حکايات فکاهي(2)

درويشي نزد خواجه اي بخيل رفت و گفت: پدر من و تو آدم، و مادرمان حواست، پس ما برادر هستيم و تو اين همه مال اندوخته اي و من چيزي ندارم. از تو مي خواهم که سهم مرا بدهي. خواجه به غلام خود دستور داد يک سکه سياه به وي بدهد. درويش گفت: اي خواجه! چرا در قسمت کردن، برابري و عدالت را رعايت نکردي؟ خواجه گفت: ساکت باش و گرنه برادران ديگر خبردار مي شوند و همين مقدار هم به تو نمي رسد!
يکشنبه، 6 شهريور 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
حکايات فکاهي(2)

حکايات فکاهي(2)
حکايات فکاهي(2)


 





 

 

شجاع ترين مردم
 

از بخيلي پرسيدند که شجاع ترين مردم کيست؟ گفت: آن کس که صداي دهان جمعي را که در خانه اش چيزي مي خورند، بشنود و زهره اش نترکد!

صبورتر از همه
 

شخصي از بخيلي پرسيد: چه وقت من در صبر و بردباري سرآمد همه مردم خواهم شد؟ گفت: وقتي که کسي نان تو بشکند [يعني بخورد] و تو سرش را نشکني!

ميراث آدم و حوا
 

درويشي نزد خواجه اي بخيل رفت و گفت: پدر من و تو آدم، و مادرمان حواست، پس ما برادر هستيم و تو اين همه مال اندوخته اي و من چيزي ندارم. از تو مي خواهم که سهم مرا بدهي. خواجه به غلام خود دستور داد يک سکه سياه به وي بدهد. درويش گفت: اي خواجه! چرا در قسمت کردن، برابري و عدالت را رعايت نکردي؟ خواجه گفت: ساکت باش و گرنه برادران ديگر خبردار مي شوند و همين مقدار هم به تو نمي رسد!

يادبود
 

شخصي به بخيلي گفت: انگشتر خود را به من بده تا هر وقت به آن نگاه مي کنم، به يادت بيفتم. بخيل گفت: هر وقت خواستي مرا ياد کني، بياد بياور که روزي از من انگشتري خواستي و من ندادم.(1)

قدرت کوتاه قامتان
 

انوشيروان روزي به دادرسي نشسته بود. مردي کوته قامت فراز آمد و بانگ دادخواهي برداشت. خسرو انوشيروان گفت: کسي بر کوته قامت ستم نتواند کرد. گفت: شهريارا، آن که بر من ستم راند از من کوتاه تر است. خسرو بخنديد و دادش بداد.(2)

اعرابي و استطاعت براي حج
 

اعرابيئي را گفتند: تو پير شده اي و عمري تباه کردي اي، توبه کن و به حج رو. گفت: خرج سفر حج نباشدم. گفتند: خانه ات را بفروش و هزينه کن. گفت: چون بازگردم کجا سکونت گزينم؟ و اگر باز نگردم و مجاور خانه کعبه مانم، خدايم نمي گويد اي ابله نادان، از چه رو خانه خود بفروختي و در خانه من منزل گزيدي؟(3)

ترس از معجزه
 

شخصي نزد معتصم آمد (4) و دعوي پيامبري کرد. خليفه گفت: آيا معجزه اي هم داري؟ گفت: مرده زنده مي کنم. خليفه گفت: اگر معجزه اي از تو ظاهر شود، من به تو ايمان خواهم آورد. آن گاه دستور داد شمشير تيزي براي او آوردند. مدعي گفت: اي خليفه! در حضور تو گردن وزيرت را مي زنم و سپس او را زنده مي کنم. خليفه رو به وزير خود کرد و گفت: نظر تو چيست؟ گفت: اي خليفه! تن به مرگ دادن کاري بسيار دشوار است و من از اين مدعي هيچ معجزه اي نمي خواهم! اکنون تو شاهد باش که من به او ايمان آوردم. معتصم بخنديد و مدعي را به دارالشفا فرستاد.(5)

سردار ميمون ها
 

بهلول بر خليفه وارد شد. يکي از وزرا گفت: بشارت باد تو را اي بهلول که خليفه تو را سردار و امير ميمون ها و خوک ها گردانيد. بهلول به او گفت: گوش به من دار و فرمان به جا آر که جمله زيردستان مني.

قطعه

 

به شهرياري گاو و خرم دهي مژده
رعيتي که بود خاص شهريار تويي

شمار لشکريانم ز خرس و خوک کني
نخست کس که در آيد در اين شمارتويي(6)

 

تفکر در ملکوت آسمان
 

داوود طايي يک شب بر بام سراي، در ملکوت آسمان تفکر مي کرد و مي گريست تا به سراي همسايه فرو افتاد. همسايه بجست و شمشير برگرفت، پنداشت که دزد است؛ چون وي را ديد، گفت: تو را که انداخت؟ گفت که بي خبر بودم ندانم.(7)

ادعاي گزاف
 

يکي از فرزندان خلفاي عباسي، ادعاي خلافت داشت و بسيار ستمگر بود. روزي به نديم خود گفت: براي من لقبي مثل «معتصم بالله»و «متوکل علي الله» پيدا کن. گفت: «نعوذ بالله!».(8)

پادشاه ابله و نديم هوشيار
 

پادشاهي به نديم خود گفت که نام ابلهان اين شهر را بنويس. گفت: شرط کن که نام هر کس را بنويسم، مرا به خاطر آن مؤاخذه نکني. پادشاه گفت: باشد. نديم ابتدا نام پادشاه را نوشت. پادشاه گفت: اگر ابلهي مرا ثابت نکني، تو را مجازات مي کنيم، نديم گفت: نو دست خطي را به يکي از نوکران خود داده و از او خواسته اي که به فلان ديار دور دست برود و آن را نقد کرده و نزد تو باز گردد، پادشاه گفت: آري، چنين است. نديم گفت: او مردي است که در اين ديار نه ملکي دارد، نه زني دارد و نه فرزندي، اگر آن پول را به دست آورد و به قلمرو پادشاهي ديگر برود، تو چه کار خواهي کرد؟ پادشاه گفت: اگر از ما رويگردان نشود و آن پول را به تمامي بياورد تو چه مي گويي؟ نديم گفت: آن وقت نام پادشاه را حذف مي کنم و نام آن مرد را در ميان ابلهان مي نويسم!(9)

ترک عادت موجب مرض است
 

دانشمندي همنشين پادشاهي بود و عادت داشت که گه گاه مويي از محاسن خود بکند. پادشاه از اين عادت بسيار ناخشنود بود، به دانشمند گفت: اگر از اين پس موي خود را بکني، دستور مي دهم دستت را ببرند. او بسيار ترسيد و در مجلس پادشاه همواره مواظب بود که دست به ريش خود نبرد، به همين سبب بسيار ناخوش احوال بود. تا اينکه روزي در يکي از از مجالس بزم، لطيفه ها و نکته هاي تازه اي براي حاضران نقل کرد و پادشاه را خشنود و خندان ساخت. پادشاه به همين سبب به او گفت: امروز، وقت آن است که مزرعه اي آباد را به تو بدهم تا از محصول آن روزگار خوشي داشته باشي. گفت: اي پادشاه! اگر مي شود ريشم را به من ببخش! چرا که از زماني که دستم از ريشم کوتاه شده است، هيچ حال خوشي نداشته ام! پادشاه بخنديد و دهي آباد به وي بخشيد.(10)

حقوق تأخير افتاده
 

پادشاهي در مجلس خود از حاضران چيستان پرسيد که آنچه پارسال نرسيد و امسال نمي رسد و سال آينده نخواهد رسيد، چيست؟! يکي از سپاهيان او حاضر بود. گفت: آن چيزي، مواجب من است! پادشاه دستور داد تا حقوق او را دادند و مستمري سال آينده اش را دو برابر کردند.(11)

طبيب قاتل
 

طبيبي را ديدند که هر گاه به گورستان مي رسيد ردا را روي سر خود مي کشيد. سبب اين کار را پرسيدند. گفت: از مردگان اين گورستان شرم دارم. بر هر يک مي گذرم ضربت من خورده است و به هر که مي نگرم به دست من مرده است.

 

اي راي تو در علاج بيمار، عليل
بر آمدن مرگ، قدوم تو دليل

در کشور مات منت جان ستدن
برداشته اي ز گردن عزرائيل

***

اي صنعت طب شکسته بازار از تو
هر چند بود به رنج بيمار از تو

المنة الله که عجب خشنودند
غسال و کفن فروش و حفار از تو (12)

 

مرد رند
 

مردي بود که به هر حمام که مي رفت، هنگام بيرون آمدن به گرمابه دار مي گفت که فلان لباس من گم شده، آن را پيدا کن يا تاوان بده! و به همين ترتيب سر و صدايي راه مي انداخت و آخر هم مزد حمامي را نمي داد و بيرون مي رفت، تا جايي که همه او را مي شناختند و از آن پس به هيچ حمامي راهش نمي داند، مرد بيچاره به حمامي رفت و در حضور مردم شرط کرد که مزد حمامي را بدهد و به هيچ کس تهمت دزدي نزند.
مرد لباس هاي خود را در آورد و به داخل حمام رفت و حمامي جامه هاي او را پنهان کرد. وقتي از حمام بيرون آمد به جز کمربند و شمشير اثري از لباس هاي خود نديد و چون شزط کرده بود که چيزي نگويد و به کسي تهمت دزدي نزند، حرفي نزد. آن گاه به ناچار کمربند به کمر بست و گفت: انصاف دهيد که من اين گونه به حمام آمده بودم!؟ حاضران بخنديدند و حمامي با او قرار گذاشت که هر هفته يکبار به حمام برود و مزد هم ندهد.(13)

پي‌نوشت‌ها:
 

1ــ گنجينه لطايف (بازنويسي لطايف الطوايف)، صص 121ــ 123.
2ــ کليد عبيد زاکاني، ص 409.
3ــ همان.
4ــ المتعصم بالله، هشتمين خليفه عباسي فرزند هارون الرشيد که در سال 180 ه. ق وفات کرد.
5ــ گنجينه لطايف (بازنويسي لطايف الطوايف)، ص46
6ــ بازنويسي بهارستان جامي، ص 120.
7ــ کيمياي سعادت، ج2، ص 504.
8ــ گنجينه لطوايف (بازنويسي لطايف الطوايف)، ص 53.
9ــ گنجينه لطايف (بازنويسي لطايف الطوايف)، ص 54.
10ــ همان، صص 54 و 55
11ــ همان، صص 55 و 56
12ــ بازنويسي بهارستان جامي،ص126.
13ــ گنجينه لطايف، (بازنويسي لطايف الطوايف)، ص 56.
 

 


منبع:گنجينه شماره 82
ادامه دارد...




 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
موارد بیشتر برای شما