آقاي فرعي
يك شخصيت مي خواهد خودش را به زور و اجبار به فضاي يك داستان تحميل كند، مي بيند جا نيست ، به عناصر داستان تقريبا التماس مي كند:
«لطفا جمع تر بايستيد ، منم بيايم تو. خير شو ببينيد . توي داستان قبلي هم جا نبود ، موندم پايين.» نويسنده مي گويد:
«آره و الله ، جا به جا بشين يه جوري جاش بدين بد نيست . البته من كامل ايشونو نمي شناسم ولي حالا كه اومده بذارين سوار شه .»
عناصر داستان نچ نچ مي كنند و غر مي زنند . شخصيت اصلي ، يك مرد داش مسلك در حالي كه زنجير بي سوسه يزدي را در دستش مي چرخاند و دستمال بزرگ ابريشمي كاشاني را از جيبش در مي آورد و عرقش را خشك مي كند ، مي آيد جلوي داستان كه :
«آقاي نويسنده ، بسكه شخصيت چپوندي تو داستان ، نفس تنگي گرفتيم به مولا. نَفَس حاجيت هيچ رقمي بالا نمي آد. همين پيش پاي ما ، يكي از همين داستاناي چي چيه ، پست مدرن راه انداختي ، اصلا شخصيت توش نبود، همين جور خالي خالي داشت مي رفت . قشنگ مي شد اين آقا بره اونجا برا خودش شلنگ تخته بندازه و صفا كنه . هزار تاي ايشون هم مي رفت توش ، آب از آب تكون نمي خورد جون شوما.»
بعد رو مي كند به شخصيت جديد كه :
«داداش ، جا نيست كه خودتو بچپوني اينجا. زن و بچه مردم هستند، خوبيت نداره. هركي هركي
نيست كه هر كي عشق كشيد ، بتونه سووار شه آخه.»
طرح مي گويد:
«آقاي نويسنده ، هر چي حساب و كتاب داره. نمي شه كه شخصيتو همين جوري زورچپون كرد، اونم شخصيتي كه خودتون هم نمي دونين اصلا كي هست ... آقاي شخصيت جديد ، بفرماييد پايين ، خواهش مي كنم. شما اينجا پيش بيني نشده ايد و توي چارچوب نيستيد . بفرماييد پايين درِ داستان بسته بشه . از بس نويسنده شخصيت ريخته اين تو ، اصلا داستان نمي تونه حركت كنه.»
شخصيت جديد جواب مي دهد: «آقا جان ، من كه خودم نيومدم اينجا، نويسنده صلاح ديده دنبال شخصيت اصلي ، منم يه جور جا بده »، آن وقت سر مي خورد داخل .
شخصيت اصلي مي گويد : «نويسنده غلط كرده با تو ، برو پايين » و با او دست به يقه مي شود . كشمكش ايجاد مي شود و داستان كمي حركت مي كند.
موضوع داستان ، زني است جوان كه پادرمياني مي كند:
«آقاي نويسنده ، من اصلا نمي دونم شما براچي اصرار دارين اين شخصيت كار نشده رو بيارين تو . به خدا ايشون هيچ جذابيتي هم نداره و هيچش هم نو و تازه نيست، يه چيز باسمه اي مي شه مثل شخصيت اصلي. راستش از سليقه تون خوشم نيومد.»
شخصيت اصلي به جاي نويسنده جواب مي دهد : «آبجي ، ما دهن به دهن شوما نمي ذاريم . شومام سر به سر ما نذار ، اعصاب معصاب نداريم ها!!»
شخصيت جديد كه يكي از جمله هاي داستان را چسبيده و مي خواهد خودش را به زور فرو كند توي ذهن نويسنده ، به طرح مي گويد:
«خدا يك در دنيا ، صد در آخرت عوضت بده . خدا شخصيت اصيليتو برات نگه داره . حالا يك كاريش بكن . جاي دوري نمي ره . من يك شخصيت ساده هستم ، پيچيدگي ندارم . كار زيادي نمي خواهم . يك شخصيت فرعي ام . مي رم همون گوشه موشه ها براي خودم مي پلكم تا به پايان برسيم .»
همه اجزاي داستان دم مي گيرند: «آقاي شخصيت فرعي ، برو پايين ، بذار داستان حركت كنه .»
زاويه ديد يقه شخصيت جديد را مي چسبد؛ «مرتيكه ، مگه تو خودت شخصيت مخصيت نداري ، بند مي كني به شخصيت هاي داستان هاي
مردم ؟! ول كن برو پايين بذار به نون وزندگيمون برسيم.»
شخصيت پوزخند مي زند؛ «اگه مي خواستي نون در بياري و زندگي كني ، چرا اومدي توي دنيا داستان كه نون ازش در نمي آد هيچي ، تازه ،كار هم اگه دست نويسنده اش نده ، لااقل هشتشو مي ذاره گرو نهش.»
نويسنده كه مي بيند كار دارد به جاهاي باريك مي كشد و بعيد نيست داستانش را به خاطر ايستادن در محل غير مجاز با جرثقيل بلند كنند و براي هميشه نگهش دارند، حرف تازه وارد را قطع مي كند ، ترمز دستي را بالا مي كشد ، پياده مي شود و مي گويد:
«آقاي شخصيت ، پياده شو ، داستان بعدي سوار شو . تا پياده نشوي ، داستان از جايش تكان نمي خورد. اينجا نيست ، شما هم كه هنوز هيچيتون برام مشخص نيست و شده ايد يك شخصيت تحميلي . حواس من هم پرت كني ، داستانو مي زنم يه جايي ، اصلا ناقصش مي كنم.»
شخصيت جديد در يك كنش غير قابل انتظار ، يقه نويسنده را مي چسبد «مرتيكه ، اگه تو منو نمي خواستي ، بيخودي زا به رام كردي كه چي؟!»
سپس در يك كنش غير قابل انتظارتر ، داستان را ترك مي كند و پياده مي شود. نويسده نفسي مي كشد ، درِ داستان را مي بندد و شروع مي كند به استارت زدن و فكر كردن ، بلكه داستان جلو برود ولي مثل اينكه ذهنش قفل كرده است ، همين طور سفت و سخت ايستاده و تكان نمي خورد و هيچ جوري پيش نمي رود. نويسنده داد مي زند:
«آقا ، اينجا كسي يك نقطه اوج و پايان و پيشبرد ماجرا پيدا نكرد؟!»و در اين حيص وبيص ، ذهنش پيش شخصيت فرعي مي رود كه طي يك اقدام غافلگيرانه، از ازدحام و شلوغي داستان استفاده كرده و موقع پياده شدن ، پايان و نقطه اوج و ساير ضمائم را با خودش برده و اعوان و انصار و خدم و حشم داستان را همان طوري پا در هوا به امان خدا رها كرده است!
منبع: خردنامه همشهري داستان شماره 68
«لطفا جمع تر بايستيد ، منم بيايم تو. خير شو ببينيد . توي داستان قبلي هم جا نبود ، موندم پايين.» نويسنده مي گويد:
«آره و الله ، جا به جا بشين يه جوري جاش بدين بد نيست . البته من كامل ايشونو نمي شناسم ولي حالا كه اومده بذارين سوار شه .»
عناصر داستان نچ نچ مي كنند و غر مي زنند . شخصيت اصلي ، يك مرد داش مسلك در حالي كه زنجير بي سوسه يزدي را در دستش مي چرخاند و دستمال بزرگ ابريشمي كاشاني را از جيبش در مي آورد و عرقش را خشك مي كند ، مي آيد جلوي داستان كه :
«آقاي نويسنده ، بسكه شخصيت چپوندي تو داستان ، نفس تنگي گرفتيم به مولا. نَفَس حاجيت هيچ رقمي بالا نمي آد. همين پيش پاي ما ، يكي از همين داستاناي چي چيه ، پست مدرن راه انداختي ، اصلا شخصيت توش نبود، همين جور خالي خالي داشت مي رفت . قشنگ مي شد اين آقا بره اونجا برا خودش شلنگ تخته بندازه و صفا كنه . هزار تاي ايشون هم مي رفت توش ، آب از آب تكون نمي خورد جون شوما.»
بعد رو مي كند به شخصيت جديد كه :
«داداش ، جا نيست كه خودتو بچپوني اينجا. زن و بچه مردم هستند، خوبيت نداره. هركي هركي
نيست كه هر كي عشق كشيد ، بتونه سووار شه آخه.»
طرح مي گويد:
«آقاي نويسنده ، هر چي حساب و كتاب داره. نمي شه كه شخصيتو همين جوري زورچپون كرد، اونم شخصيتي كه خودتون هم نمي دونين اصلا كي هست ... آقاي شخصيت جديد ، بفرماييد پايين ، خواهش مي كنم. شما اينجا پيش بيني نشده ايد و توي چارچوب نيستيد . بفرماييد پايين درِ داستان بسته بشه . از بس نويسنده شخصيت ريخته اين تو ، اصلا داستان نمي تونه حركت كنه.»
شخصيت جديد جواب مي دهد: «آقا جان ، من كه خودم نيومدم اينجا، نويسنده صلاح ديده دنبال شخصيت اصلي ، منم يه جور جا بده »، آن وقت سر مي خورد داخل .
شخصيت اصلي مي گويد : «نويسنده غلط كرده با تو ، برو پايين » و با او دست به يقه مي شود . كشمكش ايجاد مي شود و داستان كمي حركت مي كند.
موضوع داستان ، زني است جوان كه پادرمياني مي كند:
«آقاي نويسنده ، من اصلا نمي دونم شما براچي اصرار دارين اين شخصيت كار نشده رو بيارين تو . به خدا ايشون هيچ جذابيتي هم نداره و هيچش هم نو و تازه نيست، يه چيز باسمه اي مي شه مثل شخصيت اصلي. راستش از سليقه تون خوشم نيومد.»
شخصيت اصلي به جاي نويسنده جواب مي دهد : «آبجي ، ما دهن به دهن شوما نمي ذاريم . شومام سر به سر ما نذار ، اعصاب معصاب نداريم ها!!»
شخصيت جديد كه يكي از جمله هاي داستان را چسبيده و مي خواهد خودش را به زور فرو كند توي ذهن نويسنده ، به طرح مي گويد:
«خدا يك در دنيا ، صد در آخرت عوضت بده . خدا شخصيت اصيليتو برات نگه داره . حالا يك كاريش بكن . جاي دوري نمي ره . من يك شخصيت ساده هستم ، پيچيدگي ندارم . كار زيادي نمي خواهم . يك شخصيت فرعي ام . مي رم همون گوشه موشه ها براي خودم مي پلكم تا به پايان برسيم .»
همه اجزاي داستان دم مي گيرند: «آقاي شخصيت فرعي ، برو پايين ، بذار داستان حركت كنه .»
زاويه ديد يقه شخصيت جديد را مي چسبد؛ «مرتيكه ، مگه تو خودت شخصيت مخصيت نداري ، بند مي كني به شخصيت هاي داستان هاي
مردم ؟! ول كن برو پايين بذار به نون وزندگيمون برسيم.»
شخصيت پوزخند مي زند؛ «اگه مي خواستي نون در بياري و زندگي كني ، چرا اومدي توي دنيا داستان كه نون ازش در نمي آد هيچي ، تازه ،كار هم اگه دست نويسنده اش نده ، لااقل هشتشو مي ذاره گرو نهش.»
نويسنده كه مي بيند كار دارد به جاهاي باريك مي كشد و بعيد نيست داستانش را به خاطر ايستادن در محل غير مجاز با جرثقيل بلند كنند و براي هميشه نگهش دارند، حرف تازه وارد را قطع مي كند ، ترمز دستي را بالا مي كشد ، پياده مي شود و مي گويد:
«آقاي شخصيت ، پياده شو ، داستان بعدي سوار شو . تا پياده نشوي ، داستان از جايش تكان نمي خورد. اينجا نيست ، شما هم كه هنوز هيچيتون برام مشخص نيست و شده ايد يك شخصيت تحميلي . حواس من هم پرت كني ، داستانو مي زنم يه جايي ، اصلا ناقصش مي كنم.»
شخصيت جديد در يك كنش غير قابل انتظار ، يقه نويسنده را مي چسبد «مرتيكه ، اگه تو منو نمي خواستي ، بيخودي زا به رام كردي كه چي؟!»
سپس در يك كنش غير قابل انتظارتر ، داستان را ترك مي كند و پياده مي شود. نويسده نفسي مي كشد ، درِ داستان را مي بندد و شروع مي كند به استارت زدن و فكر كردن ، بلكه داستان جلو برود ولي مثل اينكه ذهنش قفل كرده است ، همين طور سفت و سخت ايستاده و تكان نمي خورد و هيچ جوري پيش نمي رود. نويسنده داد مي زند:
«آقا ، اينجا كسي يك نقطه اوج و پايان و پيشبرد ماجرا پيدا نكرد؟!»و در اين حيص وبيص ، ذهنش پيش شخصيت فرعي مي رود كه طي يك اقدام غافلگيرانه، از ازدحام و شلوغي داستان استفاده كرده و موقع پياده شدن ، پايان و نقطه اوج و ساير ضمائم را با خودش برده و اعوان و انصار و خدم و حشم داستان را همان طوري پا در هوا به امان خدا رها كرده است!
منبع: خردنامه همشهري داستان شماره 68