نگاهي به فيلم هاي سينمايي در تلويزيون
جدال هميشگي خير وشر شاپور عظيمي
نشانه هاي ام. نايت. (شيامالان)
اکنون ظاهراً همه چيز تمام شده است. راديو علام مي کند که بيگانه ها رفته اند. گراهام و بچه ها بيرون مي آيند. اما همچنان منحني فيلمنامه اعلام مي کندد که داستان در اين نقطه به پايان نرسيده است. يکي ازموجودات فضايي مورگان را گرفته است. گراهام به ياد واپسين کلماتي که همسرش گفته است مي افتد. چنين مي شود. مريل با ضربه هاي سنگين چوب بيسبال موجود فضايي را از پاي درمي آورد وگراهام پي مي برد که مورگان به دليل آسمي که دچارآن است؛ زنده مانده است. نقطه اوج فيلمنامه دراين لحظه رخ مي دهد که گراهام مي پذيرد کسي آنها را نجات داده است. شيامالان در فيلمنامه نشانه ها از ساختاري استفاده مي کند که فارغ از پاره اي جزئيات دقيقاً همان ساختاري است که درسينماي کلاسيک شاهد آن بوده ايم، اماجزئياتي که ازآن ياد کرديم درواقع مانند نت هاي تزييني در يک پارتيتور عمل مي کنند. يک قطعه موسيقايي از يک سري نت هاي اصلي تشکيل مي شود اما درلحظاتي از نت هايي استفاده مي شود که در ساختار اصلي آن قطعه جاي نمي گيرند، اما حضور آنها به گونه اي است که قطعه را دلنشين مي کنند. آن جزئيات در فيلمنامه شيامالان نيز چنين هستند. حضور بو و مورگان که به آسيب پذيري خانواده دامن مي زند، نشان ندادن موجودات فضايي، تک افتادن خانواده مورگان و آنچه که در تلويزيون نشان داده مي شود و خانواده گراهام را آماده حمله موجودات بيگانه مي کند؛ آن جزئيات هستند که مانند نت هاي تزييني در فيلمنامه عمل مي کنند.
جي. اف. کي (اليوراستون)
استون ازنقطه ديد راوي سوم شخص در فيلمنامه جي. اف. کي استفاده کرده است. درواقع تماشاگر درهرنقطه اي از داستان که به لحاظ حرکت رو به جلوي فيلمنامه بايد به آن پرداخت حضور دارد. فيلمنامه درواقع سه بخش اصلي دارد. از شروع تا صحنه دادگاه که موريسون دادگاهي تشکيل مي دهد ومعادله هاي پيشين درمورد مرگ کندي را به هم مي ريزد. بخش دوم تمامي ماجراهاي دادگاه واعلام جرمي است که شخصيت اصلي يعني موريسون عليه قاتلان کندي انجام مي دهد و بخش سوم که در واقع نتيجه گيري هاي داستاني فيلمنامه است. استون در هربخشي ازرفت و برگشت هاي زماني به وفور استفاده مي کند. فيلمنامه استون در بخش اول ترجيح مي دهد که زاويه ديد شبه مستند را به کار بگيرد. همان طورکه گفته شد، نوع نگاه فيلمنامه نويس در اين بخش نگاه سوم شخص است. تماشاگر در همه جا حضور دارد و هيچ رخدادي يافت نمي شود که از نگاه او دوربماند. در واقع هربخش داستاني در فيلمنامه استون شامل داستانک هايي است که به شکل ماهوي به هم پيوسته اند. داستان لي هاروي اسوالد، فعاليت هاي او در شوروي، گرايش چپ گرايانه اش، همسر روسي اش، همکاري او با گروه هاي ضد کاسترو، ماجراي خليج خوک ها، اعلاميه پخش کردن هاي او و دستگيري اش دريک سالن سينما در واقع داستانک اسوالد را شکل مي دهند. ارتباطي که مرگ او به دست جک روبي با کل بدنه داستان دارد، ما را به ماجراهاي جک روبي و نقش او درداستان استون متصل مي کند. در واقع اگر دقت کنيم فيلمنامه استون هر بار و در مواجهه با هر داستان اصلي به داستانک هاي فرعي بدل مي شود. يعني داستان اصلي به جزئيات کوچک بدل مي شود و سپس بار ديگر به داستان اصلي بر مي گرديم، تا پايان فيلمنامه اين اتفاقات يکي پس از ديگري رخ مي دهد. مواجهه موريسون با شاهد ناشناس، آدم هايي که مرتبط با مسئله خليج خوک ها هستند، بازسازي صحنه ترور، گفت وگو با شاهد ها و مرگ بعضي از شهود که مشکوک بوده اند، ازهمين حرکت به سوي جزئيات نشئت گرفته اند. فيلمنامه جي. اف. کي از اين منظر يکي از آثاري است که مي تواند به عنوان الگويي براي روايت در فيلمنامه مورد توجه قرار بگيرد. نکته ديگر ضرباهنگي است که اين حوادث کوچک در بستر اصلي داستان ايجاد مي کنند. اين داستانک ها که گاهي و به شکلي حساب شده از ابتدا تا انتها روايت نمي شوند، باعث شده که ضرباهنگ فيلمنامه آهنگ رو به شتابي پيدا کند. اگر چه به نظر مي رسد ضرباهنگ فيلم، ناشي از تدوين آن باشد، اما کاملاً آشکار است که اين ضرباهنگ بيش از آن که مربوط به تدوين باشد، «فيلمنامه اي» است. به هر حال تماشاگر اين نکته را مي داند که در نهايت هيچ پاسخي روشني در مورد قتل کندي به دست نخواهد آورد؛ اين همان شوکران فيلمنامه استون است. اما استو در ساختار فيلمنامه اش و با اتکا به داستانک هاي موجود که همگي را يک رشته کلي يعني قتل کندي به هم پيوند مي دهد، پيشاپيش اين ذهنيت شکل گرفته تماشاگر را به چالش مي کشد. يعني در پايان اگرچه که مي دانيم هيچ اتفاق جديدي رخ نداده است، اما همچنان از ساختار «شبه مستند» فيلم فاصله نمي گيريم. استون به خوبي مي داند که چگونه يک «هيچ بزرگ» را به روي کاغذ بياورد.
ببر خيزان، اژدهاي پنهان (آنگ لي)
فيلمنامه ببر خيزان، اژدهاي پنهان همانند قصه پريان است و همانند اين قصه ها داراي يک خط روايي اصلي است که روايت هاي کوچک را در لابلاي داستان اصلي مي توان بازجست. جست و جو براي يافتن شمشيري که توسط يکي از شاگردان يک جادوگر دزديده شده، موتور محرکه داستان را به کار انداخته است. اما در اين ميان دو روايت فرعي حضوري مؤکد در داستان دارند. يکي آن دختري که از خانواده اي قديمي است ولي تمايل به نيروي شردارد و ديگري رابطه اي عاطفي که ميان قهرمان هاي اصلي داستان وجود دارد. اما تا واپسين سکانس اشاره اي صريح به آن نمي شود. مثلثي ناخواسته اين سه را به يکديگر پيوند زده است. شکل بنا کردن داستان در فيلمنامه را اگر در نظر بگيريم، بي شک به شيوه روايي کلاسيک در آن پي خواهيم برد. لي موباي مي خواهد شمشير سرنوشت را برگرداند. اما شمشير دزديده مي شود. بلايه مي خواهد که شمشيررا بازگرداند. لي موباي مي تواند شمشير را باز پس بگيرد، اما در مقابل آن بهاي سنگيني مي پردازد. او دل به آن دختر شمشير باز مي بندد. اما شولين هم دلداده اوست. در واقع فيلمنامه اين مثلث را به عنوان محوراصلي و استخوان بندي فيلمنامه حفظ مي کند. درون مايه فيلمنامه ببر خيزان، اژدهاي پنهان همان رازي است که به تعبير ازلي وابدي است. در اين جهان به آن چه مي خواهي دست پيدا نمي کني، زيرا که تقدير تو چيز ديگر ي برايت رقم زده است. ليوبي مي خواهد معلم آن دختر باشد، اما روباه مکار نيز چنين داعيه اي دارد. آن چه سرانجام ليوبي را بدرقه مي کند مرگ است. نوشدارو اما درکار است. جين به دنبال آن است اما فايده اي ندارد.اکنون تراژدي کامل شده است.
کنستانتين
کنستانتين به شدت سيگار مي کشد. فيلمنامه روي اين عمل او تأکيد مي کند. اما به ما گفته نمي شود که چرا او چنين مي کند. دقيقاً اين مسئله در گوشه اي از ذهن مخاطب جاي مي گيرد.
اکنون وارد ماجراي اصلي فيلمنامه مي شويم. مرگ ايزابل که در بيمارستاني رواني خود را از بالاي ساختماني به پايين پرت کرده وخودکشي مي کند. او واپسين کلمه را مي گويد؛ او نام کنستانتين را صدا مي زند. خواهر دو قلوي او اکنون مايل است که علت مرگ خواهرش را دريابد، چرا که باورش نمي شود او خودکشي کرده باشد. اما فيلمنامه بار ديگر به سراغ جان کنستانتين بازمي گردد. او دارد مي ميرد. سيگار کشيدن او وضع جسمي اش را خراب تر کرده است. بار ديگر به سراغ ماجراي مرگ ايزابل باز مي گرديم. خواهرش با تماشاي فيلمي از صحنه خودکشي به جان کنستانتين مي رسد. داستان پردازي در کنتسانتين کاملاً منطبق بر الگوهاي روايت در سينماي هاليوود پيش مي رود. اطلاعات به تدريج گشوده مي شوند. نظام قطره چکاني اطلاعات در اينجا نيز حاکم است. بارديگر داستان به فرعيات روي مي آورد تا داستان اصلي را به تأخير بيندازد. جان کنستانتين در گفت وگويش با آن مرد عجيب، مي خواهد اطلاعاتي در مورد جن ها بداند. همانند الگوهاي روايت در سينماي هاليوود همچنان فيلمنامه مايل است که مستقيماً و يک راست به سراغ داستان نرود. کنستانتين سراغ گابريل مي رود.ظاهراً همچنان از داستان اصلي دور مانده ايم. در واقع فيلمنامه نويس همچنان و در اين سکانس ها که بعد از سکانس ابتدايي فيلمنامه مي آيند، در باد سکانس ابتدايي وشگفت زدگي آن خوابيده است. کنستانتين مايل است گابريل ترتيبي دهد که او زنده بماند و گابريل معتقد است که جان هر چه کرده براي خودش کرده است.
اکنون ديگر مي بايستي وارد داستان اصلي فيلمنامه شويم. داتسون سرانجام نام کنستانتين را يافته است.اما همچنان فيلمنامه نويس از فرصتي استفاده مي کند تا داستان کنستانتين را هم به موازات داستان اصلي روايت کند. موجودي که سراسر از حشرات ساخته شده به او حمله مي کند. کنستانتين سپس سراغ ميدنايت مي رود. او از ميدنايت کمک مي خواهد. کنستانتين مايل است که باز هم زنده بماند. اما چند ماه بيشتر فرصت ندارد. بالتازار اکنون وارد فيلمنامه مي شود. نيروهاي شر به تمامي کنستانتين را در بر گرفته اند.
اکنون وسرانجام داتسون و کنستانتين ملاقات مي کنند. تقسيم اطلاعات در فيلمنامه کار خودش را کرده است. آن چه که درمورد گذشته و آينده کنستانتين بايد بدانيم، مي دانيم و داستان اصلي سرانجام آغاز شده است. گفت وگوي دو نفره پيرامون شيطان وآن چه کنستانتين درمورد او مي گويد، در واقع هسته اصلي داستان را دراين سکانس شکل مي دهد. سپس شيطان ها حمله مي کنند. کنستانتين شرح ماوقع ارواح شيطاني را براي داستون روايت مي کند. سپس کنستانتين به جهنم مي رود تا مطمئن شود که آيا ايزابل خودکشي کرده است يا نه، آنجلا داتسون اين را باور نمي کند. فيلمنامه اکنون به راه افتاده است. مأموريت کنستانتين وياري رساندن او به آنجلا و اين که سرانجام خير بر شر پيروز مي شود، فرمول پايان خوش را با خود دارد. منحني فيلمنامه از اين نقطه به بعد هماني است که به آن اشاره شد. در واقع مي توان گفت که آن چه که در کنستانتين يک بدعت فيلمنامه اي است،به تأخير انداختن داستان اصلي توسط رويدادهاي فرعي است. اگر چه که در بسياري ازآثار نوين هاليوودي که روايتي اين چنين را برگزيده اند، تأخير در ارائه اطلاعات وجود دارد، ولي از آنجا که در اين فيلمنامه اين تأخير مستقيماً تحت تأثير نخستين سکانس فيلمنامه است، بايد اذعان کرد که فيلمنامه نويس اين اثر ريسک بزرگي کرده است. چرا؟ اگر داستان اصلي فيلمنامه (ماجراي آنجلا و خواهرش همراه با حضور کنستانتين) نمي توانست جاذبه تماشاگر پسندي داشته باشد، آن وقت اين فيلم سرنوشت ديگري پيدا مي کرد؛ يعني کاملاًشکست خورده بود.
منبع:فيلم نگار شماره 40
/ج