نويسنده ها وكارگردان هايي كه در قالب يك تيم كار مي كنند
نويسنده: جوزف مك برايد
مترجم: علي افتخاري
مترجم: علي افتخاري
جادوي هاكس (بخش دوم)
هاكس با نويسندگان سرشناسي مانند ويليام فاكنر، بن هكت، چالز مك آرتو، جولز فورتمن و لي براکت همكاري هاي خلاقانه و بسيار طولاني داشت. ماني فاربر منتقد زماني به اين نكته اشاره كرد كه يكي از شادي هاي ديدن آثار هاكس نگراني درباره اين نكته است كه آن چه در يك فيلم به او نسبت داده مي شود تا چه حد مي تواند متعلق به جولز فورتمن باشد». وقتي از هاكس پرسيدم كه فورتمن چه نقشي در فيلم هاي او داشت، كارگردان پاسخ داد: «يك نوع بدبيني. اين ايده كه كارها به شكلي متفاوت انجام شود. مثلاً وقتي داشتن و نداشتن (1945، فيلمنامه: فورتمن و فاكنر با اقتباس از رمان ارنست همينگوي) را مي ساختيم، فورتمن شخصيت لورن باكال در فيلم را چنين معرفي كرد: «او غربيه اي بود در سرزميني بيگانه كه كيف خود را گم كرده بود.» از من پرسيد: «خب، به نظرت چطور است؟» گفتم: «جولز، اصلاً خوشم نمي آيد. آن چه واقعاً مرا تحريك مي كند، دختري است كه کيف مي دزدد.» فورتمن پاسخ داد: «اي حرامزاده! صحنه فوق العاده اي است». اين را گفت و رفت و صحنه اي را نوشت كه دختر كيف را مي دزدد. خب، او فورتمن بود و اين توانايي را داشت كه به شيوه هاي جديد فكر كند.»
هاكس افزود البته با كمي اغراق كه او فيلم سازان ديگري همچون جوزف فون استرنبرگ و ويكتور فلمينگ كه تعدادي از بهترين فيلم هاي آنان نيز نوشته فورتمن بود تنها آدم هايي بودند كه مي توانستند با او كنار بيايند. همه از او متنفر بودند. او مردي تيزهوش و البته قدكوتاه بود. فورتمن به هر كس كه به اندازه او باهوش نبود مي گفت: «مرتيكه احمق».
فورتمن به كمك ديگران نياز داشت، اما همين كه به او كمك مي كردي، حاصل كارش از هر جهت خوب بود.
از هاكس پرسيدم: «چه بخش از فيلم هايتان را خودتان مي نويسيد؟»
او پاسخ داد: «خب، فكر مي كنم اگر فيلم هايي را كه ساخته ام ببينيد، متوجه نوعي شباهت ميان گفت و گوها مي شويد، همين طور اين نكته كه گفت و گوها کوتاه و بسيار سريع هستند. عملاً هميشه در يك اتاق با نويسنده ها هستم.» اما هاكس اذعان داشت كه «من بلد نيستم با ماشين تحرير كار كنم. به تنهايي نمي توانم چيزي بنويسم. منظورم اين است كه نمي توانم كتاب يا چيزي شبيه آن بنويسم. آن روزها من و بن هكت و چارلز مک آرتور كار خود را از ساعت 7:30 صبح شروع مي كرديم. بعد از دو ساعت كار مي نشستيم و يک ساعت تخته نرد بازي مي كرديم. بعد دوباره مي رفتيم سراغ متن. هر كدام از ما نقش يك شخصيت را بر عهده مي گرفت. گفت و گوها را براي هم مي خوانديم. كل ايده اين بود كه سعي كنيم همديگر را گير بيندازيم و ببينيم كه آيا مي توانيم به چيز عجيب و غريب تر از آن چه هر يك از ما به تنهايي در ذهن داشتيم فكر كنيم؟ گفت و گوهايي كه به كار مي برديم چنين مبنايي داشت. كار واقعاً مفرحي بود. هكت و مك آرتو حيرت انگيز بودند. نخستين فيلم را كه كار كرديم (فاكس قرن بيستم، 1934، بر مبناي نمايشنامه اي از هكت، مك آرتور و هاكس كه با اقتباس از نمايشنامه ناپلئون روي براوي اثر بروس مالهالند ساخته شد)، آنها گفتند: خب، كار ما تمام شد. گفتم: نه از فردا به سراغ يك پروژه جديد خواهيم رفت. آنها گفتند: چي؟ گفتم: بايد كاري متفاوت انجام دهيم.»
هاكس هيچگاه اين توهم را نداشت كه با شروع فيلم برداري ديگر كار روي فيلمنامه تمام شده است. او توضيح داد: «بايد به تناسب كنش صحنه ها فيلمنامه را عوض كنم. به هر حال اين فيلم است. بعضي چيزها كه روي كاغذ مي بينيد براي خواندن خوب است، اما سر صحنه اصلاً به كار نمي آيد.» منظور هاکس از اين اظهارنظر پر از تناقض اين بود كه ويژگي هايي نظير گفت و گوهاي پربار و توصيفات روشن که باعث مي شود از خواندن يک فيلمنامه لذت ببريم، لزوماً ويژگي هايي نيستند که براي ساخت يک فيلم خوب قابل استفاده باشند. گاهي اوقات گفت و گوهايي كه روي كاغذ به نظر بي روح و سردستي مي آيند، وقتي با عناصر بصري تلفيق شوند، درست از كار درنمي آيند. گاهي اوقات نيز توصيفات سرزنده يك فيلمنامه، به راحتي يا به خوبي روي تصوير نمي نشينند. اما معضل فيلمنامه نويس، اگر با كارگردان با شعوري مانند هاكس كار نكند، فروش فيلمنامه اي است كه خواندن آن باعث سرگرمي مي شود. نويسنده هايي كه با هاكس همكاري مي كردند به خوبي با اين وضعيت دشوار آشنا بودند. آنها براي انجام تغييرات در دقايق آخر آماده بودند و به خوبي مي توانستند صحنه ها را متناسب با شخصيت بازيگران تغيير دهند.
ويليام فاكنر كه با هاكس نه فقط در داشتن و نداشتن بلكه در خواب بزرگ (1946، فيلمنامه از فاکنر، فورتمن و لي براكت بر مبناي رماني از ريموند چندلر) نيز همكاري داشت، به ياد مي آورد: «كار من كه از ديد خودم عالي بود، دست بازيگران و نويسنده اي مي افتاد كه عملاً فيلمنامه ام را كنار مي گذاشتند و درست پيش از روشن شدن دوربين و هنگام تمرين به نتيجه مي رسيدند كه يك صحنه را چه طور بايد كار كنند» هاكس درباره فاكنر گفت: «به نظر مي رسيد ما به يك زبان حرف مي زنيم. او مي دانست من چه مي خواهم. بيل (فاكنر) مشروب زيادي مي خورد. اما هر وقت كه نمي نوشيد، واقعاً كار را خوب انجام مي داد.»
هاكس سر صحنه مي آمد و متظاهرانه گفت و گوهاي جديد را روي يك دسته كاغذ زرد مي نوشت. آن چه هاكس به بازيگران و ساير دست اندرکاران فيلم نمي گفت اين بود كه يك نويسنده در اتاق يك هتل يا هر جاي ديگر، به طور مخفيانه متن هاي موردنظر او را مي نويسد. بر عكس، او تظاهر مي كرد كه نوشته هاي روي كاغذهاي سفيد، ايده خود اوست. هاكس با همين شيوه توانست تا پيش از تأسيس انجمن نويسندگان آمريكا و اصرار اين انجمن به ذكر دقيق نويسنده هاي يك فيلم، نام خود را در تعدادي از فيلم هاي اول خود به عنوان نويسنده متن ذکر کند. اما يكي از رازهاي هاكس در سال هاي بعد اين بود كه نام او را در عنوان بندي فيلم به عنوان كارگردان و تهيه كننده ذكر مي شد. وقتي از او پرسيدم: چرا خيلي كم پيش مي آمد نام شما به عنوان نويسنده يك فيلم درج شود؟» هاكس پاسخ داد: «چون اگر اين كار را مي كردم، ديگر نمي توانستم با چنين فيلمنامه نويس هاي خوبي كار كنم.»
ويليام فاکنر William Fulkner
ويليام كاتبرت فاكنر در 25 سپتامبر 1897در نيو آلباني ميسي سي پي به دنيا آمد و در فضايي كاملاً متأثر از فرهنگ جنوب آمريكا بزرگ شد. پدربزرگ او ويليام كلارك فاكنر يكي از شخصيت هاي شناخته شده تاريخ ميسي سي پي شمالي بود؛ يك سرهنگ ارتش ايالات جنوب و پايه گذار خط راه آهن در اين ناحيه که شهري در نزديكي تپا كانتي نيز به نام اوست. سرهنگ فاكنر چند رمان هم نوشت و در نهايت الگويي براي شخصيت سرهنگ جان سارتوريس در آثار نوه بزرگ پسري خود بود.
تأثيرپذيري فاكنر جوان از تاريخ خانواده و منطقه اي كه در آن بزرگ شده بود، مسئله اي قابل درك است. بخش اعظمي ار ديدگاه فاكنر از ميسي سي پي مي آمد: حس شوخ طبعي، ديدگاه تراژيک نسبت به موقعيت سياهان و سفيدپوستان و شخصيت پردازي پرشور شخصيت هاي جنوبي.
هر چند نام فاكنر بيشتر با ميسي سي پي گره خورده است، اما وقتي او در 1925نخستين رمان خود مزد سرباز را نوشت، در نيو اورلئانز زندگي مي كرد. معروف ترين رمان هاي او عبارتند از خشم و هياهو (1929)، گور به گور (1930)، روشنايي ماه اوت (1932)، آبسالوم، آبسالوم! (1936)، و شكست ناپذير (1938). فاكنر در حوزه داستان هاي كوتاه نيز نويسنده اي پركار به حساب مي آمد. اين سيزده نفر نخستين مجموعه قصه هاي كوتاه او در 1932منتشر شد كه شامل تعدادي از معروف ترين داستان هاي اوست، از جمله گل سرخي براي اميلي، طويله سوزي، برگ هاي سرخ، آن خورشيد غروب و سپتامبر خشک.
فاكنر در اوايل دهه 1930به هاليوود رفت تا بخت خود را در زمينه فيلمنامه نويسي بيازمايد. نخستين تجربه او در هاليوود فيلمي بود به نام امروز زندگي مي كنيم (هاوارد هاكس /1933) كه فيلمنامه آن را به همراه فيتز جرالد و دوايت تيلور بر مبناي داستاني از خودش به نام برگشت نوشت.
جون كرافورد، گري كوپر و رابرت يانگ بازيگران اصلي اين فيلم بودند. اين فيلم آغاز همكاري فاكنر و هاكس بود كه 11 سال طول كشيد. آنها در پنج فيلم ديگر نيز در كنار هم بودند: جاده افتخار (1936، فيلمنامه: فاكنر و جوئل سه ير بر مبناي فيلمي از ريموند برنار). نيروي هوايي (1943، فيلمنامه: دادلي نيكولز بر مبناي داستاني از فاكنر، بدون ذكر نام در عنوان بندي)، داشتن و نداشتن (1944، فيلمنامه: فاكنر و جولز فورتمن بر مبناي رمان ارنست همينگوي)، خواب بزرگ (1946، فيلمنامه: فاكنر، لي براکت و جولز فورتمن بر مبناي رمان ريموند چندلر) و سرزمين فراعنه (1955، فيلمنامه: فاکنر، هري كورنيتس و هارولد جك بلوم).
سرزمين فراعنه آخرين همكاري فاكنر با هاليوود بود. در حقيقت تجربه سينمايي او با هاكس آغاز شد و با او نيز به پايان رسيد. در اين مدت فاکنر با کارگردان هاي سرشناس ديگري نيز همکاري داشت. هر چند در بسياري از اين فيلم ها نامش در عنوان بندي ذكر نمي شد. از جمله اين فيلم ها عبارتند از: كشتي بردگان (تاي گارنت / 1937)، گونگا دين (جرج استيونس /1939)، طبل هاي سرزمين موهاك (جان فورد/1939، بدون ذكر نام در عنوان بندي)، تعقيب در شمال (ر. والش/1943، بدون ذكر نام در عنوان بندي)، ميلدرد پيرس (مايكل كورتيز/1945، بدون ذكر نام در عنوان بندي) جنوبي (ژان رنوار/1945، بدون ذكر نام در عنوان بندي) و دره عميق (ژان نگولسكو/1947، بدون ذكر نام در عنوان بندي).
فاكنر در 1949جايزه نوبل ادبيات را دريافت كرد. او از 1957تا هنگام مرگ در دانشگاه ويرجينيا كار مي كرد و در شش ژوييه 1962بر اثر حمله قلبي درگذشت.
جولز فورتمن Charlz Fortman
فورتمن پس از جنگ دوباره با نام واقعي خود فيلمنامه مي نوشت. او به تدريج به يكي از پركارترين و در عين حال معروف ترين فيلمنامه نويسان دوران خود بدل شد و در نزديك نيم قرن فعاليت سينمايي با كارگردان هاي سرشناسي نظير هاوارد هاكس، جوزف فون استرنبرگ و ويكتور فلمينگ، همكاري كرد. فورتمن با هاكس در شش فيلم بيا و بگيرش (1936)، فقط فرشتگان بال دارند (1939)، ياغي (1943)، داشتن و نداشتن (1944)، خواب بزرگ (1946)، ريو براوو (1959) و با جوزف فون استرنبرگ در 9 فيلم همكاير داشت، از جمله فيلم هاي باراندازهاي نيويورك (1928)، مراكش (1930)، قطار سريع السير شانگهاي (1932) و ونوس موطلايي (1932).
او به خاطر شورش در كشتي بونتي (فرانك لويد/1935) نامزد اسكار بهترين فيلمنامه شد. فورتمن در 22 سپتامبر 1966به دليل خونريزي مغزي در آكسفورد شاير در بريتانيا از دنيا رفت و در گلندال ايالت كاليفرنيا به خاك سپرده شد.
ساير فيلم ها
منبع:ماهنامه فيلم نگار، شماره ي 39