آن مرد در برفک آمد(1)
خانواده بديعي
کاوه بديعي
مرجان بديعي
سينا بديعي
سارا بديعي
قصه از اينجا شروع شد...
16:10
....و پرده بالا مي رود.
کاوه بديعي امروز براي مهماني مرخصي گرفته واز صبح مشغول فراهم کردن مقدمات «آبروداري» بوده است. به خيال خودش بزرگ ترين وتو سرخ ترين هندوانه شهر را خريده، درشت ترين آجيل را پيدا کرده. عظيم ترين انارها را به خانه آورده وخلاصه همه کار کرده تا مهماني يلدا بي نقص باشد. اما حالا وقتي به سمت راست بوفه نگاه مي کند، به جاي تلويزيون يک دايناسور دراز قرمز مي بيند. دايناسور را ظاهراً سارا امروز صبح با ماژيک ضد آب روي ديوار کشيده است. کاوه فکر مي کند که خودش وقتي همسن سارا بوده احتمالاً ماژيک را به جاي پستانک مي مکيده است وبراي لحظاتي به کودک نابغه اش افتخار مي کند. بعد ياد مهماني مي افتد وفکر مي کند که برود وتلويزيون قديمي را از اتاق سينا سر جاي اولش برگرداند ولي مي بيند که تلويزيون بيست ونه اينچي به زور، دم و شکم اين دايناسور چهل اينچي را مي پوشاند. اين است که از مرجان مي پرسد: «اين جونور پاک نشد؟» مرجان از توي آشپزخانه جواب مي دهد «با اين چيزايي که داشتيم نه. يه مايعي هست، اگه بري برخي امتحان مي کنم.» کاوه مي گويد : «يه تلفن ديگه بزنم، بعد.» بعد گوشي را بر مي دارد وبراي پنجمين بار در دو ساعت گذشته به فروشگاه زنگ مي زند که بپرسد: «پس چرا اين سينماي خانگي نرسيد؟»
مدير فروشگاه صوتي تصويري، بعد از تکرار آخرين مکالماتش با راننده وانت. کاوه را مطمئن مي کند که سينماي خانگي تا ده دقيقه ديگر به مقصد مي رسد. بعد براي عوض کردن موضوع، ناشيانه مي پرسد: «حالا چراانقد عجله دارين؟ جهازه؟» کاوه خيلي خونسرد جواب مي دهد: «شما باجناق ندارين، نه؟»
پشت درهاي بسته اتاقش، سينا کنسول بازي را به تلويزيون وصل کرده وسوار بر يک اتومبيل خيالي درخيابان يک شهر خيالي ويراژ مي دهد. سينا تنها عضو خانواده است که ماجراي مهماني يلدا وسينما، تا اينجا کاملاً به سودش تمام شده. تلويزيون بيست ونه اينچي خانه، صبح امروز از پذيرايي به اتاق او منتقل شد تا دوران بازنشستگي را به نمايش صحنه هاي ديوانه وار بازي هاي رايانه اي بگذراند.
در آشپزخانه، مرجان بديعي محتويات قابلمه روي اجاق را با بدبيني هم مي زند و براي بار يازدهم، قسمتي از دستور پخت را که گفته است «خورش را مدتي هم بزنيد» مرور مي کند يک چيزي درباره اين غذا درست نيست. ممکن است نکته اي را جا انداخته باشد؟
16:40
چيني هاي گل ومرغ:
به آفتاب سلامي دوباره خواهم کرد
مرجان از توي کمد وسطي بوفه، ست چيني هاي گل ومرغ را يکي يکي بيرون مي آورد. اين چيني ها آخرين بار هفت ماه قبل از فيگورشان درآمدند وبه غذا وميوه و شيريني آلوده شدند؛ يعني درمهماني آقاي سلوکي - رئيس جديد کاوه- که درخاطرات مرجان به عنوان نمونه کامل يک مهماني نوع چهار ثبت شده است. بعد از چيني ها، مرجان سراغ سرويس قاشق وچنگال داخل کيف رمزدار مي رود. شيريني خوري نقره دراين مهماني با قرعه استراحت روبه رو است ومي تواند تا فرا رسيدن يک مهماني نوع چهار، گوشه بوفه بماند. حالا موقع کنار زدن روکش گل گلي مبل هاست. پيراهن مبل ها فقط درمهماني هاي نوع سه و چهارکنار مي رود. ومرجان هر بار که اين کار را مي کند - که مي شود سالي سه، چهاربار- به اندازه خريدن يک دست مبل نو ذوق زده مي شود، آن قدر که ممکن است بگويد: «چه خوش رنگن اينا، کاوه » کاوه رفته است خريد. سينا از بالاي کاناپه مي گويد: «چي مامان ؟»
سينا خطر را احساس کرده است. مي داند که اگر سينما نرسد. تلويزيون بيست ونه دوباره سرجايش برمي گردد و او مجبور مي شود همچنان روي مانيتور چهارده اينچي اي که به قول کاوه شيشه اش شکم داده بازي کند. براي همين مثل ديده بان هاي کشتي از بالاي کاناپه به خيابان نگاه مي کند و هر دو، سه دقيقه يک بار داد مي زند: وانت!
چند دقيقه بعد،کاوه براي ششمين بار از خريد برمي گردد. محلول پاک کننده صاعقه(يا زلزله يا يکي ديگر از بلاياي طبيعي) را به مرجان مي دهد و رو به سينا داد مي زند: «چه خبر کاپيتان؟» مرجان با اسکاچ ومحلول پاک کننده به اژدهاي سرخ روي ديوار حمله ور مي شود وبعد از چند دقيقه سابيدن مي گويد: «بچه، تو دايناسور از کجا ياد گرفتي؟» سارا يک لحظه با وحشت به هيولاي روي ديوار نگاه مي کند ودوباره رو مبلي را روي صورتش مي کشد.
17:10
پاها را به اندازه عرض شانه گشايش دهيد
مريم بيست ودو سالش است، در دانشگاهي درمسير خط آهن تهران - تبريز، زبان فرانسه مي خواند و علي را هم از طريق همين خط آهن پيدا کرده است.؛ يعني وقتي دريکي از آخرهفته هاي شلوغ ترم پنجم دانشگاه در اوج نااميدي براي خريدن بليت قطار وارد يک آژانس مسافرتي شد ويک جوان مودب با جابه جا کردن چند خانواده برايش يک صندلي خالي جور کرد. جوان مودب پسر رئيس آژانس بود. يک ماه بعد، در گوشه بليت از مريم خواستگاري کرد وعجيب تر ازهمه اينکه مهري خانم درهمان اولين ديدارش علي را پسنديد. مهري خانم الان بايکي از تورهاي آژانس پدر علي درمشهد به سر مي برد.
تلفن زنگ مي زند. مرجان با آرنجش گوشي توي آشپزخانه را روي آيفون مي گذارد ومي گويد: «سلام مامان.ببخشيد، من دستم بنده ولي گوشم با شماست. خوبين؟»
مهري خانم مي گويد که خوب است وحاج آقا هم خوب است ودرمشهد جاي همه خالي است وبعد سراغ مهماني را مي گيرد وکم کم خودش را به دست جادوي آيفون مي سپارد. مهري خانم کشف کرده است که آيفون، قدرت مانور وسرعت واکنش را از طرف ديگر خط مي گيرد ودراين شرايط او مي تواند به راحتي نود و پنج درصد پهناي باند را از آن خودش بکند: «آينه دستشويي تون هميشه پرلکه. يادت نره تميزش کني. جا صابوني تون سراميکيه. معلوم نمي کنه کي خالي مي شه. محض احتياط پرش کن. هندونه خوب پيدا کردي؟ اگه زودتر گفته بودي به رحيم آقا مي سپردم واسه تون بذاره. الان هندونه ها همه ش پوکه. شام که حتماً درست کردي، هان ؟ نمي خواي که شيکمشونو با انار و هندونه پر کني؟ حالا چي درست کردي مادر؟ فسنجون که نذاشتي، هان؟ يه چيز راحت آبرومند بذار. فسنجون در آوردنش سخته. اگه خودم بودم کمکت مي کردم ولي يه ذره ربش کم و زياد بشه، يه ذره گردوش مونده باشه افتضاح مي شه، آبرومون جلو پسر مردم مي ره. راستي، همسفرمون خانوم رضاييه. همسايه قديممون تو نارمک. همين نيم ساعت پيش حرف مي زديم. معلوم شد خونواده علي رو خوب مي شناسه. حالا قرار شد از بازار که برگشت بازحرف بزنيم. برو به غذات برس مادر. خداحافظ».مرجان تلفن را قطع مي کند وزل مي زند به محتواي قابلمه وبعد به صفحه کتاب آشپزي که بالا سرش نوشته : فسنجان -براي هشت نفر.
18:05
سينما بالاخره مي رسد اما مهمان تازه ظاهراً ازچيزي که خانواده بديعي فکر مي کردند بزرگ تراست. سينما با بلند گو وبقيه مخلفاتش شصت و چند اينچ جا مي گيرد ومرجان و کاوه مجبور مي شوند با جا به جا کردن بوفه و مبل ها برايش جا بازکنند. اول آرايش L چپ را امتحان مي کنند که افاقه نمي کند، بعد L راست که باز هم بي نتيجه است. بعد سعي مي کنند مبل ها را به قول کاوه - وسط چين کنند؛ يعني همه را ببرند کنار ديوار وسط - اما ديوار با کاناپه ومبل تک، پر مي شود. درتمام اين مدت، دوتا کارگر فروشگاه ايستاده اند وتقلاي مرجان وکاوه را با نگاهي که معلوم نيست سرشار از حماقت است يا تحسين، تماشا مي کنند. بالاخره بعد از بيست دقيقه کشمکش، مرجان رو مي کند به کاوه ومثل دکتري که با خبربد از اتاق عمل بيرون آمده باشد، مي گويد: «يکي از مبل ها اضافه س» وکاوه به نشانه پذيرفتن اين واقعيت تلخ، سرتکان مي دهد. مبل اضافه به سرعت به اتاق خواب منتقل مي شود.
کارگر جوان تر که حوصله اش از تماشاي اين کمدي خانوادگي سر رفته مي گويد: «نمي خواين دستگاه رو واستون وصل کنيم؟» کاوه از يک طرف دراوج اعتماد به نفس مهندسي است واز طرف ديگر، نگران است که مهمان ها هر لحظه سربرسند وفکر کنند که سينما همين امروز رسيده است. بنابراين کارگرها را مرخص مي کند وکاتالوگ دستگاه را از توي جعبه برمي دارد. درست وقتي که وانت فروشگاه، پيچ کوچه را دور مي زند کاوه زيرلب مي گويد: «فارسي ش کوپس؟»
18:45
....واکشن !
درست وقتي که کاوه آخرين کارتن خالي سينماي خانگي را جلوي در پشت بام رها مي کند وبه خانه برمي گردد، زنگ در به صدا در مي آيد وصورت فرزاد آرام روي صفحه آيفون ظاهر مي شود. کاوه نهايت استفاده را ازاين واقعيت مي برد که فرزاد نمي تواند او را ببيند، وبا دقت به وسط سرش خيره مي شود: فرق زيادي با دفعه پيش نکرده است. اين يعني تعريف هاي فرزاد از آمپول رشد موي جديدي که چندماه است پزش را مي دهد، خالي بندي است وکاوه مي تواند جوک جديدش را با اعتماد به نفس اجرا کند؛ اينکه سبيل هاي سينا زودتر از موهاي وسط سر فرزاد سبز مي شود.
کاوه بالاخره دکمه در بازکن را فشار مي دهد وبعد ياد سينماي خانگي مي افتد که هنوز به هيچ جا وصل نيست و روشن وخاموش اش فرق زيادي نمي کند. با عجله کاتالوگ دستگاه را مي اندازد زير مبل و قبل از اينکه مهمان ها برسند، فقط فرصت مي کند کابل آنتن را جا بزند و سوراخ هاي پشت دستگاه را به طور تصادفي با فيش هاي رنگارنگ پر کند.
مرجان و سينا ازآشپزخانه واتاق، خودشان را به در مي رسانند. سينا در را باز مي کند وداد مي زند : «سلام خاله مهسا، سلام خاله مريم» وبعد سر آستين به دقت اطو شده فريد را زير نگاه هاي سنگين خاله اول، دنبال خودش توي اتاق مي کشد تا با هم دور جديد رقابت هاي فرمول يک «نيدفوراسپيد» را روي تلويزيون بيست ونه اينچ استارت بزنند. مهسا و فرزاد و مريم يکي يکي وارد مي شوند. علي آخرين نفر است. از پشت جنگلي که ريشه هايش به طور عجيبي توي يک سبد کوچک جا شده، سلام مي کند وگل را تحويل مرجان مي دهد. بعد از چند ثانيه سکوت، خيلي دستپاچه مي پرسد: « مادر خوبن؟ بهشون خوش مي گذره مشهد؟»
19:10
آرايش نظامي
حاضرين هنگ هاي خودشان را تشکيل مي دهند ودر مواضع شان مستقر مي شوند؛ زن ها در آشپزخانه، بچه ها پاي پلي استيشن ومردها روي کاناپه. گوشه هاي کاناپه را کاوه و فرزاد به سرعت اشغال مي کنند وعلي مجبور مي شود درمحل تلاقي نگاه هاي دو تا باجناق بنشيند. فرزاد- کمي دير- به حضور سينما واکنش نشان مي دهد وکاوه اين تأخير را به حساب حضور علي مي گذارد، نه بي محلي فرزاد. فرزاد يک باجناق نوع دوم است. يعني به جاي اينکه وانمود کند متوجه چيزي نشده (کاري که باجناق هاي نوع اول مي کنند) اتفاقاً خيلي سريع و البته با روش خودش به تغييرات واکنش نشان مي دهد. مثل حالا که به صفحه تلويزيون اشاره مي کند. از کاوه مي پرسد: « اه...نديدم اينو. تازه خريدي؟ چي مي خواي توش ببيني؟ يانگوم؟» يانگوم براي فرزاد سمبل همه فيلم هاي سانتي مانتال - يا به قول خودش «زنانه» - است.درذهن دو با جناق رابطه مستقيمي با خواهران غريب» دارد. کاوه چيزي نمي گويد: دارد به لحظه رو نمايي جوک تازه اش (سبيل سينا و سر فرزاد) فکر مي کند.
فضاي آشپزخانه به نسبت، دوستانه تر است. مهسا مي پرسد سينما را کي خريده اند ومرجان بعد از ده ثانيه مکث وبه کار انداختن تمام موتورهاي آبرو داري ودروغ گويي ذهنش، مي گويد: «خيلي وقت نيست». مريم به لباس مرجان اشاره مي کند و مي گويد: «چه سارافون خوشگلي». بعد رو به اجاق ادامه مي دهد: «اين فسنجونه؟»
19:30
3 تفنگدار
روي کاناپه، دو باجناق قديمي، هر کدام جداگانه مشغول بررسي ومحک زدن عضو جديد هستند. ماجرا، از سوال علي شروع مي شود که مي پرسد: «ببخشيد. شارژر[....]
ندارين؟ باتريم داره تموم مي شه» فرزاد با پوزخند مي گويد: « [...]؟» وبعد خيلي جديد ادامه مي دهد: «موبايل فقط[....] اصلن اسم[...] رونيار که گوشيتو از پنجره پرت مي کنم پايين.» ومنتظر واکنش علي باقي مي ماند. اسم اين تست، آزمون «شوخي پذيري » است که علي با يک لبخند مليح از آن سر بلند بيرون مي آيد. کاوه مي گويد: «شنيدي يارو شارژ موبايلش تموم مي شه يه دست باتري نو مي ندازه روش؟» اسم اين يکي، آزمون «تعيين سطح سليقه طنز» است که معمولاً با قرار دادن قرباني درمعرض يک جوک بي مزه انجام مي شود. علي با قيافه اي مبهوت، از اين يکي هم سر بلند بيرون مي آيد وبراي برگرداندن بحث به شرايط عادي مي گويد: « اگه ماشين آورده بودم، مي زدم به شارژر فندکي. » کاوه مي پرسد: «سيگار مي کشي؟»
کاوه ازلحظه شروع بحث، منتظر فرصتي براي پرسيدن اين سوال است. چون اعتقاد دارد جواب اين سوال هر چه باشد روزنه اي به شخصيت پاسخ دهنده باز مي کند. اما چيزي که اين بار از روزنه بيرون مي آيد. خيلي اميدوار کننده نيست. علي مي گويد: «نه! چطور؟نه! ترک کردم» فرزاد مي پرسد: «نگو بعد ازنامزدي که اين دفعه خود تواز پنجره پرت مي کنم پايين» علي جواب مي دهد: «نه. سه سال پيش. بعد ازاينکه عموم از سرطان مرد.» کاوه مي گويد: «خدا رحمتش کنه. ورزش که نمي کني؟ » وجواب علي، اين بار ويران کننده است: « چرا اتفاقاً. ازهمون موقع» فرزاد مي پرسد: «چي؟ تردميل؟» وعلي مي گويد: « نه، استخر وکوه. چطور مگه؟ شمام ورزش مي کنين؟» کاوه به سر پرموي علي نگاه مي کند و مي گويد: «سرطان چي داشتن؟ عموتون؟»
19:40
اين دکيچن!
از وقتي که مريم پرسيده است: « اين فسنجونه؟» سه خواهر براي نزديک کردن جواب سوال به «بله، اين فسنجان است» بسيج شده اند. اولين واکنش مرجان به سوال خواهرش، «انکار» بود. خيلي يواش و معصومانه پرسيد: «چطور؟» وقبل از اينکه کسي چيزي بگويد رفت سراغ «فرافکني» : «تقصير رب انار شه. صد دفعه به کاوه گفتم خونگي شو پيدا کن.» بعد دچار «هذيان » شد: « آجيل وانار وهندونه هم هست» وبالاخره طاقتش سر آمدوجلوي چشم هاي متحير دو خواهر ديگر زد زير گريه.
حالا مرجان کمي به خودش مسلط شده است. مهسا همان موقع گفت که حتي آش جو را هم مي تواند به فسنجان سلطاني تبديل کند وحالا بعد از نيم ساعت تلاش، قاشق را دراز مي کند طرف مرجان وبا قاطعيت يک استاد ذن، مي گويد: «بچش!» مرجان چشم هاي را مي بندد و محتواي قاشق را توي دهانش مي چرخاند وبعد شروع مي کند به بوسيدن مهسا. مهسا، مرجان را هل مي دهد عقب ومي گويد: «چيزي ش نبود توام! يه خورده رب وشکر مي خواس» بعد رو به مريم ادامه مي دهد: «بيا توهم بچش! بيا ياد بگير! بيشتر از فرانسه به دردت مي خوره.» وبا اين تير، هر دو خواهر زبان خوانده را هم زمان مورد اصابت قرار مي دهد.(2)
وسط اين حماسه، سينا و فربد وارد آشپزخانه مي شوند : «مامان ! اين يعني چي؟ تو گوشم بگو.» کف دستش را که با خودکار رويش نوشته Expert به مرجان نشان مي دهد وگوشش را به صورت او مي چسباند. فربد بدون اينکه شانسش را روي مهسا امتحان کند از مريم مي پرسد: «خاله تو نمي دوني؟» مريم دستي روي سر فربد مي کشد ومي گويد: «من فرانسه خونده م خاله.»
سينا جوابش را از مرجان گرفته است. به فربد اشاره مي کند ومي گويد: «به اين نگيا؟» مرجان به ترتيب به چشم هاي مطمئن سينا، ملتمس فربد، خشمگين مهسا وهيجان زده مريم نگاه مي کند ومي گويد: « امان از دست اين بازي هاي کامپيوتري.»
19:50
... با اعمال شاقه
دادگاه کاناپه، ظاهراً رأي خودش را صادر کرده است: با جناق جديد- موسوم به علي- فعلاً خطر جدي اي نيست اما پتانسيل تبديل شدن به يک خطر جدي را دارد. مخصوصاً اگر به ورزش کردن وطاس نشدن وهديه خريدن واين جور قرتي بازي ها ادامه بدهد. اما تا آن موقع مي شود با او معاشرت کرد وبا يک برنامه ريزي درست وحساب شده اين کارها را از سرش انداخت.
تا اين لحظه نقطه ضعف اصلي علي - که مي شود کمي روي آن مانور داد - کارکردن زير دست پدراست. کاوه مي پرسد: «کار وبار آژانس خوبه؟» وانتظار يک جواب مردانه واقعي را دارد. مثل «اي، بدنيست. مي گذره.» يا «چه کاروباري ؟ وضع بازار که مي دونين. افتضاس.» يا «شمام دلت خوشه. دوساله از جيب مي خوريم.» اما علي مي گويد: «خوبه. مخصوصاً ماه قبل، کلي مسافر زيارتي داشتيم پدر مي خواد يه شعبه ديگه تو شرق تهران راه بندازه». فرزاد با خوش بيني کودکانه اي مي پرسد: «که بشه دوتا ؟» وعلي جوابي مي دهد: «نه، چهار تا»
کاوه هوا را درحالتي بين فوت و سوت از دهانش بيرون مي دهد ومي خواهد چيزي درباره ويژگي هاي عدد چهار بگويد که فربد خودش را به کاناپه مي رساند و مي پرسد: «بابا، اين چي مي شه؟» فرزاد بعد از چند ثانيه فکر کردن مي گويد: «مي شه انقضا.(3) واسه چي مي خواي؟» سينا داد مي زند: «نه خيرم. اين نيس. بابا بهش نگيا !» فربد با نااميدي از علي مي پرسد: « عمو، شما مي دونين؟» علي جواب مي دهد: « بله. مي شه متخصص يا آدم وارد.» سينا با کمي مکث، داد مي زند:« نه خير، اينم نيس» علي جواب مي دهد: «چرا عمو! مي خواي روديکشنري موبايلم نشونت بدم؟»
فرزاد وکاوه يک لحظه به هم زل مي زنند و رأي دادگاه تغيير مي کند: خطر، جدي است.از کسي که روي موبايلش به جاي بلوتوث هاي جديد، ديکشنري انگليسي داشته باشد هر کاري ساخته است.
20:30
ونوس حمله مي کند...
در آشپزخانه، موبايل خواهر کوچک تر زنگ مي خورد. مريم گوشي را مي برد طرف گوشش، مي چرخد رو به کابينت ولابه لاي خنده هاي ريز، چيزهاي نامفهومي را مي گويد. قيافه مهسا ومرجان بعد از اينکه مريم مي گويد «بوس» وگوشي را قطع مي کند ديدني است. مرجان با لبخند موذيانه اي مي پرسد: «علي بود؟»مريم از ناحيه پيشاني وگونه سرخ مي شود وسرش را مثل دختربچه اي که از او پرسيده باشند: « مامانتو دوس داري؟» تکان مي دهد. مهسا مي گويد: «ازتوهال زنگ زد؟» مريم اين بار به حرف مي آيد وبا کرشمه مي گويد: « آره. دلش تنگ مي شه. روزي صد تا اس ام اس مي فرسته (4)» مرجان مي گويد:« ببينم!» ومي رود تا همراه مريم در باغ اس ام اس هاي موباليش تفرج کند.
مهسا دقيقاً چشم به راه همين لحظه است. صبر مي کند تا مريم و مرجان درطرف ديگر آشپزخانه به هم ملحق شوند. بعد آب دهانش را پايين مي فرستد، به صدايش لحن «حکيمانه- هشدار دهنده» مي دهد ومي گويد: «خيلي ساده اين. جفتتون!» خواهرهاي ساده، سرشان را براي شنيدن بقيه پيام بلند مي کنند ومهسا ادامه مي دهد : «هنوز نمي دونين با مردها چه جوري بايد تا کرد؟ حالا اين (اشاره به مريم) تازه کاره، تو(اشاره به مرجان) چرا دست وپاتو گم مي کني؟»مرجان به فسنجان روي گاز نگاه مي کند و چيزي نمي گويد.
پي نوشت ها :
1- مريم متعلق به گروه سوم است، يعني آنهايي که براي خودشان و حيوان چموش، پيتزا سفارش مي دهند.
2- مهسا خودش ديپلم تجربي دارد و انگليسي اش کمي از فارسي سارا بهتر است.
تنها چيزي که دراين لحظه به ذهن فرزاد مي رسد.، exp3- کف قوطي هاي کنسرو است
4- مريم فکر مي کند ارتفاع برج ميلاد ، چهار هزار متراست.