گل هاي كاغذي
نويسنده: زهرا عبدي
تا غروب چند ساعتي بيش تر نمانده بود. اميرعباس گوشه ي چادر نشسته بود ليوان ها را كنار هم توي سيني مي چيد.
حميد پارچه اي را روي ميز انداخت، با دستش روي پارچه كشيد و چين هاي آن را صاف كرد. عقب عقب رفت و از دور نگاهي به چادر انداخت. اتاق كوچكي بود كه با لوله هاي فلزي و ديوارهاي پارچه اي، وسط كوچه برپا كرده بودند. از دور ميثم را ديد كه از خم كوچه و با كاغذ لوله شده اي در دستش، به طرف چادر مي آمد. حميد پرسيد: «اين ديگر چيست؟» ميثم جواب داد: «يك عكس!» بعد با عجله عكس را روي ميز گذاشت و بازش كرد. حميد گفت: «واي! اين عكس ساختمان قديمي مسجد جمكران است. واقعاً قشنگ است.»
اميرعباس جلو آمد، نگاهي به عكس انداخت و گفت: «به به! چادرمان فقط همين را كم داشت.» ميثم گفت: «مادربزرگم اين عكس قديمي را به من داد و گفت كه او هم دوست دارد براي جشن تولد آقا كاري بكند.» بعد چند تا سنجاق از جيبش درآورد. در حالي كه عكس را روي ديوار پارچه اي چادر مي زد گفت: «فكر مي كنم چادر ما از همه ي چادرهاي اين شهر زيباتر شده است.»
حميد گفت: «درست است كه چادرمان خيلي قشنگ شده، اما هنوز يك چيز كم دارد.» ميثم كه دستش را به كمر زده و به عكس خيره شده بود، پرسيد: «مثلا ديگر چي كم دارد؟»
حميد گفت: «ما هيچ چيزي براي تزيين چادر نزده ايم.» اميرعباس گفت: «خوب براي اين كه همه پول هايمان تمام شده است. هر چه داشتيم خرج كرده ايم.»
منبع: نشريه مليکا شماره 62
حميد پارچه اي را روي ميز انداخت، با دستش روي پارچه كشيد و چين هاي آن را صاف كرد. عقب عقب رفت و از دور نگاهي به چادر انداخت. اتاق كوچكي بود كه با لوله هاي فلزي و ديوارهاي پارچه اي، وسط كوچه برپا كرده بودند. از دور ميثم را ديد كه از خم كوچه و با كاغذ لوله شده اي در دستش، به طرف چادر مي آمد. حميد پرسيد: «اين ديگر چيست؟» ميثم جواب داد: «يك عكس!» بعد با عجله عكس را روي ميز گذاشت و بازش كرد. حميد گفت: «واي! اين عكس ساختمان قديمي مسجد جمكران است. واقعاً قشنگ است.»
اميرعباس جلو آمد، نگاهي به عكس انداخت و گفت: «به به! چادرمان فقط همين را كم داشت.» ميثم گفت: «مادربزرگم اين عكس قديمي را به من داد و گفت كه او هم دوست دارد براي جشن تولد آقا كاري بكند.» بعد چند تا سنجاق از جيبش درآورد. در حالي كه عكس را روي ديوار پارچه اي چادر مي زد گفت: «فكر مي كنم چادر ما از همه ي چادرهاي اين شهر زيباتر شده است.»
حميد گفت: «درست است كه چادرمان خيلي قشنگ شده، اما هنوز يك چيز كم دارد.» ميثم كه دستش را به كمر زده و به عكس خيره شده بود، پرسيد: «مثلا ديگر چي كم دارد؟»
حميد گفت: «ما هيچ چيزي براي تزيين چادر نزده ايم.» اميرعباس گفت: «خوب براي اين كه همه پول هايمان تمام شده است. هر چه داشتيم خرج كرده ايم.»
منبع: نشريه مليکا شماره 62