يک تکه نان- قسمت اول
صداي مردي که با تحکم صحبت مي کند بر زمينه سياه شنيده مي شود.
صداي مرد: آدم ها دو دسته بيشتر نيستند... يا شکارچي ان... يا جنگلي... شکارچي چون دنبال شکاره، آهسته راه مي رود پس قدم هاي کوتاه داره اما جنگلي تند و تيز راه مي ره چون مقصدش مشخصه... . اينطوري مي تونيد ردپاها رو تشخيص بديد... شکارچي ته قنداق تفنگ اش رو به زمين مي زنه اما جنگلي چوب اش رو به زمين مي کشه، شکارچي مسير مستقيم رو نمي ره... مرتب به اين طرف و آن طرف سرک مي کشه، جنگلي مستقيم مي ره... شکارچي لب گدارها و پرتگاهها مي ايسته، جنگلي زير درختهاي بزرگ تا ببينه برگ و باري دارن براي علوفه يا نه... . اما چرا گفتم آدم ها دو دسته بيشتر نيستن... پس شما چي؟! شما هم شکارچي هستيد چون که دنبال شکارچي هستيد...
1. خارجي- روستا- گرگ و ميش
صمد: اينها رو گفتم براي اينکه حساب کار دستتون بياد و..
هوا گرگ و ميش است و حدوداً بيست جوان 20 تا 23 ساله در ميدانگاه روستايي ايستاده اند و به سخنان صمد گوش مي دهند. پشت سرشان ميني بوسي ديده مي شود که راننده آن اسماعيل (45 ساله) مشغول رسيدگي به وضعيت ماشين است. محيط باني ديگر نيز پشت سر صمد ايستاده است.
صمد: (ادامه)... اگر استخدام شديد، زيادي کيفور نشيد... کار سختيه... حالا راه بيافتيد...
جنب و جوشي در جوان ها ايجاد مي شود و به راه مي افتند. روستا در سکوت صبحگاهي و مه اي رقيق فرو رفته است. صمد ادامه مي دهد.
صمد: باز هم مي گم... نبينم کسي دهن اش مي جنبه و نشخوار مي کنه، اگر از گرسنگي بميريد هم اجازه نداريد چيزي بخوريد مگه اينکه بريد سوار ميني بوس بشيد! پس هرچي ننه هاتون ريختن تو جيب هاتون همين جا خالي کنيد...
در اين حال جواني به نام کاظم از انتهاي روستا پديدار شده و شتابان خود را به جمع جوانان مي رساند. صمد با نگاهش کاظم را دنبال مي کند. اسماعيل همچنان به ميني بوس خود مشغول است. دسته از روستا خارج شده و از کنار گله گوسفندان و چوپان ميانسال که باشلقي بر سر انداخته مي گذرند. چوپان مي ايستد و به آنها مي نگرد و سپس به راه مي افتد و به سمت مرتع مي رود.
2. خارجي- مرتع- گرگ و ميش
3. خارجي- تپه- روز (گذر زمان)
4. خارجي- تپه- روز (گذر زمان)
5.خارجي- تپه- روز (گذر زمان)
6.خارجي- تپه- روز
7. خارجي- بالاي تپه- روز
8.خارجي- تپه- روز
چوپان همچنان به طرف بالا حرکت مي کند. اکنون ديگر مي تواند از فاصله نزديک اين انسان بي حرکت را ببيند و با آن چه که مي بيند، متعجب بر جاي خود مي ايستد. او سرباز جواني را مي بيند که لباس نيروي انتظامي به تن دارد و کلاهش را در دست گرفته است. چوپان به حرکت خود ادامه مي دهد.
9. خارجي- بالاي تپه- روز
چوپان: خدا قوت!
و دستي بلند مي کند. قيس لبخند محوي بر لب آورده، سري براي چوپان تکان داده و مجدداً به روبرو مي نگرد. چوپان جلوتر آمده و با فاصله او اما به موازات او مي ايستد و در حالي که نفسي تازه مي کند. ابتدا نگاهي سرسري به روبرو انداخته و چون اين مناظر را زياد ديده به قيس مي نگرد تا شايد قيس چيزي بگويد اما قيس هيچ حرفي نمي زند. اصولاً قيس انسان کم حرفي است و در بيشتر موارد تا سوالي از او پرسيده نشود، سخني نمي گويد. چوپان نگاهي به پايين تپه و پاسگاه انتظامي مي اندازد.
چوپان: نگهباني مي دي اينجا عمو؟!
قيس به او مي نگرد قيس در بيشتر موارد حتي اگر بخواهد جواب سوال ساده اي را بدهد، لحظه کوتاهي تامل مي کند. پس از لحظه اي.
قيس: نه!
لحظه اي به يکديگر مي نگرند. چوپان انتظار دارد که قيس به صحبت ادامه دهد اما قيس چيزي نمي گويد و مجدداً به روبرو مي نگرد. چوپان نگاهي مجدد به پاسگاه مي اندازد. چند تن از سربازان در اطراف پاسگاه ديده مي شود که از خواب برخاسته و در کنار تانکر کوچک آب به شستن دست و صورت مشغول هستند.
چوپان:... منتظر رفيقت هستي؟
قيس با همان خونسردي و احترام به او مي نگرد و با حرکت سر جواب منفي مي دهد و همچنان به او مي نگرد تا شايد چوپان سوال ديگري بپرسد. چوپان با حالتي که گويا چيز تازه اي کشف کرده.
چوپان: ها... فرمانده پاسگاه بهت گفته بياي اينجا که اگه صداي اره برقي قاچاق چي ها رو شنيدي بهش خبر بدي !
قيس بدون اينکه از اين سوالات پياپي کلافه شده باشد، به نشانه نفي، سرش را تکان مي دهد.
قيس:... نه!
چوپان ديگر نمي تواند بيش از صبر کند.
چوپان: نه!... پدر بيامرز پس دو ساعته اينجا چکار ميکني؟! آفتاب طلوع از آن پايين دارم نگاهت مي کنم!... اين درخت تکون خورد که تو تکون نخوردي... چه مي کني اينجا؟!
قيس و چوپان لحظه اي به يکديگر مي نگرند.
چوپان: ها؟!
قيس نمي داند چه بگويد و چوپان که سکوت قيس را مي بيند به سر تا پاي او مي نگرد و نگاهش بر روي پاها و پوتين هاي براق و تازه واکس خورده و نو قيس ثابت مي شود.
10.خارجي- تپه- روز
11. خارجي- مغازه اي در روستايي به نام رويان تپه- روز
12. داخلي- مغازه- روز
امير: بله...
13. داخلي- ماشين پاترول نيروي انتظامي- روز
گروهبان: چي کار مي کني؟!
قيس به گروهبان نگاه مي کند و چيزي نمي گويد.
گروهبان: ها؟
قيس مي خواهد چيزي بگويد اما گويا کلمات مورد نظر را نمي يابد. گروهبان به ناگهان کاغذ را از دست قيس چنگ زده و به آن مي نگرد. قيس در حالي که نگاه به کاغذ دستان گروهبان دارد.
قيس: طهماسبي مي گه هر کي نتونه امضا کنه و اسمش رو بنويسه بهش کارت پايان خدمت نمي دن!
گروهبان با حرص، سري تکان داده و به قيس مي نگرد.
گروهبان: طهماسبي مي گه؟!
قيس در بيشتر مواقع عادت دارد وقتي جواب سوالي مثبت است چيزي نگويد و فقط نگاه به کاغذ دارد. گروهبان با همان دستي که فرمان را گرفته، کاغذ را نگه داشته است.
گروهبان: هرکي هر چي مي گه تو بايد باور کني؟!
قيس نمي داند چه بگويد و فقط به گروهبان مي نگرد اما هيچ ناراحتي و يا کدورتي در چهره اش ديده نمي شود.
گروهبان: چوپونه گفت پوتين هايت را بده به من.... تو هم بهش دادي؟
و کاغذ را مچاله کرده و به بيرون مي اندازد.
گروهبان: به همين راحتي...؟!
قيس نمي داند چه بگويد. گروهبان خيره به او مي نگرد.
گروهبان: شانس آوردي کرامت يک جفت پوتين اضافه داشت که سر صبحگاه پابرهنه رژه نري!
و به روبرو مي نگرد. قيس همچنان به او مي نگرد. گروهبان متوجه نگاه او مي شود.
گروهبان: فقط هم بلدي مثل اسب عصاري به آدم نگاه کني!
قيس نگاه از گروهبان گرفته و به روبرو مي نگرد تا مجدداً قله را ببيند اما قله در جاي قبلي خود نيست و قيس به اطراف مي نگرد. قله اين بار در سمت راست او قرار دارد و قيس از پنجره سمت راست به بيرون مي نگرد. به دليل مارپيچ بودن جاده که به سوي همان قله کشيده شده قله هر زمان در يک زاويه متفاوت نسبت به ديد قيس قرار مي گيرد. گروهبان بدون توجه به قيس حرف مي زند.
گروهبان: حالا خدا مي دونه چه محشري به پا شده آن بالا!... يک کربلا راه تو اين سينه کش کوه با اين رادياتور که از هفت بندش آب مي زنه بيرون!... آدمهايي مثل تو پيدا مي شن که ما اين طوري گرفتار مي شيم...
متوجه قيس مي شود که همانطور به قله مي نگرد. قيس متوجه نگاه گروهبان نيست و گروهبان دست راست قيس را مي بيند که با انگشت ميانه بر روي درب در حال تمرين کردن امضا و نوشتن نام خود است اما اين بار ديگر قيس به آنچه مي نويسد نگاه نمي کند و به قله کوه توجه دارد.
14. خارجي- جاده- روز
15. خارجي- ارتفاعي مشرف بر جاده و دره- روز
16. خارجي- جاده- روز
گروهبان: اين آب کش تا آن بالا برسيم يک تانکر آب مي خواد!
پوتين هاي قيس که کاملاً مستعمل و کهنه اند و با پوتينهاي قبلي او تفادوت دارند، به طور آشکاري براي او بزرگ هستند. باطوم و دستبندي از فانوسقه قيس آويزان است و گروهبان نيز هفت تيري به کمر دارد.
17. خارجي- درختان مشرف بر جاده- روز
امير: بنشين، بنشين کربلايي...
و همان طور که مي نشيند، دست کربلايي را در دست گرفته و مي فشارد.
امير: گفتم ديگه رفتي!
کربلايي فرصت مي دهد تا امير نفسي تازه کند و در حالي که به موبايل دستان او مي نگرد.
کربلايي: خيره ان شاالله!
امير:... اينها دوباره زنگ زدن... اصرار پشت اصرار که پيدات کنم... حالا دوباره زنگ مي زنن!
کربلايي با ناراحتي سري تکان مي دهد. امير با دستمال چهار خانه بزرگي که از جيب بيرون مي آورد، عرق از پيشاني گرفته و به جاده مي اندازد. سکوت برقرار مي شود. کربلايي در فکر خبري است که امير براي او آورده است. امير نگاهي به کربلايي انداخته و براي اين که چيزي گفته باشد.
امير: تو راه که مي آمدم امرالله رو ديدم..مي گفت کربلايي با مامورها نره برزه کوه بهتره!
کربلايي توجه نشان مي دهد.
کربلايي: امرالله مي گفت؟!
امير با حرکت سر جواب مثبت مي دهد.
امير: مي گه مردم حرف درمي يارن!
کربلايي: اما از حرف مردم!... من که سرم به کار خوردم بود.. داشتم بار و بنه سفر رو مي بستم.. خوبه خودت شاهد بودي فرمانده پاسگاه صدبار پيغام پسغوم فرستاد... مي گن شوراي روستا با نيروي انتظامي همکاري کنه... چيکار کنم؟!
ومجدداً به جاده چشم مي دوزد.
کربلايي: خدا خيرش بده اين ملا فيض رو که هميشه وقت شکار تنگ اش مي گيره... بگو حالا هم وقت مريض شدن بود؟!
در اين حال پاترول نيروي انتظامي از دور دست و از اولين پيچي که در نظر مي آيد، ظاهر مي شود.
کربلايي: آمدن!
اما چون فاصله زياد است حرکتي نمي کند و به امير مي نگرد.
کربلايي: حالا چي مي گفت؟!
امير: بچه برادرت؟!
کربلايي: نه... امرالله! آنها رو که مي دونم دردشون چيه... امرالله چي مي گفت؟!
امير: پسرش صبحي از برزه کوه آمده... راستي راستي مثل اين که خبريه کربلايي!
کربلايي: خدا عالمه!
امير: ... نه ... خبرهايي کربلاييه... پسر امرالله چيزها تعريف مي کرد... اينطور که مي گن عزيز سر زمين بوده که پسرش ميگه يک کيسه گندم بار قاطر کن ببرم بدم.. زني بوده آن اطراف با چندتا بچه يتيم محتاجمند... خلاصه مي خواسته گندم ها را بره درخونه زنک تحويل بده... هرچي پسرش گفته حالا خسته اي... به خودش ميگم مي ياد مي گيره... بذار خودم مي برم تحويل ميدم... قبول نکرده خلاصه ميره کيسه گندم تحويل ميده و برگشتن ديگه هوا تاريک شده بوده که گفته حالا که تا اينجا آمدم برم نماز مغرب و عشا رو تو امامزاده بخونم که اين قضايا اتفاق افتاده... (لحظه اي تامل مي کند) مي گن لباس هايش رو هزار تيکه کردن، زن ها گذاشتن تو جانمازشون... خبرش همه جا پيچيده...
کربلايي به جاده و پاترول که نزديک تر شده اشاره مي کند.
کربلايي: خب اين ها هم با همين اش مخالفن ديگه! منطقه مرزيه.. از برزه کوه تا مرز يک کيلومتر راهه... نمي خوان حکايت دو سال پيش بشه که مردم سر ماجراي غلامعلي از چين و واچين پاشدن آمدن اينجا...
امير: نمي دونم... خلاصه امرالله مي گفت با مامور بري سر وقت نظر کرده خدا برات خوب نيست!
کربلايي: به همين زودي هم شد نظر کرده!
و با تاسف سري تکان داده و از جاي خود برمي خيزد. امير نيز به همراه او بلند مي شود. کربلايي چشم به پاترول دارد گويا چيزي درون پاترول توجه اش را جلب کرده است.
امير: حالا اينها رو ولش کن... بچه هاي برادرت زنگ زدن چي بگم؟!
کربلايي بي اعتنا به صحبت امير در حالي که چشم هايش را تنگ کرده تا بهتر ببيند.
کربلايي: اين بابايي که صندلي عقب نشسته ملافيض نيست؟!
امير توجه نشان مي دهد. کربلايي ادامه مي دهد.
کربلايي: دستار به سر داره!
امير، نگاهي جستجوگر دارد اما گويا چيزي نمي بيند.
کربلايي: حتماً حالش خوب شده... شکر... هزار گرفتاري داشتم!
امير: کجا رو مي گي کربلايي؟!
در اين حال ماشي در پيچ جاده براي لحظه اي ناپديد مي شود. امير به کربلايي نگاه مي کند.
امير: يک راننده بود و يکي هم کنارش نشسته بود... کس ديگه اي نبود که!
کربلايي: نه... عقب رو مي گم... صندلي عقب! خدا کنه ملا باشه... من و چه به سوال جواب کردن از مردم!
در اين حال ماشين مجدداً ظاهر مي شود کربلايي اين بار همان چيزي را مي بيند که امير مي بيند و خوشحالي از چهره کربلايي رخت مي بندد.
امير: دو نفران ديگه...
به کربلايي مي نگرد و از حالت چهره کربلايي متوجه مي شود که کربلايي پي به اشتباه خود برده است.
امير: بايد يک فکري براغي چشمانت بکني کربلايي!
کربلايي لحظه اي در فکر فرو مي رود و سپس به امير مي نگرد.
کربلايي: شکر خدا کردم رفع گرفتاري از خودم نه براي سلامتي بنده خدا... آهي مي کشد.
کربلايي: چشم ها ايرادي نداره امير خان... بايد يک فکري براي آخرتم بکنم!
و اسکناس پانصد توماني از جيب خود درمي آورد و در دست امير مي گذارد. امير از گرفتن امتناع مي کند.
امير: باشه!
کربلايي: زنگ زدن، بگو راه افتاده طرف برزه کوه!
و در حالي که به راه مي افتد.
کربلايي: خداحافظ!
امير: اين زياده... صبر کن!
کربلايي: دفعه قبل هم پول خرد نداشتم، نگرفتي!
و دور مي شود.
امير: بگم مي ري سري بهشون بزني؟!
کربلايي همانطور که دور مي شود، بدون اينکه برگردد.
کربلايي: تو فقط بگو راه افتاده!
امير: کربلايي!
کربلايي مي ايستد و به طرف امير برمي گردد.
امير: هرچي بوده گذشته... اين بنده هاي خدا به جلز و ولز مي افتادن!
کربلايي تامل نگاهي به امير مي کند، چيزي نمي گويد و به راه مي افتد، امير به دور شدن او مي نگرد و آهي مي کشد و زير لب.
امير: نخير... نوني که دو تکه شد ديگه به هم نمي چسبه!
و در همين حال موبايل به صدا درمي آيد اما اين بار با صداي زنگ معمولي... امير موبايل را به گوش خود نزديک مي کند. در اين حال پاترول نيز از سرعت خود مي کاهد.
18. داخلي- ماشين- روز
گروهبان: پياده شو بشينه جلو...
قيس درب را باز مي کند.
19. خارجي- جاده- روز
قيس: سلام!
کربلايي که در افکار خود غوطه ور است با نگاهي از سر بي توجهي.
کربلايي: سلام سرکار!
گروهبان از درون ماشين
گروهبان: سوار شو کربلايي که شب شد.
کربلايي در حالي که سوار ماشين مي شود.
کربلايي: والله ما که از آفتاب در اينجا نشستيم!
20. داخلي- ماشين- روز
گروهبان: ما هم نذاشتيم آفتاب پر، راه بيفتيم کربلايي... گرفتار شدم... يکي از سربازها دل درد گرفت بايد مي رسوندمش بهداري سر بيشه... معطل شدي... شرمنده!
قيس نيز درب صندلي عقب را باز کرده و سوار مي شود و گروهبان را به راه مي اندازد. گروهبان در حالي که دنده عوض مي کنه به کربلايي مي نگرد.
گروهبان خب کربلايي... از برزه کوه چه خبر!
کربلايي سعي دارد بي تفاوت باشد و زياد صميمي نشود.
کربلايي: اي... همين چيزهايي که شما شنيديد!
و چون حواسش به کشاورزي است که از روبرو مي آيد، ادامه نمي دهد. کشاورزي در حاشيه جاده در حالي که بيلي بر دوش دارد، پاي پياده از سمت مقابل حرکت مي کند. نگاه کشاورز به درون ماشين و کربلايي ثابت شده و با نزدکي شدن ماشين، کشاورز دستي به نشانه سلام بلند مي کند. کربلايي از اين که کشاورز او را ديده معذب است و سري به نشانه سلام تکان مي دهد، و گروهبان نيز غافل از حس و حال کربلايي، براي کشاورز بوق مي زند.
21. خارجي- جاده- روز
22. خارجي- جاده- روز
23. داخلي- ماشين- روز
گروهبان: ها اسمال... چقدر تلفات داديد؟!... سلام!
اسماعيل در حالي که سري براي کربلايي و قيس تکان مي دهد و با گروهبان دست مي دهد و لبخندي بر لب دارد.
اسماعيل: چهار نفر... هنوز اولشه!
گروهبان: امسال چند نفر مي خوان؟!
اسماعيل: دو نفر؟!
گروهبان: براي دو نفر يک لشکر و علاف کرديد تو اين کوه و کمر؟!
اسماعيل: خودمون که علاف تريم... هر صدمتر به صدمتر بايد ترمز بزنيم ببينيم جنازه کي مياد بالا!... کجا انشاالله؟!
گروهبان: مي ريم برزه کوه
اسماعيل نيم نگاهي به کربلايي دارد.
اسماعيل: چه خبره؟!
گروهبان: همين خبرها ديگه... معجزه شده مي گن که... مگه نشنيدي؟!
اسماعيل: چرا يه چيزهايي شنيدم!
گروهبان: تو مي گه راسته؟!
اسماعيل: مي گن مردم يک چيزهايي... ولي من قبلاً هم شنيده بودم دين و ايمون درستي داره... اصلاً بين مردم آن منطقه معروفه که ميگن عزيز گندم درو... تا زکاتش رو جدا نکنه محصول رو نمي بره خونش!
گروهبان: چون زکات ميده يه شبه بايد بشه حافظ قرآن؟!
اسماعيل: چي بگم والله... حالا مي ريد آنجا چيکار کنيد؟!
گروهبان: هيچي... ورش داريم بياريمش پاسگاه!
کربلايي با شنيدن جمله گروهبان مبني بر اين که قصد دارد عزيز را به پاسگاه بياورد واکنش نشان مي دهد گويا چنين انتظاري نداشته است.
اسماعيل: فتاح... برزه کوهي ها اين دفعه ديگه مامور و اين حرف ها سرشون نمي شه ها... هنوز هم از فکر آن کتاب بيرون نيامدن... اين خانواده هم آنجا اجر و قربي داره... هم خودش هم بچه هاش... نسل اندر نسل کليدار بودن... . زن و مرد... نري اونجا اُلدرم قلدرم دربياري!
گروهبان لبخندي زده و سري تکان مي دهد.
گروهبان: نه!
و به کربلايي اشاره مي کند.
گروهبان: کربلايي رو هم براي همين با خودمون مي بريم!
کربلايي سري تکان مي دهد.
کربلايي: خسته نباشيد!
اسماعيل: سلامت باشيد.
گروهبان: کربلايي قاسم حافظ قرآنه... برزه کوهي ها مي شناسنش... جلو خودشون چندتا سوال ازش مي پرسه... راست و دروغش معلوم ميشه...
اسماعيل: خيلي خب... بريد به سلامت!
گروهبان در حالي که لبخندي مي زند و ماشين را در دنده قرار مي دهد.
گروهبان: کي آن پايينه؟!
اسماعيل: عسگري و خسروي!
گروهبان: سلام برسان!
اسماعيل: به امان خدا.
و برقي زده، اسماعيل دستي بلند کرده و قدمي به عقب مي گذارد و ماشين از او فاصله مخي گيرد. گروهبان در حالي که به سرنشينان درون ميني بوس مي نگرد.
گروهبان: دو تا محيط بان مي خوان استخدام کنن پوست اين بنده هاي خدا رو مي کنن!... از پايين دره رو مي گيرن تا آن طرف پادينگ... پنجاه کيلومتري مي شه... دونفري که زودتر به آخر خط برسه استخدام مي شه! ميني بوس هم پشت سرشون حرکت مي کنه هر کي تلنگش دررفت سوار شه!... با پايه حقوق هشتاد تومن... بري به کي بگي؟!
و به کربلايي مي نگرد. اما کربلايي توجهي به ميني بوس وگفته گروهبان ندارد ولي قيس نگاه به ميني بوس دارد. چهره چهار جوان خسته و غمگين را مي بينيم که از وراي شيشه به آنها مي نگرد. اما کربلايي همچنان فکرش مشغول آن جمله گروهبان است و توجهي به ميني بوس ندارد و در حالي که به روبرو خيره شده
کربلايي:... جناب سروان که نگفت مي خوايد دستگيرش کنيد... همچين قراري نداشتيم که!
گروهبان: حرف تو دهن ما مي ذاري کربلايي... کي گفت مي خوايم دستگيرش کنيم... به من گفتن نذارم جمعيت بشه آنجا... اگر ديديم لازمه از برزه کوه مي ياريمش بيرون که مردم آن بالا جمع نشن... همين!... اگر هم خبري نبود که هيچي!
کربلايي چندان راضي نيست.
24. خارجي- جاده- روز
(آغاز موسيقي)
25. خارجي- جاده کوهستاني- روز (موسيقي)
26. خاجي- جاده- روز (موسيقي)
27. داخلي- ماشين- روز
گروهبان: اين بساط براي هيشکي آب نداشته باشه براي اينها نون داره... تا شب ده نفر هم که ببره بالا از هر کدوم هزار تومن هم که بگيره مي شه ده هزار تومن! ادامه موسيقي. گذر ماشين در موقعيت هاي مختلف. ماشين از ميان جويبار کوچکي مي گذرد.
28. خارجي- جاده- روز
صداي گروهبان: بپر چهار ليتري رو بيار!
29. خارجي- جاده- روز (گذر زمان)
30. خارجي- جاده- روز(گذر زمان- موسيقي)
31. داخلي- ماشين- روز
کربلايي: بچه کجايي سرکار؟!
قيس چيزي نمي گويد. گروهبان از آينه به قيس مي نگرد و با لبخندي بر لب رو به کربلايي.
گروهبان: اين سرباز ما حسابش با بقيه سربازها جداس کربلايي... يعني حسابش با بقيه آدم ها جداس!
کربلايي که متوجه منظور گروهبان نشده، نگاهي به او و نگاهي به قيس مي اندازد.
گروهبان از آينه به قيس مي نگرد.
گروهبان: به کربلايي بگو بچه کجايي!
قيس: هشت پي!
کربلايي برمي گردد و به قيس مي نگرد.
کربلايي(متعجب): پي؟... کجا هست؟!
تامل هاي قيس در پاسخ گفتن به گروهبان فرصت حرف زدن مي دهد.
گروهبان: اول بپرس اين هشت پي چيه... بعد بپرس کجاست... شهره؟ شهر که؟... ده؟... ده کوره اس؟!
کربلايي به قيس مي نگرد به اميد اين که قيس چيزي بگويد.
گروهبان: آن رو با منقاش هم نمي توني حرف از دهنش بکشي بيرون کربلايي... نيم ساعت طول مي کشه تا يک کلمه بگه!... هشت پي هم اينطور که خودش مي گه يک چاه و يک چادر و يک مشت شتره.. ما که جاي خود داره... سازمان جغرافياي کشور هم بري نمي دونن هشت پي کجاست... تو هيچ نقشه اي هم وجود نداره... اعم از هوايي و ماهواره اي و زميني...
کربلايي که اکنون خواب از سرش پريده، متعجب به گروهبان مي نگرد.
کربلايي: حالا هرچي هست بالاخره خودش که مي دونه کجاست؟!
به طرف قيس برمي گردد.
کربلايي: ها؟!
لحظاتي سکوت بر چهره قيس که به کربلايي مي نگرد. قيس سعي مي کند جوابي براي اين سوال بيايد و در نهايت صداي گروهبان بر چهره او شنيده مي شود.
صداي گروهبان: خودش از اول عمرش تا شش ماه پيش که آمده خدمت، فکر مي کرده همه دنيا يعني هشت پي!
ادامه سخنان گروهبان در صحنه بعد
32. خارجي- شيب منتهي به دره- روز
صداي گروهبان: جاي ديگه اي رو هم نديده... همه عمرش هم تو بيابون دنبال شتر بوده! ... فقط از رو دفترچه اش که از طبس اعزام شده حدس مي زنيم هشت پي بايد يک جايي همون اطراف باشه... تو کوير!
صداي کربلايي: بالاخره پدري... مادري؟!
صداي گروهبان: پدره هم ساربون بوده... اگر هم سري به شهر و آبادي زده، زن و بچه اش رو با خودش نبره که!... به زور شايد هيجده سالش باشه ولي براي ادامه گفتگو در صحنه بعد
33. داخلي- ماشين- روز
گروهبان:.. بپرس چطوري؟! ... يک برادر داشته از خودش بزرگتر... برادره مي ميره... ديگه براي اين شناسنامه نمي گيرن... اسم همون هم مي زارن رو اين... با شناسنامه اي که داره الان 37 سالشه..... سرت رو درد نيارم کربلايي... تو آموزشي بهش ياد دادن چطوري قاشق و چنگال دست اش بگيره! ديگه خودت تا آخرش بخون!
کربلايي: از خدا و پيغمبر که خبر داره؟!
گروهبان: نماز مي خونه... حالا حاليش هست که چي مي خونه... نمي دونم... فکرش رو بکن کربلايي... يک عمر تو بيابون... هم زبونت يک مشت شتر... نه تلويزيوني نه راديويي... نه رفيقي... نه همدمي! حرف هم نمي تونه بزنه براي همينه ديگه... شايد هفته تو بيابون راه رفته بدون اين که دو کلمه با کسي حرف بزنه!
و در حالي که به دره و به سمتي که قيس رفته مي نگرد.
گروهبان: حالا نامه زديم حوزه نظام وظيفه طبس... تا هفته ديگه منتقلش مي کنيم همونجا... شايد آنها بدونن هشت پي کجاست!... به درد ما که نمي خوره فقط بلده دردسر درست کنه... اسلحه هم که جرات نمي کنيم دستش بديم!
34. خارجي- دره- روز
ملاعسلي: جوون!
پيرمردي بسيار فرتوت در کنار کندويي نشسته است که در نگاه اول در لاي علف ها به چشم نمي آمد.
پيرمرد: بيا!
قيس حرکتي نمي کند. پيرمرد مشغول باز کردن کيسه پارچه اي کوچکي است که دعايي درون آن قرار دارد. (از آن نمونه دعاها که معمولاً با سنجاقي به لباس نوزادان و کودکان مي بندند) قيس متوجه دست راست پيرمرد است که انگشتري عقيق به انگشت دارد. پيرمرد که قيس را بي حرکت مي بيند.
پيرمرد: بيا اينجا!
قيس به طرف او مي رود و در کنار او مي ايستد.
پيرمرد: سواد که داري!
قيس که بيشتر توجه به دست و انگشتر پيرمرد دارد با حرکت سر جواب منفي مي دهد. پيرمرد که متوجه جواب قيس نشده تکه کاغذ کوچکي را از درون کيسه پارچه اي خارج کرده.
پيرمرد: رفتم دعا گرفتم مي خوام ببينم روش چي نوشته!
و کاغذ کوچک را باز مي کند. روي کاغذ با خط زيبا نوشته شده سلام عليکم. پيرمرد همانطور که کاغذ را در دست به گونه اي گرفته تا قيس بخواند به قيس مي نگرد. قيس همانطور که به کاغذ مي نگرد کلام بر زبانش خود به خود جاري مي شود.
قيس: سلام عليکم!
پيرمرد نگاهي به قيس و نگاهي به کاغذ مي اندازد و مجدداً به قيس مي نگرد.
پيرمرد: همين!
قيس متحير به کاغذ مي نگرد. از اين که کاغذ را خوانده متعجب است. پيرمرد مجدداً به کاغذ مي نگرد و پس از لحظه اي تامل
پيرمرد: ديدم زود نوشت داد دستم! وخيره به کاغذ سري تکان مي دهد.
پيرمرد: سلام اسم خداست... سلام عليکم يعني خدا با شماست... (تامل مي کند) چه دعايي بهتر از اين...
و کاغذ را کوچک کرده و در حالي که آهي مي کشد و آن را درون کيسه قرار مي دهد.
پيرمرد: براي همينه که وقتي به کسي مي رسيم بايد بهش بگيم سلام عليکم!
و کيسه کوچک دعا را از ميخي که به درب کند و نصب شده آويزان مي کند و در حالي که به سختي از جاي خود برمي خيزد.
پيرمرد: به عدد همه موجودات عالم... لا اله الا الله!
با تاکيد بر روي الله و با آخرين توان خود از جاي برمي خيزد و در حالي که به طرف کندوي از رده خارج شده اي مي رود.
پيرمرد: تو اهل اين طرفها نيستي... از آن بالا که مي آمدي حواسم بهت بود... ما مردم کوهستان موقع راه رفتن گام هاي بلند برمي داريم... اما فاصله قدم هاي تو کوتاهه... حالا چي شده که گذارت به اين طرف ها افتاده؟!
قيس در حالي که هنوز متعجب نگاه به دعا دارد.
قيس: مي ريم برزه کوه... مي گن معجزه شده...
پيرمرد در کنار کندو مي ايستد و به قيس مي نگرد.
پيرمرد: پس داريد مي ريد سراغ عزيز!... تو مي شناسي اش؟1
قيس به پيرمرد مي نگرد.
قيس: نه...!
پيرمرد در حالي که به کندوي آفت زده و از رده خارج شده مي نگرد اما فکرش جاي ديگري است.
پيرمرد: ... يادمه يک سال... نقله سالها پيشه... آفت تمام محصول اش رو از بين برد... ولي براي اين که با ديدن صحنه از مقدرات الهي مکدر نشه يک بار هم به سر زمين نرفت... با هفت تا بچه قدو نيم قد بي سر و صاحب و گرسنه!
سري تکان مي دهد و آهي مي کشد.
پيرمرد: بله!
و دستي به کندو مي گيرد و با اشاره به قيس.
پيرمرد: بيا کمک!
قيس چهار ليتري ها را روي زمين گذاشته و به پيرمرد کمک مي کند تا کندو را از روي زمين بلند کرده و به طرف اتاقکي که کندوهاي از رده خارج شده ديگر در آن قرار دارد ببرند. کندو را روي کندوهاي ديگر قرار مي دهند. پيرمرد دو دست را به هم زده تا خاک آن را بگيرد و به کندوهاي باقي مانده مي نگرد.
پيرمرد: مرض افتاده به جون اين زبون بسته ها!
(در تمام طول اين صحنه با وجود اين که قيس باز هم زياد حرف نمي زند اما متوجه مي شويم که همان چند کلمه را برخلاف صحنه هاي قبل، راحت تر به زبان مي آورد.)
35. داخلي- ماشين- روز
گروهبان: نخير... کارمون درآمده آن بالا!
و به کربلايي مي نگرد. در اين حال قيس از شيب بالا مي آيد.
36. خارجي- جاده- روز
گروهبان: بجنب پسر!
قيس شتاب بيشتري به گام هايش مي دهد و در حالي که به سمت درب عقب ماشين مي رود نگاهش به لاستيک ماشين که کم باد و پنچر است ثابت مي شود. درب عقب را باز کرده و چهار ليتري را درون ماشين مي گذارد. قيس درب عقب را مي بندد و مجدداً نگاهي با لاستيک پنچر انداخته.
قيس: سر گروهبان!
گروهبان سرش را از ماشين بيرون مي آورد. قيس با نگاهش به لاستيک عقب او را متوجه لاستيک مي کند. گروهبان از درون ماشين نگاهي به لاستيک انداخته و براي اين که بهتر ببيند از ماشين پياده مي شود. گروهبان کلافه.
گروهبان: پنچره!
نگاهي به قيس انداخته.
گروهبان: وقتي هم لاستيکي پنچره بايد عوضش کرد!
و در حالي که به طرف درب عقب مي رود و آن را باز مي کند.
گروهبان: حالا پنچره يعني چي؟!... يعني...
و زبانش از آنچه که مي بيند بسته مي شود. اثري از لاستيک زاپاس نيست.
37. خارجي- جاده- روز
کربلايي:... سر گروهبان... فردا دعوتي دارم... پس فردا هم راس ساعت هفت صبح بايد تو شهر جلوي حج و اوقاف باشم... به جناب سروان هم گفتم.. من تا شب برگردم خونه ام...
گروهبان پس از چند قدمي که شتابان برداشته اند، مي ايستد.
گروهبان: مي دونم کربلايي! تا يک ساعت ديگه اگه برنگشتم.. هرجا خواستي برو!
کربلايي: ماشين رو بذار اينجا باشه... خودمون رو بالاخره يک جوري مي رسونيم آن بالا!
گروهبان: نمي تونم ماشين دولت رو اينجا ول کنم به امان خدا!
صداي بوق ماشين وانت پيکاني که منتظر سرگروهبان ايستاده شنيده مي شود. در حالي که گروهبان لاستيک را بلند کرده و عقب وانت پيکان مي اندازد.
کربلايي: خب اين پسره رو بذار اينجا کنار ماشين بمونه!
در واقع آنها کنار وانت ايستاده اند.
گروهبان: دو ساعته برات قصه ليلي و مجنون مي گم... يکي بايد چهار چشمي مواظب اين باشه.
و به قيس اشاره مي کند. قيس در کنار ماشين پاترول که اکنون يک لاستيک ندارد و بر روي چند آجر قرار دارد ايستاده و به آنها مي نگرد. کربلايي کلافه نگاهي به قيس مي اندازد.
کربلايي: حالا سرباز قحط بود تو آن پاسگاه عريض و طويل!
گروهبان: دوتا سرباز با خودم ورداشتم... گفتم که دم حرکت زد به داد و فرياد که دارم مي ميرم از دل درد... آن يکي هم مجبور شدم بذارم بالا سرش تو بهداري... گفتن آپانديسه.. بايد عمل بشه. سربازها صبح کله سحر مي رن گشت، غير از نگهبان ها کسي تو پاسگاه نمي مونه اين هم تو بازداشت بود... حالا برگردم بايد کلي سين جين پس بدم که چرا سرباز از تو بازداشتگاه آوردم بيرون! از صبح نحوست اش ما رو گرفته... کف دستم که بو نکرده بودم ماشين از موتوري تحويل مي گيرن نگاه نمي کنن ببينن زاپاس داره يا نه؟! تازه بدون ماشين بريم آنجا چي کار... بذارمش رو کولم بيارمش پايين؟! حالا هم که چيزي نشده... زود برمي گردم... تو يکه سو آپاراتي هست... پنچري اش رو مي گيرم و مي يام... شب و به طرف ماشين مي رود اما قبل از اين که درب را باز کند.
گروهبان: قربونت از اين پسره چشم برندار!... هيچ کارش به آدمها شبيه نيست ولي بچه بي آزاريه!
کربلايي نمي داند چه بگويد. گروهبان سوار ماشين شده و وانت حرکت مي کند.
38. خارجي- جاده (موضع قيس)- روز
39. داخلي- ماشين- روز
منبع: ماهنامه فيلم نگار 30
/ج