محمود لقبي تازه مي خواهد
گزيده حکايتي ازسيرالملوک
انتخاب:محسن حسام مظاهري
خواجه نظام الملک طوسي(408-485 ق)،وزير قدرتمند آلب ارسلان و ملک شاه،در سير الملوک کوشيده است طرحي از انديشه سياسي خود را در قالب اندرز نامه اي براي تدبيرکارملک تدوين کند.انديشه اي که درعين توجه به گزاره ها واعتقادات واصول اسلامي،آشکاراايراني است.درکنار اين خصيصه،سير الملوک،جنبه هاي داستانگويي زيادي دارد که نشان مي د هد زبان فارسي براي روايت داستان هايي که از همه نوع،حتي پرحادثه و پر تعليق،قابليت هاي بسياري دارد.درحکايتي که از سيرالملوک براي اين شماره انتخاب کرده ايم به روشني مايه هاي تريلر معمايي موجود است.داستان،طرح و توطئه پيچيده و تو در تويي دارد و تعليق و هيجان درهمه پاره هايش درجريان است.
طرح توطئه زماني شکل مي گيرد که سلطان محمود تصميم مي گيرد براي رسيدن به هدفش (گرفتن القاب بيشتر از خليفه)دست خطي را که خليفه به رقيب او،خاقان اجل،نوشته از خزانه خاقان بدزدد.براي عملي کردن اين مقصود،محمود زني زيرک را مانند يک کارآگاه خصوصي استخدام مي کند.نحوه نزديک شدن زن به خاقان و خاتون و جلب اعتماد آن ها،تمهيداتي که زن در طول اقامتش در سمرقند مي انديشد تا نقشه اش لو نرود،زمينه چيني هايي که مي کند تا غيبتش بعد ازدزديدن نامه تا مدتي به چشم نيايد و کلي ريزه کاري هاي ديگر،از اين حکايت داستاني پر از هيجان و تعليق ساخته.طوري که در حين خواندان آن تصور مي کنيد با فيلمنامه اي حادثه اي طرف هستيد که نه در قرن هاي دور بلکه در همين سال هانوشته شده است.
محمود سرانجام به خواسته اش که گرفتن لقب ديگري ازخليفه است مي رسدولي انوع دروغ ها و حيله هايي که در راه گرفتن اين لقب به کار مي برد خود به داستاني پر تب وتاب تبديل مي شود و عجيب تر اين که بعد از همه اين توطئه ها و حيله گري ها محمود به لقب«امين المله»دست مي يابد.
ديگر باره رسول فرستاد و گفت«چندين فتح ها در بلاد کفر کردم و عزاسلام در هندوستان گستر دم و خراسان و عراق مرا مسلم شد و ماوراءالنهر بگرفتم و به نام تو شمشير مي زنم و خاقان که امروز از مطيعان و نشاندگان من است او را سه لقب فرموده است و من بنده را يکي با چندين خدمت و هوا خواهي.»
جواب داد که«مردم را نام باشد که آن مادر و پدر نهند و کنيت باشد که آن خويشتن را مرد نهد و لقب باشد که آن پادشاه دهد و هر چه زيادت از اين سه باشد حشو و مخرقه بود و هيچ خردمند بر خويشتن مخرقه و محال روا ندارد.و خاقان کم دانش است و التماس او را از جهت کم داني او وفا کرديم.تواز هر دانشي آگاهي و به ما نزديکي.نيت و اعتماد ما نيکوتر از آن است در حق تو که تو همان توق کني که کم دانان کنند.»محمود چون سخن بر اين جمله شنيد اندر ماند.
پس هر چه در خواست از مال و خواسته و جواهر و جامعه و چهار پاي و ظرايف و برگ و ساز راه همه بدادند و اين زن پسرکي داشت چهارده ساله،به مرديش داده بودادب همي آموخت.او را با خويشتن ببرد و از غزنين به کاشغر شد و چند غلام ترک و کنيزک خريد و هر چه از خطا و ولايت چين آورند از ظرايف و مشک و حرير و مانند اين بسياري بخريد و به شهر سمرقند آمد.
امروز در همه جهان آن عدل و انصاف نيست که اين جاست و شوهرم پيوسته گفتي که اگر من هيچ گونه به سمرقند رسم هرگز از آن شهر بيرون نيايم.مرا نام و آوازه شما از آن جا،اين جا آورده است.اگر مصلحت ببينيد که مرا بپذيريد ودست عنايت و خداوندي بر سر من داريد تا من اين جادل فرو نهم و پيرايهايکه دارم بفروش و سراي وضعيت بخرم،بدان مقدار که آن جاقوتي بر خيزد و خدمت شما مي کنم و اين پسرک را مي پرورم و اميد دارم که به برکات شماخداي عزوجل او را نيک بخت گرداند.»
خاتون گفت هيچ دل مشغول مدار.هر چه ممکن گردد از نيکويي وتيمار داشت درحق تو دريغ ندارم و خاقان را بگويم تا هر چه تو را به کار آيد و در خواست بود وفا کند،خاتون را خدمت کرد و گفت اکنون خداوند من تويي و مي بايد که بنده را پيش خاقان اجل پايمردي کني و پيش او بري.گفت هر وقت که رغبت کني من تو را پيش برم.
ديگر روز چون خاقان از بارگاه برخاست و در سراي پيش خاتون شد خاتون احوال زن با خاقان بگفت.او را فرمود تاپيشخاقان آوردند.خاقان را خدمت کرد و غلامي ترک و اسپي نيکو و از هرگونه ظرايف پيش او کشيد و گفت بنده اند کي حال خال خويش با خاتون گفته است،در جمله چون شوهر بنده فرمان يافت چيزي که از او بماند بعضي خان ختن بر گرفت و بعضي به خان کاشغر داديم و در راه خرج کرديم و در جمله بنده مانده است با پيرايه اي چند و چهار پايه چند معدود و اين يتيم.اگر خاقان اجل بنده را به پرستاري بپذيرد چنانکه خاتون بزرگوار پذيرفت تا بنده باقي عمر در اين خدمت بزرگ به سر برد.
خاقان فراوان نيکويي گفت و پذرفتاري کرد.بعد از آن،زن هر سه روز که پيش خاتون رفتي جفتي انگشتري لعل يا فيروزه اي يا مقنعي قصب و يا چيزي از ظرايف قيمتي پيش خاتون نهادي و حکايت ها و افسانه هاي خويش گفتي.خاتون را چنان کرد که يک روز بي او نشکيفتي و در شرم و خجالت او افتاده بودند.
او گفتي «هيچ نعمتي مرا بهتر از ديدار خداوندان نيست که خداي عزو جل روزي کرده است و چون مار حاجتي بايد خواهم و گستاخي کنم»و اسپان را فربه مي کرد و چيزي که داشت از زر و جواهرو فرش و جامه پنهان به بازرگاني دادي که از سمرقند به غزنين آمدي به بازرگاني و پنج مرد سوار را با پنج اسپ نيک سوي
راه بلخ و ترمذ بفرستادي و گفتي «خواهم که هر سواري با اسپي به منزلي مقام کني تا رسيدن من.»
خاتون گفت«عجب چيزي مي شنوم از تو.بايستي تا اين غايت صد التماس ترا ما وفا کرده بوديمي .بر گوي تا چه داري.»
گفت«شما دانيد کمه من در همه جهان پسرکي دارم و دل در او بسته ام و او را همي پرورم و قرآن همه ظاهره(5)کرده است و به اديبش داده ام تا ادبش همي آموزد و رساله هاي تازي و پارسي همي خواند.اميد چنان است که به دولت خداوندان نيک بخت گردد.پس از نامه خداي و رسول هيچ نامه اي در روي زمين بزرگوارتر از نامه اميرالمومنين نباشد که به پادشاهان فرستدو آن دبير که آن نامه نويسد فاضل تر از همه دبيران باشد و آن لفظ و معني که در آن جا ياد کند بهترين سخنان باشد.اگر راي خداوندان باشد آن نامه را که عهد خليفه خوانندسه چهار روز به بنده ارزاني دارند تااين کودک بنده آن را چند بار بر اديب فرو خواند.اگر از آن همه پنج لفظ ياد گيرد بسيار باشد ،بود که از برکات آن نيک بخت گردد.»
خاقان و خاتون گفتند«اين چه حاجت باشد که تواز ما خواستي؟چرا شهري و ناحيتي نخواستي تا به تو بخشيديمي ؟تا اين مدت چيزي نخواستي و اکنون که خواستي چيزي التماس کردي که درخزانه ما چنان پنجاه نهاده است و درزير گرد و خاک مي پوسد چه خطر باشد کاغذ پاره اي را ؟همه نامه ها اگر خوا هي تا به تو بخشيم.»
زن گفت«مرا اين يک نامه که خليفه فرستاده است تمام باشد.»
خادمي را فرمودند تا با او به خزانه رود و هر کدام نامه که او خواهد او را دهند.پس به خزانه شد و آن عهد نامه بستند وبه خانه آورد.
ضياعي سازند و مقامي کنند حرمت ايشان به واجبي نگه دارند و عزيز دارند او را گماشتگان و عمال و رؤسا و هر ياريي که ممکن گردد دريغ ندارند و هرچه در خواهند مبذول دارندو نزول دهند.»
پس نيم شبي از آن ده کوچ کرد و از شهر سه فرسنگ بگذشت و به پنج روز به ترمذ آمد و هر کجا حاجت افتاد گشاده نامه عرضه مي کرد و براسپان آسوده مي نشست و تا از جيحون بنگذشت و به بلخ نيامد خاقان را خبر نبود از رفتن آان زن و از جهت عهد نامه انديشه بيشتر بر دل او ننشست.اين زن از بلخ به غزنين رفت و آن عهد نامه پيش سلطان محمود برد.
چون اين عالم به بغداد شد و خدمت ها برسانيد و نوشته ها بداد خليفه را سخت عجب آمد و به خاقان نامه عتاب فرمود نبشتن.ومحمود را«امين المله»زيادت کردند و تا زنده بود لقب او«يمين الدوله»و«امين المله»بود.
انتخاب:محسن حسام مظاهري
خواجه نظام الملک طوسي(408-485 ق)،وزير قدرتمند آلب ارسلان و ملک شاه،در سير الملوک کوشيده است طرحي از انديشه سياسي خود را در قالب اندرز نامه اي براي تدبيرکارملک تدوين کند.انديشه اي که درعين توجه به گزاره ها واعتقادات واصول اسلامي،آشکاراايراني است.درکنار اين خصيصه،سير الملوک،جنبه هاي داستانگويي زيادي دارد که نشان مي د هد زبان فارسي براي روايت داستان هايي که از همه نوع،حتي پرحادثه و پر تعليق،قابليت هاي بسياري دارد.درحکايتي که از سيرالملوک براي اين شماره انتخاب کرده ايم به روشني مايه هاي تريلر معمايي موجود است.داستان،طرح و توطئه پيچيده و تو در تويي دارد و تعليق و هيجان درهمه پاره هايش درجريان است.
طرح توطئه زماني شکل مي گيرد که سلطان محمود تصميم مي گيرد براي رسيدن به هدفش (گرفتن القاب بيشتر از خليفه)دست خطي را که خليفه به رقيب او،خاقان اجل،نوشته از خزانه خاقان بدزدد.براي عملي کردن اين مقصود،محمود زني زيرک را مانند يک کارآگاه خصوصي استخدام مي کند.نحوه نزديک شدن زن به خاقان و خاتون و جلب اعتماد آن ها،تمهيداتي که زن در طول اقامتش در سمرقند مي انديشد تا نقشه اش لو نرود،زمينه چيني هايي که مي کند تا غيبتش بعد ازدزديدن نامه تا مدتي به چشم نيايد و کلي ريزه کاري هاي ديگر،از اين حکايت داستاني پر از هيجان و تعليق ساخته.طوري که در حين خواندان آن تصور مي کنيد با فيلمنامه اي حادثه اي طرف هستيد که نه در قرن هاي دور بلکه در همين سال هانوشته شده است.
محمود سرانجام به خواسته اش که گرفتن لقب ديگري ازخليفه است مي رسدولي انوع دروغ ها و حيله هايي که در راه گرفتن اين لقب به کار مي برد خود به داستاني پر تب وتاب تبديل مي شود و عجيب تر اين که بعد از همه اين توطئه ها و حيله گري ها محمود به لقب«امين المله»دست مي يابد.
سوداي القاب،يکي کم است سه تا مرحمت کنيد
ديگر باره رسول فرستاد و گفت«چندين فتح ها در بلاد کفر کردم و عزاسلام در هندوستان گستر دم و خراسان و عراق مرا مسلم شد و ماوراءالنهر بگرفتم و به نام تو شمشير مي زنم و خاقان که امروز از مطيعان و نشاندگان من است او را سه لقب فرموده است و من بنده را يکي با چندين خدمت و هوا خواهي.»
جواب داد که«مردم را نام باشد که آن مادر و پدر نهند و کنيت باشد که آن خويشتن را مرد نهد و لقب باشد که آن پادشاه دهد و هر چه زيادت از اين سه باشد حشو و مخرقه بود و هيچ خردمند بر خويشتن مخرقه و محال روا ندارد.و خاقان کم دانش است و التماس او را از جهت کم داني او وفا کرديم.تواز هر دانشي آگاهي و به ما نزديکي.نيت و اعتماد ما نيکوتر از آن است در حق تو که تو همان توق کني که کم دانان کنند.»محمود چون سخن بر اين جمله شنيد اندر ماند.
زن زبان دان؛کارآگاه خصوصي وارد مي شود
پس هر چه در خواست از مال و خواسته و جواهر و جامعه و چهار پاي و ظرايف و برگ و ساز راه همه بدادند و اين زن پسرکي داشت چهارده ساله،به مرديش داده بودادب همي آموخت.او را با خويشتن ببرد و از غزنين به کاشغر شد و چند غلام ترک و کنيزک خريد و هر چه از خطا و ولايت چين آورند از ظرايف و مشک و حرير و مانند اين بسياري بخريد و به شهر سمرقند آمد.
باقي عمردرخدمتم،زن با هديه و زبان نرم دل خاتون و خاقان را به دست مي آورد
امروز در همه جهان آن عدل و انصاف نيست که اين جاست و شوهرم پيوسته گفتي که اگر من هيچ گونه به سمرقند رسم هرگز از آن شهر بيرون نيايم.مرا نام و آوازه شما از آن جا،اين جا آورده است.اگر مصلحت ببينيد که مرا بپذيريد ودست عنايت و خداوندي بر سر من داريد تا من اين جادل فرو نهم و پيرايهايکه دارم بفروش و سراي وضعيت بخرم،بدان مقدار که آن جاقوتي بر خيزد و خدمت شما مي کنم و اين پسرک را مي پرورم و اميد دارم که به برکات شماخداي عزوجل او را نيک بخت گرداند.»
خاتون گفت هيچ دل مشغول مدار.هر چه ممکن گردد از نيکويي وتيمار داشت درحق تو دريغ ندارم و خاقان را بگويم تا هر چه تو را به کار آيد و در خواست بود وفا کند،خاتون را خدمت کرد و گفت اکنون خداوند من تويي و مي بايد که بنده را پيش خاقان اجل پايمردي کني و پيش او بري.گفت هر وقت که رغبت کني من تو را پيش برم.
ديگر روز چون خاقان از بارگاه برخاست و در سراي پيش خاتون شد خاتون احوال زن با خاقان بگفت.او را فرمود تاپيشخاقان آوردند.خاقان را خدمت کرد و غلامي ترک و اسپي نيکو و از هرگونه ظرايف پيش او کشيد و گفت بنده اند کي حال خال خويش با خاتون گفته است،در جمله چون شوهر بنده فرمان يافت چيزي که از او بماند بعضي خان ختن بر گرفت و بعضي به خان کاشغر داديم و در راه خرج کرديم و در جمله بنده مانده است با پيرايه اي چند و چهار پايه چند معدود و اين يتيم.اگر خاقان اجل بنده را به پرستاري بپذيرد چنانکه خاتون بزرگوار پذيرفت تا بنده باقي عمر در اين خدمت بزرگ به سر برد.
خاقان فراوان نيکويي گفت و پذرفتاري کرد.بعد از آن،زن هر سه روز که پيش خاتون رفتي جفتي انگشتري لعل يا فيروزه اي يا مقنعي قصب و يا چيزي از ظرايف قيمتي پيش خاتون نهادي و حکايت ها و افسانه هاي خويش گفتي.خاتون را چنان کرد که يک روز بي او نشکيفتي و در شرم و خجالت او افتاده بودند.
که من ضيعتي مي خرم؛زن به بهانه خريد ملک هراز گاهي را بيرون مي گذارند تا وقتي نامه را دزديدغيبتش توجه کسي را جلب نکند
او گفتي «هيچ نعمتي مرا بهتر از ديدار خداوندان نيست که خداي عزو جل روزي کرده است و چون مار حاجتي بايد خواهم و گستاخي کنم»و اسپان را فربه مي کرد و چيزي که داشت از زر و جواهرو فرش و جامه پنهان به بازرگاني دادي که از سمرقند به غزنين آمدي به بازرگاني و پنج مرد سوار را با پنج اسپ نيک سوي
راه بلخ و ترمذ بفرستادي و گفتي «خواهم که هر سواري با اسپي به منزلي مقام کني تا رسيدن من.»
شهر و ناحيتي بخواه ،زن تقاضايي مي کند که کوچکترو بي اهميت به نظر برسد
خاتون گفت«عجب چيزي مي شنوم از تو.بايستي تا اين غايت صد التماس ترا ما وفا کرده بوديمي .بر گوي تا چه داري.»
گفت«شما دانيد کمه من در همه جهان پسرکي دارم و دل در او بسته ام و او را همي پرورم و قرآن همه ظاهره(5)کرده است و به اديبش داده ام تا ادبش همي آموزد و رساله هاي تازي و پارسي همي خواند.اميد چنان است که به دولت خداوندان نيک بخت گردد.پس از نامه خداي و رسول هيچ نامه اي در روي زمين بزرگوارتر از نامه اميرالمومنين نباشد که به پادشاهان فرستدو آن دبير که آن نامه نويسد فاضل تر از همه دبيران باشد و آن لفظ و معني که در آن جا ياد کند بهترين سخنان باشد.اگر راي خداوندان باشد آن نامه را که عهد خليفه خوانندسه چهار روز به بنده ارزاني دارند تااين کودک بنده آن را چند بار بر اديب فرو خواند.اگر از آن همه پنج لفظ ياد گيرد بسيار باشد ،بود که از برکات آن نيک بخت گردد.»
خاقان و خاتون گفتند«اين چه حاجت باشد که تواز ما خواستي؟چرا شهري و ناحيتي نخواستي تا به تو بخشيديمي ؟تا اين مدت چيزي نخواستي و اکنون که خواستي چيزي التماس کردي که درخزانه ما چنان پنجاه نهاده است و درزير گرد و خاک مي پوسد چه خطر باشد کاغذ پاره اي را ؟همه نامه ها اگر خوا هي تا به تو بخشيم.»
زن گفت«مرا اين يک نامه که خليفه فرستاده است تمام باشد.»
خادمي را فرمودند تا با او به خزانه رود و هر کدام نامه که او خواهد او را دهند.پس به خزانه شد و آن عهد نامه بستند وبه خانه آورد.
نامه گشاده؛زن بي آن که کسي مشکوک شود همراه نامه دست خط مي گريزد
ضياعي سازند و مقامي کنند حرمت ايشان به واجبي نگه دارند و عزيز دارند او را گماشتگان و عمال و رؤسا و هر ياريي که ممکن گردد دريغ ندارند و هرچه در خواهند مبذول دارندو نزول دهند.»
پس نيم شبي از آن ده کوچ کرد و از شهر سه فرسنگ بگذشت و به پنج روز به ترمذ آمد و هر کجا حاجت افتاد گشاده نامه عرضه مي کرد و براسپان آسوده مي نشست و تا از جيحون بنگذشت و به بلخ نيامد خاقان را خبر نبود از رفتن آان زن و از جهت عهد نامه انديشه بيشتر بر دل او ننشست.اين زن از بلخ به غزنين رفت و آن عهد نامه پيش سلطان محمود برد.
فرمان به نرخ کاغذ پست؛محمود در نامه اي به خليفه مي نويسد که خط خليفه بازيچه دست کودکان بوده
چون اين عالم به بغداد شد و خدمت ها برسانيد و نوشته ها بداد خليفه را سخت عجب آمد و به خاقان نامه عتاب فرمود نبشتن.ومحمود را«امين المله»زيادت کردند و تا زنده بود لقب او«يمين الدوله»و«امين المله»بود.
پي نوشت ها :
1-تکريم و احترام
2-به خاتون هديه داد
3-مرگش فرا رسيد
4-کشتزار و باغ
5-از حفظ
6-آموزگار