جايي براي نماندن
خاطرات يك هتلدار
عطيه جوادي راد*
عطيه جوادي راد*
مثل خيلي ها ديگر من هم فكر مي كردم خارجي ها تعارف ندارند و هر چه را كه دلشان بخواهد راحت به زبان مي آورند ولي حالا بعد از سه سال سابقه كار كردن در هتل و سرو كار داشتن بيشتر با مهمانان خارجي فهميده ام اصلا هم اين طور نيست ؛ اولا كه همه شان فكر مي كنند انگليسي ما به آن اندازه خوب نيست كه بتوانيم منظورشان ررا تمام و كمال بفهميم . ثانيا ما كه با همزبان هاي خودمان هم حرفمان را روراست نمي زنيم ، حتي اگر بخواهيم انگليسيمان به آن اندازه خوب نيست كه بتوانيم با آنها سر راست باشيم .
هتل ما بهشت است؛ اسمش نه ، مهمان هايمان مي گويند مثل بهشت . شايد چون باغچه هاي اين ساختمان صد و پنجاه ساله قجري با درخت عناب و انار و انگور و بوته هاي رزماري ولاله عباسي و ياس و محمدي ، فصل به فصل كارشان را سر موقع انجام مي دهند و از اين نظر شبيه هيچ كدام از هتل هايي كه مثلا تويش جسد پيدا مي شود، نيست (خودتان حتما توي فيلم ها ديده ايد.)
همكارم دارد يك زوج از ليتواني را پذيرش مي كند و گاه به گاه نگاهش به من است كه ببيند خودم با زبان خوش بلند مي شوم از پشت سيستم يا نه . همكارم مي گويد ليتواني ، چه خوب ، خيلي خوش آمديد (به انگليسي البته) . باز توي يك پرانتز ، هر جا من درباره گفت و گوي خودم با خارجي ها نوشتم حتما به انگليسي بوده ، چون به هر حال انگليسي ما ايراني ها از فارسي آنها به مراتب بهتر است . همكارم چند تايي آموزشگاه رفته و انگليسيش خوب است ولي هنوز به خودش شك دارد و هر تورليدري را گير مي آورد مي گويد : «من چند ترم رفته ام كيش ؛ جا برم كه فول بشم؟»
يكيشان يك بار گفت : «شما برو قشم و خارك و تنب بزرگ و كوچك يه نيم دور بزن ، برگردي ديگه فول فولي.»
زن ليتواني رفت سمت ديوار دستش را روي نقشه جهان نما بالا برد و يك كشور نشان داد بين ليتواني و استوني.
و تاكنيد كرد: «لتوني نه ليتواني.»
من گفتم : «البته . لتوني» و اسم كشور را شنيده نشنيده وسط زمين و هوا ول كردم كه به خيالش درست بيايد. همكارم دوباره گفت : «به هر حال خوش آمديد.»
من گفتم : «عجب كشور كوچيكي.» فكر كردم نكند بدشان بيايد ، ادامه دادم كه بايد سرزمين سردي باشد.
و تعجب را در چشمانم هم آوردم كه احساس نكند كوچكي كشورش به معناي تحقير است كه خداي نكرده يك اعلان جنگ غير رسمي محسوب شود. زن زيادي جدي گرفت و همين جور توضيح مي داد در مورد مساحت و جمعيت كشورشان كه در حدود سه ميليون نفر است .
و من داشتم فكر مي كردم مثل اين است كه بگويي تهران شده يك كشور. مرد گفت: «به مساحت تهران شايد ولي خيلي خلوت تر.» البته زنش توضيح داد كه از شرق تا غرب كشورمان با ماشين فقط سه ساعت راه است .
گفتم : «از غرب به شرق تهران بيست و سه ساعته هم نمي شه رد شد.» همكارم گفت : «چي داري مي گي؟ تا تهرون سه ساعته.»
و خودش با تاكيد سه تا از انگشت هايش را براي مهمان ها بالا برد؛ سه ساعت ، كه هر دويشان خنديدند و گفتند البته .
پاسپورت هايش را گرفتم و فرم راگذاشتم جلوي همكارم تا تكميل كند. نقشه شهر را گذاشتم رو به رويشان .
پرسيدند: «چايي؟»
گفتم آشپزخانه داريم ولي بايد خودشان براي خودشان سرو كنند. به هر حال فهميده ام كه پيشخدمت همه جاي دنيا فقط يك پيشخدمت است نه بيشتر. آنها روي مغزشان آن قدر جاي خالي نمانده كه بتوانند تصور كنند پيشخدمتي كه در ايران چاي سرو مي كند ، ممكن است كارشناس رياضي محض باشد كه دو سال است دارد كنكور ارشد هم مي دهد. البته بماند كه مهمان داريم تا مهمان؛ مي شود براي يك معلم جغرافياي اهل اسلواكي كه نصف دنيا را تنها سفر كرده ، چايي آورد با عرق دارچين كه ننوشيده تشخيص بدهد و هر چه فكر كند لغت يادش نيايد و من دستم را بكشم روي ساقه درخت عناب و بگويم : «پوست يك نوع درخت خاص.»او بگويد : «دقيقا ، خودشه!»
خوشم مي آيد از اينكه آنها هم گاهي انگليسيشان بلنگد و لغتي يادشان نيايد ؛ نه مثل هلندي ها و كانادايي ها يا هندي ها كه حتي اگر بحث احتمال ورشكستگي شركت بي تي هم باشد ، يك لغت كم نمي آورند.
بايد فرم كل مهمانان را با تمام مشخصات تنظيم كنم و دوباره بفرستم . گويا فكس اداره ذي ربط خراب بوده ، صبح كه فرستاديم نرفته ؛ مي گذارم آخر وقت تا براي فردا دوباره كاري نشود.
مرد لتوني قبل از اينكه ليبلش را بخواند دستش رامي گذارد روي منشور كورش. مي گويم «منشور كورش» وتوضيح مي دهم كه اصلش توي موزه «بريتيش» لندن است .
نگاهش روي كلمات ليبل است و حروف را بخش هجي مي كند؛ ك.و...رو...ش.
زنش يكهو بر مي گردد توي صورتش ، مرد براي زن توضيح مي دهد و عرق وطندوستي همكارم هم به جوش مي آيد ؛ محكم مي گويد «كورش».
مرد مي خندد زير لبي و بعد معذرت مي خواهد و توضيح مي دهد. زن لبش را مي جود. همه جاي دنيا زن هايي كه از سبكسري هاي مردشان جوش مي آورند به يك شكل حرص مي خورند و نگاهش مي كنند.
مي گويد «اين كلمه» و با لبخند توضيح مي دهد «كوروش بدون «او» ؛ يك كلمه ممنوع است در زبان لتوني .» مي پرسم «يعني حرام از نظر مذهبي؟»
«نه، نه.»
يك سرخي مي دود زير پوست بي رنگش . تاكيد مي كند كه حرام نه و هي توضيح مي دهد و مثال مي زند كه مثلا در قرن نوزده در فرانسه ، كسي سر ميز شام نمي گفته سينه مرغ ميل دارد، چون يك كلمه ممنوعه بوده و چند تا معادل فرانسه و انگليسي ديگر هم مثال آورد كه زن بيشتر لبش را جويد و رويش را كرد سمت نقشه و ترجيح داد به كشور سه ساعتيش نگاه كند. مرد كاملا سرخ شد كه من به هر شكل حاليم شود كه بايد بگويم اوكي و خلاص و ادامه دادم:«فهميدم.»البته ما هم داريم . ما هم لغات ممنوع اين چنيني توي زبانمان داريم ، فراوان . خوشبختانه هنوز كوروش شاملش نشده!
همكارم گفت : «مهمون اسلواكيه سراغت رو مي گرفت صبح. چي مي خوان اين همه حرف مي زنن؟»
پرسيدم :«مگه چك آوت كرد؟»
«نه ، يه چيزي در مورد بو و بطري و روستاهاي اطراف مي گفت. رفته خارج شهر گفت ممكنه دير بياد.
خانم اليزابت رسيد. پاكت لباس هايش اتو كشيده آماده كنار دستم بود، كه نيامد، گذاشتم برايش روي پيشخوان . امروز صورت سفيدش را يك روسري ژرژت سرمه اي قاب گرفته كه به چشم هاي آبيش مي آيد . روسريش را كج كنار گونه اش سنجاق كرده . مدلي كه هفت ، هشت سال پيش خيلي مد بود. فقط يك چمدان كوچك مشكي داشت و همين كيف دستي مشكي كه هر روز دستش مي گيرد براي بيرون رفتن . هر شب هم يك كيسه پلاستيك لباس مي آورد براي لاندري(خشكشويي) . خودم پذيرشش كردم و از همان اول چشمم خورد به روبان هايي كه روي زيپ مخفي كيف و دسته چمدانش پاپيون شده بود. روبان روي زيپ كيف ، نارنجي است با خط هاي باريك سفيد.
خانم اليزابت كيسه را بر مي دارد و تشكر مي كند و مي گويد : «صبح آب گرم نبود.»
بايد حسابي تعجب كنم و گوشي را بردارم . مي گويم : «سابقه نداشته خانم ، ببخشيد ، حتما پيگيري مي كنم.»همكارم مي گويد :«دوباره آبگرمكن اتاق چهار؛ خدا كنه اين بارم از شير اطمينانش باشه. سوراخ شده باشه ، مصيبته تا تعمير كار بياد و باز كنه ببره.»
خانم اليزابت مي رود و همكارم به دنبالش مي گويد: «مي رم آشپزخانه سفارش مهمون اتاق سه رو بزنم روي در ، صبح يادشون نره. صبحانه گرم مي خوره . سوسيس با تخم مرغ و گوجه به علاوه زيتون و خيارشور.»
گفتم : «اينا رو كه همه بايد برن مخصوص بخرن. موقع پذيرش هماهنگ شدي.»
«آره دابل گرفته ، سه شب مي مونه.براي برگشتشم رزرو كرده دو شب.»
كوچك ترين تغيير در روند معمول پذيرش را بايد با هماهنگي انجام دهيم . اين يكي را همكارم بسيار زودتر از من ياد گرفت .
از رزروهاي قبلي فقط دو جفت اسپانيايي مانده اند. بايد بنشينم سر تكميل فرم . نامه ها را آماده بگذارم براي شيفت صبح كه فكس كنند.
صداي پاشنه هاي خانم عظيمي زودتر از خودش مي رسد: «اين جا چند ستاره است خانم.»
«هر چي شما بخواهيد.»
«يعني چه خانم؟ اين چه وضعيته؟»
«بفرماييد مشكلتون چيه؟ من در خدمتتونم.»
«يعني شما نمي دونيد چند ستاره ايد؟ من رفتم هتل سه ستاره كيش آدم حظ مي كرد از سرويسشون.»
حيف كه همكارم نبود و گرنه هر چي مربوط به كيش باشد در حوزه استحافظي او قرار مي گرفت ، گفتم : «خانم ، درست مي فرماييد ، اينجا با جزيره كيش كاملا متفاوته . اينجا يك خانه تاريخيه كه تبديل شده به هتل يا اقامتگاه و به خاطر شرايط خاص تاريخي بودن قادر به دادن هر گونه سرويسي نيست . به همين دليل زير مجموعه هتل هاي ستاره دار هم نيست ولي تا الان كسي به خاطر ستاره نداشتن شكايتي نداشته!»
گفت: «حتما براي خارجي ها هم دمپايي نمي ذاريد» و نگاه انداخت به پاسپورت لتوني ها كه هنوز توي دستم بود و شماره ويزايشان را ثبت مي كردم.
«بايد حتما زور بالا سرمون باشه ؛ همين جوري آبروي مملكت مي ره . همه مي گن ايراني ها كثيفن.»
گفتم : «حتما مي گم بيارن دم در اتاق ؛ مي خواهيد بفرستم اتاق كلا نظافت بشه؟»
مي دانستم صبح ايستاده بالاي سر نظافت كار تا كارش را تمام كند. گفت: «خودم گفتم بيان ملافه ها رو هر روز عوض كنن ولي باز موداشت.»
«خط اتوچي ؟ همه ملافه ها شسته و اتو مي شن خانم عظيمي . شايد مطمئن باشيد كاملا تميزه ولي اگه شما مي فرماييد مو بوده ، من مي فرستم بيان ملافه رو دوباره عوض كنن.»
مهمان هاي اسپانيايي رسيدند. گفتم : «خودش آمديد. اهل كجا هستيد؟»
هر موقع ديگر بود نمي پرسيدم چون آخر وقت است و فقط يك رزروي مانده بود؛ خانم عظيمي كه به نظرم روابط بين الملل برايش مهم تر از يك دانه مو بود، نگاهي به كوله هاي خاك آلود مهمان ها انداخت و سرش را تكان داد و رفت .
دو خانم ميانسال بودند . با اينكه هيچ وقت نمي شود سن زن ها را حدس زد، چهل تا پنجاه ساله . فكر كردند نشنيدم ، دوباره يكيشان بلند گفت:«اسپانيا.»
گفتم :«اوكي ، خاوير باردم!»
از هر كشوري يكي دو تا از اين جور اسم ها كافي بود تا خيال كنند كه مشاهير كشورشان را در دورافتاده ترين جاهاي دنيا هم مي شناسند(بلا نسبت شهر من كه كاشان است و هنوز گم نشده است).
گفت :«اوووووووووو چطور؟ دوستش داري؟»
طبق ممول نبايد اين سوال را مي كرد ولي كر و من گفتم : «بله.»
پرسيد:«چرا؟»
هميشه بايد خواست باشد كه يك اروپايي وقتي پرسد چرا ، ديگر نمي شود از زيرش راحت در رفت مگر اينكه بگويي نمي دانم. گفتم : «نمي دانم ، شايد چون اسمشو بلدم.»
هنوز نگاهم مي كردند . گفتم : «كمي گيج كننده است . به جاي اينكه از هنر پيشه اي خوشت بيايد و بروي اسمش را ياد بگيري اسمي را ياد مي گيري كه مال يك هنر پيشه است . بعدش خوشت مي آيد از او چون اسمش را بلدي.»
هردوشان با هم خنديدند. گفتند: «اووو... .»
خوب شد كه خنديدند و گرنه توصيفش خيلي هم سر راست نيست . يك بار خواستم براي يك فرانسوي يك فيلم فرانسوي را كه دوست داشتم توضيح بدهم و او نفهميد و هي اسم گفت و تا آخرش من گفتم ممكنه . خودش تاكيد كرد روي اسمي كه گفته بود و من اسم را ياد گرفتم و بعدها حسابي به دردم خورد
شوهر زوج لتوني آمد. رنگ صورتش كاملا به جا آمده بود.
پرسيدم : «از اتاقتان راضي هستيد؟»
گفت : «قشنگه ولي توالت كار نمي كنه.»
چون مرد بود لازم نبود خيلي حساسيت نشان بدهم. گفتم : «متاسفم، لطفا بفرماييد توي حياط تا تعميركار بفرستم بالا ببينه مشكل چيه.»
خودش مشكل را توضيح داد. توضيح هم نمي داد،مي دانستم توالت اتاق سه يك مرگش هست كه دم به دقيقه دستمال كوفتي تويش گير مي كند. روح خبيث هميشه مي خواهد اگر گرفتني است صبح بگيرد،چون هنوز نظافت كاري تا نه شب نمي ماند. بايد خودم مي رفتم مخزنش را پر آب مي كردم با شيلنگ و يكهو مي زدم و با مشت مي كوبيدم روي دهنه تا فس فس كند و صداي آب بيايد كه يعني پمپ به كار افتاده و مخزنش دارد پر آب مي شود.
همكارم آمد و گفت كه زن و شوهر لتوني نشسته اند توي حياط و چاي مي خورند . خدا خدا كردم كه كار به دستكش دست كردن نرسد. هميشه خيال مي كنم دستكش سوراخ است و حالا آب مي رسد به سرانگشت ها
وقتي برگشتم شيفت بعدي رسيده بود. همكارم داشت شيفت را تحويل مي داد: «مهمون اسپانيايي ها هنوز نيومدن؟»
گفتم: «اومدن ، من پذيرششون كردم ؛ هر دو تاشون خانومن ، علاقه مند به سينما ؛چراغ قرمز امشب هم كماكان اتاق پنج ، خانم و آقاي عظيمي با دختراشون ، دوبار فقط ملافه عوض كردن.»
همكارم گفت: «مهمون اسلواكيه هم ديگ نمي آد . اگه مي خواست بياد رسيده بود تا حالا ، مي توني اتاق رو بدي اگه مهمون اومد.»
حق با همكارم بود. چه حالا مي رفتم چه نيم ساعت بعد درست سر ساعت ، فرقي نداشت . همان روزهاي اول كه پر كردن فرم ها را تا نيم ساعت لفت مي دادم كه بپرسم چطور آمده اند ايران ، چند روز مي مانند و مي روند كجاوبعد كي ممكن است دوباره برگردند ، همكار قديميم گفت : «خوبي هتل اينه كه همه مي آيند كه بروند ، هيچ كس هميشه نمي ماند.»
ولي من ماندن در اين خانه را دوست دارم ، چون هر روز چشم به راه مهمان هاي تازه اي هستم.
منبع: خردنامه همشهري داستان شماره 66
هتل ما بهشت است؛ اسمش نه ، مهمان هايمان مي گويند مثل بهشت . شايد چون باغچه هاي اين ساختمان صد و پنجاه ساله قجري با درخت عناب و انار و انگور و بوته هاي رزماري ولاله عباسي و ياس و محمدي ، فصل به فصل كارشان را سر موقع انجام مي دهند و از اين نظر شبيه هيچ كدام از هتل هايي كه مثلا تويش جسد پيدا مي شود، نيست (خودتان حتما توي فيلم ها ديده ايد.)
همكارم دارد يك زوج از ليتواني را پذيرش مي كند و گاه به گاه نگاهش به من است كه ببيند خودم با زبان خوش بلند مي شوم از پشت سيستم يا نه . همكارم مي گويد ليتواني ، چه خوب ، خيلي خوش آمديد (به انگليسي البته) . باز توي يك پرانتز ، هر جا من درباره گفت و گوي خودم با خارجي ها نوشتم حتما به انگليسي بوده ، چون به هر حال انگليسي ما ايراني ها از فارسي آنها به مراتب بهتر است . همكارم چند تايي آموزشگاه رفته و انگليسيش خوب است ولي هنوز به خودش شك دارد و هر تورليدري را گير مي آورد مي گويد : «من چند ترم رفته ام كيش ؛ جا برم كه فول بشم؟»
يكيشان يك بار گفت : «شما برو قشم و خارك و تنب بزرگ و كوچك يه نيم دور بزن ، برگردي ديگه فول فولي.»
زن ليتواني رفت سمت ديوار دستش را روي نقشه جهان نما بالا برد و يك كشور نشان داد بين ليتواني و استوني.
و تاكنيد كرد: «لتوني نه ليتواني.»
من گفتم : «البته . لتوني» و اسم كشور را شنيده نشنيده وسط زمين و هوا ول كردم كه به خيالش درست بيايد. همكارم دوباره گفت : «به هر حال خوش آمديد.»
من گفتم : «عجب كشور كوچيكي.» فكر كردم نكند بدشان بيايد ، ادامه دادم كه بايد سرزمين سردي باشد.
و تعجب را در چشمانم هم آوردم كه احساس نكند كوچكي كشورش به معناي تحقير است كه خداي نكرده يك اعلان جنگ غير رسمي محسوب شود. زن زيادي جدي گرفت و همين جور توضيح مي داد در مورد مساحت و جمعيت كشورشان كه در حدود سه ميليون نفر است .
و من داشتم فكر مي كردم مثل اين است كه بگويي تهران شده يك كشور. مرد گفت: «به مساحت تهران شايد ولي خيلي خلوت تر.» البته زنش توضيح داد كه از شرق تا غرب كشورمان با ماشين فقط سه ساعت راه است .
گفتم : «از غرب به شرق تهران بيست و سه ساعته هم نمي شه رد شد.» همكارم گفت : «چي داري مي گي؟ تا تهرون سه ساعته.»
و خودش با تاكيد سه تا از انگشت هايش را براي مهمان ها بالا برد؛ سه ساعت ، كه هر دويشان خنديدند و گفتند البته .
پاسپورت هايش را گرفتم و فرم راگذاشتم جلوي همكارم تا تكميل كند. نقشه شهر را گذاشتم رو به رويشان .
پرسيدند: «چايي؟»
گفتم آشپزخانه داريم ولي بايد خودشان براي خودشان سرو كنند. به هر حال فهميده ام كه پيشخدمت همه جاي دنيا فقط يك پيشخدمت است نه بيشتر. آنها روي مغزشان آن قدر جاي خالي نمانده كه بتوانند تصور كنند پيشخدمتي كه در ايران چاي سرو مي كند ، ممكن است كارشناس رياضي محض باشد كه دو سال است دارد كنكور ارشد هم مي دهد. البته بماند كه مهمان داريم تا مهمان؛ مي شود براي يك معلم جغرافياي اهل اسلواكي كه نصف دنيا را تنها سفر كرده ، چايي آورد با عرق دارچين كه ننوشيده تشخيص بدهد و هر چه فكر كند لغت يادش نيايد و من دستم را بكشم روي ساقه درخت عناب و بگويم : «پوست يك نوع درخت خاص.»او بگويد : «دقيقا ، خودشه!»
خوشم مي آيد از اينكه آنها هم گاهي انگليسيشان بلنگد و لغتي يادشان نيايد ؛ نه مثل هلندي ها و كانادايي ها يا هندي ها كه حتي اگر بحث احتمال ورشكستگي شركت بي تي هم باشد ، يك لغت كم نمي آورند.
بايد فرم كل مهمانان را با تمام مشخصات تنظيم كنم و دوباره بفرستم . گويا فكس اداره ذي ربط خراب بوده ، صبح كه فرستاديم نرفته ؛ مي گذارم آخر وقت تا براي فردا دوباره كاري نشود.
مرد لتوني قبل از اينكه ليبلش را بخواند دستش رامي گذارد روي منشور كورش. مي گويم «منشور كورش» وتوضيح مي دهم كه اصلش توي موزه «بريتيش» لندن است .
نگاهش روي كلمات ليبل است و حروف را بخش هجي مي كند؛ ك.و...رو...ش.
زنش يكهو بر مي گردد توي صورتش ، مرد براي زن توضيح مي دهد و عرق وطندوستي همكارم هم به جوش مي آيد ؛ محكم مي گويد «كورش».
مرد مي خندد زير لبي و بعد معذرت مي خواهد و توضيح مي دهد. زن لبش را مي جود. همه جاي دنيا زن هايي كه از سبكسري هاي مردشان جوش مي آورند به يك شكل حرص مي خورند و نگاهش مي كنند.
مي گويد «اين كلمه» و با لبخند توضيح مي دهد «كوروش بدون «او» ؛ يك كلمه ممنوع است در زبان لتوني .» مي پرسم «يعني حرام از نظر مذهبي؟»
«نه، نه.»
يك سرخي مي دود زير پوست بي رنگش . تاكيد مي كند كه حرام نه و هي توضيح مي دهد و مثال مي زند كه مثلا در قرن نوزده در فرانسه ، كسي سر ميز شام نمي گفته سينه مرغ ميل دارد، چون يك كلمه ممنوعه بوده و چند تا معادل فرانسه و انگليسي ديگر هم مثال آورد كه زن بيشتر لبش را جويد و رويش را كرد سمت نقشه و ترجيح داد به كشور سه ساعتيش نگاه كند. مرد كاملا سرخ شد كه من به هر شكل حاليم شود كه بايد بگويم اوكي و خلاص و ادامه دادم:«فهميدم.»البته ما هم داريم . ما هم لغات ممنوع اين چنيني توي زبانمان داريم ، فراوان . خوشبختانه هنوز كوروش شاملش نشده!
همكارم گفت : «مهمون اسلواكيه سراغت رو مي گرفت صبح. چي مي خوان اين همه حرف مي زنن؟»
پرسيدم :«مگه چك آوت كرد؟»
«نه ، يه چيزي در مورد بو و بطري و روستاهاي اطراف مي گفت. رفته خارج شهر گفت ممكنه دير بياد.
خانم اليزابت رسيد. پاكت لباس هايش اتو كشيده آماده كنار دستم بود، كه نيامد، گذاشتم برايش روي پيشخوان . امروز صورت سفيدش را يك روسري ژرژت سرمه اي قاب گرفته كه به چشم هاي آبيش مي آيد . روسريش را كج كنار گونه اش سنجاق كرده . مدلي كه هفت ، هشت سال پيش خيلي مد بود. فقط يك چمدان كوچك مشكي داشت و همين كيف دستي مشكي كه هر روز دستش مي گيرد براي بيرون رفتن . هر شب هم يك كيسه پلاستيك لباس مي آورد براي لاندري(خشكشويي) . خودم پذيرشش كردم و از همان اول چشمم خورد به روبان هايي كه روي زيپ مخفي كيف و دسته چمدانش پاپيون شده بود. روبان روي زيپ كيف ، نارنجي است با خط هاي باريك سفيد.
خانم اليزابت كيسه را بر مي دارد و تشكر مي كند و مي گويد : «صبح آب گرم نبود.»
بايد حسابي تعجب كنم و گوشي را بردارم . مي گويم : «سابقه نداشته خانم ، ببخشيد ، حتما پيگيري مي كنم.»همكارم مي گويد :«دوباره آبگرمكن اتاق چهار؛ خدا كنه اين بارم از شير اطمينانش باشه. سوراخ شده باشه ، مصيبته تا تعمير كار بياد و باز كنه ببره.»
خانم اليزابت مي رود و همكارم به دنبالش مي گويد: «مي رم آشپزخانه سفارش مهمون اتاق سه رو بزنم روي در ، صبح يادشون نره. صبحانه گرم مي خوره . سوسيس با تخم مرغ و گوجه به علاوه زيتون و خيارشور.»
گفتم : «اينا رو كه همه بايد برن مخصوص بخرن. موقع پذيرش هماهنگ شدي.»
«آره دابل گرفته ، سه شب مي مونه.براي برگشتشم رزرو كرده دو شب.»
كوچك ترين تغيير در روند معمول پذيرش را بايد با هماهنگي انجام دهيم . اين يكي را همكارم بسيار زودتر از من ياد گرفت .
از رزروهاي قبلي فقط دو جفت اسپانيايي مانده اند. بايد بنشينم سر تكميل فرم . نامه ها را آماده بگذارم براي شيفت صبح كه فكس كنند.
صداي پاشنه هاي خانم عظيمي زودتر از خودش مي رسد: «اين جا چند ستاره است خانم.»
«هر چي شما بخواهيد.»
«يعني چه خانم؟ اين چه وضعيته؟»
«بفرماييد مشكلتون چيه؟ من در خدمتتونم.»
«يعني شما نمي دونيد چند ستاره ايد؟ من رفتم هتل سه ستاره كيش آدم حظ مي كرد از سرويسشون.»
حيف كه همكارم نبود و گرنه هر چي مربوط به كيش باشد در حوزه استحافظي او قرار مي گرفت ، گفتم : «خانم ، درست مي فرماييد ، اينجا با جزيره كيش كاملا متفاوته . اينجا يك خانه تاريخيه كه تبديل شده به هتل يا اقامتگاه و به خاطر شرايط خاص تاريخي بودن قادر به دادن هر گونه سرويسي نيست . به همين دليل زير مجموعه هتل هاي ستاره دار هم نيست ولي تا الان كسي به خاطر ستاره نداشتن شكايتي نداشته!»
گفت: «حتما براي خارجي ها هم دمپايي نمي ذاريد» و نگاه انداخت به پاسپورت لتوني ها كه هنوز توي دستم بود و شماره ويزايشان را ثبت مي كردم.
«بايد حتما زور بالا سرمون باشه ؛ همين جوري آبروي مملكت مي ره . همه مي گن ايراني ها كثيفن.»
گفتم : «حتما مي گم بيارن دم در اتاق ؛ مي خواهيد بفرستم اتاق كلا نظافت بشه؟»
مي دانستم صبح ايستاده بالاي سر نظافت كار تا كارش را تمام كند. گفت: «خودم گفتم بيان ملافه ها رو هر روز عوض كنن ولي باز موداشت.»
«خط اتوچي ؟ همه ملافه ها شسته و اتو مي شن خانم عظيمي . شايد مطمئن باشيد كاملا تميزه ولي اگه شما مي فرماييد مو بوده ، من مي فرستم بيان ملافه رو دوباره عوض كنن.»
مهمان هاي اسپانيايي رسيدند. گفتم : «خودش آمديد. اهل كجا هستيد؟»
هر موقع ديگر بود نمي پرسيدم چون آخر وقت است و فقط يك رزروي مانده بود؛ خانم عظيمي كه به نظرم روابط بين الملل برايش مهم تر از يك دانه مو بود، نگاهي به كوله هاي خاك آلود مهمان ها انداخت و سرش را تكان داد و رفت .
دو خانم ميانسال بودند . با اينكه هيچ وقت نمي شود سن زن ها را حدس زد، چهل تا پنجاه ساله . فكر كردند نشنيدم ، دوباره يكيشان بلند گفت:«اسپانيا.»
گفتم :«اوكي ، خاوير باردم!»
از هر كشوري يكي دو تا از اين جور اسم ها كافي بود تا خيال كنند كه مشاهير كشورشان را در دورافتاده ترين جاهاي دنيا هم مي شناسند(بلا نسبت شهر من كه كاشان است و هنوز گم نشده است).
گفت :«اوووووووووو چطور؟ دوستش داري؟»
طبق ممول نبايد اين سوال را مي كرد ولي كر و من گفتم : «بله.»
پرسيد:«چرا؟»
هميشه بايد خواست باشد كه يك اروپايي وقتي پرسد چرا ، ديگر نمي شود از زيرش راحت در رفت مگر اينكه بگويي نمي دانم. گفتم : «نمي دانم ، شايد چون اسمشو بلدم.»
هنوز نگاهم مي كردند . گفتم : «كمي گيج كننده است . به جاي اينكه از هنر پيشه اي خوشت بيايد و بروي اسمش را ياد بگيري اسمي را ياد مي گيري كه مال يك هنر پيشه است . بعدش خوشت مي آيد از او چون اسمش را بلدي.»
هردوشان با هم خنديدند. گفتند: «اووو... .»
خوب شد كه خنديدند و گرنه توصيفش خيلي هم سر راست نيست . يك بار خواستم براي يك فرانسوي يك فيلم فرانسوي را كه دوست داشتم توضيح بدهم و او نفهميد و هي اسم گفت و تا آخرش من گفتم ممكنه . خودش تاكيد كرد روي اسمي كه گفته بود و من اسم را ياد گرفتم و بعدها حسابي به دردم خورد
شوهر زوج لتوني آمد. رنگ صورتش كاملا به جا آمده بود.
پرسيدم : «از اتاقتان راضي هستيد؟»
گفت : «قشنگه ولي توالت كار نمي كنه.»
چون مرد بود لازم نبود خيلي حساسيت نشان بدهم. گفتم : «متاسفم، لطفا بفرماييد توي حياط تا تعميركار بفرستم بالا ببينه مشكل چيه.»
خودش مشكل را توضيح داد. توضيح هم نمي داد،مي دانستم توالت اتاق سه يك مرگش هست كه دم به دقيقه دستمال كوفتي تويش گير مي كند. روح خبيث هميشه مي خواهد اگر گرفتني است صبح بگيرد،چون هنوز نظافت كاري تا نه شب نمي ماند. بايد خودم مي رفتم مخزنش را پر آب مي كردم با شيلنگ و يكهو مي زدم و با مشت مي كوبيدم روي دهنه تا فس فس كند و صداي آب بيايد كه يعني پمپ به كار افتاده و مخزنش دارد پر آب مي شود.
همكارم آمد و گفت كه زن و شوهر لتوني نشسته اند توي حياط و چاي مي خورند . خدا خدا كردم كه كار به دستكش دست كردن نرسد. هميشه خيال مي كنم دستكش سوراخ است و حالا آب مي رسد به سرانگشت ها
وقتي برگشتم شيفت بعدي رسيده بود. همكارم داشت شيفت را تحويل مي داد: «مهمون اسپانيايي ها هنوز نيومدن؟»
گفتم: «اومدن ، من پذيرششون كردم ؛ هر دو تاشون خانومن ، علاقه مند به سينما ؛چراغ قرمز امشب هم كماكان اتاق پنج ، خانم و آقاي عظيمي با دختراشون ، دوبار فقط ملافه عوض كردن.»
همكارم گفت: «مهمون اسلواكيه هم ديگ نمي آد . اگه مي خواست بياد رسيده بود تا حالا ، مي توني اتاق رو بدي اگه مهمون اومد.»
حق با همكارم بود. چه حالا مي رفتم چه نيم ساعت بعد درست سر ساعت ، فرقي نداشت . همان روزهاي اول كه پر كردن فرم ها را تا نيم ساعت لفت مي دادم كه بپرسم چطور آمده اند ايران ، چند روز مي مانند و مي روند كجاوبعد كي ممكن است دوباره برگردند ، همكار قديميم گفت : «خوبي هتل اينه كه همه مي آيند كه بروند ، هيچ كس هميشه نمي ماند.»
ولي من ماندن در اين خانه را دوست دارم ، چون هر روز چشم به راه مهمان هاي تازه اي هستم.
منبع: خردنامه همشهري داستان شماره 66