مي دادند ما آنهايي را با يک دسته اسکورت نموده و تا گردنه خان آورده سپس از گردنه خان تا حوزه شهر که 15 کيلومتر فاصله داشت، با دسته ديگري تأمين و اسکورت مي کرديم تا بتوانيم آنها را از گزند دشمن درامان نگه داريم. لازم به ذکر است که جهت برقراري تأمين جاده و کمينگاه هاي شناسائي شده در محور مذکورخودروها را سنگر بندي نموديم داخل گوني هاي مصرف شده آشپزخانه و تعدادي زيادي کيسه گوني واگذاري را پر از خاک نموده و روي صندلي هاي ماشين هاي ذيل سنگربندي کرديم، در داخل هر خودرو ذيل دورديف سرباز پشت به پشت با تمام اسلحه، مهمات و تجهيزات انفرادي (کوله پشتي و کلاه آهني) مستقر شده ضمن مراقبت ازمحور و با اقدامات کنترلي و تأمين خودروهاي عبوري وارد شهرستان بانه مي نموديم و در نتيجه دوستان را خوشحال و دشمنان را غمگين و نااميد مي کرديم. قابل ذکراست که ساختمانهاي پادگان بانه را با گلوله خمپاره سوراخ سوراخ کرده و به صورت مخروبه درآورده بودند. بنابراين يگانها در سنگرهاي زير زميني که در محوطه پادگان و گوشه ساختمان ها احداث و تکميل نموده، مستقر شده بودند. برابر طرح هاي عملياتي روزانه با همکاري برادران سپاهي به پاکسازي مناطق آلوده شهرستان بانه اقدام مي نموديم. همه عناصر متشکله گروهان ودر مجموع گردان اعم از افسران، درجه داران و سربازان و هوانيروز مأمور در پادگان بانه در منطقه عملياتي در آمادگي رزمي کامل بوديم. طبق برنامه به دسته هاي تأمين ابلاغ شده بود که تانک هاي سوخته شده يگان قبلي را به پادگان بياورند تا عناصر فني روي آنها کارنموده و تعدادي از آنها را آماده به کار نمايند. چهار قبضه تيربار ضدهوائي در چهار نقطه حساس آماده به کار بود که به محض شنيدن صدا و ديدن هواپيماهاي عراقي از حريم پادگان و شهر بانه دفاع نمايند. دشمن چندين مرتبه شهر را بمباران کرد. چندين مرغداري اطراف شهر را با خاک يکسان نمود، و ساختمان ها را به سر مردم بيگانه بانه خراب کرد و تعدادي از مردم بي گناه را شهيد نمود.
جنگ داخلي به مراتب مشکل تر از جنگ خارجي است زيرا جنگ داخلي جبهه مشخصي نداشت و داراي جبهه دوراني مي باشد به قول معروف چريک در هيچ جا نيست و در عين حال در همه جا هست پس بايستي ضمن برقراري تأمين دورادور به صورت ضد چريک عمل نمود.

مأمور بازرسي
 

چهار روز از مکاتبه با مقامات رده بالاتر، جناب سروان صادقي گويا که ازافسران متدين و مدبرارتش بود به عنوان مأمور بازرسي براي بررسي اوضاع و مشکلات سربازان به منطقه آمد. پس از سلام و احوال پرسي به من گفت: بجز عناصر نگهباني و آشپزخانه، همه را در يک منطقه امن جمع کنيد. پس از چند دقيقه همه سربازان را در يک نقطه امن جمع کرديم و جناب سروان صادقي گويا در مورد محاسن اقدامات تأميني و انجام وظايف محوله به نحو احسن در زمان جنگ و همچنين در مورد معايب و عواقب سرپيچي از دستورات و يا تمرد، نکاتي را به سربازان يادآور شدند. پس از ارشاد و راهنمائي در مورد مشکلات موجود يگان، از سربازان سوال کردند. دو نفر دست بلند کرده و اجازه صحبت خواستند. يکي گفت: 6 ماه است به مرخصي نرفته ايم و ديگري گفت: 8 ماه است حمام نرفته ايم و سربازان معدودي هم حرف آنها را تأييد کردند و مشکلاتي از قبل براي مأمور بازرسي مطرح نمودند.

ساخت حمام
 

در نزديکي يگان ما بالاي ارتفاعات، چشمه اي بود که آب آن به صورت شرشره از وسط دو کوه پايين مي آمد. براي حل مسئله حمام به فرمانده هان دسته و درجه داران گفتيم: فعلاً درحال مرخصي لغو شده و هيچ کس اجازه مرخصي ندارد و ما مي توانيم در کنار اين چشمه محلي درست کنيم تا سربازان و پرسنل کادر بتوانند در آن حمام کنند. براي عملي کردن اين موضوع به يکي از گروهبان ها گفتم: يک دسته سرباز را همراه با يک گروه تأمين با بيل انفرادي به محل چشمه ببريد و کار ساخت حمام را شروع کنيد. فرداي آن روز محل استحمام قابل استفاده بود و به فرماندهان دسته و درجه داران گفتم: با برقراري تأمين و امنيت منطقه، سربازان را گروه گروه بفرستيد تا استحمام کنند.

بازديد فرمانده قرارگاه غرب از گردنه خان«بانه»
 

دراواخر خرداد ماه سال 1359 به ما اعلام کردند که فرمانده قرارگاه غرب -که در آن زمان جناب سرهنگ صياد شيرازي بودند- مي خواهند از گردنه خان بانه بازديد به عمل آورند، يک جايگاه بالگرد و يک گروه جهت اداي احترام آماده و نسبت به برقراري امنيت هرچه بيشتر منطقه، اقدام نمائيد. يکي از درجه داران را براي تهيه دو کيسه گچ که براي آماده سازي جايگاه بالگرد نياز داشتيم، فرستادم. جايگاه بالگرد را با نوشتن حرف انگليسيH و کشيدن دايره در يک منطقه مناسب براي فرود فرمانده قرارگاه غرب آماده کرديم. همه اقدامات لازم براي برقراري تأمين را انجام داده و منتظر فرود بوديم. نيم ساعت بعد، فرمانده قرارگاه تشريف آوردند. پس از اداي احترامات نظامي، در مورد وضعيت منطقه از من سوال کرد. اطلاعات کلي منطقه و همچنين آتش خمپاره در شب را به استحضار ايشان رساندم. ايشان در مورد تبادل آتش خمپاره در شب سوال کردند که يک بر چند مي زني؟ گفتم يک بر دو و يا يک بر سه. انگشتان دستش را باز کرد و فرمود: يک بر 5 بزن و با ايجاد برتري آتش، يگانت را حفظ کن. در پايان، ايشان از تجهيزات، مهمات، وضعيت منطقه و نفرات بازديد کلي به عمل آورده و توصيه هاي لازم را بيان داشتند و اظهار رضايت گردنه خان را ترک نمودند.

مسافري که دشمن بود
 

چند روز پس از بازديد فرمانده قرارگاه غرب از منطقه حدود ساعت11 صبح، يک ميني بوس دربالاي گردنه خان، مقابل تأسيسات راهداري نگه داشت و يک جوان کرد به بهانه دستشويي ازماشين پياده شد.
من نيز به رفتار ترديد آميز وي شک کرده و احساس کردم که او منطقه و سنگرهاي ما را بررسي مي کند. بر حسب احتياط و براي جلوگيري از ترفند دشمنان داخلي و خارجي، پس از مشورت با فرمانده هان دسته قرار بر اين شد که جاي سنگرها را به طور زيگزاک و با فاصله 50 متري تغيير دهيم و بعد از ناهار مشغول کندن محل سنگرها شديم.
بعد از مغرب آتش خمپاره هاي دشمن به سمت ما آغاز شد. ما نيز به سمت دشمن با اجراي آتش يک بر پنج شروع به تيراندازي کرديم و تا طلوع آفتاب تبادل آتش ادامه داشت. تغييرمحل سنگرها باعث شد که همه خمپاره هاي دشمن به محل سنگرهاي قبلي اصابت کند و خوشبختانه با تغيير به موقع محل سنگرها توانستيم جان نيروهاي خودي را از آتش حفظ کنيم. پس از تعويض و مستقر شدن يگان در پادگان بانه روي اين موضوع صحبت مي کرديم، دوستان مي گفتند اين يک الهام الهي بوده که به فکر شما افتاده است تا جاي سنگرها را عوض کنيد و الحمدالله تلفاتي نداشته باشيد.

انتقال يگان از گردنه خان به پادگان بانه
 

مدتي بعد به ما ابلاغ شد که جاي نيروهاي خود را با يگان ديگري تعويض کرده و در پادگان بانه مستقر شويم. اقدامات لازم براي تعويض محل استقرار يگان ها انجام گرفت و ما در پادگان بانه مستقرشديم. سه روز پس از استقرار در پادگان بانه، يکي از افسران شجاع و متدين ستوانيکم ناصر آراسته به فرمانده گردان پيشنهاد کرد که به گردنه خان برود و فرمانده گردان با پيشنهاد ايشان موافقت کردند. در موقع تعويض محل استقرار يگان ها دشمن از فرصت استفاده کرده و محور گردنه به دکل مخابراتي و ايستگاه تلويزيون را مين گذاري کرده بود. زماني که ستوانيکم آراسته با خودرو عازم گردنه و دکل مخابراتي بوده، ماشين وي روي مين رفته و واژگون شده است که در اثر اين حادثه ايشان يکي از چشمان خود را از دست داد و به شدت مجروح گرديد و سرباز راننده ايشان هم به شهادت رسيد. (قابل ذکراست که نامبرده هم اکنون درارتش جمهوري اسلامي ايران در حال انجام وظيفه مي باشند).

تجاوز نيروهاي عراقي
 

در پادگان بانه مأموريت داشتيم که با همکاري نيروهاي سپاه، روستاهاي اطراف بانه را از وجود نيروهاي کومله و دموکرات پاکسازي کنيم و به همين خاطربيش از 9 ماه بود که مرخصي لغو شده بود. در تاريخ59/6/31 عراق رسماً به ايران حمله کرد که من اين موضوع را از طريق اخبارساعت 1400 شنيديم. در آن موقع گردان ما درست سه ماه درگير جنگ داخلي با منافقين، ضد انقلاب، کومله و دمکرات بود. و عناصر ضد انقلاب با کومله و دمکرات تباني کرده و ائتلاف نموده و بر عليه نيروهاي ارتشي و سپاهي جنگ مسلحانه مي کردند در شهر بانه شهرباني سقوط کرده، پادگان ژاندارمري تخليه و همه ادارات دولتي تعطيل شده بودند. شهرباني دريک حالت جنگ زده و اضطرار بود و مردم با نااميدي به زندگي ادامه مي دادند. در يکي از همين روزها در تاريخ 59/8/24 ساعت 2 بعد از نصف شب فرمانده پادگان به سنگر من تلفن زده و گفت: مخبرين خبر آورده اند، که ارتش متجاوز بعث عراق درمنطقه سردشت 3 کيلومتر وارد خاک ايران شده است بنابراين به شما مأموريت داده مي شود که، با دو دسته از سربازان وفادار و با ايمان و دو دسته از برادران پاسدار که ساعت 4 صبح به شما ملحق مي شوند، جهت پاکسازي منطقه اقدام نمائيد. براي موفقيت بيشتر در عمليات، از فرمانده تقاضاي دو دستگاه تانک و يک دستگاه نفر برM548 را نموده ايشان با اين در خواست موافقت کردند.

اعزام يگان از بانه به سردشت و پاکسازي بوئين سفلي و بوئين عليا
 

طبق دستور رأس ساعت 4 صبح همه نيروهاي ارتش و سپاه آماده اجراي عمليات بودند. قبل از حرکت بي سيم هاي برادران سپاهي را با بي سيم هاي پرسنل نظامي هم چانل کردم. فرمانده پادگان براي ايجاد وحدت و همکاري بيشتر بين برادران سپاهي و ارتشي، توصيه هاي لازم و ضروري را بيان کرده و گفتند: ارتش بازوي راست و سپاه بازوي چپ انقلاب اسلامي هستند و براي رسيدن به هدف واحدي که در پيش داريد، همکاري و همياري صميمانه اي با يکديگر داشته باشيد. بعد از سخنراني فرمانده، از پادگان به طرف بوئين سفلي حرکت کرديم. نرسيده به بوئين سفلي، دستور دادم تانک ها و خودروها در حاشيه جاده سنگربندي نموده و افراد ضمن برقراري تأمين و آماده نمودن سلاح هاي مربوطه آرايش نظامي بگيرند. سربازان و درجه داران و فرماندهان دسته با آرايش پياده نظام همراه با برادران سپاهي، دهکده را محاصره کردند. با ديدن ما عناصر کومله و دموکرات متواري شده و به ارتفاعات رفتند و تعدادي نيز به نيروهاي متجاوز بعث عراق پيوستند.
بعد از پاکسازي بوئين سفلي با آرايش نظامي به طرف بوئين عليا حرکت کرديم. حدود 3 کيلومتري بوئين عليا، نيروهاي منافق و کومله و دموکرات که در ارتفاعات سنگر گرفته بودند، ما را محاصره کردند. جنگ لحظه به لحظه شدت مي گرفت و ارتش عراق نيز از نيروهاي ضد انقلاب پشتيباني مي کرد. نيروهاي پياده نظام و خمپاره اندازها را با ساير سلاح هاي سنگين به حالت دوراني سازماندهي کرده و به تانک ها دستور پوشش نيروهاي خودي را دادم تا نيروها فرصت پيشروي داشته باشند. من به عنوان ديده بان با نقشه، سمت و گراي نيروهاي ضد انقلاب و منافق را به آتشبار توپخانه و دسته خمپاره انداز 120م م مستقر در پادگان بانه مي دادم و آنها بر روي دشمن اجراي آتش مي کردند. آتش مداوم و مستقر نيروهاي ما ازکوچک ترين فرصت براي پيشروي استفاده کرده و خود را به مواضع تعجيلي مي رساندند.

مجروح شدن از ناحيه سر
 

ساعت 1230 تاريخ 59/8/24 که با پنجم ماه محرم مصادف بود، همراه با بي سيم چي در يک موضع تعجيلي سنگر گرفته بوديم که خمپاره اي در نزديکي ما منفجر شد. ترکش هاي حاصل ازانفجار خمپاره، با اينکه کلاه آهني بر سر داشتم، مرا از ناحيه سر به شدت مجروح کرد و باعث شد مرا همراه با ساير مجروحين به پادگان انتقال دهند. اقدامات اوليه پزشکي در پادگان بر روي سرم انجام گرفت و چون در پادگان امکانات پزشکي محدود بود، مرا همراه با چند نفر ديگر که نياز به مراقبت هاي پزشکي در بيمارستان داشتيم، با هليکوپتر به شهرستان مراغه انتقال دادند. تعدادي از مجروحين در آنجا بستري شدند و به خاطر در دسترس نبودن دکتر مغز و اعصاب مرا از آنجا به تبريز منتقل کردند. در بيمارستان امام خميني(ره) تبريز به مدت 45 روز بستري بودم که صدام دستور داد شهرها را بمباران کنند. به دليل ازدياد مجروحين دربيمارستان از آنجا ترخيص شده و به خانه خاله ام در تبريز رفتم. پس از 15 روز استراحت در خانه، درد شديدي در ناحيه سر احساس کردم که خانواده ام مرا از طريق راه آهن به تهران، بيمارستان خانواده ارتش رساندند. به مدت 35 روز تحت نظر پزشکان متخصص در آنجا بستري بوده و پس از آن براي استراحت يکساله در منزل، از بيمارستان مرخص شدم و هر ماه براي تست و معاينه و گرفتن دارو به بيمارستان مراجعه مي کردم. ترکش هايي که در سرم بود به پرده مغز چسبيده و امکان عمل جراحي را به پزشکان نمي داد و دکترها مي گفتند: اگر ترکش ها را با عمل جراحي بيرون بياوريم احتمال دارد که فلج يا کور و يا کر بشويد و به همين خاطر از دارو و مسکن استفاده مي کردم. هميشه از شدت درد آه و ناله و گريه مي کردم و هر بار که درد به سراغم مي آمد، آرزوي مرگ مي کردم. براي بهبودي هر شب تعداد صد صلوات بر محمد وآل محمد(ص) مي فرستادم.
در بهار سال 1360 شبي در بستر مرگ و زندگي، سردرد شديد عصبي گرفتم و از فرط درد آه و ناله و گريه به خواب رفتم آن شب يک خواب نوراني ديدم و براي آن که حرف و حديثي پيش نيايد از ذکر جزئيات آن خواب نوراني خودداري مي کنم. فقط همين را بگويم که به برکت اين خواب بلند شدم و در بسترنشستم. احساس کردم، سردرد شديدي که داشتم کمي آرام گرفته است. هزار صلوات بر محمد وآل محمد(ص) فرستادم و پس از صرف صبحانه عصا گرفته و در حياط خانه کم کم راه رفتم. در ضمن هنگام صرف صبحانه خوابي را که ديده بودم، براي عيالم تعريف کردم و ايشان خيلي شاد شدند و گفتند انشاء اله خوب مي شوي. رو به روي ما همسايه اي بسيار مؤمن و نمازخوان بود خانم رفت تا در مورد تعبير اين خواب از حاجيه خانم سئوال کند و ايشان خواب را چنين تعبير کرده و گفته بودند:
خوش به حال بيننده خواب، دخترم انشااله شوهرت خوب مي شود، هر روز مقداري عسل با آب نخود بخورد. سپس آمد و گفت: حاجيه خانم خوابي را که ديدي اين چنين تعبير کرده و گفت: به حول قوه الهي خوب مي شوي.

شروع مجدد خدمت
 

بعد از يکسال استراحت در منزل بهبودي نسبي پيدا کردم. براي ادامه خدمت به پادگان رفته و خود را به سرهنگ يعقوب نظري که باقيمانده لشکر21 بود، معرفي کردم و او سمت معاون گردان آموزشي را به من واگذار کرد. از خدمت ايشان مرخص شده و به فرمانده گردان 2 خود را معرفي کردم و از آن روز به بعد خدمت مجدد خود را با آموزش دادن سربازان شروع کردم. دو دوره آموزش سربازي تعليم داديم و در پايان دوره دوم، در مهرماه سال 1361 به سرپرستي من تعدادي درجه دار- از هر يگان يک درجه دار- به منطقه لشکر 21 حمزه که در 5 کيلومتري خرمشهر بود حرکت کرديم. بعد از معرفي، براي استراحت به قرارگاه رفتم. در آنجا سرهنگ علي رزمي معاون لشکر مرا ديد و پيشنهاد کرد که در منطقه بمانم و من در جواب گفتم: اطاعت مي شود. به خاطر اينکه آموزش تاکتيک اسلحه شناسي و طرح عمليات نقشه خواني من بنا به تشخيص فرماندهان وقت خوب بود، مرا در منطقه به عنوان مربي نگه داشتند و در محل رکن 2 تيپ 2 سازمان دادند و آموزش افسران و درجه داران وظيفه را در منطقه به عهده گرفتم.

شناسايي منطقه
 

عمليات بيت المقدس در سال 1361 طرح ريزي شده بود قرار بر اين بود که من همراه سرپرست تيپ2، دو روز قبل از اجراي عمليات به خط مقدم برويم و منطقه را شناسايي کنيم. صبح روز بعد آماده رفتن بوديم که يکي ازافسران وظيفه شجاع و لايق که مهندس راه و ساختمان و مسئول رکن 4 بود، گفت: من نيز براي انجام مأموريت با شما مي آيم. اين مهندس جوان و يک سرباز راننده را با نيزخودمان برديم. بعد از شناسايي کامل خط مقدم جبهه، آنجا را ترک کرده و به سمت قرارگاه حرکت کرديم. وقتي به اولين خاکريز رسيديم، توپخانه عراق به طرف ما شروع به آتش کرد. دومين خاکريز را پشت سر گذاشته و به طرف سومين خاکريز با انجام حرکات تاکتيکي در حرکت بوديم که ناگهان توپي در نزديکي ما منفجر شد و صورت سرپرست تيپ، جناب سرهنگ فراهاني زخمي شد و افسر جوان هم به شهادت رسيد. من با سرباز راننده، سرهنگ فراهاني را بغل کرده و به طرف قرارگاه مي برديم که سرهنگ فراهاني گفت: مرا رها کنيد و به فکر خودتان باشيد و ازحال رفت. ولي ما هم چنان ايشان را به طرف قرارگاه حمل مي کرديم که توپ ديگري در پشت خاکريز سوم منفجر شد و موج حاصل از آن مرا پرت کرد و محکم به زمين کوبيد و من نيز بيهوش شدم. ساير همکاران زخمي هاي سپاه و ارتش را با آمبولانس به باند هوانيروز رسانده و از آنجا با بالگرد به پايگاه وحدتي دزفول برده بودند.

انفجاري که موجب خيربود
 

موج انفجاري که مرا پرت کرده بود، باعث شده بود که ترکش هايي که قبلاً در سر داشتم، چند ميليمتراز پرده مغز فاصله گرفته و قابل عمل باشند. وقتي به هوش آمدم، ترکش ها را خارج کرده بودند و حالم رو به بهبودي بود و احساس سردرد مي کردم. دکتر طاهري که پزشک جراح من بود، پس از معاينه گفت: شما را به تهران اعزام مي کنيم تا درآنجا استراحت کنيد. روي اين اصل با هواپيماي c130 ارتش ساعت 5 بعد ازظهر همه زخمي هاي ارتش و سپاه را که نياز به استراحت داشتند به تهران منتقل کردند. وقتي به تهران رسيديم، ستاد تخليه مجروحان جنگي فوراً همه مجروحين را به بيمارستان ها انتقال داده و مرا در بيمارستان ژاندارمري ونک که در حال حاضر بيمارستان ولي عصر ناجا مي باشد، بستري کردند. بعد از يک هفته که کمي بهبودي يافتم، به خانواده ام زنگ زده و گفتم: که دربيمارستان وليعصر بستري هستم.
يک ماه در بيمارستان ژاندارمري بستري بودم و براي استراحت سه ماهه درمنزل، از بيمارستان مرخص شدم ولي سردرد رهايم نمي کرد و دست و پايم مي لرزيد. در مدت سه ماهي که در منزل استراحت مي کردم، براي رهايي از سردرد و لرزش دست و پا به متخصصين زيادي مراجعه کردم تا اينکه يکي ازآشنايان، آدرس پرفسور سميعي را به ما داد و ازکارش تعريف کرد.
چند جلسه به مطب پرفسور سميعي مراجعه کردم و بعد ازآن توسط پرفسور سميعي، براي انجام طب سوزني به دکتر ديگري معرفي شدم.
بالاخره به ياري قادر مطلق و با مراجعه به پزشکان و متخصصين و انجام جلسات متعدد طب سوزني، حالم خوب شد.
بعد از بهبودي، دوباره به منطقه عين خوش رفته و خود را به لشکر21 معرفي و مشغول انجام وظيفه شدم. دراکثرعمليات ها شرکت داشته و هر بار به جبهه اعزام مي شدم، آرزو مي کردم که در راه اعتلاي قرآن و پياده شدن اسلام ناب محمدي(ص) و دفاع از خاک پاک وطن اسلامي، مقام والاي شهادت نصيبم شود. در طول خدمتم، در بيشتر منطقه ها از جمله خرمشهر، مهران، دهلران، بانه، شيخ قوم و شرهاني، دشت عباس، سردشت، گيلانغرب و سومار، براي مقابله با دشمن متجاوز شرکت کردم.
در مورخه 64/1/10 به لشکر 58 ذوالفقار منتقل و به گردان 744 واگذار شدم. اين گردان در منطقه سردشت به تيپ هوابرد مأمور بود و با يگانهاي سپاهي همکاري صميمانه اي داشت(عمليات ضد چريکي انجام مي داد) لازم به ذکراست که در عمليات مذکور هيچ گاه داخل دهکده را نمي زديم بلکه اطراف دهکده را با آتش پشتيباني خمپاره اندازهاي 120 م م پوشش مي داديم. گرچه گروهک هاي محارب و عناصر ضد انقلاب با نظام اسلامي در جنگ و ستيز بودند، ولي نيروهاي اسلام رعايت مي کردند، هر چند که ترحم بر پلنگ تيزدندان ستمکاري بود بر گوسفندان. دراطراف سردشت منطقه عمل هر گروهان مشخص گرديده بود که مسئوليت حفظ و حراست آن را به عهده داشت.
با رعايت و تکيه براصول جنگ(1-اصل رهبري 2-اصل هدف 3- اصل آموزش 4-اصل تحرک 5- اصل آماده و پشتيباني 6- اصل ايجاد برتري آتش براي حفظ يگان 7 - اصل استتار و اختفاء 8 - اصل ضربت قوي بر ضعيف 9 -اصل کمک هاي مردمي 10 - اصل انگيزه) دشمن را غافلگير مي کرديم و به او نزديک مي شديم، مي کشتيم و کشته مي شديم، الحمدالله رب العالمين در نيروهاي خودي روحيه نبرد با دشمن و ضد انقلاب بالا بود. بنابراين با رعايت اصول ده گانه، شعار به جنگ ار چکد خونم از قلب پاک - خدا، دين، ميهن نويسد به خاک را عملاً نشان داديم تا اينکه اثري از عناصر ضد انقلاب(کومله و دموکرات) باقي نماند.
خلاصه با مبارزه پيگير با گروهک هاي محارب منافقين مفلوک به اردوگاه اشرف واقع در نوار مرزي عراق پناهنده شدند و خائنين، عناصراحزاب منحله دمکرات و کومله به سزاي اعمال پليد خود رسيدند.

سرماي سردشت
 

همانطور که در بالا بيان گرديد به فرماندهي گردان 744 لشکر 58 ذولفقار منصوب شدم که پس از مدت کوتاهي گردان زير امر تيپ هوابرد قرار گرفت و در منطقه سردشت مشغول انجام عمليات گرديدم. در پائيز همان سال مرخصي گرفته و جهت ديدارخانواده خود به شاهين دژ رفتم. پس از چند روز استراحت و رسيدگي به امور زندگي، براي رفتن به منطقه آماده شدم. آن زمان برادرم در منطقه سردشت با عنوان سپاهي وظيفه در حال خدمت بود. مادرم گفت: مقداري وسايل خوراکي، علاالدين، پليور، جوراب و دستکش آماده کرده ام که براي برادرت ببري. بعد ازخداحافظي با خانواده وسايل را برداشته و به طرف منطقه حرکت کردم و در اولين فرصت پيش برادرم رفته و وسايل را تحويل دادم. ولي چون برادرم از نظر وسايل گرمايشي مشکلي نداشت، مقداري از وسايل خوراکي را برداشت و بقيه را به من داد. با بردارم خداحافظي کرده و به محل خدمت بازگشتم.
زمستان آن سال در منطقه سردشت برف زيادي باريد و کارکنان پايور و وظيفه يگان ها از لحاظ تأمين مايحتاج در مضيقه بودند. سرماي منطقه، نداشتن وسايل گرمايشي و کمبود تغذيه مناسب، همه رزمنده ها را اذيت مي کرد و بارش برف زياد جاده ها را مسدود کرده و مانع رسيدن آذوقه و مايحتاج شده بود. قبل ازشروع فصل سرما من نامه اي به فرمانده تيپ هوابرد نوشته و تقاضاي لباس گرم و تغذيه مناسب و وسايل گرمايشي کردم که تا شروع بارش برف به دست ما نرسيده ليکن به محض اينکه هوا مساعد شد، فرمانده تيپ با رئيس عقيدتي سياسي مربوطه هماهنگ کرده و چند کاميون از وسايل کمک هاي مردمي را براي ما فرستادند. اگر کمک هاي مردمي نبود دست و پاي سربازان و حتي کارکنان دراثر سرما سياه مي شد. الحق و به موقع اين کمک ها به گردان ما رسيد و بين همه کارکنان برابر آمار تقسيم گرديد.

انتقال گردان به منطقه سومار و اعلام آتش بس
 

بعد از دو سال و چهار ماه خدمت در سردشت و درگيري هاي خستگي ناپذير با دشمنان داخلي و خارجي برابر امريه نزاجا در ارديبهشت ماه 1365 گردان بايد از زير امر تيپ هوابرد خارج شده و به يگان اصلي(لشکر58) که در منطقه سومار مستقر بود، بپيوندم بدين منظور رئيس رکن سوم لشکر58 سرهنگ 2 سلاجقه به سردشت آمد که گردان را از زيرامر هوابرد خارج سازد فرمانده تيپ با رهائي گردان موافقت کرد و نسبت به تعويض آن با عناصر هوابرد اقدام نموده و گردان را رها ساخت. گردان پس از تعويض و رهائي در منطقه وسيعي با برقراري تأمين تجمع کرده سپس با تمام سلاح و تجهيزات به سمت باختران حرکت نمود. وقتي به منطقه گيلان غرب رسيديم فرمانده لشکر 58 سرهنگ اسداله دهقان تشريف آورده و به گردان خوش آمد گفتند، پس از تقدير و تشکر روز بعد به سمت منطقه سومار حرکت کرديم با تلاش ستاد گردان 744 به مدت 45 روز در منطقه عقب لشکر آموزش ديده و تيراندازي هاي ساليانه را انجام داديم سپس به خط مقدم اعزام گرديده و خط پدافندي را گروهان به گروهان تحويل گرفتيم، چون ارشدترين فرمانده گردان بودم بعد از يک هفته مرا به سرپرستي تيپ 2 منصوب کردند. آيه شريفه قرآن کريم اطيعوالله و اطيعوالرسول و اولامرمنکم را نصب العين قرارداده و مأموريت عملياتي را انجام مي دادم که در استمرار همان اوامر ولايت فقيه است که انشاءالله تعالي به امر قادر مطلق به انقلاب حضرت مهدي(ع) به پيوندد تا چشمان بي فروغمان به جمال مولي و سرورمان منور گردد.
نزديک دو سال و اندي پس از انجام مأموريت هاي عملياتي در منطقه لشکر 58 و مبارزه با دشمن بعثي در تاريخ 1367/4/27 با قبول قطعنامه 598 از سوي امام راحل، آتش بس اعلام شد. درآن موقع در حرکات و فعاليت هاي آنها اثري از آتش بس نبود در حالي که به ما دستور داده بودند مهمات اضافي را به زاغه مهمات تحويل دهيم. دراين زمان بود که دشمن بعثي چهار روز پس از اعلام آتش بس در ساعت 5 صبح مورخه 67/4/31 با تمام قواي خود، به ما حمله کرد. مجدداً فرداي آن روز دوباره به ما حمله کرد. در ساعت اوليه حمله، جنگنده هاي دشمن جبهه سومار را مورد حمله قرار داده و تيپ مسلم بن عقيل سپاه را بمباران نمودند و بسياري از رزمنده ها شهيد و مجروح شدند. تيپ 1 لشکر 58 که در جناح راست ما بود با تمام تلاش و رشادت بيش از هشت ساعت دوام نياورد و تانک هاي دشمن از معابرنفوذي حرکت کردند و از سمت تيپ مسلم بن عقيل سپاه که در جناح چپ قرار داشت يگان ما را مورد حمله زميني و هوايي قرار داده و تيپ ما را محاصره کردند. پس از سه شبانه روز جنگ و درگيري، غذا و مهمات ما به اتمام رسيد و براي تأمين غذا و مهمات هر چه درخواست مي کرديم به علت مشکلات پيش آمده، جوابي داده نمي شد. کمبود غذا و مهمات از يک طرف و خستگي نيروها از طرفي ديگر باعث تلفات نيروهاي ما شد. شب سوم محاصره ساعت 2 بعد از نصف شب با استفاده از قطب نما، سمت و گرا را به فرماندهان گردان داده و تأکيد کردم با استفاده از تاريکي شب سعي کنند از حلقه محاصره دشمن خارج شوند(کوه پيمايي کنند) همراه با پرسنل قرارگاه تيپ 2 به سمت آموزشگاه منطقه حرکت کرديم. تمامي محورها توسط نيروهاي عراقي اشغال و يگانهاي تانک دشمن مستقر شده بودند گشتي هاي دشمن به صورت زوجي گشت مي دادند. ولي آنها نيز مثل ما خسته بودند و به صورت خواب آلوده انجام وظيفه مي کردند. به همين دليل نيروهاي ما از صد متري آنان عبور نموده و آنها متوجه نمي شدند. بدين ترتيب ازحلقه محاصره دشمن با زحمات فراوان بيرون آمديم. ساعت 08:00 صبح به سوله هاي آموزشگاه منطقه لشکر 58 ذوالفقار رسيديم. تعداد زيادي پرسنل از داخل سوله ها بيرون آمده و اطراف من تجمع کردند. احتمال خطر بمباران هوايي را به آنان هشدار داده و گفتم: ارشدترين نفر هر واحد مسئوليت دارد با استفاده از فنون نظامي گريز و فرار نيروهاي خود را در منطقه پراکنده کند تا متحمل تلفات زياد نشويم. دراين حال بود که دو فروند هواپيماي جنگي عراق بالاي سر ما ظاهر و ما را مورد هدف بمباران هوائي قرار دادند که تعداد زيادي از رزمندگان اسلام در آنجا شهيد و زخمي شدند.
منبع:کرماني زاده،عين اله،جنگ و اسارت(خاطرات هشت سال دفاع مقدس)،انتشارات ایران سبز،1389



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.