شهيد صياد شیرازی در آیينه خاطرات خواهر

نسبت به ايشان يک نوع دوست داشتن توأم با احترام و محبت داشتيم، به زباني ديگر، اين شهيد يک جذبه خاصي داشت و براي خواهر و برادرها نقش پدر را ايفا مي کرد. با مخارج دوره دانشجويي و زندگي در تهران به گونه اي هزينه ها را تنظيم کرده بود که براي هر کسي حداقل هديه اي بياورد و اکثر هديه هايش از حد معمولي فراتر بودند. شهيد براي من يک عروسک در بچگي خريده بود که در آن موقع هديه اي بي نظير بود. او مي دانست
شنبه، 10 دی 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
شهيد صياد شیرازی در آیينه خاطرات خواهر

شهيد صياد شیرازی در آیينه خاطرات خواهر
شهيد صياد شیرازی در آیينه خاطرات خواهر


 






 
نسبت به ايشان يک نوع دوست داشتن توأم با احترام و محبت داشتيم، به زباني ديگر، اين شهيد يک جذبه خاصي داشت و براي خواهر و برادرها نقش پدر را ايفا مي کرد. با مخارج دوره دانشجويي و زندگي در تهران به گونه اي هزينه ها را تنظيم کرده بود که براي هر کسي حداقل هديه اي بياورد و اکثر هديه هايش از حد معمولي فراتر بودند. شهيد براي من يک عروسک در بچگي خريده بود که در آن موقع هديه اي بي نظير بود. او مي دانست هرکسي چه مي خواهد و به چه چيزي علاقه دارد و همان را براي او تهيه مي کرد. يک بار که شهيد از تهران به خانه آمد، يک پنج ريالي به من هديه داد. اين هديه به قدري برايم ارزش داشت که مي گفتم اين را چون داداش علي داده، نبايد خرج کنم و به کسي بدهم.
پشتکار و توجه او به خانواده با تمام سختي ها و مشکلات کار و عدم حضور هميشگي اش در خانه، بسيار پر رنگ بود. از آنجا که به زبان و رياضي مسلط بود و رشته دبيرستان او هم رياضي بود، به ما خيلي در اين زمينه کمک درسي مي داد. يادم هست در آن سالي که به اصفهان نقل مکان کرديم، بعد از اين که از پادگان مي آمد، با همان خستگي، بچه ها را دور خود جمع مي کرد و مثل بچه مکتبي ها به ما درس مي داد و اشکالاتمان را رفع مي کرد. نسبت به مطالعه و درس خود نيز بسيار کوشا بود. وقتي به خانه مي آمد، يک قرآن انگليسي در جيبش بود و آن را مرور مي کرد تا هم زبان که فرار است، فراموش نشود و هم قرآن را مطالعه کرده باشد.
به همه اهل خانواده و دوستان افتخار مي کرد و خير خواهشان بود. وقتي برادر سوممان (جعفر) به خاطر کوشش و تلاش فردي و نظمي که در دوره معلمي خود داشت، بدون کنکور در دانشگاه صنعتي شريف (آريامهر سابق)، بورسيه شد، ايشان در آمريکا دوره آموزشي را طي مي کرد و وقتي خبر به او مي رسد، سر سفره افطار نشسته بوده و با شنيدن خبر، اشک از چشمانش جاري مي شود، چون با سطح مادي خانواده که در حد متوسط بود، موفقيت برادرمان جاي افتخار زيادي داشت.
اواخر رژيم شاه، نام او در ليست سياه براي اعدام قرار گرفته بود. کارهايش انقلابي بودند، جزئي از نيروهاي انقلابي بود، به طوري که جزو دوازده نفري بود که در ليست سياه بودند و اگر انقلاب نمي شد، خدا مي دانست چه بلائي سرش مي آمد. کاملاً تحت نظر بود. اين اواخر يکي از دوستان صميمي اش را که به خانه ما رفت و آمد مي کرد، به عنوان جاسوس براي او گذاشته بودند تا مراقب کارهايش باشد، يعني او را وادار کرده بودند، ولي هر کسي را که براي او جاسوس مي گذاشتند، خودش به او اطلاع مي داد که جاسوسي اش را مي کند تا گزارش غلط بدهد و به نوعي به ضرر برادرم نشود. جاسوسان دلشان نمي آمد به او آسيب برسد. قبل از انقلاب ايشان در بازداشتگاه بود. زماني که انقلاب شد، ايشان با سردار صفوي در اصفهان بود و هميشه با هم بودند و به کردستان مي رفتند و فتوحاتشان با هم بود. ايشان قبل از انقلاب، به خاطر نظم و موفقيت هاي نظامي اش، جزو افسرهاي نمونه بود. اين انتخاب قبل از آن بود که متوجه بشوند که جزو نيروهاي انقلاب است. به هر حال بعد از نمونه شدن از او خواستند نزد شاه بيايد و از او جايزه بگيرد يا عکس شاه را به ماشين خود بزند، ولي ايشان تقيه کرد و گفت: «چه اجباري است؟ من که شاه را دوست دارم، چه نيازي به زدن عکس روي ماشين است؟» ديگر از کارهاي انقلابي او، شرکت در تظاهرات با لباس شخصي بود که وقتي متوجه شدند، باز داشتش کردند.

شهيد صياد شیرازی در آیينه خاطرات خواهر

يک روز مي خواستند براي جشن فارغ التحصيلي از خانواده دانشجويان دعوت کنند. فرمانده به آنها گفت: « لطفاً به مادر و خواهرتان بگوييد چادر سر نکنند. » همان جا شهيد داشت فکر مي کرد که راه را اشتباه آمده که به ارتش وارد شده. در همين موقع يک فرد ديگر از جايگاه بالا رفت و قاطعانه اعلام کرد: « ما هم مادر و خواهر چادري داريم و هيچ لزومي ندارد که در اين جشن شرکت کنيم. » آنجا دل شهيد آرام گرفت که هنوز افراد همفکري هستند که با او همراه بوده و مانند او روحيه انقلابي خود را حفظ کرده اند.
يک روز دم در منزل ما يک تاکسي آمد و گفت: « جناب سروان شماييد؟» ايشان جواب داد: « بله». بعد آن آقا يک جعبه پرتقال را پائين آورد. برادرم گفت: « مگر اينها را براي من نياورده اي؟» جواب داد: « چرا». گفت: « پس همه اينها را مي بري بين دانش آموزان مدرسه تقسيم مي کني».
در آمريکا با اين که همدوره اي هاي آمريکايي داشت، از نظر درسي اول و شاگرد ممتاز بود. در ميان آنها به عنوان کسي شناخته شده بود که پرستيژش با همه فرق داشت. از هر نظر ممتاز و با نظم بود. درست است که نظامي بود. ولي يک نظامي منحصر به فرد بود. اين اواخر يک بار که خواستم کفش او را تميز کنم، گفت: « اين کار را نکن، اين کار خصوصي است و من خودم متخصص کفش واکس زدن و برق انداختن هستم. »
در سال 51 براي يک دوره شش ماهه آموزش لجستيک، راهي آمريکا شد. همان موقع هم موقعيت و شرايط محيط روي ايشان تأثير نگذاشت، بلکه ايشان روي محيط تأثير گذاشت. در آنجا هم زبانزد همه بود. او به يک مرد مذهبي معروف بود و در ميان نظاميان آنجا، مشخص بود که اهل تقيد به مذهب است. رفتنش به آمريکا مصادف با ماه مبارک رمضان بود، ولي لحظه اي از وظايف خود در اين ماه کوتاهي نمي کرد. در مجتمع آپارتماني که در آنجا چند وقتي زندگي کرد، يک خانم ايتاليايي هم بود. اعمال برادرم را که مي ديد خوشش مي آمد و از بقيه دوستان و ساکنان پرسيده بود: « چرا دوستتان اين طوري است؟» البته خود خانم مقيد به مذهبش بود، روزي برادرم را به صرف افطار دعوت کرد، چون مي دانست او هنگام غروب غذا مي خورد. برايش بوقلمون درست کرده بود و او را ميهمان کرد.
با تمام سختي ها و مشغله هاي بيرون و مسئوليت هاي سنگين، در خانه نيز به ايفاي نقش خود مي پرداخت. نمونه بود و وظايف خود را به خوبي انجام مي داد. در طي يک سالي که بنا به دلايلي خانه نشين بود، حتي يک بار صدايش بلند نشد. همواره همه را به آرامش و صلح و مدارا دعوت مي کرد. جمعه ها خودش گوشت تهيه و کباب درست مي کردد. آشپزي و نظافت آشپزخانه را هم به عهده مي گرفت. همه جا را حسابي مي شست و بعد به حاج خانم مي گفت: «مرتب کردن و تزئين آن با شما؟» و يا صبح زود پله ها را جارو مي زد و تميز مي کرد وقتي مي پرسيدي: «اين چه کاري است؟ جواب مي داد:«حاج خانم خسته است. کمي هم من کمک کنم».
وقتي براي عقد دخترش (مريم) مي خواستند به قم بروند، ايشان به من گفتند عوض مادر که راهشان دور است و نمي توانند بيايند، شما بيائيد. البته ايشان بيشتر با خواهر بزرگم در ارتباط بود. اين اواخر من به درس طلبگي روي آورده بودم و ايشان مشوقم بود. من سعي مي کردم بيشتر به ايشان نزديک شوم و در مسافرت ها در جوارشان باشم. در آن تابستان گرم که براي ازدواج دخترش راهي قم شديم، ايشان تسبيحي را به دست پسر بزرگش مهدي داد وگفت: « صدتا لاحول ولا قوه الا بالله بگو براي سلامتي مسافران و خروج سالممان از شهر. » در اتوبان قم تهران، هنگام ظهر، همين که صداي اذان از راديو بلند شد، ماشين را به کناري زد و مقدمات نماز جماعت را فراهم کرد. همه امکانات را هم با خود به همراه آورده بود. خانمش به من گفت: « شما نگران نباشيد. علي خودش همه چيز را مهيا مي کند. اين بهترين شيوه امر به معروف و نهي از منکر بود که شهيد با اخلاص خود عملاً به همه مي آموخت.
يک وقتي مادر مريض بودند و مي خواستيم ايشان را نزد دکتر ببريم. ايشان ابتدا مادر را به قم برد تا زيارتي بکنند و سپس به تهران بيايند و مداوا شوند. مي گفت: « مادر ابتدا بايد شفايشان را از خدا و اهل بيت بگيرند و بعد دکتر برويم. »
در اصفهان که بوديم به خاطر مشغله زياد کاري مريض شد و ده روز ماه مبارک رمضان را نتوانست روزه بگيرد و در بيمارستان بستري شد و به ما گفت: « به مادر نگوييد من در بيمارستانم». اما مادر متوجه شدند که او به مأموريت نرفته و به ايشان دروغ گفته اند و به بيمارستان رفتند. وقتي برادرم، مادرمان را ديد، گفت: «چرا به اينجا آمديد؟ برويد. » بعد از بهبود، اولين کاري که کرد اين بود که سريعاً روزه هايش را ادا کرد. بسيار مقيد بود.
در شهرستان درگز ما مدتي در خدمت طلبه هاي حوزه علميه بوديم. 22 بهمن سال 77 برادرم به شهرستان آمد و بچه هاي طلبه به من گفتند: « شايد برادر شما بتوانند وقتي براي ديدار با مقام معظم رهبري براي ما بگيرند. » ايشان براي سخنراني در منزل امام جمعه آمده بود. بچه ها در آن هواي سرد باراني، با حالت راهپيمايي تا منزل امام جمعه رفتند و درخواست خود را مطرح کردند. برادرم وقتي آنها را ديد، لبخند شيريني زد و گفت: « ان شاء الله به زودي ميسر مي شود. » ما فکر مي کرديم اين وعده حالا حالاها محقق نشود، ولي ايشان هفته بعد، روز چهارشنبه به من زنگ زد که قرار ديدار را گذاشته است. ما ديگر سر از پا نمي شناختيم و تدارک سفر را ديديم، ولي از آنجايي که من مي خواستم هر هشتاد طلبه را ببرم، با مشکل هزينه مواجه شدم. ايشان گفت: « نگران هزينه نباش. درست مي شود. » بالاخره همه بچه ها راهي سفر شدند، سفري که با نظم فوق العاده و برنامه ريزي دقيق انجام شد و ما ذره اي معطل نشديم و خيلي به ما خوش گذشت. در بقيه سفرها چنين نظمي نديدم. هر لحظه با من در تماس بود تا بچه ها را در حوزه اسکان داديم. ايشان تمام لوازم راحتي و پذيرايي را حاضر کرده بود. بعد هم بچه‌ها را به قم برديم. اينها کساني بودند که شايد به عمرشان به سفر مشهد هم نرفته بودند. و اين برايشان يک سفر کامل و بزرگ و به يادماندني محسوب مي شد. در پايان سفر، شهيد طي يک نامه محرمانه از من خواست که کوچک ترين حرفي راجع به نقش ايشان در تدارک اين سفر به کسي نزنم و بگذارم نزد خدا مخفي باقي بماند. ما بعداً فهميديم که تمام هزينه هاي سفر را ايشان شخصاً پرداخته بود و چنين ثوابي را در پايان عمر مبارکش براي خود نزد خدا رقم زد.
آن موقع که خانه مان در انزلي بود، يک بار داداش زنگ زد و گفت: « خواهر! ما ساعت يک تا پنج منزل شمائيم. » من زياد به اخلاق داداش وارد نبودم که يک تا پنج يعني از ساعت يک تا ساعت پنج پيش من مي مانند. فکر کردم يعني که در اين فاصله مي رسند خانه ما. بلند شدم و با چه ذوقي شروع به کار کردم. اول فکر کردم غذا چه درست کنم. به فکرم رسيد ماهي درست کنم. آنها رسيدند و من چقدر خوشحال بودم که بالاخره يک روز داداش پيش ما مي ماند. داداش آمد و گفت: « خب، حاج آقا کجاست؟» گفتم: « سرکار است، مي آيد. »
گفت: « يک زنگي به او بزن که زودتر بيايد که ما ببينيمشان. » گفتم: « حالا چه عجله اي است؟» گفت: « نه، من ساعت پنج بايد بروم. به شما گفتم که ساعت يک تا پنج مي آيم پيش شما. » تا اين را گفت، بغض کردم و گفتم: « يعني شما بعد از اين همه مدت فقط چهار ساعت پيش من مي ماني؟» و زدم زير گريه وگفتم. «خب بله، حق داريد. به هر حال خانه ما خيلي محقر است. ما نمي توانيم آن طور که جاهاي ديگر از شما پذيرايي مي کنند، مثل يک تيمسار از شما پذيرايي کنيم. » رفتم توي آشپزخانه. سرگاز ايستاده بودم و ماهي سرخ مي کردم و اشک هايم همين طور مي آمد. شايد يک سال و نيم مي شد که خانه ما نيامده بود. عفت خانم ناراحت شد، گفت: « حاج آقا صديقه خانم خيلي ناراحت است. حق هم دارد. نمي شود قرارتان را به هم بزنيد؟» بعد از خانه ما قرار بود بروند استانداري رشت. داداش آمد توي آشپزخانه. اصلاً نگاهش نکردم و تند تند ماهي ها را توي تابه جابه جا مي کردم. خم شد و صورت خيس از اشک مرا بوسيد و گفت: « ماهي ها رونسوزوني خواهر. » خنده ام گرفته بود. داداش هم خنديد وگفت: «چشم! ما امشب مي مانيم پيش شما. حالا خوب شد؟» شب را ماندند. حتي با هم رفتيم بلوار انزلي. به او گفتم: « داداش، موقع اذان است. در مسجد اينجا نماز جماعت برگزار مي شود. » گفت: واقعاً؟ چه جالب! پس براي نماز مي رويم آنجا. » رفتيم. هنوز ننشسته بوديم که مردم داداش را شناختند و ريختند و دورش را گرفتند. داداش با بيشتر آنها دست داد و رو بوسي کرد. وسط دو نماز هم از او خواستند سخنراني کند. رفت پشت تريبون و شروع کرد به حرف زدن. من که خواهرش بودم، تعجب کرده بودم. طوري حرف زد و چيزهايي گفت که انگار از قبل مي دانسته مي خواهد در آنجا سخنراني کند.
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 30 - 29



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط