جستار هايي در باب مواجهه فکري مجتهدان شيعه با لايه هاي نرم افزاري مدرنيته در ايران(1)

غرب جديد در ايران معاصر يا به تعبير مدرنيته و يا به تشبيه بومي ما، ضحاک ماردوشي که نزديک به دويست سال مغز جوانان ما را مي خورد! در سه مرحله و هر باربا چهره اي متفاوت وارد شده است: نخستين چهره آن، چهره تبليغي- مسيحي آن مي باشد که قريب به سيصد سال( از عصر صفويه تا ابتداي قاجار) به شکل فعال و پس از آن به صورت نيمه فعال بوده است. دومين چهره آن، چهره سياسي، نظامي و
سه‌شنبه، 13 دی 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
جستار هايي در باب مواجهه فکري مجتهدان شيعه با لايه هاي نرم افزاري مدرنيته در ايران(1)

جستار هايي در باب مواجهه فکري مجتهدان شيعه با لايه هاي نرم افزاري مدرنيته در ايران(1)
جستار هايي در باب مواجهه فکري مجتهدان شيعه با لايه هاي نرم افزاري مدرنيته در ايران(1)


 

نويسنده: علي علوي سيستاني
محقق و پژوهشگر تاريخ معاصر ايران)



 

(از قاجاريه تا عصر انقلاب اسلامي)(1)
 

چکيده
 

غرب جديد در ايران معاصر يا به تعبير مدرنيته و يا به تشبيه بومي ما، ضحاک ماردوشي که نزديک به دويست سال مغز جوانان ما را مي خورد! در سه مرحله و هر باربا چهره اي متفاوت وارد شده است:
نخستين چهره آن، چهره تبليغي- مسيحي آن مي باشد که قريب به سيصد سال( از عصر صفويه تا ابتداي قاجار) به شکل فعال و پس از آن به صورت نيمه فعال بوده است. دومين چهره آن، چهره سياسي، نظامي و اقتصادي آن مي باشد که از ابتداي قاجار تا آستانه مشروطه به شکل فعال بوده و پس از آن نيز به شکل نيمه فعال ادامه يافته است. سومين چهره آن، چهره فکري- نرم افزاري غرب مي باشد که از آستانه مشروطه تا انقلاب اسلامي به شکل فعال بوده است. مواجهه مجتهدان شيعي با چهره فکري- نرم افزاري غرب در سه مرحله بوده است: در مرحله نخست(از ابتداي قاجار تا آستانه مشروطه)، غرب فکري، صرفا توصيف شده(غرب شناسي توصيفي)؛ در مرحله دوم (قبل و بعد مشروطه) غرب فکري به ارزيابي و چالش کشيده شده (غرب شناسي انتقادي) و در مرحله سوم(عصر انقلاب اسلامي) در برابر غرب فکري، طرحي اثباتي ارائه شده است (غرب شناسي اثباتي). نوشتار حاضر به مرحله نخست از مواجهه جريان ديني با غرب فکري مي پردازد.
کليدواژه ها: غرب، عالمان شيعه، غرب شناسي، غرب گرايي، دين گرايان

مقدمه
 

الف) بررسي تطبيقي غرب شناسي جريان دين گرا و جريان غرب گراي ديوان سالار
از زمان حضور غرب استعماري در ايران، افراد و گروه هاي متفاوتي درباره آن اتخاذ موضع کرده اند. عمده اين موضع گيري ها گرفتار افراط يا تفريط بوده است و به همين دليل، يا به شيدايي و دلدادگي و يا به نفي کامل آن- حتي وجوه مثبتش- انجاميده است. در اين ميان، قضاوت علماي شيعه درباره غرب، هرچند در ابتدا بسيار محتاطانه و به همين علت، کند بوده است، اما از اتقان و انسجام بيشتري برخوردار بوده است. اين نگاه که در ابتدا ناظر به رويه سطحي و بيروني غرب(رويه استعماري و تکنيکي آن) بوده است، نگاهي جزئي و نه کلي و نيز نگاهي اجمالي و نه سطحي، به غرب مي باشد. دليل اين جزءنگري و اجمال بيني اين است که اساسا در اين مرحله تاريخي، غرب به تمامه (با تمام حيثيات و ابعادش) در کشور ما وارد نشده است تا امکان شناخت تام و تمام آن باشد.
اساسا ورود غرب به ايران، ورودي تدريجي بوده است؛ درست مثل حيواني که به آرامي از دربي وارد حياطي شود؛ در يک مرحله تنها سرحيوان از درب، داخل آمده است. اگر در اين مرحله از کسي بپرسند اين چيست؟ آن کس در بهترين وجه ممکن تنها مي تواند بگويد حيواني است که داراي دو گوش، دو چشم و... مي باشد، چنين شخصي به هيچ وجه نمي تواند توضيحي در خصوص دم، شکم و پاهاي اين حيوان بدهد. دليل اين امر، نه ضعف شخص در شناخت اين حيوان، بلکه فقدان وجود خارجي حيوان در ظرف تاريخي اي مي باشد که شخص خاص درآن ظرف تاريخ مورد پرسش درباره آن حيوان قرار گرفته است. تنها راه براي دادن توضيح درباره شکم و دم و... اين حيوان، انتظار تاريخي به اميد بيشتر داخل حياط آمدن آن است. غربي که در ابتداي قاجار با آن روبرو بوده ايم، غربي است که بخشي از آن وارد کشور ما شده است. به عبارت ديگر؛ در اين مرحله تاريخي، تنها برخي از لايه هاي غرب(بيشتر لايه هاي مذهبي، سياسي ونظامي آن) خود را نزد ما عيان کرده است و لايه هاي اقتصادي و فکري (نظري و تئوريک) آن در فواصل زماني بعدي جلوه يافته است. از همين رو، توضيح عالمان ديني از غرب در اين مرحله تاريخي، ناظر به بخشي از آن است و به همين علت، از آن تحت عنوان شناخت جزئي غرب ياد شده است.
از سوي ديگر؛ شناخت عالمان ديني از غرب در اين مرحله تاريخي، علاوه براينکه جزئي است، اجمالي نيز مي باشد. دليل اين امر نيز، نه ضعف آنان در شناخت صحيح غرب، بلکه اين است که اساسا حرکت انسان ها در هر موردي از اجمال به تفصيل به تبع نياز تاريخي آن است و زمينه عيني بيشتر اختراعات و ابداعات نيز وجود نيازهاي تاريخي بشربوده است؛ بدين معني که انسان ها نخست احساس گرما کرده و سپس کولرساخته اند، همچنان که نخست احساس سرما کرده وسپس بخاري ساخته اند نه اينکه ابتدا کولر و بخاري ساخته باشند و سپس با چيزي به نام گرما و سرما آشنا شده باشند. احساس و درک هرچه بيشتريک چيز نيز زمينه را براي شناخت بيشترآن مهيا مي کند. پديده غرب نيز از اين قاعده مستثني نمي باشد. به عبارت ديگر؛ تشديد درگيري با يک پديده، مستلزم تجهيز قوي تر مي باشد. به ميزاني که غرب در ساحت اجتماعي ايران حضور تاريخي مي يابد، به همان اندازه مي تواند براي عنصر ايراني مساله باشد. چون از زمان صفويه به اين سو، حضور غرب در ايران، سير اشتدادي داشته است. ميزان آگاهي عنصر ايراني از آن نيز سيرتکاملي داشته است. بطورمشخص، لااقل از زمان ورود چهره دوم غرب به ايران، دو طيف نگاه مختلف به آن وجود داشته است؛ يک طيف از جانب جريان ديني و يک طيف از جانب جريان غرب گراي ديوان سالار.
با نگاهي تاريخي به نتايج غرب شناسي دو طيف مذکور، تفاوتي آشکار ميان آن دو مي يابيم؛ اولا طيف نخست- دين گرايان- همواره نوعي نگاه استقلالي به غرب داشته است؛ بدين معني که حتي آن گاه که به اين نتيجه رسيده است که بايد با غرب کنار آمد و آن را پذيرفت، در رسيدن به اين نتيجه مستقل عمل کرده است. طيف دين گرا همواره نسبت موقف و افق خود را با تکيه بر مباني اصيل ديني تعيين کرده است، هرچند ممکن است در فهم و تفسير اين مباني آن قدر اختلاف نظر داشته باشند که در نتيجه به دو ديدگاه کاملا متضاد برسند. در مقابل، طيف دوم- غرب گرايان ديوان سالار- همواره نوعي نگاه تقليدي و غيراستقلالي به غرب داشته است؛ بدين معني که حتي آن گاه که به اين نتيجه رسيده است که نبايد با غرب کنار آمد و آن را دربست پذيرفت، در رسيدن به اين نتيجه غيرمستقل عمل کرده است. ژان پل سارتر در خصوص چگونگي تقليد روشنفکران جهان سوم از روشنفکران غرب مي نويسد:
ما روساي قبايل، خان زاده ها، پولدارها و گردن کفلت هاي افريقا و آسيا را مي آورديم چند روزي در آمستردام، لندن، نروژ، بلژيک و پاريس مي چرخانديم، لباسهايشان عوض مي شد، روابط اجتماعي تازه اي ياد مي گرفتند. گاه يک ازدواج اروپايي مي کردند يا به شکل اروپايي ازدواج مي کردند و زندگاني مبلماني تازه، مصرف اروپايي و آرايش تازه يادشان مي داديم و آرزوي اروپايي شدن را در دل هايشان بوجود مي آورديم. بعد اينها را به کشورهاي خودشان مي فرستاديم. کدام کشورها؟ کشورهايي که در آنها براي هميشه به روي ما بسته بود، ما در آنها راه نداشتيم، ما نجس بوديم، ما دشمن بوديم، از ما مي هراسيدند. روشنفکرهايي که درست کرده بوديم، فرستاديم به کشورهايشان. بعد از آمستردام، از بلژيک و از پاريس فرياد مي زديم: «برادري، انسانيت» بعد مي ديديم پژواک صوت ما از نقاط دور دست افريقا، از گوشه اي از خاور نزديک، خاورميانه، خاور دور و شمال افريقا، از دهان همين روشنفکرها، عين سوراخ آب حوض پس مي آيد. هر وقت ساکت مي شديم، آن سوراخ هاي حوض هم ساکت بودند. هر وقت حرف مي زديم، انعکاس وفادارانه و درست صوت خودمان را از حلقوم هايي که ساخته بوديم، مي شنيديم. مطمئن شده بوديم که اين روشنفکران هرگز کوچک ترين حرفي براي زدن بجز آنچه در دهانشان مي گذاشتيم ندارند، بلکه حتي حق حرف زدن را از مردم خودشان هم گرفته اند.(1)
ثانيا طيف نخست- دين گرايان- براين اعتقاد بوند که يک تمدن، سه لايه «نظري- تئوريک»، «ادبيات- هنر» و «تکنولوژي- ابزار محسوس» دارد و براي شناخت آن مي توان از هر يک از اين سه لايه شروع کرد، مشروط به اينکه نسبت آن لايه با دو لايه ديگر لحاظ شود. آنان با چنين باوري، در نخستين مواجهه خود با چهره استعماري (سياسي- اقتصادي) غرب، بطور کاملا آگاهانه نسبت اين چهره را با چهره هاي ديگر غرب مورد پرسش قرار داده اند. چهره استعماري غرب، چون در قالب تکنولوژي قاهر آن- و بلکه درابتدا، بيشتر تکنولوژي نظامي آن- خود را عيان مي کرد، بايد در ذيل لايه سوم تمدن ها يعني لايه «تکنولوژي- ابزار محسوس» قرار مي گرفت و فهم مي شد و از آنجا که هنوز دو لايه ديگر اين تمدن لايه نظري- تئوريک ولايه ادبيات- هنر آن يا اساسا در ايران رخ عيان نکرده بودند و يا ناقص جلوه کرده بودند، عالمان شيعه نمي توانستند نسبت سنجي دقيقي ميان لايه عيان شده «تکنولوژي- ابزار محسوس» (لايه سوم) و دو لايه ديگر داشته باشند. از همين رو، در قضاوت نهايي نسبت به تکنولوژي غربي، با احتياط برخورد مي کردند.(2) اين در حالي بود که نه ترديد داشتند که اين تکنولوژي ناشي از نوعي نگاه و مباني خاص است و نه ترديد داشتند که اين تکنولوژي مظهر يک چهره غرب مي باشد.
در مقابل، طيف دوم- غرب گرايان ديوان سالار- اساسا يا ندانستند که نبايد نسبت ميان مباني نظري يک تمدن و محصولات عيني آن را ناديده انگاشت و يا نظر به فقدان بلوغ پايگاه روشنفکري در ايران- پايگاهي که مولد ومحرک آنها بود- نتوانستند چنين بينديشند. ازهمين رو، در اوان مواجهه با غرب، شيفته و شيداي تمام قامت آن شدند و مدتي هم که از اين شيفتگي گذشت و عشق نخستين فرو نشست و عيوب اين قامت هويدا گشت، نتوانستند اين عيوب را در نسبت با کليت اين قامت ببينند و لذا بدون اينکه به خود ترديد راه بدهند، در بهترين راه حلي که به ذهنشان زد، تفکيک ميان خوب و بد اين قامت را پيشنهاد دادند و هيچ گاه ذهنشان را به پرسش از نسبت ميان ظاهر و باطن غرب معطوف نکردند. آنها چه آنگاه که به فهم تکنولوژي غرب و چه آنگاه که به مطالعه در مباني نظري آن مشغول شدند، پرسش از کليت اين تمدن را به غفلت سپردند(3) و پس از گذشت چند قرن هم، آن گاه که بدان تذکار يافتند، آن را بيهوده دانستند و گاهي سخن از تفکيک ميان «والد و مولود وانگيزه و انگيخته»(4) راندند و گاهي ...
ثالثا فراز و فرودهاي فعاليتهاي سياسي، ديني و فکري عالمان ديني در خصوص غرب، هيچگاه تابع متغيري از اقتضائات بسط تمدني غرب نبوده است، بلکه در نسبت با مرحله تاريخي خود ما تنظيم مي شده است. اين در حالي است که نمودار فعاليت هاي جريان غرب گراي ديوان سالار چه آنگاه که منادي تکنولوژي غرب بوده و چه آنگاه که منادي فلسفه و مباني نظري غرب و چه آنگاه که به دنبال پياده کردن فلسفه سياسي غرب در ايران بوده است، همواره تابع متغيري از اقتضائات بسط تمدني غرب بوده است. بدين معني که اگر در يک مرحله تاريخي، حضور غرب در شرق مقتضي حضور تکنولوژي آن در شرق بوده، جريان غرب گراي ديوان سالار هم منادي تکنولوژي بوده واگر در مرحله اي ديگرحضور غرب درشرق مقتضي حضور فلسفه غرب در شرق بوده، جريان غرب گراي ديوان سالار هم منادي اين فلسفه بوده است. اين قضيه به نوبه خود، مشکلي ديگر- غير از مشکل تقليد- براين جريان تحميل کرده است و آن اينکه اساسا به همين علت، غرب شناسي جريان غرب گراي ديوان هرگز نتوانسته است يک سير تکاملي مشخص مثلا از اجمال به تفضيل ويا از سطح به عمق داشته باشد، اين در حالي است که هم به تفصيل درباره غرب پرداخته و هم درباره لايه هاي عميق غرب نوشته است هر چند ممکن است بسياري از آنها باز هم ترجمه و در حقيقت، بازتاب همان روح تقليدگراي آن باشد. مسلما آنچه از غرب توسط اين جريان در شرق گفته يا نوشته شده براي خود غربي ها يک سير مشخص تکاملي داشته و به نتايج دلخواه آنها هم ختم شده است. مهم اين است که جريان غرب گراي ديوان سالار هرگز نتوانسته است با فعاليتهاي دلالي خود براي غرب، خودش را پيدا کند(5) و از اين حيث، جرياني فاقد تاريخ، فاقد مکان و در نتيجه فاقد اصالت گشته است.(6)
علت اساسي اين تفاوت ميان غرب شناسي جريان دين گرا و جريان غرب گراي ديوان سالار در اين است که اساسا نقطه عزيمت اين دو جريان براي شناخت غرب، متفاوت بوده است؛ بدين معني که جريان دين گرا حتي آنگاه که درباره غرب به انديشه ورزي پرداخته است، نقطه عزيمت آن سنت(اسلام) بوده است ولي جريان غرب گراي ديوان سالار حتي آنگاه که درباره سنت سخن گفته است، نقطه عزيمت آن غرب بوده است. به عبارت ديگر؛ جريان دين گرا از پايگاه سنت ديني به غرب نگاه کرده است وجريان غرب گراي ديوان سالار از پايگاه غرب به سنت نگاه کرده است. از همين رو، يکي همواره در پارادايم سنت و ديگري همواره در پارادايم غرب حرکت کرده است. از همين روست که يکي از نويسندگان جريان غرب گرا مي نويسد: «راهي جز چنگ زدن به دستگاه مفاهيم غربي نيست، زيرا بدون مفاهيم غربي، حتي سنتي ترين گروههاي فرهنگي جامعه ايراني، نمي توانند سخني بگويند»(7) به عبارت ديگر، در نسبت ميان سنت و تجدد، جريان دين گرا از طريق بسط سنت به تجدد رسيده است وجريان غربگراي ديوان سالاراز طريق بسط تجدد به سنت رسيده است. برهمين اساس، جريان غرب گراي ديوان سالار- برخلاف جريان دين گرا- هيچ گاه نمي تواند سخن از تکامل به ميان آورد؛ زيرا همواره در سايه جرياني ديگر حرکت مي کرده است.
رابعا غرب شناسي جريان دين گرا- نظر به پايگاه مستقلي که اتخاذ کرده است، همواره متضمن نوعي غرب ستيزي نيز بوده است. دليل اين امر، همان بينونت و استقلال پايگاه جريان دين گرا از پايگاه غرب است نه اينکه گفته شود اساسا نسبتي که جريان دين گرا با غرب برقرار کرده از سنخ شناخت نبوده، بلکه از سنخ ستيز بوده است. در مقابل، غرب شناسي جريان غرب گراي ديوان سالار در هيچ شرايطي حتي آن گاه که به خود رنگ نقد و انتقاد گرفته است، متضمن غرب ستيزي نبوده است. راز اينکه شخصيت هايي چون دکتر شريعتي- که در بسياري از مجموعه آثار وي به راحتي مي توان نقد غرب را مشاهده کرد-همچنان محبوب جريان غرب گراي ديوان سالار وحتي خود غربي ها هستند، در همين نکته نهفته است که اساسا نقدهاي چنين افرادي بيش از آنکه نقدهاي برون پارادايمي باشند، درون پارادايمي هستند؛ بدين معني که اين نقدها در اکثر موارد، به دنبال اثبات چيزي در درون همان پارادايم غرب و نه چيزي در خارج از آن هستند. آنها حتي آنگاه که سخن از«بازگشت به خويشتن» مي رانند، منظورشان از خويشتن، خويشتني است که ديگري(غرب) برايشان تعريف کرده است، همچنان که سنتي که برخي از آنها در مقام دفاع از آن هستند، سنتي است که غرب حدود و ثغور و کار ويژه هاي آن را مشخص کرده است. امام جريان دين گرا حتي آن بخش از غرب را هم که پذيرفته است، در درون پازل وساختار خودشان قرارش داده است به گونه اي که حتي نمي توان به آن، بخشي را غرب اطلاق کرد.
خامسا غرب شناسي جريان دين گرا معطوف به گذار از غرب مي باشد؛ بدين معني که اين جريان غرب را براي غرب نمي خواهد بشناسد، بلکه با مباني و اصول خاصي از پيش نوعي بينونت و حتي تضاد ميان آرمان هاي خود و غرب را پذيرفته است و تنها بدين منظور غرب را مي خواهد بشناسد که سريع تر و صحيح تر از آن عبور کند. اين در حالي است که جريان غرب گراي ديوان سالار نه تنها به بينونت و تضاد ميان آرمان هاي خود و غرب ايمان ندارد، بلکه اساسا غرب را به عنوان الگو، آرمان و غايت پذيرفته است ودرست به همين علت است که در ارزيابي و قضاوتي که نسبت به افراد، جريان ها و زمانه خود دارد، کليشه ها و معيارهاي غربي را به استمداد مي طلبد.

پي نوشت ها :
 

1- ژان پل سارتر، در مقدمه کتاب: فرانتس فانون، مغضوبين روي زمين، ترجمه ف. باقري، تهران. مولي، 1361، نقل از: محمد ايماني، مولفه هاي تاريخي مدنيت ولايي در ايران، تهارن، کيهان، 1379، ص87-88
2- همين نوع احتياط ها در خصوص تکنولوژي از جانب عالمان ديني باعث شده است که بزرگسالي و پيازداغي جريان روشنفکري، جريان دين گرا به عنوان جريان مخالف علم و صنعت و تکنولوژي معرفي شود. اين در حالي است که مخالفت هاي موردي عالمان شيعه با تکنولوژي علاوه بر دليل عدم امکان سنجش لايه تکنولوژيک غرب با لايه ايدئولوژيک و متافيزيک آن به دليل ظهور تاريخي ناقص غرب در ايران تا آن زمان، دليل مهم ديگري نيز دارد و آن اينکه در اکثر قريب به اتفاق موارد، کساني مناديان نخست ورود تکنولوژي غرب به ايران بوده ند که عالمان ديني به هيچ وجه نمي توانستند به آنها اعتماد کنند . افرادي مثل ملکم خان ناظم الدوله ، سپه سالار، تقي زاده و... که بارها و بارها در تاريخ ايران اسناد سرسپردگي و جاسوسي و دلالي آنها براي غرب و به ضرر مصالح دين و دنياي ملت ايران نزد علما لو رفته بود. چگونه مي توانستند مورد اعتماد عالمان ديني قرارگيرند. شخص شرور و فاسدالعقيده و رفتاري را در نظر بگيريد که به همسايگان خود پيشنهاد تاسيس يک موسسه خيريه را بدهد، آيا مي توان از عدم همکاري همسايگان با چنين شخصي، به بي اعتقادي و بي ايماني آنان به امور خيريه معتقد شد؟ واقعيت اين است که عالمان ديني، آنگاه که به افراد پشت صحنه اين برنامه ها اعتماد مي کردند يا شرايط بگونه اي مي ديدند که احساس ميشد آنها نمي توانند زياد به اهداف سوء خود برسند، نه تنها با برنامه هاي اصلاحي و توسعه و حتي مدارس نوين مخالفت نمي کردند، بلکه حمايت نيز مي کردند که به عنوان مثال؛ مي توان از تاسيس و حمايت آقانجفي اصفهاني ازمدارس نوين، اعزام ميرزا حسن رشديه(پدر مدارس نوين) با هزينه ميرزا آقا صادق تبريزي به لبنان براي فراگيري دروس نوين، حمايت شيخ فضل الله نوري از امين الدوله که مهره اصلي و پشت برنامه هاي انجمن معارف بود و... اشاره کرد.
3- به عنوان مثال؛ عبدالکريم سروش مي نويسد:
غرب براي ما يک کل است نه يک کلي و کل غرب و حتي اعتباري دارد و نه حقيقي وامور اعتباري نه برخوردار از وجودند و نه از ماهيت و همين کل است که تجزيه پذير و تغذيه پذير است. (عبدالکريم سروش، تفرج صنع، تهران، صراط، 1383، ص244)
4- رک: همان، ص246، براي اطلاع از نقد ايده تفکيک ميان انگيزه و انگيخته، رک: رضا داوري اردکاني، فلسفه در بحران، تهران، اميرکبير، 1373، ص163، 164
5- يکي از نويسندگان ايراني در اين خصوص مي نويسد:
روشنفکر ايراني- که همواره در ميان اضلاع سه گانه نسبت با خويشتن (ايدئولوژي و آرمان) با مخاطب (فرهنگ و توده ها) و با قدرت سياسي(حقيقت و قدرت) فهم شده است- امروز فاقد هرگونه الگويي براي ايفاي نقش خويش است. او بر خلاف روشنفکر جهاني- که همواره با تکيه بر يک آرمان و ايدئولوژيک به مثابه زيربناي اخلاقي استدلال هايش به تحليل مي نشسته است- نه يک نوگراي مدرن است که به آرمان هاي مدرنيته ايمان داشته باشد و نه يک سوسياليست است که براي نحقق آرمان عدالت و برابري و پيروزي طبقه کارگر بکوشد و نه حتي يک مسلمان است تا بتواند ايدئولوژي اسلامي را پشتوانه انديشه و عمل خود قرار دهد(بيژن عبدالکريمي، «روشنفکري ايراني در دوره پست مدرن»، سالنامه همشهري(ويژه نوروز1385)،ص72)
6- يکي از نويسندگان ايراني در اين خصوص مي نويسد:
روشنفکر ايراني، انساني برزخي است که در مغاک دو وضعيت تاريخي و تمدني قرار گرفته است؛ گم کرده راه و سرگردان. او در حالي که از نظام باورهايش گسسته است، هنوز به نظام انديشگي ديگري نپيوسته است. او در حالي که هنوز به جهان سنت باور دارد، اما هيچگاه اين جهان برايش زنده و پرشور نيست. اعتقادش به سنت، بيشتر جنبه عادت، ايستادگي و خمودگي دارد و رگه هاي عدم صميمت در آن ديده مي شود. او صرفا خودش را در ورطه روزمرگي، نق زدن ها و وراجي ها روزمرده سياسي غرق مي کند تا پوچ و هيچ بودنش را فراموش کند. روشنفکر ايراني فاقد زيست جهان است. آنچنان که نيچه يادآوري مي کند، فقدان ثبات در اخلاقيات و ارزش ها، منجر به فقدان جهت و مسير روشن مي شود که اين امر نيز، خود به خود، به نوعي بدبيني، ناخوشي و افسردگي منجر مي گردد و جهان به محلي زجرآور تبديل مي شود. برخلاف آنچه کارل مانهايم معتقد است که ميان روشنفکر، ايدئولوژي و اتوپيا نسبتي برقرار است و نقد وضع موجود همواره بر اساس تصويري از وضع مطلوب صورت مي گيرد و اتوپيا اميد به آينده است، روشنفکر ايراني فردي بي اتوپياست يعني نه تصويري از وضع مطلوب دارد و نه اميدي به آينده.(بيژن عبدالکريمي، همان، ص72)
7- سيدجواد طباطبايي، «تاملي در باره ايران»، دو ماهنامه ناقد، س1، ش2، (فروردين- ارديبهشت1383) ص35
 

منبع: 15 خرداد شماره 15



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.