آرزوي فروردين
نويسنده: معصومه نوزاني
تصويرگر: سميه بيگدلي
تصويرگر: سميه بيگدلي
فروردين و ارديبهشت و خرداد منتظر قصه ي آن شب مادرشان بودند. مامان بهار لحاف سبز گل دار را روي بچّه هايش كشيد و گفت: «خب، شكوفه هاي گُلم! امشب دوست داريد چه قصّه اي را براي تان تعريف كنم؟» ارديبهشت موهاي بلندش را كناري زد و دست هايش را زير سرش گذاشت و گفت: «قصّه ي خاله تابستان را بگوييد، همان كه از شدّت گرما خودش را توي رود مي اندازد.» خرداد اخمي كرد و گفت: «آه اين قصّه تكراري است. مامان بهار! قصّه ي عمو زمستاني را بگوييد؛ همان كه ننه سرما را در برف و كولاك گم مي كند.» مامان بهار با مهرباني دستي به سر خرداد كشيد و نگاهي به فروردين كه ساكت بود انداخت:
«فروردين جان! تو كدام قصّه را دوست داري تا تعريف كنم؟»
فروردين جواب داد: «هيچ كدام؟!» مامان بهار با تعجّب پرسيد: «فروردين عزيزم! چرا هيچ كدام از قصّه ها را نمي خواهي بشنوي؟» فروردين به صورت زيباي مادرش نگاه كرد و گفت: «مامان بهار، مي خواستم سؤالي از شما بپرسم.»
مامان بهار گفت: «بپرس عزيزم! بپرس.»
«چرا ما نمي توانيم خويشاوندان خود را ببينيم؟ فقط بايد قصّه هايشان را بشنويم؟»
مامان بهار كه از سؤال فروردين جا خورده بود، پرسيد: «منظورت را نمي فهمم.»
فروردين گفت: «من دلم مي خواهد خاله تابستان را ببينم، آرزو دارم عمّه پاييز را كه هميشه در قصّه هاي شما لباس هاي زرد و نارنجي مي پوشد ببينم. آخر چرا نبايد تنها عمويم؛ عمو زمستان را كه هميشه در قصّه هاي شما به جنگ سرما مي رود از نزديك ببينم؟» مامان بهار لحظه اي ساكت ماند. بعد دستي به سر شكوفه اي فروردين كشيد و در چشمان سبزش نگاه كرد و گفت: «خب اين قانون طبيعت است. تا بوده همين جور بوده.»
فروردين با بغضي در گلو گفت: «آخر اين چه قانوني است! من اين قانون را دوست ندارم.» بعد اشك از چشمان سبز زيبايش جاري شد و لحاف سبز گل دار را روي سرش كشيده آن شب فروردين تا صبح خوابش نبرد. او بايد خويشاوندانش را مي ديد؛ امّا چه طوري؟ دم دماي صبح با نشستن اوّلين قطره ي باران روي صورتش، فكري به قشنگي و طراوت همان قطره به ذهنش رسيد، اين بهترين فكر بود. چند روز ديگر به اوّلين روز بهار باقي نمانده بود. اوّلين روز بهار، روز جشن تولّد فروردين بود. به همين خاطر اهالي زمين به دشت هاي سبز مي رفتند شادي مي كردند.
فروردين دست به كار شد. برگ سبزي برداشت و شروع به نوشتن كرد. او تصميم گرفته بود براي خاله تابستان، عمّه پاييز و عمو زمستان نامه بنويسد و آن ها را به جشن تولّدش دعوت كند.
خاله تابستان عزيزم!
بي صبرانه منتظرم تا در جشن تولّدم شما را ببينم. به اميد ديدار، فروردين.
فروردين نامه اش را در آب رودخانه انداخت تا در مسير پرپيچ و خمش آن را به دست خاله تابستان برساند.
فروردين برگ سبز ديگري برداشت و اين طور نوشت:
عمّه پاييز نازنينم!
در اوّلين روز بهار، روز جشن تولّدم، هيچ چيز مثل ديدار شما مرا خوش حال نمي كند. به اميد ديدار، فروردين.
فروردين نامه ي عمّه پاييز را به باران سپرد. مي دانست كه باران نزديك ترين دوست عمّه پاييز است و حتماً نامه اش را به او مي رساند.
او برگ سبز ديگري برداشت و آخرين نامه اش را نوشت. عمو زمستان مهربانم!
مادرم در قصّه هايش مي گويد شما از من خيلي دور هستيد؛ امّا مهرباني شما حدّ و اندازه ندارد. مي خواهم صورت مهربان تان را روز تولّدم، اوّلين روز بهار از نزديك ببينم. به اميد ديدار، فروردين
فروردين آخرين نامه اش را به باد، قديمي ترين دوست عمو زمستان سپرد و بعد از آن به انتظار نشست.
اوّلين روز بهار از راه رسيد. فروردين زيباترين لباس بهاري اش را به تن كرد؛ پيراهن سبز با گل هاي ريز زرد و تاجي از شكوفه هاي گيلاس بر سرش گذاشت. آن وقت چشم به راه شد. مامان بهار با چشم هاي نگران به او نگاه مي كرد. آخر تا به حال نشده بود كه حتّي او خواهرش تابستان، عمّه پاييز يا عمو زمستان را ببيند. اهالي زمين كم كم از خانه هايشان بيرون مي آمدند و به دشت هاي سبز بهاري مي رفتند تا تولّد دوباره فروردين را جشن بگيرند.
هوا بهاري بود و مردم از آن لذّت مي بردند؛ امّا كم كم هوا گرم و گرم تر شد. آن قدر گرم كه شكوفه هاي درختان همه به ميوه هاي رسيده و آب دار تبديل شدند. فروردين صداي قيل و قالي را از دور شنيد. خاله تابستان با سبدي پر از ميوه بر سرش از راه رسيد. خاله تابستان فروردين را تنگ در آغوش گرفت و او را بوسه باران كرد.
هوا ديگر آن قدر گرم شده بود كه اهالي زمين از گرما كلافه شده بودند؛ امّا هوا كم كم خنك و خنك تر شد و لحظه اي بعد آسمان رعد و برق زد و باران شروع به باريدن كرد. فروردين صدايي شنيد. برگشت و پشت سرش را نگاه كرد. عمّه پاييز دوان دوان به سوي او مي آمد. او قشنگ ترين لباس زرد و نارنجي اش را پوشيده بود. عمّه پاييز تا فروردين را ديد، او را بغل زد و اشك شوق مثل باران پاييز از چشمانش سرازير شد. ديگر هوا از خنكي رو به سردي مي رفت. هوا سرد و سردتر شد. ابرهاي تيره آسمان را پر كردند و گلوله هاي برف مثل مسافراني سفيدپوش از آسمان به زمين آمدند. فروردين يك دفعه دستي بزرگ را روي شانه خود احساس كرد. برگشت، اين دست بزرگ و مردانه ي عمو زمستان بود. فروردين براي اوّلين بار صورت مهربان عمو زمستان را ديد. عمو زمستان دستي روي موهاي شكوفه اي فروردين كشيد و او را نوازش كرد. فروردين از خوشحالي روي پا بند نبود. سرانجام خويشاوندانش را ديد و به آرزويش رسيد.
اهالي زمين هم بعد از آن همه گرما و باران و برف به خانه هايشان برگشتند.
منبع:نشريه مليکا، شماره 58
«فروردين جان! تو كدام قصّه را دوست داري تا تعريف كنم؟»
فروردين جواب داد: «هيچ كدام؟!» مامان بهار با تعجّب پرسيد: «فروردين عزيزم! چرا هيچ كدام از قصّه ها را نمي خواهي بشنوي؟» فروردين به صورت زيباي مادرش نگاه كرد و گفت: «مامان بهار، مي خواستم سؤالي از شما بپرسم.»
مامان بهار گفت: «بپرس عزيزم! بپرس.»
«چرا ما نمي توانيم خويشاوندان خود را ببينيم؟ فقط بايد قصّه هايشان را بشنويم؟»
مامان بهار كه از سؤال فروردين جا خورده بود، پرسيد: «منظورت را نمي فهمم.»
فروردين گفت: «من دلم مي خواهد خاله تابستان را ببينم، آرزو دارم عمّه پاييز را كه هميشه در قصّه هاي شما لباس هاي زرد و نارنجي مي پوشد ببينم. آخر چرا نبايد تنها عمويم؛ عمو زمستان را كه هميشه در قصّه هاي شما به جنگ سرما مي رود از نزديك ببينم؟» مامان بهار لحظه اي ساكت ماند. بعد دستي به سر شكوفه اي فروردين كشيد و در چشمان سبزش نگاه كرد و گفت: «خب اين قانون طبيعت است. تا بوده همين جور بوده.»
فروردين با بغضي در گلو گفت: «آخر اين چه قانوني است! من اين قانون را دوست ندارم.» بعد اشك از چشمان سبز زيبايش جاري شد و لحاف سبز گل دار را روي سرش كشيده آن شب فروردين تا صبح خوابش نبرد. او بايد خويشاوندانش را مي ديد؛ امّا چه طوري؟ دم دماي صبح با نشستن اوّلين قطره ي باران روي صورتش، فكري به قشنگي و طراوت همان قطره به ذهنش رسيد، اين بهترين فكر بود. چند روز ديگر به اوّلين روز بهار باقي نمانده بود. اوّلين روز بهار، روز جشن تولّد فروردين بود. به همين خاطر اهالي زمين به دشت هاي سبز مي رفتند شادي مي كردند.
فروردين دست به كار شد. برگ سبزي برداشت و شروع به نوشتن كرد. او تصميم گرفته بود براي خاله تابستان، عمّه پاييز و عمو زمستان نامه بنويسد و آن ها را به جشن تولّدش دعوت كند.
خاله تابستان عزيزم!
بي صبرانه منتظرم تا در جشن تولّدم شما را ببينم. به اميد ديدار، فروردين.
فروردين نامه اش را در آب رودخانه انداخت تا در مسير پرپيچ و خمش آن را به دست خاله تابستان برساند.
فروردين برگ سبز ديگري برداشت و اين طور نوشت:
عمّه پاييز نازنينم!
در اوّلين روز بهار، روز جشن تولّدم، هيچ چيز مثل ديدار شما مرا خوش حال نمي كند. به اميد ديدار، فروردين.
فروردين نامه ي عمّه پاييز را به باران سپرد. مي دانست كه باران نزديك ترين دوست عمّه پاييز است و حتماً نامه اش را به او مي رساند.
او برگ سبز ديگري برداشت و آخرين نامه اش را نوشت. عمو زمستان مهربانم!
مادرم در قصّه هايش مي گويد شما از من خيلي دور هستيد؛ امّا مهرباني شما حدّ و اندازه ندارد. مي خواهم صورت مهربان تان را روز تولّدم، اوّلين روز بهار از نزديك ببينم. به اميد ديدار، فروردين
فروردين آخرين نامه اش را به باد، قديمي ترين دوست عمو زمستان سپرد و بعد از آن به انتظار نشست.
اوّلين روز بهار از راه رسيد. فروردين زيباترين لباس بهاري اش را به تن كرد؛ پيراهن سبز با گل هاي ريز زرد و تاجي از شكوفه هاي گيلاس بر سرش گذاشت. آن وقت چشم به راه شد. مامان بهار با چشم هاي نگران به او نگاه مي كرد. آخر تا به حال نشده بود كه حتّي او خواهرش تابستان، عمّه پاييز يا عمو زمستان را ببيند. اهالي زمين كم كم از خانه هايشان بيرون مي آمدند و به دشت هاي سبز بهاري مي رفتند تا تولّد دوباره فروردين را جشن بگيرند.
هوا بهاري بود و مردم از آن لذّت مي بردند؛ امّا كم كم هوا گرم و گرم تر شد. آن قدر گرم كه شكوفه هاي درختان همه به ميوه هاي رسيده و آب دار تبديل شدند. فروردين صداي قيل و قالي را از دور شنيد. خاله تابستان با سبدي پر از ميوه بر سرش از راه رسيد. خاله تابستان فروردين را تنگ در آغوش گرفت و او را بوسه باران كرد.
هوا ديگر آن قدر گرم شده بود كه اهالي زمين از گرما كلافه شده بودند؛ امّا هوا كم كم خنك و خنك تر شد و لحظه اي بعد آسمان رعد و برق زد و باران شروع به باريدن كرد. فروردين صدايي شنيد. برگشت و پشت سرش را نگاه كرد. عمّه پاييز دوان دوان به سوي او مي آمد. او قشنگ ترين لباس زرد و نارنجي اش را پوشيده بود. عمّه پاييز تا فروردين را ديد، او را بغل زد و اشك شوق مثل باران پاييز از چشمانش سرازير شد. ديگر هوا از خنكي رو به سردي مي رفت. هوا سرد و سردتر شد. ابرهاي تيره آسمان را پر كردند و گلوله هاي برف مثل مسافراني سفيدپوش از آسمان به زمين آمدند. فروردين يك دفعه دستي بزرگ را روي شانه خود احساس كرد. برگشت، اين دست بزرگ و مردانه ي عمو زمستان بود. فروردين براي اوّلين بار صورت مهربان عمو زمستان را ديد. عمو زمستان دستي روي موهاي شكوفه اي فروردين كشيد و او را نوازش كرد. فروردين از خوشحالي روي پا بند نبود. سرانجام خويشاوندانش را ديد و به آرزويش رسيد.
اهالي زمين هم بعد از آن همه گرما و باران و برف به خانه هايشان برگشتند.
منبع:نشريه مليکا، شماره 58