هرمنوتيک از ديدگاه هانس گئورگ گادامر (2)

شلاير ماخر و ديلتاي، هرمنوتيک را از دانشي که به کمک فقه اللغه به تفسير و تأويل متون مقدس مي پرداخت، به دانشي در باب فهم و معرفت انساني تغيير داد. شلايرماخر و ديلتاي بيشتر صبغه روش شناختي هرمنوتيک را برجسته کرده و در صدد آن بودند که نظام عام اصول روش شناختي را براي تأويل متون استخراج نمايند. بدين
شنبه، 5 شهريور 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
هرمنوتيک از ديدگاه هانس گئورگ گادامر (2)

هرمنوتيک از ديدگاه هانس گئورگ گادامر (2)
هرمنوتيک از ديدگاه هانس گئورگ گادامر (2)


 

نويسنده: محمد اسلم جوادي *




 

هرمنوتيک از ديدگاه هايدگر و گادامر
 

هرمنوتيک در عمر جديد خود، يعني در دوران پس از قرن هفدهم، دست کم به تعبير پل ريکور، دو انقلاب را تجربه نموده است:

انقلاب اول: انقلاب شلاير ماخر و ديلتاي
 

شلاير ماخر و ديلتاي، هرمنوتيک را از دانشي که به کمک فقه اللغه به تفسير و تأويل متون مقدس مي پرداخت، به دانشي در باب فهم و معرفت انساني تغيير داد. شلايرماخر و ديلتاي بيشتر صبغه روش شناختي هرمنوتيک را برجسته کرده و در صدد آن بودند که نظام عام اصول روش شناختي را براي تأويل متون استخراج نمايند. بدين ترتيب، شلاير ماخر در فهم يک متن، سپهر زبان را از سپهر تفکر متمايز ساخت.
سپهر اول حوزه تأويل «نحوي» است و حال آنکه، سپهر دوم را شلاير ماخر ابتدا حوزه تأويل «فني» و سپس «روان شناختي» ناميد. از نظر شلايرماخر، به همان سان که هر کلامي نسبتي دو سويه دارد؛ هم با کل زبان و هم با مجموع تفکر گوينده، به همان سان نيز در هر فهم کلام دوسويه موجود است: فهم آن کلام از آن حيث که چيزي برآمده از زبان است و فهم آن کلام از آن حيث که امري «واقع» در تفکر گوينده است. (1)
از نظر او، هدف غايي هرمنوتيک و خواندن متن، دست يابي به نيات و مقاصد نهفته مؤلف در لابلاي متن است. اما اين کار از طريق آگاه شدن نسبت به زندگي نامه مؤلف امکان پذير نمي شود، بلکه برعکس اين اثر مؤلف است که نيات و مقاصد مؤلف را در خود پنهان نموده است. بنابراين، تأويل متن صرفاً با رخنه در ساختار نحوي متن محقق نمي شود؛ زيرا ساختار نحوي و فقه اللغه اي تنها جنبه هاي صوري يک بيان را به نمايش مي گذارد و تجربيات ذهني و عالم باطن نويسنده يا مؤلف را نمي توان به سادگي با ارجاع به ساختار نحوي درک کرد. براي کشف مراد واقعي مؤلف بايد به شيوه هرمنوتيکي عمل کرد؛ يعني بازسازي تجربه ذهني مؤلف در هنگام نوشتن و به وجود آوردن متن و براي اين کار شخص بايد از خودش بيرون برود و خودش را در جاي مؤلف بگذارد «تا بتواند در بي واسطگي کامل عمل ذهني اين شخص اخير را درک کند. با اين همه، مقصود نهايتاً «فهميدن» مؤلف از ديدگاه روان شناختي نيست، بلکه کسب کامل ترين نزديکي به آن چيزي است که در متن مراد شده است.» (2) پس از شلاير ماخر، فيلسوف و مورخ ادبي، ويلهلم ديلتاي راه شلاير ماخر را ادامه داد و سعي کرد هرمنوتيک را از دانش محدود به عمل فهم متون به مبنايي براي همه علوم انساني و علوم اجتماعي، يعني «همه آن رشته هايي که بيان هاي حيات دروني انسان را تأويل مي کنند، چه اين بيان ها ادا و اطوار آدمي و افعال تاريخي و قوانين اساسي و آثار هنري و چه ادبيات باشند» تبديل نمايد. (3) بنابراين، ديلتاي هرمنوتيک را درست در برابر روش هاي اثباتي قرار داد و از اين طريق، مي خواست قلمرو علوم انساني را از قلمرو علوم تجربي و طبيعي جدا نمايد. به نظر ديلتاي، شناخت در علوم طبيعي با شناخت در علوم انساني فرق دارد. روش علوم فيزيکي، توصيف روابط علي و معلولي است. در حالي که، روش بنيادين علوم انساني فهم و ادراک است. روش علوم طبيعي استقرا است و روش علوم انساني تأويل و هرمنوتيک است. (4) مقصود ديلتاي، از هرمنوتيک، توسعه روش هايي براي دست يابي به تأويل هاي «به طور عيني معتبر» بود تا بتواند اولاً، به فهم درست و صحيح رفتار، عمل، ادا و اطوار انساني دست يابد و ثانياً، روش هاي او سرانجام سر از نسبيت گرايي بيرون نياورد. از اين رو، از نظر او «نقطه شروع و پايان براي «علوم انساني»، بايد تجربه واقعي و تاريخي و تجربه زندگي باشد. تفکر ما بايد از بطن خود زندگي ببالد و رو به آن چيزي بياورد که پرسشگري ما متوجه آن است.» (5) پرسش بنيادين ديلتاي اين است: «ماهيت فعل فهم که اساس هر مطالعه در خصوص انسان است چيست؟» (6). از نظر ديلتاي، فهم افعال انساني صرفاً از طريق درون بيني ميسر نمي گردد؛ چرا که زندگي و تجربه هاي انساني در آن يک امر تاريخي است. بنابراين، «نه از طريق درون بيني، بلکه تنها از طريق تاريخ به شناخت خودمان مي رسيم» (7) و مسئله هرمنوتيکي از اين پس نيز مسئله بازيابي آگاهي «تاريخيمندي» وجود خود ماست که در مقولات ايستاي علم گم شده است. بنابراين، «موضوع علوم انساني، فهم زندگي بر حسب مقولاتي بيرون از آن نيست، بلکه فهم زندگي بر حسب مقولاتي از درون آن خواهد بود؛ مقولاتي که از زندگي گرفته شده اند. زندگي بايد از تجربه خود زندگي فهميده شود.» (8) ديلتاي ميان همه علوم انساني و علوم طبيعي تمايز بنيادي قائل است. علوم انساني از تجربه اي انسان، بما هو انسان بحث مي کند و اين تجربه ها همواره در وراي لايه هاي ظاهري خود از سطوح باطني و درونيي برخوردارند که به آنها صفت «معناداري» مي بخشد. «علوم انساني چيزي را در اختيار دارد که در علوم طبيعي موجود نيست، آن امکان فهم تجربه دروني شخص ديگر از طريق عمل اسرارآميز انتقال ذهني است.» (9) اين همه، تنها به اين دليل است که ميان تجربيات ذهني ما و تجربيات ذهني ديگران شباهت و همانندي وجود دارد. «در نظام انساني آدمي هر اندازه هم که با ديگري بيگانه باشد، باز هم انسان ديگر را مي شناسد؛ زيرا او همچون شيء فيزيکي ناشناختني با ما غريبه نيست.» (10) اما روش شناسي علوم طبيعي، متناسب با اعيان طبيعي است. از اين رو، زماني که در مورد پديدارهاي انساني به کار گرفته مي شود، فاقد استناد به تجربه زيست شده اي انساني است. در واقع، غياب استناد به تجربه انساني، صفت بارز علوم طبيعي است. به همين دليل، علوم طبيعي فقط قادر است که روابط مکانيکي ميان رفتارهاي انساني را مفروض بگيرد، بي آنکه هيچ رخنه اي در جهان درون انسان ها، آنجا که بنيادي ترين، گوهري ترين و ژرف ترين تجربيات انساني شکل مي گيرد، داشته باشد. از آنچه گفته شد، به خوبي روشن مي شود که ديلتاي به پيروي از شلاير ماخر، هرمنوتيک را بازسازي و بازتجربه جهان دروني، تجربه شخص ديگر مي داند، «اما غرض از اين کار، دريافتن تجربه خود شخص نيست، بلکه دريافتن خود جهان است، جهاني که جهان «اجتماعي- تاريخي» محسوب مي شود؛ جهاني که تکاليف دروني اخلاقي و اجتماعي با احساسات و واکنش هاي مشترک و تجربه اي مشترک از زيبايي است. (11) بدين ترتيب، ديلتاي براي فهم «متن»، البته به مفهوم عام، توجه خويش را به «سياق» و «بافتي»، که متن در آن پديدار مي شود و هستي خويش را مديون آن است، معطوف مي کند. بازسازي تجربه ديگران و رخنه کردن در تجربه زندگي، صرفاً يک عمل روان شناختي نيست، بلکه ارجاع و استناد به سياق، بافت، زمينه و شرايطي است که يک اثر يا يک متن، نخستين حضور خويش را در آن تجربه نموده است. به همين دليل، ديلتاي پديدارهاي انساني را پديدارهاي تاريخمند مي داند و عقيده دارد که علوم انساني همواره با درک تاريخ مندي پديده هاست که مي تواند معاني بنيادين نهفته در متن را کشف نمايد. از اين رو، از نظر وي، علوم انساني مي بايد براي ضابطه مندي روش شناسي فهمي بکوشد که از عينيت تقليل گرايانه علوم طبيعي فراتر رود و به غناي «زندگي» و غناي تجربه انساني رجوع نمايد. (12) «تأويل از اين حيث تاريخي نيست که بايد موضوع به ارث رسيده را به طور تاريخي تأويل کند، بلکه از آن جهت تاريخي است که شخص بايد موضوع را در افق زمانمندي و موضع خودش در تاريخ بفهمد.» (13) بدين ترتيب، آنچه که ديلتاي براي هايدگر و گادامر به ميراث گذاشت، بسيار متفاوت بود از آنچه که شلاير ماخر براي او گذاشته بود. با اين همه، ديلتاي به صورت کامل از شلاير ماخر فاصله نگرفته بود، بلکه در درون همان پارادايمي قرار داشت که شلاير ماخر آن را بنيان گذاشته بود و هرمنوتيک را علمي مي دانست که بايد معاني نهفته در متون را از طريق بازسازي وضعيت شکل گيري متن به دست آورد. هرچند نه با شهود و مکاشفه، بلکه با ارجاع به افق تاريخيي که متن در آن به وجود آمده است.

انقلاب دوم: انقلاب هايدگر و گادامر
 

ريکور عقيده دارد که انقلاب دوم در دانش هرمنوتيک را هايدگر آغاز کرد و گادامر آن را به ثمر نشاند. از نظر وي، شلاير ماخر و ديلتاي توانست با انقلاب خويش هرمنوتيک را از يک دانش خاص و موضعي به يک دانش عام بدل نمايد. در اين سو، هايدگر و گادامر «پرسش هاي مربوط به موضوع روش را مجدداً در متن هستي شناسي بنيادي قرار مي دهد.» (14) انقلاب هايدگر و گادامر مسئله اصلي هرمنوتيک را نه متن، بلکه خود فهم و هستي انسان ها قرار داد و بدين طريق سعي کرد که ابعاد هستي شناسانه مسئله هرمنوتيکي را برجسته نمايد. پرسش اساسي هايدگر و گادامر اين نيست که چگونه مي توان با متن نسبت معياري برقرار کرد و به شيوه عاري از خطا معاني و مداليل متن را دريافت، بلکه پرسش اصلي آنها اين است که «فهم خود چيست؟»؛ زيرا از نظر آنها هر نوع امکان دست يابي به معاني بنيادين و محوري نهفته در متون تابعي از امکانات و قابليت هاي دستگاه فهم و ادراک آدمي است. فهم چيست؟ چه عناصري در شکل گيري فهم مدخليت دارد؟ فهم و ادراک به ميانجي چه چيزي صورت مي گيرد؟ آيا در فهم، ما با کنه و واقعيت اشيا سر و کار داريم؟ آيا مي توان به جوهر بنيادين اشيا و رفتارها راه يافت؟ اينها پرسش هايي هستند که اگر به درستي پاسخي به آنها داده نشوند، آنگاه نمي توان به طرح مدعياتي درباره امکان دستيابي به معرفت صادق و مطابق با واقعيت عيني و انضمامي پرداخت. از اين رو، در نزد هايدگر و گادامر «فهم» مسئله اصلي هرمنوتيک است و پس از آنکه به خوبي بنيادهاي هستي شناختي «فهم» را آشکار نمود، گادامر نظريه هرمنوتيکي خودش را تحت عنوان «ذوب افق ها» (15) مطرح مي کند. بدين لحاظ، آنها براي يافتن پاسخ اين پرسش به سراغ عناصري مي روند که به نحوي، از نظر آنها، بر فهم انساني تأثير مي گذارد.

پي‌نوشت‌ها:
 

* كارشناس ارشد جامعه شناسي.
1. ريچارد پالمر، علم هرمنوتيک، ص 99/ پل ريکور، رسالت هرمنوتيک، ترجمه مراد فرهادپور، ص 14-15.
2. ريچارد پالمر، علم هرمنوتيک، ص 101.
3. همان، ص 108.
4. بابک احمدي، ساختار و تأويل متن، ص 531.
5. ريچارد پالمر، علم هرمنوتيک، ص 109-110.
6. همان، ص 111.
7. همان، ص 112.
8. همان، ص 114.
9. همان، ص 115/ پل ريکور، رسالت هرمنوتيک، ص 18-19.
10. همو، رسالت هرمنوتيک، ص 19.
11. ريچارد پالمر، علم هرمنوتيک، ص 116.
12. همان، ص 117.
13. همان، ص 136.
14. پل ريکور، رسالت هرمنوتيک، ص 26.
15. The Fusion of Horizons.
 

منبع:نشريه معرفت فرهنگي و اجتماعي شماره 2
ادامه دارد...




 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.