از طرف ما
نويسنده:آرش صادق بيگي
دلش برايم سوخت ، اين را مطمئنم و گرنه بديلي ـ مدير انتشارات بديلي ـ از آن آدم ها نيست كنار لحاف بخوابد ، هميشه وسط است . غير از اين باشد ، به دم و دستكي كه راه انداخته بايد شك كرد. پا روي پا انداخت و سيگاري چاق كرد و با شست و انگشت كوچك گوشه حكم جلبم را گرفت ، با دست ديگر تا كرد و توي جيب پيراهن كنار چك برگشتي گذاشت . جان و ارواح و خاك همه حي و امواتش را وسط كشيد كه مطمئنم كند اگر تا هفته ديگر قسط دوم را ندهم ، جايم گوشه زندان است .
دلسوزي هم دارد ، خاصه اگر ناظر چاپ باشي . سه ماه پيش بود. خير سرم خواستم حرف صفحه بند را گوش كنم واز تكنولوژي عقب نمانم . من را چه به ورد دو هزار و ده و اين ديزاين . حالا فكر مي كنم آقام هم ظرفيت مدرنيته را ـ شده يك توالت فرنگي ـ نداشت . اين اواخر به توصيه دكتر ، توالت پلاستيكي فرنگي اي خانه آوردم . به زور نشاندمش . مي گفت از خودش خجالت مي كشد ، انگار روي صندلي اتوبوس نشسته . آن قدر به اميدي زور زده و جابه جا شده بود كه پايه زيرتي توالت افتاده بود توي كاسه و آقام روي سنگ ها ولو شد . ديسك كه آرام نشد هيچ ، مچ چپِ پاش هم از دو جا شكست و مدت ها خودم مي شستمش .
صفحه بند ، كتابِ قطعِ پالتويي را بسته و تفكيك رنگ كرده بود ، غافل از اينكه هر دو صفحه رو به رو را بايد با هم پي دي اف كند. همه چيز خير و خوش بود. خوشحال از علم روز ، فيلم و زينك ها گرفته و فرم ها چاپ شد. وقت صحافي فهميدم حاشيه ها به هم خورده و تمام فرم ها باطله شده و ناظر چاپش بدبخت . كمند همه امضاهاي تاييد كه به واحدهاي پيش و پس از چاپ داده بودم گردنم افتاد و گلويم را چسبيد. ماجرا فقط همين نبود؛ كتاب به قطع پالتويي ، قرآن هشت رنگ نفيسي بود به تفسير شيخ راحل و خط استاد رحمت
ملكوتي .دادگاه برگزار شد و حكم به جبران سرمايه متضرر دادند و دو قسط بدهي چند ميليوني به ذمه متضمن و كمند امضاي پاي برگه هاي تاييد محكم تر مي شد. شده بودم مثل رئيس پليس فيلم هاي آمريكايي در آخرين ثانيه هاي دستگيري گروه تبهكاران كه غفلتا گلوله از دست دستيارش مي افتد و تبهكاران در مي روند و عمليات بي نتيجه مي ماند وتمام كاسه كوزه ها سر رئيس خراب مي شود.
دلسوزي بديلي از همان روزِ دادگاه شروع شد. بيرون كه آمديم گفت مي تواند فرم هاي باطله را اين ور ، آن ور آب كند بلكه كمكي باشد . تمام پس انداز اين چند ساله را با كمي قرض و قوله از رفقا جمع كردم و دستش گذاشتم وهمان روزها قسط اول پا س شد. هر چه فرم قرآني بود آوردم خانه و ته حياط استاك كردم وتا درخت موي چسبيده به ديوار چيدم . چند نايلون يخچالي هم دوختم و روشان كشيدم . باد و باران مي خورد بهتر بود تا با دست بديلي از ميان رفت . رئيس پليس خانه نشين شد . من به همان زرنگار تحت داس ، اكتفا كردم ، آقام هم تا زنده بود ديگري روي نسخه بديل توالت فرنگي ننشست ؛ به قول خودش يك اجابت مزاج خوب به درمان تمام دردهاي دنيا مي ارزد؛ يعني آبرويي نمانده بود. اين طرف آن طرف شنيدم بديلي همه جا پر كرده جوجه فارغ التحصيلي كه منم ، كل سرمايه اش را باد داده . تزش هم اين بود كه دانشكده هاي ايراني قابليت كاربردي صنعت را نمي شناسند و فقط كارگر مودب پس مي دهند و من توي اين فكر بودم ، كي اين تحليل سياسي ـ انتقادي ـ اجتماعي ـ شارلاتاني را دهنش انداخته و گرنه خودش كه چهار كلاس جمعيت شناسي دام و طيور بيشتر نخوانده . حال كاركردن نبود. خانه نشين شدم.
يك سالي مي شد بعد از مردن آقام ، به اتاق تنهايي هايش نرفته بودم ، دلش را نداشتم . اين اتاق تنهايي ها اتاق دوبرِ دو دري بود، گوشه حياط كه انگار باغچه را بغل گرفته باشد. آقام مي گفت همان سي سال پيش اتاق را ساخته كه قناسي حيار را بگيرد اما دروغ مي گفت . روز بعد عروسيشان تا تنگ بلوري را كه در حوض بزند و دو گل زغال روي آتشدان قليبان بگذارد و سر خوش وارد اندروني شود، مادرم از ترس اينكه اول زندگي شوهرش دو و دمي بشود ، خود را به تنگي نفس مي زند و تازه داماد را بيرون مي كند بلكه از سرش بيفتد. آقام هم از لجبازي يا هر چيز ديگر جعفربنا را خبر مي كند و دو روزه ديوار را بالا مي برندو اتاق مي شود اتاق خلوت آقام كه هر بار با مادرم قهر مي كند خودش را آنجا زنداني كند و با قل قل كردنش ، ديوان وحشي بخواند و منتظر بماند، مادرم بولوني ترشي را بهانه كند ، بيايد و نازش را بكش و برگرداندش . از بين خرت و پرت ها فقط چراغ مطالعه چوبي و ميز كوچك صفحه فلزيش را سوار كردم و بقيه را با بخاري نفتي بردم انباري و شد كارگاه كوچك صحافي تنهايي . در آن دوران بيكاري ، هر شب سر حوض وضو مي گرفتم ،گوشه نايلون را بالا مي زدم ودسته اي فرم دو ورقي قرآني بيرون مي كشيدم و تو مي آوردم ، تا و ترتيب مي كردم ، يك فرم ديگر را از وسط چهار تا برش مي دادم و بر مي گرداندم و هرلت مي شد آستر بدرقه يك جلد و بسته به تعداد صفحات هر جزء ته چسب يا نخ دوزي مي كرد و ين كار تا از راديو لامپي ، آقام ، راه شب و حال شب و فلان نيمه شب تمام بشود و موذن زاده اذانش را بخواند ، ادامه داشت . آن موقع بود كه مي فهميدم خروس خوان است ووقت رفتن. هر تعداد جلد جزء قرآن آماده بود روي چهارپايه چوبي كنار مهرهاي مسجدي مي گذاشتم واز كوچه نمازخانه استيفن ميانبر مي زدم و بر مي گشتم خانه و تا لنگ ظهر مي خوابيدم تا نوبت به شب بعد و جزء بعدي برسد.
نزديك قسط دوم بود، فهميدم ديگر كسي نمانده كه از او پولي نگرفته باشم و يواش يواش پيه هلفدوني را به تن مي ماليدم. زنگ زدم آق علي ـ پسرعمه آقام ـ كه نبود وزنِ گنده دماغش ، عزت، كه از مرد كم ندارد گوشي
را برداشت و گفت سرِ زمين است . بعد از كلي شجره و نشاني دادن شناخت و پيغام گذاشتم آق علي مشتري اي براي دكان پيدا كند و ياد حرف مادرم افتادم كه خر به پيغام آب نمي خورد. گفتم حالاست گوشي را بگذارد. خودم را به زور مي شناخت ، چه رسد به دكان دوازده متري آقام در كوچه تنگ و تاريك تيماج ، كه بعد از چهل ، پنجاه قدم تازه به باب الحوائج فريدن مي رسيد. چند لحظه سكوتِ بعدش از عزت بعيد بود. بي آنكه باز آشنايي بخواهد ، قطع كرد.
هر بار آقام مي گفت مشغول الذمه اي بعداز من بفروشيش ، خون تا زير پوست صورتم مي دويد و دهنم تلخ مي شد از فكر اينكه فكر مي كند چشم به مالش دارم. شبي يادم هست پريدم وسط حرفش كه از همان دو ، سه بار رفتن به زادگاهش هم پشيمانم و بيجا پزمالِ دستمال اجداديش را ندهد كه اگر بيست سال پيش پولش را لگن هم خريده بود حالا دوبرابر شده بود .نه اينكه واقعا اين طوري فكر كند، لجم از اين بود آقام كه دنيا و مافيهاش برايش حكم پاپاسي و پشيز داشته ، چرا عوض شده واين تاكيد و تكرار و تكرار جملات هر روزه ، معنيش فراتر از ناز و اطوار و لوسي شصت و چند سالگي است . بعد از آن شب بود كه آقام نگاهي به بالا و پايينم كرد و جليقه پوستش را انداخت رو شانه هاش و تا دو روز از اتاق بيرون نيامد.
پنجشنبه بود . چند روز بعد از تهديد بديلي ، فهميدم همه به وعده هاي دل خوش كنك از سربازم كرده اند و ديگر دنبال ديوان وحشي آقام مي گشتم ، لااقل دل اهليتم در زندان باشد كه آق علي زنگ زد و آن قدر با احترام حرف زد، انگار با محتشم پا به سن گذاشته اي طرف است تا پسر سرتق پانزده سال پيش . شايد مي خواست زهر كتك آن بعدازظهر تابستاني در خانه اش را بگيرد. آق علي گفت پير دختر از فرنگ بركشته اي مي خواهد دكان را بخرد و سرزمين پشتي اضافه كند و چه كند و چراغ پيشه پدر را روشن نگه دارد و كارگاه ماشتادوزي راه بيندازد و صادر كند و جهاني كند. بدون آنكه فكر كنم ديگر كجاي اين دنيا ، جاي پكيج كرسي مي گذارند كه رواندازش هم بخواهد صادر شود ، شلوار بالا نكشيده ، زنگ زدم تعاوني پانزده ، تي بي تي آقام و تاخرت و پرت هام را جمع كنم و پنجاه و چند جلد جزء بيست و سه آماده را توي ساك جا كنم ، سوارِ اتوبوس هاي شهرِ كرد بودم كه از فريدن مي گذرند.
از ترس اينكه جام روي چرخ نباشد ووقت پياده شدن كمر راست نشود، اولين صندلي خالي اي را كه وسط راهرو ديدم نشان كردم و ببخشيدي گفتم تا مردي كه عرقچينش را تا پيشاني كشيده بود خودش را جمع كند و نشستم . پاي كله اش را خاراند و گفت صدرحمت به قبر. انگار شكم بند بسته باشد صدايش
به زور در مي آمد و اين چهار كلمه را آن قدر تهراني گفت كه فكر كردم هزار چپق چاق كن زير چهار سو بزرگ دارد. خواست از كنارِ شيشه پا شود و جاي من كنارِ راهرو بنشيند كه خودم را به خواب زدم و وقتي تلفنش زنگ خورد و زبانش عوض شد فهميدم ارمني است و بعد بين حرف هاش دستي تكان داد و بلند شد و جابه جا شديم . ارمني عرقچين به سر نديده بودم تا حالا كه ديدم.
«نيم ساعت نماز ، ناهار ، دس به آب ، راهرو دس راس.»
نه اينكه گشنه ام باشد ، گفتم چيزي بخورم ته دلم را بگيرد كه شب رسيدم تك و تعارف آق علي و عور و اداي زنش را رد كنم و تا پنير گوسفندي صبحانه تاب بياورم. درازي آستين از سر دست معلوم است . از همان ساكتي عزت پشت تلفن معلوم بود حصوله بنداز و بردار مهمان ندارد . ارمني ،ساندويچ پلاستيك پيچي از آسترِكاپشنش در آورد ولفاف دور را كند و با دو دست ، كمر نان بولكي را گرفت و دو تا كرد. خرده پياز جعفري روي ميز ريخت و تكه بزرگ تر را گرفت طرفم.
«خسته نشدي از اولِ سفر ساكت روپاته ؟ چرا نمي ذاريش صندوق؟»
«قرآنه ، لاي بار له مي شن، مي رسم ديگه ، شما كجا مي رين؟»
«بورواري .»
نشنيده بودم.
«يعني «پُر بوي خوش». سيصد سال پيش شاه عباس خدانابنده ، كوچوندمون فريدن. بورواري دهاتشه.»
«خوشمزه س»
«رافي كتلتِ تخت طاووس نشنيدي؟ ساندويچ خودمه.»
هر چي بود ازنانش بود كه با همان نصف اندويچ سير شدم و شكمم تا صد كيلومتر بعد كافه كه ماشين به پت پت افتاد و به گل نشست ، با د داشت . پياده شدم ، شخصي اي چيزي بگيرم ، لااقل به شب جمعه مسجد تيلاب برسم و جزء بيست و سه هاي خيراتي آقاي روم دستم نماند كه سوز گردنه سرخ به غلط كردنم انداخت و برگشتم . رافي صندليش را خواباند و چشم هايش را هم گذاشت و كل سه ساعت معطلي ، خرو پفش بلند بود و من تمام اين مدت منتظر ، بلكه اين لكنتي راه بيفتد كه جم نخورد و ده و نيم رد شده بود سوادِ شهر پياده شدم.
تيلاب ، پارفتِ صبح و ظهر و عشاءرا هم نداشته باشد ، درش هميشه باز است . لنگ در را نيم لا كردم و قژقژ لولاش بلند شد و تكرار شد توي شبستان خالي . عقل كردم لااقل وقتِ پياده شدن ، يك جلد ته دوختي روي بند و بساط رافي خواب آلود ، به پاس ناهار دندان گيرش گذاشته بودم و گرنه آن موقع شب كسي در مسجد نبود خيراتي بكنم.
از مسجد تيلاب تا نانوايي آقام راهي نبود . اذان نشده زدم بيرون . قرآن ها را با خود آوردم تا شب كه دوباره برگردم و لااقل چهار نفر قديمي ها ببيند. پسر غلامرضا سنت خيراتي پدر را حفظ كرده . آخرهاي تاريكي سحر جلوي دكان بودم .تعطيل بود و فقط مهتابي تا چند قدم جلوي ميز سيمي بيرون را روشن مي كرد. از قاسم شاگردِ سي ساله آقام بعيد بود عادتش به هم خورده باشد كه شب ميرزا را به حفاظ در زنجير نكند. و صبح جمعه خواب مانده باشد.ساكم را گذاشتم روي ميز و دست هام را دور صورت لوله كردم و به شيشه چسباندم.
دست نخورده بود. بعدِ چهار قدم ، سه پله پايين مي خورد تا به تخته چانه ها برسد. تنور همان كنج بود. حتما
آقام كنج ساخته بود كه قناسي دكان را بگيرد. روزهاي آخر كار مهتابي بود، گوشه اش لك داشت و مدام پلك مي زد و خاموش روشن مي شد و صورت آقام را در عكس ترك خورده سي سال پيشش روي جواز كسب آويزِ ديوار ، با آن ريشِ محرابي و موي پوش داده و كتب و كراوات راه راه ، سياه و سفيد مي كرد.
زنگ را كه فشار دادم طول كشيد تا كلش كلش دمپايي ها را شنيدم . در را كه باز كرد جا خوردم ، چشم هاش را ريز كرد و پف پلك ها همه صورت گردش را گرفت و چال ، روي چانه اش لرزيد و هاج و واج سر تا پام را ورانداز كرد.
«جل الخالق ، فكر كردم عمو غولوم رضا خدا بيامرزي . كي رسيدي؟»
آق علي هم شده بود عين آقا خدا بيامرزم تو پيريش. تا مه مردهاي اين خاندان طاس نشوند و شكمشان ور نيايد و ابروهاشان نريزد ملك الموت به سراغشان نمي رود و چهل سال بعد خودم را ديدم . ترسيدم بگويم ديشب تيلاب خوابيدم ، ناراحت شود.
«دكون بسته بود، قاسم كه پخت مي كرد صبح هاي جمعه؟»
«اوووه، آقات كه به رحمت خدا رفت ، اونم رفت تهرون. كار و بارشم گرفته ، مي گن از اين نون كلفت ها مي زنه.»
«پس اجاره ها رو كي مي ده؟»
«دكون رو سپرده دست شاگرد ، داووده شبا همون جا مي خوابه.»
قاسم يا داوود يا ر ننه قمر ديگري برايم فرقي نمي كرد ، مهم دكان چهار در چهار بود كه با قناسيش مي شد به عبارتي هفده متر و با فروش جرينگي حالا يك كم اين ور آن ور ، مي توانستم همه پول دكان را سكه پنجاه توماني بگيرم و بار وانت كنم و بديلي را كفِ چاپخانه اش بخوابانم و سكه ها را بريزم سرش.
«زمين اينجا هم گرون شده؟»
آق علي به من و من افتاد و براي اينكه حرف را عوض كند دستم را گرفت و تو كشيد. مدام قربان صدقه مي رفت و مي خنديد . عزت دو استكان چاي آورد و تعارف كرد. چشم هاش به يمن سرمه دست سازش هنوز برق جوانيش را داشت و روي صورت سبزه اش برق مي زد. بچه اي پنج ، شش ساله از پشت دامن عزت سرك كشيد و قايم شد . دور دهانش تفي و لواشكي بود. دوباره نگاهي به من كرد و بعد در رفت. چشم هام چهار تا شد.
«نوه ته آق علي ؟ مگه جواد زن گرفت؟»
عزت سرخ شد و سرش را زير انداخت.
شايان پسرمه ، دسبوسه ، قسمت بود عمو ، از دستمون در رفت.»
آق علي اين را گفت و ديگر نتوانست جلوي خودش را بگيرد و گونه ها را به
چشم ها چسباند و پغي زد زير خنده . خجالتش را پس قهقهه هاي بلندش پنهان مي كرد.
«پولش نقد هست؟»
آق علي ساكت شد. لكه هاي ابر حتما در آسمان بود كه نور كم وزياد مي شد. سرفه اي كرد و پا شد و پرده را پس زد و گردن كشيد از روي رف لاي قوطي ها ، شكردان را بردار. نشست و ليوانش را هم زد .
«ديشب هر چي زنگ زدم كه نيايي گوشي رو برنداشتي ، موبايلت رو هم نداشتم.»
لب باز كرد، فهميدم اين بار هم يا طاق مسجد آيينه پايين آمده يا قبله اش كج شده.
«بعدظهر بود ، خانومه دستش رو مي ذاره رو قلبش و فاميلاش با آمبولانس مي برنش اصفهان.»
انگار تا دم مرگ نبايد صابوي به دل بزنم . آقام هم دست به هر چي مي زد خاكستر مي شد و جز همين بيچارگي چيز ديگري براي كره اش ارث نگذاشته ؛ بي طالعي مسري. آق علي گفت تا اينجا آمده ام ، لااقل دو روزي بمانم شايد مشتري اي پيدا كند. جايم را انداخت بهار خواب بالا كه بعد نهار چند جا سر بزنيم. يك ساعت مي ماندم يا يك سال بساط همين بود. دو روزه كجا مشتري دست به نقد پيدا مي شود. حوصله آزمايش دوباره بخت امتحان پس داده رانداشتم. پنهانكي ساكم را جمع كردم و از در پشتي زدم بيرون.
دو بعد از ظهر بود. گفتم قبل سوار شدن سري بزنم به دكان و شاگردِ استاد شده كه بفهمد مال بي صاحب نيست و حساب كار بيايد دستش . حساب يا كتاب چي نمي دانم ، فقط اين مهم بود فروش نرفتن دكان را سر كسي خالي كنم.
آسفالت جلو دكان خيس بود. درِ پيش شده را باز كردم. شلنگ آب روي موزاييك هاي شسته شده چنبر زده بود و دمپايي لنگه به لنگه ، پشت پرده پستوي دو در دوي آقاي جفت بود. به شيشه زدم كه حضورم را برسانم .از لاي پرده گردن درازش را كشيد و پرده كه كنار رفت بوي اشكنه اش بيرون زد .
«جوازتون نگيرن جمعه ها پخت نمي كني؟»
نگاهي به عكس آقام روي جواز انداخت و دمپايي ها را ضربدري پوشيد و جلو آمد. تركه اي بود و موهاي روغن زده اش را عقب خوابانده بود. انگار زكام باشد گلويي صاف كرد و صداي بمش را در دهان چرخاند و بيرون داد.
«جواز نونوايي رو خدا مي ده.»
دوباره آقام را نگاه كرد و بعد تو چشم هام خيره شد.
«صاب دكون شماييد ، بگيد همين الان تنور رو روشن مي كنم.»
هر چقدر به آقام رفته باشم شناختم از روي عكس سه در چهار از آن فاصله و بآن ريش و سبيل سياه ، آن هم براي كسي كه از تخم و تركه ما فقط آق علي را ديده باشد بعيد بود. باز قاسم بود باور مي كردم ، چون هم با آقام شاطري كرده بود و هم بچگي هايم را هنوز ياد داشت . مي دانستم ده ، دوازده سالي باز طول مي كشد تا دوباره برگردم و براي همين دو زانو نشستم سر پله و هم شانه اش شدم و سرچرخاندم طبله يا نم كرده ا ي روي سقف يا هر جاي ديگري پيدا كنم كه تعارف ناهار كرد. بوي آرد و اسفناج و روغن حيواني بس بود تا بعد از يك روز گشنگي و هان نصف كتلت ديروزي ،كوتاه بيايم و جاي بغ كردن وسوسه آمدن ، فكر شكم باشم. كفش ها را پشت پستو كندم و تو رفتيم . گوشه تخت چوبيش نشستم و راديو جيبي را كنار اجاق دو شعله برداشتم و ساكت كردم . تا با
دست هاي زمخت و آتش خورده اش اسباب سفره را بچيند، نمي دانم چي شد مثل مسافرهايي كه ترس دوباره ديدن راننده را ندارندو گوش مفت مي خواهند هفت جاي دلشان را خالي كنند، قصدم از سفر ، ماجراي فروش دكان و خاك بر سري هاي قبل و بعدم را تعريف كردم.
«انگشت ها رو توهم نكن ، تو كارت گره مي افته . بفرما سر سفره.»
دست ها را از هم باز كردم و شلوار بالا دادم و تو يك وجب جا سر سفره نشستم . تا جا داشتم خوردم . بعد ناهار چرب و چيليش پاشدم. اگرتا يك ساعت ديگر لب جاده بودم ، اتوبوسي رد مي شد و بي عوض كردن ماشين بين راه ، مي رسيدم تهران.
«فردا رو هم صبر كن.»
اين را گفت و چشم هاش برق زد. تقصير خودم بود، آن قدر پياز داغش را زياد كرده بودم كه بچه شاگرد هم دلش به حالم سوخت و از روي ترحم چيزي گفت كه حرفي هم زده باشد .تا ساكم را بردارم وكفش ها را پا كنم بيرون زد و هر چه صدا كردم كجا مي رود محل نداد و مغازه بي قفل و كلون دستم ماند. گفتم هر جا رفته زودتر بر مي گردد . دلم نمي آمد دكان آقام ثانيه اي بي صاحب بماند . دستگيره در را از تو انداختم و رفتم پستو و ولو شدم روي تخت. با صداي تق تق شيشه بيدار شدم. تاريك بود و فهميدم از خستگي خوابم برده . كورمال دست كشيدم روي ديوار و كليد مهتابي را پيدا كردم . دو سه چشمك زد و بين روشن شدن و نشدن مردد ماند و انگار به صرافت كسي افتاده باشد كه همان وقت جايي دور بود و يادم افتاده باشد ، روشن شد . آقايي ميانسال جلوي در بود و سراغ داوود را گرفت و اسكناسي داد و رفت . به فاصله چند دقيقه چند نفر ديگر آمدند و همين كار را كردند. گفتم بالاي سر مال نبودن همين است و حتما اين داوود ديلاق دكان را مكان كرده و شيره فروشي راه انداخته وساقي اي چيزي است كه تا الان هم نيامده. اين فكرها توي سرم مي رفت و مي آمد كه صداي اگزوز ماشيني آمد و نور چراغ دنده عقبش دكان را قرمز و نارنجي كرد. داوود يكي يكي ، چهار تا گوني پلاستيكي بيست و پنج كيلويي روي كول انداخت و از وانت خالي كرد و زير آخريش بود كه نگاهي به من كرد وتو هن هنش گفت:
«بلغور جويه.»
به رويم نياوردم تا حالا كجا بوده . اسكناس ها را گرفتم طرفش و انگار بايد از آبرو و اعتبار ساليان آقام دفاع كنم پريدم به اش . نفس نفس مي زد.
«جريان اين پول ها چيه؟»
خنديد و بلغورها را ريخت توي هاون كه بخيساند.
«فردا گلريزونه زندوني هاست ، نونِ جو خير مي كنيم.»
خفه شدم . باز تو خيالم جاي ديگري را شخم زده بودم. باز به عشاء مسجد نرسيدم ، رفتم روي تخت و خوابيدم . صبحش با جيك جيك بيرون بيدار شدم . داوود به سرعت باد چانه مي گرفت و پارو آب مي زد و آرد مي پاشيد و خمير روي تنور مي خواباند و آن قدر شاد و شاطر و سبك و نرم مي كرد مثل بالرين ها . آقايي جا افتاده كمك داوود آمده بود، كنجددان روي چانه ها مي تكاندو شكمش را جلو و سرش را از ترس تنور ، ناشيانه عقب داده بود ونان درمي آورد و از لپ هاي گل انداخته اش پيدا بود بار اولش است . مردم توصف بودند ومثل روز حشر هر لحظه بيشتر مي شدند و فهميدم سنت هر ساله اي است كه همه ، چه ارامنه و چه مسلمان خبر دارند . نگاه
كردم به دو هاون خمير و بعد به صف ريع كرده و دوباره از نو .
«به همه مي رسه؟»
داوود عرقچينش را بالا داد و خودش ناني در آورد و به من داد و خنديد كه نگران نباشم. عطر شويدش با كنجد سوخته يكي شد ه بود و با گاز اول گشنه ترم كرد. براي اينكه بيكار نمانم قرآن ها را از ساك در آوردم و روي هر نان گذاشتم و دادم و همان اول پنجاه و چند جلد جزء قرآن خير شد. داوود نه وردي مي خواند و نه تشت و پارچي داشت وضو بگيرد و حتي نديده بودم نمازي بكند و مانده بودم چطور با چهار گوني ، غروب نشده هزار نفر راضي و دست پر برگشتند خانه . صبح فردا وقت رفتن پارچه پيچيده اي در ساك چپاند و گفت نان هاي آخر تنور ديروز است . راه افتادم . باب الحوائج را ماشين نشستم كه بتوانم از آنجا پياده زير گذر را دور بزنم و دو راه يكي كنم و لب جاده برسم. سنگ پا خورده اي پيدا كردم و يك ساعتي شد زير نور خاكستري ابرو آفتاب نشستم كه سيصدو دويي چيزي بيايد و سوارشوم . تمام اين مدت بوي شويد و كنجد بوداده پارچه پيچ زير دماغم بود. تاب نياوردم و گره را باز كردم . رويي را برداشتم و گاز زدم ، پر دسته پول و تراولي را لاي نان ها ديدم . دست كردم برش داشتم و روي اسكناس رويي ، كنار آرامگاه سعدي و بيت معروفش نوشته شده بود: «نانوايي دكان خداست ؛ از طرف فريدني ها.» پا شدم ومثل خار و خاشه هايي كه در تكه زميني باير باد تكانشان مي دهد چرخ زدم . بي هدف و سرگردان . مانده بودم اين باد تا كجاها آدم را هل مي دهد و با خود مي برد. سربالا كردم ديدم يك ساعت ديگر گذشته ومن بهت زده همچنان نشسته ام .در هيرو وير بودم برگردم كه قدم هاي سبك كسي به گوش رسيد. دور ترك داوود را ديدم به سرعت لاي درختان ميوه پيچيد تو راه باريكه اي. جا خوردم . بيشتر از كاري كه در حقم كردند، ماتِ اين بودم چطور پاي پياده باب الحوائج را بالا آمده . پيچيدم تو و دنبالش كردم . قدم هام را بلندتر كردم اما نگرفتمش . جلوي حصار سنگي كليساي غوكاس كه رسيدم گمش كردم. اطراف سبزه بود و جاي ديگري نمي توانست رفته باشد . رفتم تو. در كليسا به راهرو باريك و درازي باز مي شد كه توي تاريكي انگار يك ورش به انبار علوفه اي چيزي راه داشت و ور ديگرش به نمازخانه و ديرها و كليسا. تا حجاري نيم ستون ها و مقرنس كاري طاق نمايش را رد كنم و نور سبز و قرمز و آبي ارسي از غبار رد شود و روي صورتم بيفتد ، چشمم به نقاشي ديواري آهكي نماز خانه افتاد كه مسيح بچه اي بغل كرده ، جماعتي را سير مي كند. جلوتر رفتم. كنج نماز خانه از پشت موهاي عقب خوابانده اش پيدا بود. خودش بود. داوود كتاب دعايش را مي خواند.
منبع: خردنامه همشهري داستان شماره 68
دلسوزي هم دارد ، خاصه اگر ناظر چاپ باشي . سه ماه پيش بود. خير سرم خواستم حرف صفحه بند را گوش كنم واز تكنولوژي عقب نمانم . من را چه به ورد دو هزار و ده و اين ديزاين . حالا فكر مي كنم آقام هم ظرفيت مدرنيته را ـ شده يك توالت فرنگي ـ نداشت . اين اواخر به توصيه دكتر ، توالت پلاستيكي فرنگي اي خانه آوردم . به زور نشاندمش . مي گفت از خودش خجالت مي كشد ، انگار روي صندلي اتوبوس نشسته . آن قدر به اميدي زور زده و جابه جا شده بود كه پايه زيرتي توالت افتاده بود توي كاسه و آقام روي سنگ ها ولو شد . ديسك كه آرام نشد هيچ ، مچ چپِ پاش هم از دو جا شكست و مدت ها خودم مي شستمش .
صفحه بند ، كتابِ قطعِ پالتويي را بسته و تفكيك رنگ كرده بود ، غافل از اينكه هر دو صفحه رو به رو را بايد با هم پي دي اف كند. همه چيز خير و خوش بود. خوشحال از علم روز ، فيلم و زينك ها گرفته و فرم ها چاپ شد. وقت صحافي فهميدم حاشيه ها به هم خورده و تمام فرم ها باطله شده و ناظر چاپش بدبخت . كمند همه امضاهاي تاييد كه به واحدهاي پيش و پس از چاپ داده بودم گردنم افتاد و گلويم را چسبيد. ماجرا فقط همين نبود؛ كتاب به قطع پالتويي ، قرآن هشت رنگ نفيسي بود به تفسير شيخ راحل و خط استاد رحمت
ملكوتي .دادگاه برگزار شد و حكم به جبران سرمايه متضرر دادند و دو قسط بدهي چند ميليوني به ذمه متضمن و كمند امضاي پاي برگه هاي تاييد محكم تر مي شد. شده بودم مثل رئيس پليس فيلم هاي آمريكايي در آخرين ثانيه هاي دستگيري گروه تبهكاران كه غفلتا گلوله از دست دستيارش مي افتد و تبهكاران در مي روند و عمليات بي نتيجه مي ماند وتمام كاسه كوزه ها سر رئيس خراب مي شود.
دلسوزي بديلي از همان روزِ دادگاه شروع شد. بيرون كه آمديم گفت مي تواند فرم هاي باطله را اين ور ، آن ور آب كند بلكه كمكي باشد . تمام پس انداز اين چند ساله را با كمي قرض و قوله از رفقا جمع كردم و دستش گذاشتم وهمان روزها قسط اول پا س شد. هر چه فرم قرآني بود آوردم خانه و ته حياط استاك كردم وتا درخت موي چسبيده به ديوار چيدم . چند نايلون يخچالي هم دوختم و روشان كشيدم . باد و باران مي خورد بهتر بود تا با دست بديلي از ميان رفت . رئيس پليس خانه نشين شد . من به همان زرنگار تحت داس ، اكتفا كردم ، آقام هم تا زنده بود ديگري روي نسخه بديل توالت فرنگي ننشست ؛ به قول خودش يك اجابت مزاج خوب به درمان تمام دردهاي دنيا مي ارزد؛ يعني آبرويي نمانده بود. اين طرف آن طرف شنيدم بديلي همه جا پر كرده جوجه فارغ التحصيلي كه منم ، كل سرمايه اش را باد داده . تزش هم اين بود كه دانشكده هاي ايراني قابليت كاربردي صنعت را نمي شناسند و فقط كارگر مودب پس مي دهند و من توي اين فكر بودم ، كي اين تحليل سياسي ـ انتقادي ـ اجتماعي ـ شارلاتاني را دهنش انداخته و گرنه خودش كه چهار كلاس جمعيت شناسي دام و طيور بيشتر نخوانده . حال كاركردن نبود. خانه نشين شدم.
يك سالي مي شد بعد از مردن آقام ، به اتاق تنهايي هايش نرفته بودم ، دلش را نداشتم . اين اتاق تنهايي ها اتاق دوبرِ دو دري بود، گوشه حياط كه انگار باغچه را بغل گرفته باشد. آقام مي گفت همان سي سال پيش اتاق را ساخته كه قناسي حيار را بگيرد اما دروغ مي گفت . روز بعد عروسيشان تا تنگ بلوري را كه در حوض بزند و دو گل زغال روي آتشدان قليبان بگذارد و سر خوش وارد اندروني شود، مادرم از ترس اينكه اول زندگي شوهرش دو و دمي بشود ، خود را به تنگي نفس مي زند و تازه داماد را بيرون مي كند بلكه از سرش بيفتد. آقام هم از لجبازي يا هر چيز ديگر جعفربنا را خبر مي كند و دو روزه ديوار را بالا مي برندو اتاق مي شود اتاق خلوت آقام كه هر بار با مادرم قهر مي كند خودش را آنجا زنداني كند و با قل قل كردنش ، ديوان وحشي بخواند و منتظر بماند، مادرم بولوني ترشي را بهانه كند ، بيايد و نازش را بكش و برگرداندش . از بين خرت و پرت ها فقط چراغ مطالعه چوبي و ميز كوچك صفحه فلزيش را سوار كردم و بقيه را با بخاري نفتي بردم انباري و شد كارگاه كوچك صحافي تنهايي . در آن دوران بيكاري ، هر شب سر حوض وضو مي گرفتم ،گوشه نايلون را بالا مي زدم ودسته اي فرم دو ورقي قرآني بيرون مي كشيدم و تو مي آوردم ، تا و ترتيب مي كردم ، يك فرم ديگر را از وسط چهار تا برش مي دادم و بر مي گرداندم و هرلت مي شد آستر بدرقه يك جلد و بسته به تعداد صفحات هر جزء ته چسب يا نخ دوزي مي كرد و ين كار تا از راديو لامپي ، آقام ، راه شب و حال شب و فلان نيمه شب تمام بشود و موذن زاده اذانش را بخواند ، ادامه داشت . آن موقع بود كه مي فهميدم خروس خوان است ووقت رفتن. هر تعداد جلد جزء قرآن آماده بود روي چهارپايه چوبي كنار مهرهاي مسجدي مي گذاشتم واز كوچه نمازخانه استيفن ميانبر مي زدم و بر مي گشتم خانه و تا لنگ ظهر مي خوابيدم تا نوبت به شب بعد و جزء بعدي برسد.
نزديك قسط دوم بود، فهميدم ديگر كسي نمانده كه از او پولي نگرفته باشم و يواش يواش پيه هلفدوني را به تن مي ماليدم. زنگ زدم آق علي ـ پسرعمه آقام ـ كه نبود وزنِ گنده دماغش ، عزت، كه از مرد كم ندارد گوشي
را برداشت و گفت سرِ زمين است . بعد از كلي شجره و نشاني دادن شناخت و پيغام گذاشتم آق علي مشتري اي براي دكان پيدا كند و ياد حرف مادرم افتادم كه خر به پيغام آب نمي خورد. گفتم حالاست گوشي را بگذارد. خودم را به زور مي شناخت ، چه رسد به دكان دوازده متري آقام در كوچه تنگ و تاريك تيماج ، كه بعد از چهل ، پنجاه قدم تازه به باب الحوائج فريدن مي رسيد. چند لحظه سكوتِ بعدش از عزت بعيد بود. بي آنكه باز آشنايي بخواهد ، قطع كرد.
هر بار آقام مي گفت مشغول الذمه اي بعداز من بفروشيش ، خون تا زير پوست صورتم مي دويد و دهنم تلخ مي شد از فكر اينكه فكر مي كند چشم به مالش دارم. شبي يادم هست پريدم وسط حرفش كه از همان دو ، سه بار رفتن به زادگاهش هم پشيمانم و بيجا پزمالِ دستمال اجداديش را ندهد كه اگر بيست سال پيش پولش را لگن هم خريده بود حالا دوبرابر شده بود .نه اينكه واقعا اين طوري فكر كند، لجم از اين بود آقام كه دنيا و مافيهاش برايش حكم پاپاسي و پشيز داشته ، چرا عوض شده واين تاكيد و تكرار و تكرار جملات هر روزه ، معنيش فراتر از ناز و اطوار و لوسي شصت و چند سالگي است . بعد از آن شب بود كه آقام نگاهي به بالا و پايينم كرد و جليقه پوستش را انداخت رو شانه هاش و تا دو روز از اتاق بيرون نيامد.
پنجشنبه بود . چند روز بعد از تهديد بديلي ، فهميدم همه به وعده هاي دل خوش كنك از سربازم كرده اند و ديگر دنبال ديوان وحشي آقام مي گشتم ، لااقل دل اهليتم در زندان باشد كه آق علي زنگ زد و آن قدر با احترام حرف زد، انگار با محتشم پا به سن گذاشته اي طرف است تا پسر سرتق پانزده سال پيش . شايد مي خواست زهر كتك آن بعدازظهر تابستاني در خانه اش را بگيرد. آق علي گفت پير دختر از فرنگ بركشته اي مي خواهد دكان را بخرد و سرزمين پشتي اضافه كند و چه كند و چراغ پيشه پدر را روشن نگه دارد و كارگاه ماشتادوزي راه بيندازد و صادر كند و جهاني كند. بدون آنكه فكر كنم ديگر كجاي اين دنيا ، جاي پكيج كرسي مي گذارند كه رواندازش هم بخواهد صادر شود ، شلوار بالا نكشيده ، زنگ زدم تعاوني پانزده ، تي بي تي آقام و تاخرت و پرت هام را جمع كنم و پنجاه و چند جلد جزء بيست و سه آماده را توي ساك جا كنم ، سوارِ اتوبوس هاي شهرِ كرد بودم كه از فريدن مي گذرند.
از ترس اينكه جام روي چرخ نباشد ووقت پياده شدن كمر راست نشود، اولين صندلي خالي اي را كه وسط راهرو ديدم نشان كردم و ببخشيدي گفتم تا مردي كه عرقچينش را تا پيشاني كشيده بود خودش را جمع كند و نشستم . پاي كله اش را خاراند و گفت صدرحمت به قبر. انگار شكم بند بسته باشد صدايش
به زور در مي آمد و اين چهار كلمه را آن قدر تهراني گفت كه فكر كردم هزار چپق چاق كن زير چهار سو بزرگ دارد. خواست از كنارِ شيشه پا شود و جاي من كنارِ راهرو بنشيند كه خودم را به خواب زدم و وقتي تلفنش زنگ خورد و زبانش عوض شد فهميدم ارمني است و بعد بين حرف هاش دستي تكان داد و بلند شد و جابه جا شديم . ارمني عرقچين به سر نديده بودم تا حالا كه ديدم.
«نيم ساعت نماز ، ناهار ، دس به آب ، راهرو دس راس.»
نه اينكه گشنه ام باشد ، گفتم چيزي بخورم ته دلم را بگيرد كه شب رسيدم تك و تعارف آق علي و عور و اداي زنش را رد كنم و تا پنير گوسفندي صبحانه تاب بياورم. درازي آستين از سر دست معلوم است . از همان ساكتي عزت پشت تلفن معلوم بود حصوله بنداز و بردار مهمان ندارد . ارمني ،ساندويچ پلاستيك پيچي از آسترِكاپشنش در آورد ولفاف دور را كند و با دو دست ، كمر نان بولكي را گرفت و دو تا كرد. خرده پياز جعفري روي ميز ريخت و تكه بزرگ تر را گرفت طرفم.
«خسته نشدي از اولِ سفر ساكت روپاته ؟ چرا نمي ذاريش صندوق؟»
«قرآنه ، لاي بار له مي شن، مي رسم ديگه ، شما كجا مي رين؟»
«بورواري .»
نشنيده بودم.
«يعني «پُر بوي خوش». سيصد سال پيش شاه عباس خدانابنده ، كوچوندمون فريدن. بورواري دهاتشه.»
«خوشمزه س»
«رافي كتلتِ تخت طاووس نشنيدي؟ ساندويچ خودمه.»
هر چي بود ازنانش بود كه با همان نصف اندويچ سير شدم و شكمم تا صد كيلومتر بعد كافه كه ماشين به پت پت افتاد و به گل نشست ، با د داشت . پياده شدم ، شخصي اي چيزي بگيرم ، لااقل به شب جمعه مسجد تيلاب برسم و جزء بيست و سه هاي خيراتي آقاي روم دستم نماند كه سوز گردنه سرخ به غلط كردنم انداخت و برگشتم . رافي صندليش را خواباند و چشم هايش را هم گذاشت و كل سه ساعت معطلي ، خرو پفش بلند بود و من تمام اين مدت منتظر ، بلكه اين لكنتي راه بيفتد كه جم نخورد و ده و نيم رد شده بود سوادِ شهر پياده شدم.
تيلاب ، پارفتِ صبح و ظهر و عشاءرا هم نداشته باشد ، درش هميشه باز است . لنگ در را نيم لا كردم و قژقژ لولاش بلند شد و تكرار شد توي شبستان خالي . عقل كردم لااقل وقتِ پياده شدن ، يك جلد ته دوختي روي بند و بساط رافي خواب آلود ، به پاس ناهار دندان گيرش گذاشته بودم و گرنه آن موقع شب كسي در مسجد نبود خيراتي بكنم.
از مسجد تيلاب تا نانوايي آقام راهي نبود . اذان نشده زدم بيرون . قرآن ها را با خود آوردم تا شب كه دوباره برگردم و لااقل چهار نفر قديمي ها ببيند. پسر غلامرضا سنت خيراتي پدر را حفظ كرده . آخرهاي تاريكي سحر جلوي دكان بودم .تعطيل بود و فقط مهتابي تا چند قدم جلوي ميز سيمي بيرون را روشن مي كرد. از قاسم شاگردِ سي ساله آقام بعيد بود عادتش به هم خورده باشد كه شب ميرزا را به حفاظ در زنجير نكند. و صبح جمعه خواب مانده باشد.ساكم را گذاشتم روي ميز و دست هام را دور صورت لوله كردم و به شيشه چسباندم.
دست نخورده بود. بعدِ چهار قدم ، سه پله پايين مي خورد تا به تخته چانه ها برسد. تنور همان كنج بود. حتما
آقام كنج ساخته بود كه قناسي دكان را بگيرد. روزهاي آخر كار مهتابي بود، گوشه اش لك داشت و مدام پلك مي زد و خاموش روشن مي شد و صورت آقام را در عكس ترك خورده سي سال پيشش روي جواز كسب آويزِ ديوار ، با آن ريشِ محرابي و موي پوش داده و كتب و كراوات راه راه ، سياه و سفيد مي كرد.
زنگ را كه فشار دادم طول كشيد تا كلش كلش دمپايي ها را شنيدم . در را كه باز كرد جا خوردم ، چشم هاش را ريز كرد و پف پلك ها همه صورت گردش را گرفت و چال ، روي چانه اش لرزيد و هاج و واج سر تا پام را ورانداز كرد.
«جل الخالق ، فكر كردم عمو غولوم رضا خدا بيامرزي . كي رسيدي؟»
آق علي هم شده بود عين آقا خدا بيامرزم تو پيريش. تا مه مردهاي اين خاندان طاس نشوند و شكمشان ور نيايد و ابروهاشان نريزد ملك الموت به سراغشان نمي رود و چهل سال بعد خودم را ديدم . ترسيدم بگويم ديشب تيلاب خوابيدم ، ناراحت شود.
«دكون بسته بود، قاسم كه پخت مي كرد صبح هاي جمعه؟»
«اوووه، آقات كه به رحمت خدا رفت ، اونم رفت تهرون. كار و بارشم گرفته ، مي گن از اين نون كلفت ها مي زنه.»
«پس اجاره ها رو كي مي ده؟»
«دكون رو سپرده دست شاگرد ، داووده شبا همون جا مي خوابه.»
قاسم يا داوود يا ر ننه قمر ديگري برايم فرقي نمي كرد ، مهم دكان چهار در چهار بود كه با قناسيش مي شد به عبارتي هفده متر و با فروش جرينگي حالا يك كم اين ور آن ور ، مي توانستم همه پول دكان را سكه پنجاه توماني بگيرم و بار وانت كنم و بديلي را كفِ چاپخانه اش بخوابانم و سكه ها را بريزم سرش.
«زمين اينجا هم گرون شده؟»
آق علي به من و من افتاد و براي اينكه حرف را عوض كند دستم را گرفت و تو كشيد. مدام قربان صدقه مي رفت و مي خنديد . عزت دو استكان چاي آورد و تعارف كرد. چشم هاش به يمن سرمه دست سازش هنوز برق جوانيش را داشت و روي صورت سبزه اش برق مي زد. بچه اي پنج ، شش ساله از پشت دامن عزت سرك كشيد و قايم شد . دور دهانش تفي و لواشكي بود. دوباره نگاهي به من كرد و بعد در رفت. چشم هام چهار تا شد.
«نوه ته آق علي ؟ مگه جواد زن گرفت؟»
عزت سرخ شد و سرش را زير انداخت.
شايان پسرمه ، دسبوسه ، قسمت بود عمو ، از دستمون در رفت.»
آق علي اين را گفت و ديگر نتوانست جلوي خودش را بگيرد و گونه ها را به
چشم ها چسباند و پغي زد زير خنده . خجالتش را پس قهقهه هاي بلندش پنهان مي كرد.
«پولش نقد هست؟»
آق علي ساكت شد. لكه هاي ابر حتما در آسمان بود كه نور كم وزياد مي شد. سرفه اي كرد و پا شد و پرده را پس زد و گردن كشيد از روي رف لاي قوطي ها ، شكردان را بردار. نشست و ليوانش را هم زد .
«ديشب هر چي زنگ زدم كه نيايي گوشي رو برنداشتي ، موبايلت رو هم نداشتم.»
لب باز كرد، فهميدم اين بار هم يا طاق مسجد آيينه پايين آمده يا قبله اش كج شده.
«بعدظهر بود ، خانومه دستش رو مي ذاره رو قلبش و فاميلاش با آمبولانس مي برنش اصفهان.»
انگار تا دم مرگ نبايد صابوي به دل بزنم . آقام هم دست به هر چي مي زد خاكستر مي شد و جز همين بيچارگي چيز ديگري براي كره اش ارث نگذاشته ؛ بي طالعي مسري. آق علي گفت تا اينجا آمده ام ، لااقل دو روزي بمانم شايد مشتري اي پيدا كند. جايم را انداخت بهار خواب بالا كه بعد نهار چند جا سر بزنيم. يك ساعت مي ماندم يا يك سال بساط همين بود. دو روزه كجا مشتري دست به نقد پيدا مي شود. حوصله آزمايش دوباره بخت امتحان پس داده رانداشتم. پنهانكي ساكم را جمع كردم و از در پشتي زدم بيرون.
دو بعد از ظهر بود. گفتم قبل سوار شدن سري بزنم به دكان و شاگردِ استاد شده كه بفهمد مال بي صاحب نيست و حساب كار بيايد دستش . حساب يا كتاب چي نمي دانم ، فقط اين مهم بود فروش نرفتن دكان را سر كسي خالي كنم.
آسفالت جلو دكان خيس بود. درِ پيش شده را باز كردم. شلنگ آب روي موزاييك هاي شسته شده چنبر زده بود و دمپايي لنگه به لنگه ، پشت پرده پستوي دو در دوي آقاي جفت بود. به شيشه زدم كه حضورم را برسانم .از لاي پرده گردن درازش را كشيد و پرده كه كنار رفت بوي اشكنه اش بيرون زد .
«جوازتون نگيرن جمعه ها پخت نمي كني؟»
نگاهي به عكس آقام روي جواز انداخت و دمپايي ها را ضربدري پوشيد و جلو آمد. تركه اي بود و موهاي روغن زده اش را عقب خوابانده بود. انگار زكام باشد گلويي صاف كرد و صداي بمش را در دهان چرخاند و بيرون داد.
«جواز نونوايي رو خدا مي ده.»
دوباره آقام را نگاه كرد و بعد تو چشم هام خيره شد.
«صاب دكون شماييد ، بگيد همين الان تنور رو روشن مي كنم.»
هر چقدر به آقام رفته باشم شناختم از روي عكس سه در چهار از آن فاصله و بآن ريش و سبيل سياه ، آن هم براي كسي كه از تخم و تركه ما فقط آق علي را ديده باشد بعيد بود. باز قاسم بود باور مي كردم ، چون هم با آقام شاطري كرده بود و هم بچگي هايم را هنوز ياد داشت . مي دانستم ده ، دوازده سالي باز طول مي كشد تا دوباره برگردم و براي همين دو زانو نشستم سر پله و هم شانه اش شدم و سرچرخاندم طبله يا نم كرده ا ي روي سقف يا هر جاي ديگري پيدا كنم كه تعارف ناهار كرد. بوي آرد و اسفناج و روغن حيواني بس بود تا بعد از يك روز گشنگي و هان نصف كتلت ديروزي ،كوتاه بيايم و جاي بغ كردن وسوسه آمدن ، فكر شكم باشم. كفش ها را پشت پستو كندم و تو رفتيم . گوشه تخت چوبيش نشستم و راديو جيبي را كنار اجاق دو شعله برداشتم و ساكت كردم . تا با
دست هاي زمخت و آتش خورده اش اسباب سفره را بچيند، نمي دانم چي شد مثل مسافرهايي كه ترس دوباره ديدن راننده را ندارندو گوش مفت مي خواهند هفت جاي دلشان را خالي كنند، قصدم از سفر ، ماجراي فروش دكان و خاك بر سري هاي قبل و بعدم را تعريف كردم.
«انگشت ها رو توهم نكن ، تو كارت گره مي افته . بفرما سر سفره.»
دست ها را از هم باز كردم و شلوار بالا دادم و تو يك وجب جا سر سفره نشستم . تا جا داشتم خوردم . بعد ناهار چرب و چيليش پاشدم. اگرتا يك ساعت ديگر لب جاده بودم ، اتوبوسي رد مي شد و بي عوض كردن ماشين بين راه ، مي رسيدم تهران.
«فردا رو هم صبر كن.»
اين را گفت و چشم هاش برق زد. تقصير خودم بود، آن قدر پياز داغش را زياد كرده بودم كه بچه شاگرد هم دلش به حالم سوخت و از روي ترحم چيزي گفت كه حرفي هم زده باشد .تا ساكم را بردارم وكفش ها را پا كنم بيرون زد و هر چه صدا كردم كجا مي رود محل نداد و مغازه بي قفل و كلون دستم ماند. گفتم هر جا رفته زودتر بر مي گردد . دلم نمي آمد دكان آقام ثانيه اي بي صاحب بماند . دستگيره در را از تو انداختم و رفتم پستو و ولو شدم روي تخت. با صداي تق تق شيشه بيدار شدم. تاريك بود و فهميدم از خستگي خوابم برده . كورمال دست كشيدم روي ديوار و كليد مهتابي را پيدا كردم . دو سه چشمك زد و بين روشن شدن و نشدن مردد ماند و انگار به صرافت كسي افتاده باشد كه همان وقت جايي دور بود و يادم افتاده باشد ، روشن شد . آقايي ميانسال جلوي در بود و سراغ داوود را گرفت و اسكناسي داد و رفت . به فاصله چند دقيقه چند نفر ديگر آمدند و همين كار را كردند. گفتم بالاي سر مال نبودن همين است و حتما اين داوود ديلاق دكان را مكان كرده و شيره فروشي راه انداخته وساقي اي چيزي است كه تا الان هم نيامده. اين فكرها توي سرم مي رفت و مي آمد كه صداي اگزوز ماشيني آمد و نور چراغ دنده عقبش دكان را قرمز و نارنجي كرد. داوود يكي يكي ، چهار تا گوني پلاستيكي بيست و پنج كيلويي روي كول انداخت و از وانت خالي كرد و زير آخريش بود كه نگاهي به من كرد وتو هن هنش گفت:
«بلغور جويه.»
به رويم نياوردم تا حالا كجا بوده . اسكناس ها را گرفتم طرفش و انگار بايد از آبرو و اعتبار ساليان آقام دفاع كنم پريدم به اش . نفس نفس مي زد.
«جريان اين پول ها چيه؟»
خنديد و بلغورها را ريخت توي هاون كه بخيساند.
«فردا گلريزونه زندوني هاست ، نونِ جو خير مي كنيم.»
خفه شدم . باز تو خيالم جاي ديگري را شخم زده بودم. باز به عشاء مسجد نرسيدم ، رفتم روي تخت و خوابيدم . صبحش با جيك جيك بيرون بيدار شدم . داوود به سرعت باد چانه مي گرفت و پارو آب مي زد و آرد مي پاشيد و خمير روي تنور مي خواباند و آن قدر شاد و شاطر و سبك و نرم مي كرد مثل بالرين ها . آقايي جا افتاده كمك داوود آمده بود، كنجددان روي چانه ها مي تكاندو شكمش را جلو و سرش را از ترس تنور ، ناشيانه عقب داده بود ونان درمي آورد و از لپ هاي گل انداخته اش پيدا بود بار اولش است . مردم توصف بودند ومثل روز حشر هر لحظه بيشتر مي شدند و فهميدم سنت هر ساله اي است كه همه ، چه ارامنه و چه مسلمان خبر دارند . نگاه
كردم به دو هاون خمير و بعد به صف ريع كرده و دوباره از نو .
«به همه مي رسه؟»
داوود عرقچينش را بالا داد و خودش ناني در آورد و به من داد و خنديد كه نگران نباشم. عطر شويدش با كنجد سوخته يكي شد ه بود و با گاز اول گشنه ترم كرد. براي اينكه بيكار نمانم قرآن ها را از ساك در آوردم و روي هر نان گذاشتم و دادم و همان اول پنجاه و چند جلد جزء قرآن خير شد. داوود نه وردي مي خواند و نه تشت و پارچي داشت وضو بگيرد و حتي نديده بودم نمازي بكند و مانده بودم چطور با چهار گوني ، غروب نشده هزار نفر راضي و دست پر برگشتند خانه . صبح فردا وقت رفتن پارچه پيچيده اي در ساك چپاند و گفت نان هاي آخر تنور ديروز است . راه افتادم . باب الحوائج را ماشين نشستم كه بتوانم از آنجا پياده زير گذر را دور بزنم و دو راه يكي كنم و لب جاده برسم. سنگ پا خورده اي پيدا كردم و يك ساعتي شد زير نور خاكستري ابرو آفتاب نشستم كه سيصدو دويي چيزي بيايد و سوارشوم . تمام اين مدت بوي شويد و كنجد بوداده پارچه پيچ زير دماغم بود. تاب نياوردم و گره را باز كردم . رويي را برداشتم و گاز زدم ، پر دسته پول و تراولي را لاي نان ها ديدم . دست كردم برش داشتم و روي اسكناس رويي ، كنار آرامگاه سعدي و بيت معروفش نوشته شده بود: «نانوايي دكان خداست ؛ از طرف فريدني ها.» پا شدم ومثل خار و خاشه هايي كه در تكه زميني باير باد تكانشان مي دهد چرخ زدم . بي هدف و سرگردان . مانده بودم اين باد تا كجاها آدم را هل مي دهد و با خود مي برد. سربالا كردم ديدم يك ساعت ديگر گذشته ومن بهت زده همچنان نشسته ام .در هيرو وير بودم برگردم كه قدم هاي سبك كسي به گوش رسيد. دور ترك داوود را ديدم به سرعت لاي درختان ميوه پيچيد تو راه باريكه اي. جا خوردم . بيشتر از كاري كه در حقم كردند، ماتِ اين بودم چطور پاي پياده باب الحوائج را بالا آمده . پيچيدم تو و دنبالش كردم . قدم هام را بلندتر كردم اما نگرفتمش . جلوي حصار سنگي كليساي غوكاس كه رسيدم گمش كردم. اطراف سبزه بود و جاي ديگري نمي توانست رفته باشد . رفتم تو. در كليسا به راهرو باريك و درازي باز مي شد كه توي تاريكي انگار يك ورش به انبار علوفه اي چيزي راه داشت و ور ديگرش به نمازخانه و ديرها و كليسا. تا حجاري نيم ستون ها و مقرنس كاري طاق نمايش را رد كنم و نور سبز و قرمز و آبي ارسي از غبار رد شود و روي صورتم بيفتد ، چشمم به نقاشي ديواري آهكي نماز خانه افتاد كه مسيح بچه اي بغل كرده ، جماعتي را سير مي كند. جلوتر رفتم. كنج نماز خانه از پشت موهاي عقب خوابانده اش پيدا بود. خودش بود. داوود كتاب دعايش را مي خواند.
منبع: خردنامه همشهري داستان شماره 68