کودکان جنگل

روچام پنگينگ - دختري که تا به حال موضوع خبرهاي بسياري از خبرگزاري ها بوده است- 18 سال از عمر خود را در جنگل هاي شمال شرق کامبوج درنزديکي تايلند و در کنار حيوانات گذرانده است. تا قبل از گم شدن پنگينگ، آنها خانواده اي شاد و خوشبخت بودند که در دهکده اي نزديک جنگل زندگي مي کردند اما آنها هيچ گاه فکر نمي کردند که زندگي در کنار جنگل مي تواند زندگيشان را به شکلي عجيب دگرگون کند.
چهارشنبه، 29 تير 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
کودکان جنگل

 کودکان جنگل
کودکان جنگل


 

نويسنده: ندا بهجتيان




 
کودکاني که به جاي آغوش گرم خانواده در ميان حيوانات رشد کرده اند و آنها را به عنوان خانواده خود پذيرفته اند
زندگي در ميان حيوانات وحشي و خطرناک يا حتي بودن در ميان آنها و زندگي کردن به شيوه حيوانات، حرف زدن به زبان آنها و ... همه آن چيزهايي است که کودکان جنگل مي آموزند. به نظر شما آيا زندگي درجنگل همان طور که در داستان پسر جنگل گفته شده بود، آسان و لذت بخش است؟ اگر فکر مي کنيد که زندگي و بزرگ شدن نزد حيوانات بدون اينکه به انسان آسيبي برسانند، تنها يک داستان است و نمي تواند حقيقت داشته باشد، حتماً ماجراي اين کودکان را که در دنياي وحش رشده کرده اند و با آداب و رسوم انساني غريبه اند بخوانيد. آنها حيواناتي را که در ميانشان زندگي کرده اند، به عنوان خانواده خود قبول دارند. اين کودکان نه تنها نمي توانند صحبت کنند بلکه از نعمت خنديدن و گريه کردن نيز محرومند. تحقيقات نشان داده است که در بيشتر موارد اين کودکان عمر کوتاهي دارند که دليل آن مي تواند خوردن غذاي ناسالم و نداشتن بهداشت باشد. همچنين آنها تمايلي به زندگي با انسان ها ندارند و در اولين فرصت دوباره به جنگل فرار مي کنند.

دختر جنگلي
 

روچام پنگينگ - دختري که تا به حال موضوع خبرهاي بسياري از خبرگزاري ها بوده است- 18 سال از عمر خود را در جنگل هاي شمال شرق کامبوج درنزديکي تايلند و در کنار حيوانات گذرانده است. تا قبل از گم شدن پنگينگ، آنها خانواده اي شاد و خوشبخت بودند که در دهکده اي نزديک جنگل زندگي مي کردند اما آنها هيچ گاه فکر نمي کردند که زندگي در کنار جنگل مي تواند زندگيشان را به شکلي عجيب دگرگون کند.

پيدا شدن دختر جنگل
 

در سيزدهم ژانويه 2007 اهالي روستاي راتاناکري که در حدود 350 کيلومتري شمال شرق پنوم پن - پايتخت کامبوج - قرار دارد، به پليس منطقه گزارش دادند که انساني عجيب و غريب درحالي که لباس هايي پاره به تن دارد، چند روزي است که از خانه هايشان غذا مي دزدد ولي قبل از اينکه پليس بخواهد اقدامي انجام دهد، يکي از روستاييان که روچام غذاي ناهارش را خورده بود، او را گرفته و تحويل پليس داده. به خاطر اينکه پنگينگ مدت زيادي از عمر خود را با حيوانات و به دور از مردم گذرانده بود تکلم را فراموش کرده و ديگر قادر به صحبت کردن نبود. همين امر باعث شده بود تا پليس در ارتباط برقرارکردن با او دچار مشکل شود و نتواند هويت او را تشخيص دهد.
چند روز گذشت و تحقيقات پليس به جايي نرسيد تا اينکه خبر در روستاهاي اطراف منتشر شد. در اين زمان بود که مردي 45 ساله به نام سال لوئو که خود مأمور پليس بود و در يکي از روستاهاي اطراف سکونت داشت، مدعي شد که مشخصات اين دختر با فرزند آنها که حدود 18 سال پيش در جنگل مفقود شده است مطابقت دارد. مأموران پليس براي فهميدن راز اين دختر جنگلي از ادعاي تنها کساني که مي گفتند او را مي شناسند به سادگي نگذشتند و براي تحقيقات بيشتر از همسر سال لوئو به نام راچام سوي نيز خواستند تا به اداره پليس بيايد و در صورت لزوم تست دي ان اي انجام دهد اما به محض ورود راچام سوي همه از ديدن اين همه شباهت بين اين زن و دختر جنگل متحير شدند و همين شباهت باعث شد تا ازآنها تست گرفته نشود. قبل از پيدا شدن خانواده دختر، پليس ها قصد داشتند او را در قفسي گذاشته و در تمام روستاهاي اطراف بگردانند تا شايد کسي او را بشناسد. پدر پنگينگ مي گويد: «خدا را شکر مي کنم که قبل از انداختن دخترم به داخل قفس و ما از موضوع اطلاع پيدا کرديم و او را به خانه باز گردانديم.»

بازگشت به آغوش خانواده
 

زماني که دخترجنگلي نزد خانواده اش باز مي گشت، همه آنها با ناباوري از بازگشت او اشک شادي مي ريختند و نمي دانستند که اين دختر ديگر مانند گذشته نيست و مي تواند برايشان مشکلات بزرگي به وجود آورد. سال ها دوري از انسان ها و زندگي با حيوانات خلق و خوي اين دختر را وحشي ساخته بود ولي خانواده او اميدوار بودند بتوانند دوباره صحبت کردن و زندگي به طريقه انسان ها را به او بياموزند و به همين دليل از بردن روچام به بيمارستان براي تحقيقات جلوگيري کردند. سال لوئو گم شدن دختر خود را اين گونه شرح داد: «يک روز همراه با روچام و خواهر کوچکش براي چراندن گاوها به جنگل رفته بوديم. او در آن زمان تنها هشت سال داشت و در کنار من مشغول دويدن وبازي کردن بود. يک لحظه از او غافل شدم و وقتي به خود آمدم، ديدم که دخترم آنجا نيست. من او را گم کرده بودم و تلاش براي يافتنش هم بي نتيجه بود. به سرعت به روستا بازگشتم و عده اي را براي کمک همراه خود بردم اما گويا هر چه مي گشتيم، کمتر مي يافتيم به گمان اينکه حتماً او توسط حيوانات وحشي شکار شده و به لانه آنها برده شده است به خانه برگشتم. در تمام اين سال ها من خودم را مسبب گم شدن واز دست دادن دخترمان مي دانستم.» وقتي که خبرنگاران روزنامه گاردين براي گرفتن گزارش به رؤساي آنها آمدند، پنگينگ با ديدن آن همه خبرنگار و دوربين هايشان بسيار ترسيده بود و از آنها فرار مي کرد. درابتدا مادرش نمي گذاشت تا از او فيلم بگيرند، زيرا فکر مي کرد که ممکن است با اين کار او را عصبي کنند و پا به فرار بگذارد اما کم کم پنگينگ آرام شد و ديگر نمي ترسيد اما همچنان پشت خانواده اش پنهان مي شد. خبرنگاران از يک روز زندگي او فيلم گرفتند. در موقع غذا پنگينگ نمي توانست با قاشق غذا بخورد، حتي نمي توانست آن را درست بگيرد و به همين خاطر با دست غذا مي خورد و بيشتر از اينکه بخواهد غذا را در دهانش بگذارد، روي خودش مي ريخت.

يک هفته بعد
 

تنها يک هفته بعد پنگينگ بسياري از کارهاي شخصي را ياد گرفته بود و خانواده اش از اين بابت بسيار خوشحال بودند. همچنين او سه کلمه پدر، مادر و دل درد را نيز مي توانست بگويد او به زباني خاص صحبت مي کرد و تنها چيزي که خيلي او را خوشحال مي کرد و لبخند به لبش مي نشاند، بازي با چند حيوان عروسکي و يک آينه بود. پنگينگ وقتي تشنه يا گرسنه مي شد، به دهانش اشاره مي کرد اما هنوز به جاي راه رفتن روي دو پا، ترجيح مي داد خود را روي زمين بکشد يا روي چهار دست و پا راه برود. همچنين هنوز در هنگام عصبانيت فرياد مي کشيد. خانواده پنگينگ لحظه اي او را از نظر دور نمي کردند تا دوباره به جنگل نگريزد اما تمام تلاش ها بي نتيجه بود.

بازگشت به جنگل
 

در فوريه سال 2008 خبري از بازگشت اين دختر به جنگل منتشر شد که خانواده اش نيز اين خبر را تأييد کردند اما تنها چند روز بعد دوباره پنگينگ به خانه بازگشت. در گزارش بعدي که گاردين در جولاي 2008 از او به چاپ رساند، اين چنين آمده بود: «پنگينگ ديگر مي تواند به تنهايي غذا بخورد و لباس هاي خود را عوض کند. حرف زدن او نيز تا حدي بهتر شده و منظور او قابل فهم است. او حتي توانسته خود را با ديگران وفق داده و با خواهرزاده و برادرزاده هايش بازي کند اما تمام اين موضوعات چيزي نيستند که انديشه فرار را از سر پنگينگ دور کنند.» در بيست و پنجم مي 2010، پنگينگ به بهانه حمام کردن از خانه خارج شد و بازنگشت. در اوايل ماه ژوئن همسايه ها او را در 100 متري خانه در حالي که در گوشه اي نشسته و گريه مي کرد يافتند. داستان او باور نکردني بود، زير او از آن مکان جايي نرفته بود و چون راه خانه را گم کرده بود، مجبور شد 11 روز را در آنجا سپري کند بلکه کسي رد شود و او را ببيند. اما تنها چند روز بعد او دوباره به جنگل گريخت و اين بار ديگر کسي نتوانست او را پيدا کند.

اولين انسان جنگلي
 

اولين و مشهورترين انساني که در جنگل پيدا شد، پيترو وحشي بود. او با چهره اي خاص و موهايي قهوه اي با سني در حدود 12 سال در 27 جولاي 1724 در جنگل هلپنسون در هانوور پيدا شد. او قادر بود به راحتي و مانند ميمون ها از درخت ها بالا برود و از روي شاخه ها بپرد. او با ناخن هايش پوسته درختان رامي کند و شيره اي را که از آن خارج مي شد مي مکيد. پس از اينکه پيتر به دست شکارچيان گرفته شد، براي انجام تحقيقات بيشتر به مرکزي در انگليس انتقال داده شد. در اين مرکز به او زندگي به روش انسان ها آموخته شد، پيتر 67 سال در اين مرکز زندگي کرد، ديگر تمام کارهايش را خودش انجام مي داد اما هيچ گاه نتوانست به خوبي صحبت کند و به جز نام خود و شاه جورج هرگز کلمه اي ديگر به زبان نياورد اما قدرت شنوايي او فوق العاده بود و مانند حيوانات بوي همه چيز را به خوبي متوجه مي شد. هيچ کس داستان زندگي او و اين را که چگونه در جنگل زندگي مي کرد نفهميد.

بزرگ شده با گرگ ها
 

يکي ديگر از داستان هاي مربوط به انسان هاي بزرگ شده با حيوانات، داستان دو دختر است که با گرگ ها زندگي مي کردند. اين دو دختر در حالي که کنار هم در لانه يک گرگ خوابيده بودند، پيدا شدند. البته برخي معتقدند که اين دو خواهر نبودند و دو دختر از خانواده هاي متفاوت بودند که توسط گرگ ها ربوده شده اند. زماني که آنها پيدا شدند آمالا 18 ماه بود و کامالا هشت سال داشت. در سال 1926 در بين مردم بنگال زمزمه هاي بسياري از وجود شبح در جنگل هاي ميدناپور شنيده مي شد.
در اين زمان بود که کشيش جوزف آمريتولال سينگ تصميم گرفت براي خاتمه بخشيدن به اين شايعات به جنگل برود. او در نزديکي لانه گرگ ها مخفي شد. وقتي گرگ ها يکي يکي از لانه خارج شدند، سينگ با صحنه اي باور نکردني مواجه شد؛ دو موجود بسيار ترسناک که هم شبيه انسان بودند و هم نبودند در آنجا بودند. سينگ مي گويد: «دست و پايشان شبيه انسان بود ولي سرهايشان بيشتر به گرگ ها شباهت داشت و چشم هايشان بسيار مخوف بود. آنها روي چهار دست و پا راه مي رفتند.» سينگ پس از اينکه از انسان بودن آنها اطمينان پيدا کرد، در فرصتي مناسب که در لانه به خواب رفته بودند و گرگ ها نيز در لانه نبودند، آنها را گرفته و با خود به شهر آورد. سينگ نام آنها را آمالا و کامالا گذاشت و به آنها لباس و غذا داد اما دخترها دائم لباس هاي خود را پاره مي کردند و تمايلي به خوردن غذاي پخته نداشتند و تنها گوشت خام مي خوردند. مانند گرگ ها مي خوابيدند ودر هنگام طلوع و غروب خورشيد زوزه مي کشيدند. اين دو آن قدر چهار دست و پا راه رفته بودند که ديگر مفاصلشان به همان صورت شکل گرفته بود وحتي قادر نبودند روي دو پاي خود بايستند، چه برسد به اينکه به وسيله آنها راه بروند.
آمالا و کامالا از بودن با انسان ها بيزار بودند و از آنها دوري مي کردند. اگر کسي آنها را آزار مي داد با گاز گرفتن از خودشان دفاع مي کردند. سينگ مي گويد: «حتي قدرت بينايي و شنوايي آنان نيز مانند گرگ ها قوي شده بود و کوچک ترين صداها را از دور تشخيص مي دادند.» سينگ که فردي تحصيل کرده بود، با وجود فقر تمام تلاش خود را براي بهبود حال آنها و دور کردنشان از خلق و خوي گرگي به کار بست اما آمالا در 21 سپتامبر 1921 از دنيا رفت. اين براي کامالا ضربه بزرگي بود و انسان ها را مقصر مردم خواهر خود مي دانست. او براي مدت ها غذا نخورد و دائم ناله وار زوزه مي کشيد اما پس از مدتي دوباره به حال عادي بازگشت ولي گويا زندگي کاملاً هم دور از خانواده گرگيش دوامي نداشت و او نيز در 14 نوامبر 1929 با وجود تلاش پزشکان براي مداواي وي، از دنيا رفت.

انسان شامپانزه اي
 

بيلو -پسري اهل نيجريه که به تعبير رسانه ها پسر شامپانزه اي است - در سال 1996 در جنگل هاي فالگور در نيجريه توسط شکارچيان در حالي که در ميان شامپانزده ها بود و مانند آنها رفتار مي کرد، پيدا شد و به همين دليل پسر شامپانزه اي لقب گرفت. زماني که بيلو پيدا شد، درست مثل شامپانزه ها راه مي رفت و دست هايش را روي زمين مي کشيد. به همين خاطر پوست دستانش از بين رفته بودند. هيچ کس نمي دانست که او در واقع چند سال دارد ولي کساني که او را يافته بودند، مي گويند:
«زماني که او را يافتم، در حدود دو سال داشت.» معلوم نبود که او چه مدت را با شامپانزه ها به سر برده بود ولي محققان با بررسي رفتارهاي او اين مدت را چيزي در حدود شش ماه دانستند. اينکه چگونه بيلو به جنگل رفته بود يا چه کسي او را بي سر پناه در جنگل رها کرده بود، موضوعي بود که هرگز حل نشد اما به خاطر ناتواني هاي رفتاري بيلو، يکي از فرضيه هايي که مي توانست به حقيقت بسيار نزديک باشد، رها شدن او در جنگل توسط والدينش به خاطر عقب ماندگي او بود. بيلو به شهر آورده شد و چون هيچ اطلاعي از خانواده اش به دست نيامد، به مرکز نگهداري از کودکان بي سرپرست در کانو در آفريقاي جنوبي سپرده شد. اما در آنجا نيز بچه ها را آزار مي داد و وسايل آنها را اين سو و آن سو پرتاب مي کرد، دائم بي قرار بود و به جاي خوابيدن روي تختخوابش دائم روي آن جست و خيز مي کرد. در سال 2002 و بعد از گذشت شش سال از زندگي در ميان انسان ها و بازي با کودکان عادي، بيلو بسيار آرام تر شده بود و بسياري از کارهاي خود را مي توانست انجام دهد اما او هرگز نتوانست صحبت کند يا بخندد.
در مدتي که بيلو در شهر نگهداري شد، هرگز خوب نخوابيد و از ديدن چهره خود در آينه نيز وحشت داشت. بسياري از محققان معتقد بودند که دوري از مکاني که بيلو در آن رشد کرده است، ممکن است صدمه شديدي به او وارد کند اما با آرام تر شدن روز به روز بيلو همه فکر مي کردند که او دارد با زندگي انسان ها خو مي گيرد تا اينکه بالاخره در سال 2005، بيلو به دلايل نامعلومي که هرگز گفته نشد از دنيا رفت.

زندگي با ميمون ها
 

جان سبونيا که البته به نام پسر ميموني نيز شناخته مي شود، يکي ديگر از کودکاني است که در جنگل بزرگ شد. او با ميمون ها زندگي مي کرد. جان در سال 1980 به دنيا آمد. زماني که او فقط سه سال داشت شاهد يکي از تلخ ترين خاطرات زندگيش بود که هيچ گاه از ذهنش پاک نمي شود. پدر و مادرش طبق معمول با هم مشاجره داشتند و جان درگوشه اي ايستاده وآنها را نگاه مي کرد و به جز گريه کردن کاري از دستش بر نمي آمد. اما اين بار با دفعات قبل فرق مي کرد، او شاهد قتل مادرش به دست پدرش بود. جان که بسيار ترسيده بود، بي هدف به سمت جنگل آگاندان که به خاطر داشتن تعداد زيادي ميمون سبز آفريقايي معروف است فرار کرد و هيچ گاه بازنگشت. در سال 1991 وقتي ميلي - که يکي از زنان قبيله اي ساکن در آن حوالي بود - در جنگل پرسه مي زد، او را که در شکاف يک درخت پنهان شده بود پيدا کرد. ميلي جان را با خود به دهکده آورد. جان نيز در برابر آمدن هيچ مقاومتي از خود نشان نداد. خانواده ميلي، سرپرستي جان را به عهده گرفتند و حتي با چوب و سنگ از اون در برابر ديگران دفاع مي کردند. وقتي خانواده ميلي قصد تميز کردن او را داشتند، با تعجب فراوان ديدند که بدن او باموهايي به نام هايپر تريکاسيس که معمولاً روي بدن حيوانات مي رويد، پوشيده شده است. همين طور روي تمام بدنش جاي زخم و خراش بود. زانوهايش هم به دليل راه رفتن روي چهار دست و پا زخمي شده و پينه بسته بودند. او براي معالجه و نگهداري به پل و مولي واسوا که مديريت يک موسسه خيريه را بر عهده داشتند، سپرده شد. در آن زمان هويت جان مشخص نبود و چون او نمي توانست صحبت کند چيزي در مورد سرگذشتش نمي توانست بگويد. خانم و آقاي واسوا عکس او را به رسانه ها دادند و در کل شهر پخش کردند. پدرش که به اتهام قتل درجه دو هنوز در زندان به سر مي برد، تصوير پسرش را در خبرها ديد و پليس را از ماجرا آگاه کرد. در مرکزي که جان نگهداري مي شد، همه جور امکانات رفاهي براي کودکان وجود داشت. همچنين پزشکاني که در آنجا حضور داشتند، به وضع سلامت بچه ها رسيدگي مي کردند. بعد از معاينات و انجام يک سري آزمايش ها مشخص شد که در بدن جان کرم هايي به وجود آمده است که اگر از بين نرود، باعث مرگ او مي شوند. تمام اين بيماري ها به خاطر تغذيه نادرست بود و همين امر باعث شد تا پزشکان اطمينان پيدا کنند که او در جنگل همراه ميمون ها زندگي مي کرده است و از غذاي آنها مي خورده. جان که تا آن روز تنها بلد بود از خود صداهاي عجيب درآورد و در هنگام ناراحتي فرياد مي کشيد، کم کم صحبت کردن، خنديدن و گريه کردن را مي آموخت و ياد مي گرفت چطور با ديگران ارتباط برقرار کند. محققان يادگيري او در زماني کوتاه را به خاطر آن دانستند که او قبل از زندگي در جنگل مي توانسته صحبت کند. طبق اخباري که از او در سال 2002 منتشر شد، اونه تنها مي توانسته حرف بزنه بلکه در گروه کر کودکان بي سرپرست به نام مرواريد آفريقا آواز مي خوانده و براي جمع کردن کمک هاي مردمي به شهرهاي مختلف نيز با آن گروه سفر کرده است. شبکه خبري بي بي سي نيز مستندي از زندگي اين پسر به نام گواه زنده ساخت که اين فيلم در سيزدهم اکتبر 1999 نمايش داده شد.

پسر گرگي
 

دينا سانيچار نام پسري هندي بود که به خاطر شباهتش به گرگ ها به او لقب پسر گرگي داده بودند. داستان اين پسر يکي از قديمي ترين داستان هايي است که در مورد انسان هاي بزرگ شده با حيوانات شنيده شده و در همان زمان در سراسر دنيا غوغايي به پا کرد. وقتي دينا در سال 1867 در ميان جنگل هاي بولنداير توسط شکارچيان گرفته شد، تقريباً پنج، شش سال داشت.
شکارچيان شاهد بودند که گروهي از گرگ ها وارد يک غار شدند؛ در حالي که موجودي عجيب الخلقه که هم شبيه انسان و هم شبيه به گرگ بود و مانند گرگ ها روي چهار دست و پا راه مي رفت، همراهشان وارد غار شد.
آنها براي دور کردن گرگ ها از غار، آتش روشن کرده وبا ترساندنشان، گرگ ها را فراري دادند اما تا دينا خواست فرار کند او را گرفتند. وقتي او را به بولند شاير آوردند، بسيار عصبي بود و دائم مي خواست از دست انسان ها فرار کند.
حتي چند بار کساني را که نگهش داشته بودند به شدت گازگرفت. اهالي دهکده مجبور به زنداني کردن او در يک اتاق کوچک شدند. دينا فقط گوشت خام مي خورد، نمي توانست در بشقاب غذا بخورد و اگر در ظرف به او غذا مي دادند روي زمين بر مي گرداند و از روي زمين مي خورد. طاقت پوشيدن لباس نداشت و هرچه تنش مي کردند، با چنگ و دندان پاره مي کرد و در مي آورد. بعد از مدتي بالاخره ياد گرفت لباس بپوشد و غذاي پخته شده بخورد اما هيچ گاه نتوانست حرف بزند.
منبع:نشريه همشهري سرنخ، شماره 77



 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.