حجت اسلام (مجموعه خاطراتی در باب مجاهدنستوه ابوترابی ) (5)

وقتي وارد اردوگاه(1) شدم ، مرا به اتاق 16 بردند. مي گفتند حاج آقا توي اين اتاق بود. من خيلي از ايشان شنيده بودم ولي از نزديك نمي شناختمش . اگر چه توي اتاق 16 نبود ولي از رفتار بچه ها و حال و هواي اتاق مي شد فهميد كه چه انسان بزرگي اينجا بود.
دوشنبه، 27 تير 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
حجت اسلام (مجموعه خاطراتی در باب مجاهدنستوه ابوترابی ) (5)

حجت اسلام (مجموعه خاطراتی در باب مجاهدنستوه ابوترابی ) (5)
حجت اسلام (مجموعه خاطراتی در باب مجاهدنستوه ابوترابی ) (5)


 

نويسنده : بیژن کیانی




 
81
غذا خيلي كم بود و هر 10 نفر در يك گروه با هم غذا مي خوردند . بارها ديدم كه حاج آقا موقع غذا خوردن عمداً فاصله بين لقمه ها را طولاني مي كرد تا بقيه غذاي بيشتري بخورند.
سيد حسين ميرسيد.
82
وقتي وارد اردوگاه(1) شدم ، مرا به اتاق 16 بردند. مي گفتند حاج آقا توي اين اتاق بود. من خيلي از ايشان شنيده بودم ولي از نزديك نمي شناختمش . اگر چه توي اتاق 16 نبود ولي از رفتار بچه ها و حال و هواي اتاق مي شد فهميد كه چه انسان بزرگي اينجا بود.
عبدالرحمن آغازي

 

83
يك روز در گوشه اي از محوطه اردوگاه (2) از ايشان پرسيدم «شهيد يعني چه؟» سرش را پايين انداخت و پس از يك سكوت چند دقيقه اي گفت «شهيد يعني گذشتن از خودبيني و رسيدن به خدا بيني».
عبدالرحمن آغازي.
84
نمي دانم چه مناسبتي بود كه سخنراني مي كرد. خوب گوش دادم ، مي گفت «همون طور كه زمين به دور خورشيد مي چرخه ، انسان هم بايد دور محور خدا گردش كنه و از اين محور فاصله نگيره».
عبدالرحمن آغازي
85
توي اردوگاه (3) قرار شد هر صبح روز جمعه من دعاي ندبه را براي ايشان بخوانم. پشت ستونِ جلوي اتاق(4) مي رفتيم و همين كه دعا شروع مي شد بي قرار مي شد و تا آخر دعا گريه مي كرد . گريه هاي او من را هم منقلب مي كرد. گاهي دعا را قطع مي كردم تا قدري آرام شود.
سيد اصغر چاووشي زاده.
86
توي درمانگاه كوچك اردوگاه(5) بستري بودم هر روز براي عيادت مي آمد سراغمان ، كنار هر تخت كه مي رسيد، احوال پرسي مي كرد و با مريض دست مي داد و هر قدر لازم بود مي ماند و به حرف هاش گوش مي داد.
محمد يقطين.
87
اوايل جنگ بود كه اسر شديم . بردنمان بغداد ، زندان وزارت دفاع . 12 نفر بوديم . بين ما فقط حاج آقا سالم بود. نمي شناختيمش . ماشين كه ايستاد ، پياده شد و يكي يكي كولمان كرد و برد گوشه اي خواباند. فاصله ماشين تا آنجا كه پياده مان كرد 100 متر مي شد. نمي خواست عراقي ها اذيتمان كنند.
عبدالله رجبي .
88
توي زندان وزارت دفاع ، سرباز عراقي به هر اسير كه مي رسيد فحش مي داد. نزديك من كه شد گفتم «سلام عليكم». نگاهم كرد و از كنارم رد شد. بچه ها ناراحت شدند،‌گفتند «چرا به اين بعثي سلام كردي» گفتم «سلام كردم تا حيا كنه و بِهِم فحش نده. حاج آقا نزديكمان آمد . گفت «كي بود كه به عراقي سلام كرد؟» گفتم «من بودم.» گفت «آفرين ، كار خوبي كردي ، سلامت باعث شد كه به تو و نفرات بعدي بي احترامي نكنه ».
عبدالله رجبي
89
رفت و كنار آشپزها نشست ، شروع كرد به پوست كندن بادمجان ها و پاك كردن سبزي ها . بچه ها ناراحت شدند ، گفتند «شما چرا زحمت مي كشين ، اجازه بدين خودمون اين كار رو انجام مي ديم.» گفت «چه افتخاري بالاتر از خدمت به اسرا».
مهراب كُرايي.
90
با اين كه كارهايش خيلي زياد بود اما عادت داشت خودش آنها را انجام دهد . يكي از بچه ها مي گفت «يك ساله كه تو كمينم تا شايد يه بارحاجي غفلت بكنه و بتونم پيرهن يا زيرپوشش رو بشورم ولي موفق نمي شم».
علي مفيدي
91
اسيري نماز نمي خواند. از رفتار بعضي از بچه هاي مذهبي ناراحت بود. وقتي حاج آقا را بردند زندان بغداد ، او را هم بردند . وقتي برگشت ،‌نمازش را سروقت مي خواند . روزي يك جزء قرآن را هم ختم مي كرد.
علي مفيدي
92
سال 61 در موصل(6) برايمان سخنراني كرد. گفت «ما بايد به اسراي كربلا اقتدا كنيم و خط اونا رو دنبال كنيم . اسراي كربلا هر جا موقعيت مناسب بود ، دست به افشاگري عليه يزيد زدن و هر جا لازم بود سكوت كردن . اون جا هم كه بايد از ولايت دفاع مي كردن ، دفاع كردن . وظيفه ما هم اين جا همينه».
محمد اسماعيل مبين .
93
تصميم گرفتم هر طور شده دستش را ببوسم . دنبال فرصت بودم .
يك روز توي اردوگاه(7) به طرفش رفتم. همين كه رسيدم و خواستم دستش را ببوسم ، دستم را گرفت و بوسيد ، آن قدر سريع كه نتوانستم عكس العملي از خودم نشان بدهم. مانده بودم چه طور متوجه نيت من شده. خيلي خجالت كشيدم.
محمد اسماعيل مبين
94
زندان بغداد كه بوديم ، يكي رفت و حاج آقا را لو داد. گفته بود كه كيه و چه كاره ست . حاج آقا را خيلي شكنجه كردند. كمي بعد ، همان اسير را به اردوگاهي (8) كه حاج آقا در آن بود آوردند. حاجي آن قدر بِهِش احترام گذاشت كه خودش رفت از عراقي ها خواست او را به زندان ديگري ببرند. مي گفت «ديگه تحمل اين همه خوبي آقاي ابوترابي رو ندارم».
محمد اسماعيل مبين .
95
تازه آورده بودنم اردوگاه (9) ، زخمي بودم. لباس هام پاره و كثيف بود. يكي آمد كنارم ، باهام روبوسي كرد. به سرم دست كشيد . بعد رفت يك پيرهن و كمي شكر برايم آورد. لباس هاي خوني ام را از تنم درآورد و شست . چند نفر از اسرا آمدند گفتند«اونو مي شناسي؟» گفتم «نه. ولي هر كي هست ، آدم مهربونيه . با بقيه فرق داره». گفتند «حاج آقا ابوترابيه».
اكبر پور مهيا بادي .
96
يكي از اسرا مدتي با عراقي ها همكاري مي كرد. توي اردوگاه به «م ـ آمريكايي» معروف شده بود. يك روز يكي از اسرا پيش حاج آقا در موردش صحبت مي كرد و او را با لقبش صدا زد. حاج آقا خيلي ناراحت شد و گفت «چرا اونو با لقب نام مي بري ، شما روي اعتقاداتتون به جبهه اومدين ولي او اهل نماز نبود ، اهل تكليف نبود ، همين قدر كه به جبهه اومدو اسير شده و حالا بين شماست اينو ببينين . شايد او از ما جلوتر باشه ، درست نيست اين طور باهاش رفتار بكنيم».
محمد اسماعيل مبين.
97
نيمه هاي شب بلند شد كه نماز شب بخواند ، ديد پاهاي اسيري از زير پتو بيرون آمده ، خم شد و پاهايش را بوسيد و پتو را روي آن ها كشيد بعد نمازش را خواند.
علي محمد احدي.
98
صبح ها تا سوت آزاد باش را مي زدند ، شروع مي كرد به دويدن. حدود 400 اسير پشت سرش مي دويدند. بعد از مدتي يكي يكي از نفس مي افتادند . آخر سر فقط خودش مي ماند كه هنوز با قدرت مي دويد.
عباس ابراهيمي
99
يك روز توي اتاقمان ورزش باستاني راه انداختيم . هر كس مي توانست آمد وسط . حاج آقا هم آمد، شروع كرد به چرخ زدن . هم پا نداشت ؛ همه پيشش كم آورده بودند.
عباس ابراهيمي.
100
يك روز عراقي ها آمدند آنها را كه سن و سالي داشتند جدا كردند و بردند بغداد. حاج آقا هم بينشان بود . وقتي ديدمش بِِهِم گفت «وقتي من رو فرستادن اردوگاه ،خيلي خوشحال شدم . توي راه نگران بودم نكنه من رو به ايران بفرستن و از اسرا جدا بشم».
علي عليدوست.
101
در همه مدتي كه با حاجي توي اردوگاه بوديم ، به ياد ندارم كه به كسي گفته باشد اين كار را بكن يا آن كار را نكن. با عملش متوجه مي شديم چه كاري خوبه و چه كاري بده.
حاج آقا مصداق عيني حديث «كونوا دعاه الناس بغير السنتكم»(10) بود.
عباس ابراهيمي.
102
خرداد 69 بود . حاج آقا داشت برايمان سخنراني مي كرد. آخر حرف هاش گفت «عزيزان ،‌ان شاءالله همه تون تا آخر شهريور آزاد مي شين و به ايران بر مي گردين . من ، به اميد خدا، به اين حرفم اطمينان كامل دارم». به حرف هايش ايمان داشتيم . از خوشحالي گريه مي كرديم. حال و هواي اردوگاه عوض شد. عراقي ها هم به رفتارمان شك كرده بودند. نمي فهميدند چه مان شده.
بعد از ظهر 24 مرداد‌، طبق معمول ، سر كلاس بوديم و استاد داشت درس مي داد . يك دفعه ، برنامه تلويزيون قطع شد ،‌گوينده اعلام كرد كه به زودي خبر مهمي مي دهد . بي صبرانه منتظر بوديم . بعد از پخش چند سرود ، خبر موافقت دولت ايران و عراق را براي تبادل اسرا اعلام كرد.
اولين گروه اسرا 26 مرداد مبادله شدند . بقيه هم ، همان طور كه حاج آقا گفته بود، تا آخر شهريور برگشتند ايران.وقتي به ايران آمديم ، چند بار از حاج آقا پرسيدم« چه طور از آزادي اسرا با خبر شدين». چيزي نمي گفت . بالأخره ، بار آخر جوابم را داد .«امام رو خواب ديدم. خودش اين خبر رو بهم داد».
محمد رضا پُرمهر.
103
نماينده هاي صليب سرخ آمده بودند توي اردوگاه . من سؤال هايشان را براي بچه ها ترجمه مي كرد. از تك تك مان پرسيدند«بر مي گردي يا مي خواهي پناهنده بشي؟».
اتاق ها خالي بود. همه توي محوطه بودند. داشتيم آزاد مي شديم. بعضي ها داشتند سوار اتوبوس ها مي شدند. يك دفعه سايه هايي را روي پنجره اتاق كناري ام ديدم. صدايي هم مي آمد رفتم پشت پنجره اتاق . تعجب كردم . حاج آقا بود. دو نفر هم كنارش بودند. ميله هاي پنجره را گرفتم و گفتم «حاج آقا شما اين جايين؟»(11) . بعد ، داد زدم «بياين ، بياين . حاج آقا اين جاست». بچه ها جمع شدند پشت پنجره . سختمان بود بدون حاجي برگرديم . همه گريه مي كرديم. از پشت ميله ها روبوسي كرديم. دلداريمون مي داد «آقا جون چرا ناراحتين؟ خوشحال باشيد . دارين مي روين ايران . اگه ديدين ده سال سجده كردم ، اگه نماز خوندم و دعا كردم ، آرزوم اين بود كه اين لحظه رو ببينم. من ده سال دعا كردم كه اسرا آزاد بشن ، آقاجون ، دست خدا به همراهتون . موفق باشيد . من به آرزوم رسيده م».
سعيد اوحدي .
104
مي گفت «زندگي توي اسارت سخت و طاقت فرساست . ولي در ارودگاه بودن ، با همه سختي هاش ، بخشي از زندگيه و زنگي هم ، هديه اي از طرف خداست . نمي شه ناديده ش گرفت ، هر چه قدر هم سخت باشه».
مي گفت «فكر روزي باشيد كه آزاد مي شيد . تجربه هاي امروز به دردتون مي خوره».
آندرياس ويگر ، عضو هيأت صليب سرخ.
105
به رئيس هيئت صليب سرخ گفتم «چرا عراقي ها نمي ذارن ابوترابي براي تعليم علوم ديني به اردوگاه هاي ديگه هم بره . گفت «عراقي ها مي گن ابوترابي روحاني نيست ، يه سرمايه دار قزوينيه». بعد كمي مكث كرد و گفت «راست هم مي گن ، ابوترابي يه سرمايه داره ، ولي سرمايه ش مال دنيا نيست . دارايي او عقل و انديشه ست . اي كاش از اين سرمايه دارها ، توي دنياي امروز ، بيشتر بود. مكتبي رو كه مثل ابوترابي درش زندگي مي كنن، بايد ستايش كرد.»
علي عليدوست.
106
نمايندگان صليب سرخ كه وارد اردوگاه شدند حاج آقا به بچه ها توصيه كرد . برايشان ناهار تدارك ببينند. بچه ها همان غذاي اسارتي را آماده كردند و به گرمي از آنها پذيرائي شد. خيلي خوشحال شدند و تشكر كردند. رئيس آنها با حاج آقا ملاقات كرد و طبق معمول در مورد مسائل و مشكلات اردوگاه با هم صحبت كردند. رو كرد به حاج آقا و گفت «ما مي دونيم كه اسرا در محروميت بسر مي برن، شكنجه مي شن ، از خانواده هاشون دورن و مشكلات ديگه اي هم دارن ولي با اين وجود از نشاط بالايي برخوردارن ،‌اين با معيارهاي روانشناسي جور در نمي يابد ، چه قدرتي به اونا اين نشاط رو مي ده؟» آقاي ابوترابي در پاسخش گفت «قدرت اسلام و قدرت ايمان به خدا انسان رو در سخت ترين شرايط مثل كوه استوار مي كنه و بهشون نشاط و سرزندگي مي ده.»
همين طور كه صحبت مي كرد ، اشك از چشمان نماينده صليب سرخ سرازير شد. حاج آقا پرسيد «چرا گريه مي كني» گفت «من يه محققم ، دكترا دارم ولي تحت تأثير تبليغات غرب قرار گرفته م . ملت ايران رو بد معرفي كردن ، مشت نمونه خرواره ، وقتي برگردم به خانواده م اين رو مي گم و اگه تونستم در مورد ملت ايران كتاب مي نويسم».
جلال جابريان.
107
رئيس جديد هيئت صليب سرخ كه به اردوگاه آمد، مثل تشنه اي كه دنبال آب بگرده ،سراغ حاج آقا را مي گرفت . مرتب مي پرسيد «آقاي ابوترابي كجاست؟» گفتندتوي فلان آسايشگاه است . وقتي داخل شد، چند باري خم و راست شد. به حاج آقا سلام كرد و با اين كه اون ها عادت ندارند دو زانو بنشينند ولي جلوي حاجي دو زانو نشست و شروع به حرف زدن كرد.
جلال جابريان .
108
نيكولاي از اعضاي هيئت نمايندگي صليب سرخ بود و علاقه زيادي به حاج آقا داشت ، مي گفت «كريسمس كه مي رم كليسا ، تصوير آقاي ابوترابي مثل حضرت مسيح تو ذهنم مجسم مي شه. هر وقت ايشان رو مي بينم آرامش خاصي بِهِم دست مي ده . حس مي كنم اين مرد از قدرت روحي خيلي زيادي برخورداره».
حميد رضا فرجي.
109
ساعت 11 شب بود. حاج آقا مي خواست برود جبهه. پسرمان ، ياسر سرش را گذاشت روي زانوي او و خوابش برد. من هم به اتاق ديگري رفتم كه كتاب بخوانم. خوابم برد.
ياسر را خوابانده بود روي زمين . يادداشتي برايم گذاشته بود«من رفتم ده روزه ، دو هزار تومان هم براي شما گذاشتم . ده روزه بر مي گردم».
ايشان رفتند و [برگشتشان] ده سال طول كشيد. دقيق ده سال.
همسر سيد آزادگان.
110
آمده بود جهرم . وقتي شنيدم ، رفتم دعوتش كردم منزلمان . شام مهمانمان بود. خانمم هم آمد با ايشان احوال پرسي كرد. وقتي حاج آقا رفت ، ديدم خانمم گريه مي كند. گفتم «چي شده ، چرا گريه مي كني» گفت «توي اتاق كه اومدم چشمم به آستين قباي حاجي افتاد، از كهنگي پاره شده بود. به خودم گفتم ، چه قدر بي تكلفه ،‌نسبت به دنيا چه قدر بي اعتناست!»
حميدرضا فرجي.
 

پي نوشت ها :
 

1. موصل 1.
2. موصل 1.
3. موصل 1.
4. اتاق 13.
5-الانبار (عنبر).
6. موصل 1(قديم)
7. موصل 3.
8. موصل3.
9. الانبار (عنبر).
10. مردم را با غير زبانتان [به دين ] دعوت كنيد.
11. هنگام مبادله ، تعدادي از اسرا را اردوگاهي بردند كه حاج آقا و چند نفر ديگر درآن حضور داشتند ؛ به همين دليل آنها از حضور ايشان بي اطلاع بودند.
 

منبع:حجت اسلام ، کیانی ، بیژن ، انتشارات پیام آزادگان ،1387



 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.