ني ني دايناسور مهربان

يکي بود يکي نبود، غير از خدا هيچ کس نبود. يک دايناسورکوچولو بود که پدر و مادرش او را « ني ني» صدا مي زدند. مادرش به او مي گفت:« ني ني مامان.» پدرش به او مي گفت:« ني ني بابا.» دايناسور کوچولو دوست داشت مثل بقيه ي حيوانات کوچولو، بازي کند؛ اما هيچ کس با او بازي نمي کرد. بچه خرگوش به او گفته بود:« نه، نه، من با تو بازي نمي کنم. من خيلي کوچولو هستم. يک وقت توي بازي حواست نيست و من را زير پايت لگد مي کني.»
سه‌شنبه، 29 آذر 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
ني ني دايناسور مهربان

ني ني دايناسور مهربان
ني ني دايناسور مهربان


 

نويسنده: فريبرز لرستاني« آشنا»




 
يکي بود يکي نبود، غير از خدا هيچ کس نبود. يک دايناسورکوچولو بود که پدر و مادرش او را « ني ني» صدا مي زدند. مادرش به او مي گفت:« ني ني مامان.» پدرش به او مي گفت:« ني ني بابا.» دايناسور کوچولو دوست داشت مثل بقيه ي حيوانات کوچولو، بازي کند؛ اما هيچ کس با او بازي نمي کرد. بچه خرگوش به او گفته بود:« نه، نه، من با تو بازي نمي کنم. من خيلي کوچولو هستم. يک وقت توي بازي حواست نيست و من را زير پايت لگد مي کني.»
چند بچه سنجاب هم همين حرف را به او زده بودند. تازه آن ها به او گفته بودند:« تو قد يک درخت بزرگي، فقط براي بابا و مامانت ني ني هستي. » آن وقت ني ني دايناسور دلش تنگ شد. حوصله اش سر رفت و يواشکي گريه کرد. يک روز آفتابي که خورشيد خانم موهاي طلايي اش را روي دشت پهن کرده بود، چند بچه خرگوش و سنجاب روي تپه اي سبز قايم موشک بازي مي کردند. ني ني دايناسور هم بازي آن ها را تماشا مي کرد. يک دفعه سر و کله ي گرگ پيدا شد. چشمان گرگ از خوش حالي برقي زد. با خنده گفت:« به به، امروز چه غذاهاي چاق و تپلي گيرم آمده! » بعد زبان درازش را دور دهانش چرخاند. حيوان هاي کوچولو با ديدن گرگ جيغ کشيدند. قلبشان مثل يک گنجشک تند تند مي زد. هر چه فرار مي کردند گرگ به آن ها نزديک مي شد.

ني ني دايناسور مهربان

يک دفعه يکي از بچه خرگوش ها گفت:« برويم پشت ني ني دايناسور.» بعد همه دويدند و پشت ني ني دايناسور قايم شدند. گرگ به ني ني دايناسور رسيد. نفس نفس مي زد و زبانش درآمده بود. بچه خرگوش ها و سنجاب کوچولوها روي پاهايشان مي پريدند و گريه مي کردند. دل ني ني دايناسور پر از غصه شد. خودش را روي گرگ خم کرد و گفت:« آن ها دوستان من هستند. هرچه زودتر از اينجا برو.» دل گرگ لرزيد. پيش خودش فکر کرد چه بدشانسي آورده ام؛ اما به ني ني دايناسور گفت:« اگر نروم چه کار مي کني؟» ني ني دايناسور با عصبانيت گفت:« اگر نروي با دست هاي بزرگم تو را هل مي دهم تا از روي تپه بيفتي.» گرگ نمي خواست گرد و قلنبه شود، نمي خواست قِل بخورد و از تپه بيفتد. اين بود که دمش را روي کولش گذاشت و فوري از آنجا رفت. بچه خرگوش ها و بچه سنجاب ها خوش حال شدند. با صداي بلند خنديدند و دور ني ني دايناسور چرخيدند. پدر و مادر ني ني دايناسور از آن دور، تپه را نگاه کردند و خوش حال شدند. چون حالا روي تپه ي سبز، ني ني دايناسور آن ها با چند سنجاب و خرگوش مشغول بازي بودند.
منبع:نشريه راه کمال- شماره 30



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.