دست هاي بوريس چرنفسكي

برويس چرنِفسكي ، پسر چرنِفسكي هاي شهيد پرنده و برادر زاده دومين ژانگولر بزرگ كهكشان ، كج و كوله از خواب بيدار شد ؛به عبارتي پاي چپ و دستِ راستش در مراسم صبحگاه لنگ مي زد.
دوشنبه، 27 تير 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
دست هاي بوريس چرنفسكي

دست هاي بوريس چرنفسكي
دست هاي بوريس چرنفسكي


 

نويسنده :جِين يولن
ترجمه : رضا عليزاده



 
برويس چرنِفسكي ، پسر چرنِفسكي هاي شهيد پرنده و برادر زاده دومين ژانگولر بزرگ كهكشان ، كج و كوله از خواب بيدار شد ؛به عبارتي پاي چپ و دستِ راستش در مراسم صبحگاه لنگ مي زد.
پاي بوريس كنار تختخواب بود و انگشت هاي پاي چپ نافرمانش را تكان مي داد و شانه راسِت شل و وارفته اش را مي ماليد و به نمايش ديشب فكر مي كرد.
مهربانانه ترين فحش عمو ميشا به او «بي عرضه» بود. در حقيقت بيشتر جمله هايي كه عمو سرش داد زده بود غير قابل ترجمه بود و بوريس خوشحال بود از اينكه روسيش مثل پايش لنگ است . اصلا شب خوبي نبود. دست هاي بي حسش را از لابه لاي موهاي پرپشت طلاييش گذراند و آهي كشيد و مثل هميشه ماند كه آيا بچه سر راهي بوده يا با مشابه سازي درآزمايشگاه درستش كرده و توي شكم مادر گذاشته اند؛ و گرنه چطور مي شد براي اين زمخت بودن توضيحي پيدا كرد؟
آهسته ايستاد و چون حالا پاي چپش خواب رفته بود با احتياط تعادلش را حفظ كرد، و چرخاندن خيالي چند چوب را تمرين كرد. هشتمين چوب را فرستاده بود هوا و مي خواست از روي شانه ، چرخاندن را شروع كند كه چوب ها از دستش در رفتند و با سر و صدا زمين افتادند. حتي در تخيلش هم دست و پا چلفتي بود.
عموميشايش مي گفت مهم هماهنگي چشم و گوش است و توجه به صداي چوب ها و ريتم چرخيدنشان كه باعث مي شود آدم ژانگولر خوبي بشود و پدرش هم همين را در مورد بند بازي مي گفت : «آدم بايد صداي تاب را بشنود و نوسانش را ، هم با چشم و هم با گوش حساب كند» ، اما بوريس باور نمي كرد.
با نفرت گفت : «همه چيز با دست است» و با بيزاري به فاجعه پنج انگشتيش نگاه كرد. انگشت ها گره دار و كج و كوله بودند ، مثل چوب . آنها را باز و بسته كرد و احساس كرد كه دست راست يك ذره كندتر از دست چپ است «همه اش كار دست است . چه ها نمي دادم تا يك جفت بهترش نصيبم بشود.»
«حالا حاضر بودي چه بدهي بوريس چرنفسكي؟» لهجه روسي بود، يا بيشتر گرجي . بوريس به خيال اينكه الان عمويش را مي بيند ، بالا را نگاه كرد.
هيچ كس توي كاروان نبود.
بوريس دوبار دور خودش گشت و زير تخت را نگاه كرد. بعضي وقت ها كوتوله هاي سيرك بازي در مي آوردند و توي كمد قايم مي شدند و صداي خش خش لباس هاي كهنه را در مي آوردند . كارهايي مي كردند كه به عقل جن هم نمي رسيد و بوريس از جمله كساني بود كه عاشق اذيت كردنش بودند . خيلي زود سرش كلاه مي رفت.
صدا گفت : «مثلا حاضر بودي روحت را بدهي؟» حالا كمتر گرجي بود و بيشتر سيبريايي . يك نَمه تاتار، اما بم و آهنگين .
بوريس پرسيد : «روح چي هست ؟» و فكر كرد بچه ها ي سر راهي يا مشابه سازي شده ، بعيد است مجاز به داشتنش باشند.
صدا گفت : «دو قرن پيش» و آهي كشيد كه شبيه صداي قارقار موسكوويچ بود« همه روح داشتند و كسي حاضر به فروش نبود. امروز همه با كله مي فروشند اما هيچ كس ندارد.»
حالا برويس تمام سوراخ سنبه هاي كاروان را گشته و زير صندلي ها را نگاه كرده ودر سماور را برداشته بود. داشت فكر مي كرد: يواش يواش دارم ديوانه مي شوم. بلند با خودش گفت : «لابد از انداختن اين همه چوب خيالي روي سرم.» نفس نفس زنان روي يكي از صندلي ها نشست وچانه اش را به دست چپش تكيه داد. هنوز خيلي به دست راستش اعتماد نداشت . هر چه باشد هنوز ده دقيقه نبود كه بيدار شده و راه افتاده بود.
يك چيزي آن ور ميز روبه رويش ظاهر شد . يك پيرزن عفريته بلند قد بود با موهايي كه انگار كلاغ توشان لانه كرده ، از آن كلاغ هايي كه چنگال هاي برنده دارند و منقارشان هميشه به خون آلوده است . خيال كرد چلغوزشان را روي ابروهاي پرپشت مي بيند.
شبح گفت : «پس مشكل اصلي ما دست است.» حالا كه ظاهر شده بود، صدايش ديگر آهنين نبود، گوش خراش بود ، در آستانه جيغ.
بوريس پرسيد:«براي اين جور حقه هاي يك كم زيادي پير نيستي نَنه؟» و سعي كرد در عين حال ،‌هم مؤدب باشد و هم قرص و محكم. مرحوم مادر بزرگش ـ كه بوريس دعا مي كرد حالا تن تكه تكه او در شهاب سنگي كه به سوي كهكشان ها در پرواز بود، آرام گرفته باشد ـ به او ياد داده بود كه با احترام با پيرزن ها حرف بزند «هر چه باشد مادربزرگ بايد...»
«فكر كنم مي خواهي بگويي بايد خانه بماند ومواظب اجاق و بچه ها باشد.» پيرزن تفي انداخت كه تنوره هاي ديو را به هوا بلند كرد«قرن ها همين طور پشت سر هم مي گذرند ولي روس ها عوض نمي شوند. حكومت شوروي چه ها كه براي آزادي زن ها نكرد ، البته مادامي كه اين زن ها جوان بودند. سهم ما پيرزن ها هنوز هم اجاق و نوه است.» صدايش يواش يواش بلند تر و زيرتر شد.دوباره تفي انداخت «خُب ، مي يكي مشكل نوه را حل كرده ام.»
بوريس با عجله به دست و پا افتاد تا پيرزن را آرام كند. همين مانده بود كه بعد از نمايش فاجعه بار ديشب ، حالا كه عمو ميشا و پدر و مادرش ـ پرنده هاي مشهور ـ توي اتاق هاي كوچك دو طرف كاروان خواب بودند ، با يك خانم پير ديوانه بگومگو راه بيندازد.او را دعوت به احتياط كرد:
«سيس ، سيس.»
پيرزن به دست راست او كه جلو دراز شده بود چنگ انداخت و آن را در مشتش فشرد، مشتي كه به طرزي باور نكردني قوي بود.دست بوريس لاي گيره دو پنجه او اصلا نتوانست تكان بخورد . بدون آنكه انتظار جواب داشته باشد . پرسيد: «پس عضو معيوب اين است ؟»
سرآسيمگي باعث شده بود عضلات بوريس به كار بيفتد. بنابراين دستش را با تمام زوري كه داشت كشيد و روي صندليش پس افتاد. دست هايش را زير ميز نگه داشت و سعي كرد با ماساژ حس را به انگشتانش برگرداند. وقتي نگاهش را دوباره بالا آورد، پيرزن داشت به او لبخند مي زد هر چند خيلي هم لبخند نبود.
اعتراف كرد: «بله».
خال گوشتي روي چانه اش را با ناخن دراز كثيفش خاراند. گفت : «از آن دست هاي خيلي معمولي است ؛ بند انگشت هاي بزرگ ، رگ و پي قوي . من روستايي ها و تزارهايي را مي شناختم كه حسرت اين دست ها را مي خوردند.»
بوريس با صداي خش دار زير لب گفت : «معمولي» و ساكت شد. دوباره خودش را مجبور كرد حرف بزند: « معمولي يعني دردسر. دست ژانگولر بايد غير معمولي باشد. دست ژانگولر بايد مثل تار عنكبوت محكم و مثل بال پرنده چالاك باشد.» خودش از استعاره هايي كه به كار برده بود خنده اش گرفت . شايد آن ها را از يك شعر برداشته بود.
پيرزن به صندليش تكيه داد و به يك نقطه تقريبا در بالاي سر بوريس خيره شد. چشم هاي آبي نمناكش اصلا دو دو نمي زد. زير لب چيزهايي زمزمه كرد و دوباره به جلو خم شد . گفت : «يالا! يك گنجه پر دارم، فقط بايد بيايي و پسند كني.»
بوريس پرسيد: «چه چيزي پسند كنم؟»
پيرزن جيغ كشان گفت : «دست! احمق مگر تو دست نمي خواستي؟» «بوريس...»
صداي آشناي عمويش بود از پشت ديوارهاي نازك «بوريس ، من دارم از خواب مي ميرم.»
بوريس براي اينكه از شر عجوزه راحت بشود ، آهسته گفت : «مي آيم ، مي آيم.» با دست هلش داد بيرون . باز مطابق معمول با اينكه وسط هاي صبح بود ، دست راست هنوز پشت دست چپ لنگ مي زد.
واقعا قصد نداشت با او جايي برود ، فقط مي خواست از كاروان دكش كند ، اما وقتي پيرزن با سرعت عجيبي از پله ها پايين جست و سوار وسيله اي شد كه شبيه يك فنجان بزرگ بود با سكان بزرگ چيني اي كه از وسطش بيرون زده بود، پايش خود به خود قدمي به جلو برداشت .
از پله ها زمين خورد.
پيرن گفت : «شايد بد نباشد يك جفت پاي نو هم امتحان كني.»
بوريس بلند شد و راحت لباس هايش را تكاند، حركتي كه براي دست هايش بدون هيچ تلاشي آشنا بود.
پيرزن سكان را چرخاند و فنجان به بوريس نزديك تر شد.
بوريس اطراف و زير فنجان را نگاه كرد تا ببيند موتورش كجاست . فنجان بي صدا مثل يك هاور كرافت از او دور شد اما وقتي پسر با احتياط پايش را زير آن برد هيچ نشانه اي از جنبش هوا احساس نكرد.
پرسيد: «چطور اين كار را مي كني؟»
«چه كاري؟»
گفت : «فنجان.»
«با جادو.» اشاره عجيبي با دست هايش كرد «هر چه باشد من ننه ياگا هستم.»
اسم ظاهرا زياد بوريس را مبهوت نكرد كه حالا چهار دست و پا زير اين وسيله نقليه رفته و به آن زل زده بود.
پيرزن انگار كه خودِ اسم طلسم باشد تكرار كرد: «ننه ياگا.»
بوريس با هوش وحواسي كه بيشتر به زمين بود تا او ، گفت: «خوشوقتم.»
«همان جادوگر ... روسيه... جادو...» صدايش خاموش شد. وقتي بوريس جوابي نداد، حركت ديگري به دست هايش داد اما اين بار ژستش ايتاليايي بود و خيلي هم مؤدبانه نبود.
بوريس اين حركت را ديد و ازجا بلند شد. هر چه باشد سيرك زندگيش بود. مي دانست كه جادو واقعي نيست و فقط تردستي وجود دارد . گفت «البته» و ژست آخري پيرزن را تقليد كرد.دست راستش را گذاشت وسط آرنج خم شده دست چپ . قيافه اش در هم رفت .
پيرزن سرش داد زد : «سوار شو!»
بوريس شانه بالا انداحت اما داب او با كنجكاوي همراه شده بود. به هر حال مي خواست تو را ببيند. بالاخره اين موتور حتما يك جايي بود. اميدوار بود پيرزن اجازه بدهد آن را ببيند. از مداربندي و ميكروچيپ سر در مي آورد . در جهان آزاد مي توانست شغل خودش را انتخاب بكند. شايد حتي مي توانست برنامه ريزكامپيوتر بشود اما او عضوي از خانواده چرنفسكي هاي پرنده بود و راه ديگري نداشت . از لبه فنجان شروع كرد به بالا رفتن اما از بخت بد وسط راه گير كرد. پيرزن بايد خودش دست به كار مي شد و او را بالا مي كشيد.
گفت : «واقعا كه دست و پا چلفتي هستي . مطمئني كه فقط دست لازم داري؟»
اما بوريس گوش نمي داد. داشت داخل آن فنجان غول آسا را مي گشت . تازه دور سوم گشتن را شروع كرده بود كه فنجان به هوا بلند شد . يك دقيقه نگذشته بود كه سيرك و حلقه كاروان هاي درخشانش به خط كج وكوله اي در افق تبديل شده بود.
به سرعت از روي اَبَرشهرهايي كه در طول قاره كنار هم چيده شده بود گذشتند و روي يكي از بيست جنگل حفاظت شده رسيدند. ننه ياگا سكان چيني را كشيد و فنجان مستقيم پايين رفت . بوريس يك وري افتاد و نواميدانه به لبه فنجان چنگ انداخت . به فاصله يك وجب از بالاي درخت ها سرعتش را كم كرد و از وسط اشكال پيچيده شاخ وبرگ ها راهش را ادامه داد و بالاخره در يك ميدانچه بي درخت فرود آمد.
پيرزن فرز از سفينه اش بيرون پريد. بوريس آهسته تر دنبالش بيرون آمد.
يك موجود عظيم الجثه در يك طرف ميدانچه بي درخت ميان جنگل سر به آسمان كشيده بود. انگار داشت طرفشان مي آمد. بوريس با خودش گفت حتما يك پرنده غول پيكر است . انگار چنگال هايش را ديده بود. بعد كه خوب نگاه كرد ديد پرنده نيست ، كلبه است و دارد راه مي رود.
بوريس به طرفش اشاره كرد. پرسيد: «جادو؟» و صدا به زحمت از دهنش درآمد.
پيرزن جواب داد : «پا.»
«پا؟» بوريس به پاي خودش نگاه كرد كه در كفش هاي نابوك جا گرفته بود. به پاهاي پيرزن نگاه كرد كه توي كفش هاي نُك تيز چرمِ سوسمار بود. بعد دوباره به خانه نگاه كرد. داشت روي دو پاي فلس دار كه به چنگال ختم مي شد جيرجير كنان طرفش مي آمد . شبيه يك جفت پاي مرغ بود كه هميشه توي سوپِ مرغ مادرش شناور مي ديد . مادر وقتي از نقش پرنده مشهور درمي آمد، كارش تمرين دستورالعمل هاي آشپزي مادر بزرگِ مادربزرگش بود. بوريس او رادر هوا بيشتر دوست داشت .دوباره گفت : «پا« و اين بار احساس كرد حالش كمي خراب است .
ننه ياگا گفت : «اما داشتيم در مورد دست حرف مي زديم.» بعد برگشت و به طرف كلبه راه افتاد . وسط ميدانچه به هم رسيدند . پيرزن از او استقبال كرد و كلبه انگار براي تعظيم دولا شد و چمباتمه زد. پيرزن در را باز كرد و داخل شد.
بوريس دنبال او رفت . يك نيمه او، يعني نيمه كودنش تحت تأثير اين جلوه هاي ويژه قرار گرفته بود. نيمه زرنگش از همين الان قبول كرده بود كه اين جادوست.
توي خانه حتي عجيب تر از بيرونش بود. يك گنجه بزرگ بود. درها و كشوها هر سانتي متر ديوار خانه را پوشانده بودند. روي هر در و گنجه اي يك علامت دست نويس به چشم مي خورد. خطاطي علامت ها از در به در و از كشو به كشو فرق مي كرد وچند دقيقه اي طول كشيد تا از الگوي آنها سر در بياورد گر چه از روزگاري كه به عمويش ميشا كمك كرده بود تا تابلو تبليغات نمايششان را بنويسند ، باخطاطي آشنا بود. در واقع مضحك بود كه او هميشه دستخطش خوب بود.
با خط ضخيم نوشته بود سمندر آبي ، چشمِ ؛ افعي ، زبانِ؛ و از اين قبيل اسامي زيست شناختي . بعد روي كشوهاي گياه شناسي با خط خميده نوشته بود: عرق تاتوره ، شوكران و از اين قبيل. روي يك ديوار پنج گنجه بزرگ با قلم درشت معمولي بر چسب خورده بود: سر ، دست ، پا ، گوش، چشم.
پيرزن به طرف ديوار راه افتاد ودري را كه برچسب دست داشت باز كرد.
گفت : «بفرما»
آن تو روي پايه هاي چوبي كوچك ، صدها جفت دست ديده مي شد. وتقي نور روي آنها افتاد ، انگشت هاي سفيدي مرده شان شروع كرد به حركت مثل كرم هاي نرم و كور.
ننه ياگا پرسيد: «كدام جفت را مي خواهي امتحان كني؟»
بوريس خيره ماند. بالاخره موفق شد بگويد: ولي.... اينها كه مينياتوريند.»
ننه ياگا گفت: «تك سايز ، به تن همه مي خورد .اين را من در قرن بيستم ياد گرفتم.» يك جفت را روي پايه هاي ظريف از گنجه بيرون آورد. آنها را از پايه در آورد و روي كف دستش گذاشت . دست ها شروع كردند به كش آمدن و بزرگ شدن و ذره ذره به اندازه معمولي درآمدند . هنوز به رنگ سس مايونز بودند.
بوريس نوشته روي پايه را توي دلش خواند:«دست هاي عاشق پيشه.»دو دل شد.
پيرزن دوباره گفت :«امتحانشان كن» و آنها را انداخت طرف او. صدايش راه فرار براي آدم نمي گذاشت .
بوريس دست چپ را گرفت وبين شست و سبابه نگه داشت . دست مثل لاستيك ليز و مثل آلو خشك پرچين و چروك بود. دل زده و بيزار آنرا كشيد روي دست چپ. يواش يواش قالب دست او شد و پوستش را روي استخوان هاي مرتب كرد. بوريس همين طور كه نگاه مي كرد ديد دستِ چپ به رنگ خامه تازه در آمد، بعد خيلي زود برنزه شد و ظاهر سالم و خوش رنگ بژ به خود گرفت . انگشتانش را باز و بسته كرد و دست چپش دراز شد و دست راست را نوازش كرد. به محض تماس هوسي را احساس كرد كه انگار آهسته از دست به طرف شانه بالا رفت و از پشت به پايين سرازير شد و پهلويش را گرم كرد. آن وقت دست چپ دراز شد تا جفتش را بردارد . بدون اينكه منتظر اشاره اي ازطرف بوريس بماند با مهرباني دست راست را رويش كشيد . تك تك انگشت ها را با دقت بي حد و حصر سر جايش جفت و جور كرد.
به محض آنكه هر دودست رنگ برنزه يكنواخت پيدا كردند ـ دست هاي قوي ، باريك ، با ناخن هاي پر جلاي هلالي كه به او چشمك مي زد ـ بوريس به جادوگر نگاه كرد. خيلي تعجب كرد از اينكه ديد ديگر اصلا پير نيست ، در واقع فقط مختصري پخته و جا افتاده است با استخوان بندي خوب زير پوست روشن و شفاف . چشم هاي آبي زن ، بوريس را ورانداز كرد و بعد حالتي وسوسه انگيز به خود گرفت . زن لبخند زد . دست هاي بوريس قبل از خود او خودشان را رساندند. دست ها گيسوي آشفته در باد زن را نوازش كردند.
زن نجوا كنان دم گوش او گفت: «صاحب دست هاي عاشق پيشه شدي.»
«دست ها!» بعد يكدفعه يادش آمد و با دندان دست راست را كند . آن زير بند انگشت هاي گره دار آشنا بود. آنها را براي آزمايش باز و بسته كرد. واكنششان به طرز عجيبي كند بود.
پيرزن با هر و كر تكرار مي كرد: «دست هاي عاشق پيشه.»
دست راستِ بي حالش با دست چپ جنگيد و بالاخره موفق شد لايه رويي را بكند. دست چپ ناسور و خشك، اما به طرزي تسلي بخش آشنا بود.
پيرزن هنوز لبخندهاي هوسناك تحويل مي داد. دندان هايي كج و كوله و جا به جا افتاده داشت . سبيل سياهي روي لب بالاييش ديده مي شد.
بوريس با نُك انگشت دست هايي را كه از شرشان خلاص شده بود برداشت و جلوي چشم هاي نمناك پيرزن گرفت .
گفت : «اين دست ها به دردم نمي خورد.»
پيرزن همان وقت رفته بود سراغ گنجه تا يك جفت ديگربياورد.
بوريس نيم نگاهي به برچسب انداخت كه رويش نوشته بود دست هاي جراح و بي معطلي آنها را پوشيد . انگشت هاي دست خيلي انعطاف پذير بودند و با نگراني ، انگار كه دنبال كاري براي انجام دادن بگردند ، در هوا تكان مي خوردند.
بالاخره روي پيشاني ننه ياگا معلق ماندند . بوريس احساس كرد كه انگار سر انگشت هايش چشم دارد و بعد ناگهان پوست پيرزن را مثل نقشه اي ديد كه سفت روي ماهيچه و ا ستخوان كشيده باشند. تزئينات ظريف رگ ها را احساس مي كرد و مسير گردش خون را تشخيص مي داد. دست راستش از روي پل دماغ پايين آمد و به طرف گونه چپ چرخيد و به طرف چانه سرازير شد. انگشت سبابه ضربه اي ملايم به خال گوشتي او زد و بوريس توانست طنين ظعيف ضربه را بشنود.
ديد دارد مي گويد: «مي توانم خيلي راحت برش دارم.»
جادو گر خودش دست به كار شد و دست ها را بيرون كشيد. عصباني گفت : «با خال من كار نداشته باش. صورتم را به حال خودش بگذار. اين صورت از نشانه هاي جادوگري من است . واقعا كه دست هاي جراح ...»
با به ياد آوردن بزك دلقك ها ، لباس چسب پولك دوزي شده بند بازها ، كراوات و كت فراك رئيس سيرك ـ لباس ها در طول قرن ها عمر سيرك تغييري نكرده بود ـ بوريس به اجبار حرف او را تأييد كرد. دوباره نگاهي به دست هاي خودش انداخت . انگشت هايش را حركت داد اما براي اولين بار بود كه حس مي كرد و مي ديد چطور حركت مي كنند .دست هايش را انداخت پايين و روي ران هايش ضرب گرفت . ريتمش سه دو بود و دست چپ ضرب تند تر را مي زد. سرعتش را به هفت پنج رساند و لبخندي زد. راست مي توانست هميشه كندتر باشد ، حالا اين را مي دانست .
گفت :«اصلا به دست نيست.»
ننه ياگا ناباورانه نگاهش كرد. دستي به موهاي لانه كلاغيش كشيد ، ابروهايش را پوش داد و حرف زد اما صداي عمو ميشا بود كه از لابه لاي دندان هاي كج و كوله بيرون مي آمد «دست ها دخترهاي چشم و گوش اند.»
بوريس پرسيد :«چطور اين كار را مي كني؟»
زن لبخند زنان جواب داد :«جادو.» انگشت هايش را تكاني اسرار آميز داد و بعد برگشت و در گنجه را بست.
بوريس لبخند او را با لبخند جواب داد و انگشت هايش را به تقليد و از او تكان داد. بعد از در خانه بيرون رفت و سر پله ها زمين خورد.
جادوگر از پشت صدايش كرد: «دوست نداري يك جفت پاي جديد امتحان كني؟ پاي فِرِد آستردارم ، پاي جان تراولتا ، محمد علي كلي.» از خانه بيرون آمد و خودش را رساند به بوريس و او را از پشت گرفت تا بايستد.
بوريس پرسيد:«اينها ژانگولر بودند؟»
ننه ياگاه سرش را تكان داد و گفت : «نه ، ولي روح داشتند.»
بوريس هيچ نگفت . در عوض از فنجان بالا رفت و با محبت به دست هايش نگاه كرد و در اين حال فنجان بلند شد و راه افتاد طرف افق و خانه.
منبع: خردنامه همشهري داستان شماره 66



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.