ارثيه فاميلي
نورا افرون
ترجمه : احسان لطفي
ترجمه : احسان لطفي
هيچ وقت نفهميدم چرا مادرم با برادرش هال رابطه نزديكي نداشت ولي مي توانم حدس هايي بزنم. شايد هال زير بار مخارج نگهداري از والدين نرفته . شايد مادر از زن هال ـ يعني النور ـ خوشش نمي آمده . شايد هم به خاطر اين بوده كه والدينشان ـ يعني پدربزرگ و مادربزرگ من ـ پول فرستادن هال به دانشگاه كلمبيا را جور كرده اند اما خواهرش را به يك كالج دولتي فرستاده بودند و مادر ظاهرا اين را براي هميشه به دل گرفته بود. كسي چه مي داند ، راز با صاحبش مرده و دفن شده .
به هر حال من بي آنكه دايي هالم را ببينم بزرگ شدم. مادر لس آنجلس زندگي مي كرديم و هال والنور در واشنگتن دي سي . جفتشان به عنوان اقتصاددان براي دولت كار مي كردند اما در دهه پنجاه از شغلشان استعفا دادند و زماني كه من وارد كالج شدم ؛ زده بودند و در كار معامله املاك و ثروتشان سر به فلك مي زد . سال 1961 وقتي من براي يك دوره كارآموزي در واشنگتن بودم ، آنها مرا براي شام به رستوران اشرافي «دوك زيبرت» بردند . هال مرد دوست داشتني ِ نازنيني بود و النور با ان رفتارهاي انفجاري و پيش بيني ناپذيرش به ترقه مي مانست و عاشق خنديدن بود. النور و هال بچه نداشتند ولي خانه زياد داشتند ـ خانه ها را مي خريدند و مي فروختند. تابلو و مجسمه داشتند وعتيقه هاي چيني وقاليچه هاي ايراني و امورات خانه شان را پيشخدمتي به اسم لوئيز به نحو احسن اداره مي كرد . اينكه از لوئيز اسم مي آورم دليلي دار دكه خواهيد فهميد .
پدر ومادرم ، كه هر دو فيلمنامه نويس بودند ، اصلا اهل خانواده و قوم و خويش نبودند اما هال والنور با همه فاميل معاشرت داشتند و آن تابستان در واشنگتن مرا با بعضي از آنها آشنا كردند. يكي شان زني بود به اسم فِرِدالاتكين كه من عميقا عاشق اسمش بودم. با اروين ، پسر خواهر النور ،هم آشنا شدم . اروين در نهايت وارد كسب و كار النور و هال شد. اسم او راهم ـ مثل لوئيز ـ به دليل خاصي مي آورم.
بعد از كالج رفتم نيويورك و هال و النور هرازگاه كه گذارشان آنجا مي افتاد مرا براي ناهار يا شام بيرون مي بردند . سال 1974 النور از دنيا رفت . سال ها گذشت و من در اين مدت ، دايي هال را در واشنگتن و نيويورك مي ديدم . او و پدر ـ كه حالا هر دو بيوه بودند ـ هر گاه از پشت تلفن با هم حرف مي زدند و پشت بندش پدر به من زنگ مي زد كه اخبار را به اطلاعم برساند. پدر آن موقع در اولين مراحل فراموشي بود اما شماره هاي تلفن را هرگز فراموش نمي كرد. تقريبا روزي صد تا تلفن مي زد و همه هم مختصر . هيچ وقت سلام نمي گفت و هيچ وقت خداحافظي نمي گرد . مستقيم مي رفت سر اصل مطلب و بعدش هم گوشي را مي گذاشت .
مي گفت : «همين حالا نوشتن خاطراتم را تمام كردم. مي خواهم اسمش را بگذارم : من.» من مي گفتم : «عاليه» و او قطع مي كرد.
يا مي گفت : «الان به كارترين هپبورن زنگ زدم و اسم كتاب خاطراتم را برايش گفتم. خيلي خوشش آمد.» من مي گفتم: «عاليه بابا» و او قطع مي كرد.
هميشه دلم مي خواست كه پدر به بچه هايم ـ مكس و جيكوب ـ علاقه نشان بدهد ولي او حتي اسمشان را هم فراموش مي كرد. يك بار كه جيبكوب تلفن را جواب داد پدرم گفته بود: «تو آبراهامي يا آن يكي؟» جيكوب هفت ساله خنديد و من اين را به حساب شوخي گذاشتم اما با وجود اين ،ماجرا غمگينم كرد.
اعلان هاي تلفني پدرم درباره دايي هال ، هيچ وقت درباره خود او نبود بلكه عموما به ملك و املاك پهناورش مربوط مي شد كه به روايت پدرم تماما به من و سه خواهرم مي رسيد.
مي گفت: «باهال حرف زدم و شما چهار تا توي وصيت هستيد.»
مي گت : «هنوز توي وصيت هستيد.»
مي گفت « تقسيم بر چهار بين شما چهار تا دختر.»
مي گفت : «پول هنگفت.»
هيچ وقت حتي از خاطرم هم نمي گذشت كه پدر دارد واقعيت را مي گويد و من قرار است وارث ثروتي باشم. غير از اين ، دايي هال هم در سلامت كامل به سر مي برد اما يكي از روزهاي تابستان 1987 همين طور كه پشت ميز نشسته بودم و با فيلمنامه اي كه بايد پول قبض ها و صورت حساب هايم را در مي آورد سرو كله مي زدم ، تلفن زنگ زد ؛ آن طرف خط، مسوولي در يكي از بيمارستان هاي واشنگتن دي سي گفت كه هال از ذات الريه در حال مرگ است و من به عنوان نزديك ترين خويشاوند زنده بايد خودم را براي تصميم هاي احتمالي آماده كنم . گوشي را حيران و مبهوت گذاشتم . تلفن دوباره زنگ زد . فِرِدا لاتكين بود، زنگ زده بود كه بگويد آپارتمان هال در واشنگتن پر از قاليچه ها و عتيقه ها و آثار هنري بي نهايت ارزشمند است و من بايد فورا قفل و زنجيرش كنم و گرنه لوئيز پيشخدمت ممكن است خانه را لخت كند و فلنگ را ببندد . به فِرِدا گفتم كه واقعا شك دارم لوئيز چنين كاري بكند اما هرچه باشد ، او بشتر عمرش را براي هال و النور كار كرده و حالا مي تواند هر چه خواست ، از آنجا بردارد . تلفن دوباره زنگ زد . بيمارستان بود . هال تام كرده بود.
به خواهرم دليا زنگ زدم و گفتم : «براي ارث بردن آماده باش.»
هيچ كدام از ما كوچك ترين تصوري از مفاد و محتويات واقعي وصيتنامه نداشتيم . مي دانستيم كه احتمالا شامل عوايد خانه هايي است كه او والنور معامله كرده بودند و همين طور سود حاصل از پروژه هاي مسكوني اي كه در مك لين و فالزچرچ ساخته بودند؛ رديف به رديف خانه هاي ويلايي لوكس با استخر و سالن بدنسازي و چيزهايي مثل اين . تازه ملك معروف پورتوريكو هم بود . هال والنور يك جايي در پورتوريكو زمين درندشتي خريده بود و با شراكت پسر خواهر النور ـ اروين ـ در آن شروع به ساخت و ساز كرده بودند. اگر از من مي پرسيدند مي گفتم هال حداقل بايد سه ميليون دلار بيرزد كه آن موقع پول خيلي زيادي بود و وقتي به چهار تقسيم مي شد ، به هر كدام مان هفتصد و پنجاه هزار دلار مي رسيد. باورم نمي شد ، براي خودش ثروتي بود. همه چيز را عوض مي كرد. بسيار خوب ، شايد زيادي خوشبين بودم . شايد فقط دو ميليون دلار وسط بود اما باز هم مي شد نفري نيم ميليون دلار. از آن طرف ، شايد چهار ميليون بود؛ يعني نفري يك ميليون ، نفري يك ميليون ! همين طور به تخمين زدن و تقسيم كردن و خرج كردن پول توي ذهنم ادامه مي دادم. تازگي با شوهرم خانه اي در ايست همپتون خريده بوديم و تعمير و نوسازي خانه خيلي بيشتر از چيزي كه فكرش را مي كرديم خرج برداشته بود . ديگر پولي براي باغچه و فضاي سبز در بساط نداشتيم . توي ذهنم چندتا درخت دور خانه كاشتم ، چمن هاي پژمرده و كچل را از بيخ تراشيدم و كاميون كاميون چمن خوش ريخت و يكنواختي را كه حالا مي توانستم از عهده خريدشان بربيايم جلوي خانه تصور كردم . در خيالاتم سفري هم به نهالستان شهر براي خودم ترتيب دادم تا نگاهي به درختچه هاي گل ادريس بيندازم . قلبم به تپش افتاده بود. شوهرم را از سركارش بيرون كشيدم تا با هم درباره درخت هايي كه مي خواستيم بكاريم حرف بزنيم ؛ قطعا يك زغال اخته ، يك زغال اخته تناور خوشگل. خرج برمي داشت اما حالا قرار بود پولدار بشويم.
رفتم طبقه بالا و نگاهي به فيلمنامه اي كه مشغول نوشتنش بودم انداختم. ديگر مجبور نبودم با آن سرو كله بزنم . تنها انگيزه ام براي نوشتنش پول بود و ـ خودمانيم ـ كسي حاضر به ساختنش نمي شدوغير از اين خيلي هم سخت بود. كامپيوتر را خاموش كردم و روي تخت دراز كشيدم تا به راه هاي ديگر خرج كردن پول دايي هال فكر كنم. به نظرم آمد كه تختخواب به يك تخته بالاسري نو احتياج دارد.
به اين ترتيب در عرض پانزده دقيقه ، من دو مرحله ابتدايي «ثروت موروثي» را پشت سر گذاشتم : خوشي و تنبلي .
تلفن زنگ زد .
پدرم بود. گفت : «هال مرده».
گفتم : «مي دانم.»
گفت : «مي خواست پول هايش را براي شما چهار تا بگذارد ولي من گفتم كه تو را داخل وصيت نكند، چون خودت به اندازه كافي پول داري.»
گفتم: «چي؟»
گوشي را گذالشت .
به محوطه جوي خانه نگاه كردم ؛ اين از چمن .
به دليا زنگ زدم . گفتم «باور نمي كني» و ماجرا را برايش تعريف كردم.
دليا گفت : «خب ، درستش مي كنيم . ما سه تا ، از سهم مان همان درصدي را كه ارث مي بريم به تو مي دهيم تا همه چيز عادلانه تقسيم شود.»
گفتم : «يك چهارم».
گفت : «هميشه رياضيات بهتر از من بود. به بقيه زنگ مي زنم.»
به بقيه زنگ زد و بعد دوباره به من .
گفت : «امي موافق است ، هالي نه.»
باورم نمي شد . چهار نفرمان به هم قول داده بوديم كه اگر پدر يكي را از وصيت بيرون گذاشت بقيه در ارث شريكش كنند؛ البته كه اين شامل دايي هال هم مي شد.
هنوز شب نشده بود و ما وارد سومين مرحله ثروت موروثي شده بوديم : اختلاف.
روز بعد وكيل هال تلفن زد: هال مرا از وصيت بيرون نگذاشته بود. نصف دارايي اش را گذاشته بودبراي ما چهار تا و نصف ديگر را براي لوئيز پيشخدمت .
براي لوئيز خوشحال بودم ؛ لياقتش را داشت اما حالا سهم خودم به يك هشتم مي رسيد كه به خوبي يك چهارم نبوداما اگر ارث دور و بر چهار ميليون از آب در مي آمد. باز هم براي خودش پولي مي شد.
از وكيل پرسيدم: «حالا چقدر هست؟»
گفت : «نه خيلي.»
گفتم :«نه خيلي يعني چقدر؟»
گفت : «كمتر از نيم ميليون.»
در واقع خيلي كمتر از نيم ميليون بود. از صدقه سر اروين ـ پسر خواهر النور ـ هال تقريبا همه ثروتش را در قضيه پورتوريكو به باد داده بود. باقيمانده ماجرا وقتي تقسيم به هشت مي شد، از عهده خريد چمن بر مي آمد ولي مرا از شر فيلمنامه كذايي خلاص نمي كرد.
وكيل گفت : «خبر خوش اينكه وقتي سهم الارث كمتر از هفتاد و پنج هزرا دلار باشد ، مشمول ماليات نمي شود.»
زنگ زدم به دليا وامي واخبار را به شان دادم . به هالي تلفن نزدم . در واقع ديگر با هالي حرف نزدم .
رفتم طبقه بالا و كامپيوتر را روشن كردم و نشستم سر فيلمنامه.
هفته بعد ، امي زنگ زد كه بگويد از وكيل هال شنيده كه ممكن است تابلوي «مونه»اي هم در كار باشد. توي گنجه يك نقاشي پيدا كرده بودند و داشتند آن را براي يك ارزياب هنري مي فرستادند . تا آن موقع من ديگر دست از اميدواري كشيده بودم اما امي با موفقيت وارد چهارمين مرحله «ثروت موروثي» شده بود: «شاهكارِ احتماليِ پنهان در گنجه.» لازم به ذكر نيست كه نقاشي اصل نبود.
در پايان قصه ، ما چهار تا تقريبا نفري چهل هزار دلار از دايي هال ارث برديم بنابراين من هيچ وقت وارد پنجمين مرحله ثروت موروثي ـ يعني خودِ ثروت ـ نشدم .
فيلمنامه را تمام كردم و از قضا ساخته هم شد. من استعداد خوبي در درس گرفتن از تجربياتم دارم ودرسي كه از اين يكي گرفتم اين بود: بي نهايت خوش شانس بودم كه هرگر ارث كلاني نصيبم نشد چون ممكن بود هيچ وقت نوشتنِ«وقتي هر سالي را ملاقات كرد» را به پايان نبرم ؛ فيلمنامه اي كه زندگي ام را به كلي عوض كرد.
يك درخت زغال اخته خريديم . واقعا زيباست . اوايل تابستان گل مي دهد و مرا ياد دايي هال نازنين مي اندازد.
منبع: خردنامه همشهري داستان شماره 66
به هر حال من بي آنكه دايي هالم را ببينم بزرگ شدم. مادر لس آنجلس زندگي مي كرديم و هال والنور در واشنگتن دي سي . جفتشان به عنوان اقتصاددان براي دولت كار مي كردند اما در دهه پنجاه از شغلشان استعفا دادند و زماني كه من وارد كالج شدم ؛ زده بودند و در كار معامله املاك و ثروتشان سر به فلك مي زد . سال 1961 وقتي من براي يك دوره كارآموزي در واشنگتن بودم ، آنها مرا براي شام به رستوران اشرافي «دوك زيبرت» بردند . هال مرد دوست داشتني ِ نازنيني بود و النور با ان رفتارهاي انفجاري و پيش بيني ناپذيرش به ترقه مي مانست و عاشق خنديدن بود. النور و هال بچه نداشتند ولي خانه زياد داشتند ـ خانه ها را مي خريدند و مي فروختند. تابلو و مجسمه داشتند وعتيقه هاي چيني وقاليچه هاي ايراني و امورات خانه شان را پيشخدمتي به اسم لوئيز به نحو احسن اداره مي كرد . اينكه از لوئيز اسم مي آورم دليلي دار دكه خواهيد فهميد .
پدر ومادرم ، كه هر دو فيلمنامه نويس بودند ، اصلا اهل خانواده و قوم و خويش نبودند اما هال والنور با همه فاميل معاشرت داشتند و آن تابستان در واشنگتن مرا با بعضي از آنها آشنا كردند. يكي شان زني بود به اسم فِرِدالاتكين كه من عميقا عاشق اسمش بودم. با اروين ، پسر خواهر النور ،هم آشنا شدم . اروين در نهايت وارد كسب و كار النور و هال شد. اسم او راهم ـ مثل لوئيز ـ به دليل خاصي مي آورم.
بعد از كالج رفتم نيويورك و هال و النور هرازگاه كه گذارشان آنجا مي افتاد مرا براي ناهار يا شام بيرون مي بردند . سال 1974 النور از دنيا رفت . سال ها گذشت و من در اين مدت ، دايي هال را در واشنگتن و نيويورك مي ديدم . او و پدر ـ كه حالا هر دو بيوه بودند ـ هر گاه از پشت تلفن با هم حرف مي زدند و پشت بندش پدر به من زنگ مي زد كه اخبار را به اطلاعم برساند. پدر آن موقع در اولين مراحل فراموشي بود اما شماره هاي تلفن را هرگز فراموش نمي كرد. تقريبا روزي صد تا تلفن مي زد و همه هم مختصر . هيچ وقت سلام نمي گفت و هيچ وقت خداحافظي نمي گرد . مستقيم مي رفت سر اصل مطلب و بعدش هم گوشي را مي گذاشت .
مي گفت : «همين حالا نوشتن خاطراتم را تمام كردم. مي خواهم اسمش را بگذارم : من.» من مي گفتم : «عاليه» و او قطع مي كرد.
يا مي گفت : «الان به كارترين هپبورن زنگ زدم و اسم كتاب خاطراتم را برايش گفتم. خيلي خوشش آمد.» من مي گفتم: «عاليه بابا» و او قطع مي كرد.
هميشه دلم مي خواست كه پدر به بچه هايم ـ مكس و جيكوب ـ علاقه نشان بدهد ولي او حتي اسمشان را هم فراموش مي كرد. يك بار كه جيبكوب تلفن را جواب داد پدرم گفته بود: «تو آبراهامي يا آن يكي؟» جيكوب هفت ساله خنديد و من اين را به حساب شوخي گذاشتم اما با وجود اين ،ماجرا غمگينم كرد.
اعلان هاي تلفني پدرم درباره دايي هال ، هيچ وقت درباره خود او نبود بلكه عموما به ملك و املاك پهناورش مربوط مي شد كه به روايت پدرم تماما به من و سه خواهرم مي رسيد.
مي گفت: «باهال حرف زدم و شما چهار تا توي وصيت هستيد.»
مي گت : «هنوز توي وصيت هستيد.»
مي گفت « تقسيم بر چهار بين شما چهار تا دختر.»
مي گفت : «پول هنگفت.»
هيچ وقت حتي از خاطرم هم نمي گذشت كه پدر دارد واقعيت را مي گويد و من قرار است وارث ثروتي باشم. غير از اين ، دايي هال هم در سلامت كامل به سر مي برد اما يكي از روزهاي تابستان 1987 همين طور كه پشت ميز نشسته بودم و با فيلمنامه اي كه بايد پول قبض ها و صورت حساب هايم را در مي آورد سرو كله مي زدم ، تلفن زنگ زد ؛ آن طرف خط، مسوولي در يكي از بيمارستان هاي واشنگتن دي سي گفت كه هال از ذات الريه در حال مرگ است و من به عنوان نزديك ترين خويشاوند زنده بايد خودم را براي تصميم هاي احتمالي آماده كنم . گوشي را حيران و مبهوت گذاشتم . تلفن دوباره زنگ زد . فِرِدا لاتكين بود، زنگ زده بود كه بگويد آپارتمان هال در واشنگتن پر از قاليچه ها و عتيقه ها و آثار هنري بي نهايت ارزشمند است و من بايد فورا قفل و زنجيرش كنم و گرنه لوئيز پيشخدمت ممكن است خانه را لخت كند و فلنگ را ببندد . به فِرِدا گفتم كه واقعا شك دارم لوئيز چنين كاري بكند اما هرچه باشد ، او بشتر عمرش را براي هال و النور كار كرده و حالا مي تواند هر چه خواست ، از آنجا بردارد . تلفن دوباره زنگ زد . بيمارستان بود . هال تام كرده بود.
به خواهرم دليا زنگ زدم و گفتم : «براي ارث بردن آماده باش.»
هيچ كدام از ما كوچك ترين تصوري از مفاد و محتويات واقعي وصيتنامه نداشتيم . مي دانستيم كه احتمالا شامل عوايد خانه هايي است كه او والنور معامله كرده بودند و همين طور سود حاصل از پروژه هاي مسكوني اي كه در مك لين و فالزچرچ ساخته بودند؛ رديف به رديف خانه هاي ويلايي لوكس با استخر و سالن بدنسازي و چيزهايي مثل اين . تازه ملك معروف پورتوريكو هم بود . هال والنور يك جايي در پورتوريكو زمين درندشتي خريده بود و با شراكت پسر خواهر النور ـ اروين ـ در آن شروع به ساخت و ساز كرده بودند. اگر از من مي پرسيدند مي گفتم هال حداقل بايد سه ميليون دلار بيرزد كه آن موقع پول خيلي زيادي بود و وقتي به چهار تقسيم مي شد ، به هر كدام مان هفتصد و پنجاه هزار دلار مي رسيد. باورم نمي شد ، براي خودش ثروتي بود. همه چيز را عوض مي كرد. بسيار خوب ، شايد زيادي خوشبين بودم . شايد فقط دو ميليون دلار وسط بود اما باز هم مي شد نفري نيم ميليون دلار. از آن طرف ، شايد چهار ميليون بود؛ يعني نفري يك ميليون ، نفري يك ميليون ! همين طور به تخمين زدن و تقسيم كردن و خرج كردن پول توي ذهنم ادامه مي دادم. تازگي با شوهرم خانه اي در ايست همپتون خريده بوديم و تعمير و نوسازي خانه خيلي بيشتر از چيزي كه فكرش را مي كرديم خرج برداشته بود . ديگر پولي براي باغچه و فضاي سبز در بساط نداشتيم . توي ذهنم چندتا درخت دور خانه كاشتم ، چمن هاي پژمرده و كچل را از بيخ تراشيدم و كاميون كاميون چمن خوش ريخت و يكنواختي را كه حالا مي توانستم از عهده خريدشان بربيايم جلوي خانه تصور كردم . در خيالاتم سفري هم به نهالستان شهر براي خودم ترتيب دادم تا نگاهي به درختچه هاي گل ادريس بيندازم . قلبم به تپش افتاده بود. شوهرم را از سركارش بيرون كشيدم تا با هم درباره درخت هايي كه مي خواستيم بكاريم حرف بزنيم ؛ قطعا يك زغال اخته ، يك زغال اخته تناور خوشگل. خرج برمي داشت اما حالا قرار بود پولدار بشويم.
رفتم طبقه بالا و نگاهي به فيلمنامه اي كه مشغول نوشتنش بودم انداختم. ديگر مجبور نبودم با آن سرو كله بزنم . تنها انگيزه ام براي نوشتنش پول بود و ـ خودمانيم ـ كسي حاضر به ساختنش نمي شدوغير از اين خيلي هم سخت بود. كامپيوتر را خاموش كردم و روي تخت دراز كشيدم تا به راه هاي ديگر خرج كردن پول دايي هال فكر كنم. به نظرم آمد كه تختخواب به يك تخته بالاسري نو احتياج دارد.
به اين ترتيب در عرض پانزده دقيقه ، من دو مرحله ابتدايي «ثروت موروثي» را پشت سر گذاشتم : خوشي و تنبلي .
تلفن زنگ زد .
پدرم بود. گفت : «هال مرده».
گفتم : «مي دانم.»
گفت : «مي خواست پول هايش را براي شما چهار تا بگذارد ولي من گفتم كه تو را داخل وصيت نكند، چون خودت به اندازه كافي پول داري.»
گفتم: «چي؟»
گوشي را گذالشت .
به محوطه جوي خانه نگاه كردم ؛ اين از چمن .
به دليا زنگ زدم . گفتم «باور نمي كني» و ماجرا را برايش تعريف كردم.
دليا گفت : «خب ، درستش مي كنيم . ما سه تا ، از سهم مان همان درصدي را كه ارث مي بريم به تو مي دهيم تا همه چيز عادلانه تقسيم شود.»
گفتم : «يك چهارم».
گفت : «هميشه رياضيات بهتر از من بود. به بقيه زنگ مي زنم.»
به بقيه زنگ زد و بعد دوباره به من .
گفت : «امي موافق است ، هالي نه.»
باورم نمي شد . چهار نفرمان به هم قول داده بوديم كه اگر پدر يكي را از وصيت بيرون گذاشت بقيه در ارث شريكش كنند؛ البته كه اين شامل دايي هال هم مي شد.
هنوز شب نشده بود و ما وارد سومين مرحله ثروت موروثي شده بوديم : اختلاف.
روز بعد وكيل هال تلفن زد: هال مرا از وصيت بيرون نگذاشته بود. نصف دارايي اش را گذاشته بودبراي ما چهار تا و نصف ديگر را براي لوئيز پيشخدمت .
براي لوئيز خوشحال بودم ؛ لياقتش را داشت اما حالا سهم خودم به يك هشتم مي رسيد كه به خوبي يك چهارم نبوداما اگر ارث دور و بر چهار ميليون از آب در مي آمد. باز هم براي خودش پولي مي شد.
از وكيل پرسيدم: «حالا چقدر هست؟»
گفت : «نه خيلي.»
گفتم :«نه خيلي يعني چقدر؟»
گفت : «كمتر از نيم ميليون.»
در واقع خيلي كمتر از نيم ميليون بود. از صدقه سر اروين ـ پسر خواهر النور ـ هال تقريبا همه ثروتش را در قضيه پورتوريكو به باد داده بود. باقيمانده ماجرا وقتي تقسيم به هشت مي شد، از عهده خريد چمن بر مي آمد ولي مرا از شر فيلمنامه كذايي خلاص نمي كرد.
وكيل گفت : «خبر خوش اينكه وقتي سهم الارث كمتر از هفتاد و پنج هزرا دلار باشد ، مشمول ماليات نمي شود.»
زنگ زدم به دليا وامي واخبار را به شان دادم . به هالي تلفن نزدم . در واقع ديگر با هالي حرف نزدم .
رفتم طبقه بالا و كامپيوتر را روشن كردم و نشستم سر فيلمنامه.
هفته بعد ، امي زنگ زد كه بگويد از وكيل هال شنيده كه ممكن است تابلوي «مونه»اي هم در كار باشد. توي گنجه يك نقاشي پيدا كرده بودند و داشتند آن را براي يك ارزياب هنري مي فرستادند . تا آن موقع من ديگر دست از اميدواري كشيده بودم اما امي با موفقيت وارد چهارمين مرحله «ثروت موروثي» شده بود: «شاهكارِ احتماليِ پنهان در گنجه.» لازم به ذكر نيست كه نقاشي اصل نبود.
در پايان قصه ، ما چهار تا تقريبا نفري چهل هزار دلار از دايي هال ارث برديم بنابراين من هيچ وقت وارد پنجمين مرحله ثروت موروثي ـ يعني خودِ ثروت ـ نشدم .
فيلمنامه را تمام كردم و از قضا ساخته هم شد. من استعداد خوبي در درس گرفتن از تجربياتم دارم ودرسي كه از اين يكي گرفتم اين بود: بي نهايت خوش شانس بودم كه هرگر ارث كلاني نصيبم نشد چون ممكن بود هيچ وقت نوشتنِ«وقتي هر سالي را ملاقات كرد» را به پايان نبرم ؛ فيلمنامه اي كه زندگي ام را به كلي عوض كرد.
يك درخت زغال اخته خريديم . واقعا زيباست . اوايل تابستان گل مي دهد و مرا ياد دايي هال نازنين مي اندازد.
منبع: خردنامه همشهري داستان شماره 66