گفت و گو با سعيد رحماني، فيلمنامه نويس مجموعه «وفا»

سيد سعيد رحماني فيلمنامه نويس جواني است که کارش را با تلويزيون آغاز کرد. نگارش مجموعه هايي چون رسم عاشقي، گمگشته، معما مرده متحرک و چند مجموعه ديگر به همراه فيلمنامه ازدواج صورتي در کارنامه او ديده مي شود به بهانه آخرين کارش - وفا- با او گفت و گو کرده ايم.
جمعه، 4 فروردين 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
گفت و گو با سعيد رحماني، فيلمنامه نويس مجموعه «وفا»

گفت و گو با سعيد رحماني، فيلمنامه نويس مجموعه «وفا»
گفت و گو با سعيد رحماني، فيلمنامه نويس مجموعه «وفا»


 






 

از زبان فيلمنامه نويس
 

جاسوسي که عاشق بود
 

گفت و گو: حميد گرشاسبي
 

سيد سعيد رحماني فيلمنامه نويس جواني است که کارش را با تلويزيون آغاز کرد. نگارش مجموعه هايي چون رسم عاشقي، گمگشته، معما مرده متحرک و چند مجموعه ديگر به همراه فيلمنامه ازدواج صورتي در کارنامه او ديده مي شود به بهانه آخرين کارش - وفا- با او گفت و گو کرده ايم.

روند نگارش اين مجموعه براي خودش قصه اي دارد. اگر مايل باشي با اين موضوع شروع کنيم که چطور شد وارد اين پروژه شدي؟
 

طرح تصويب شده اي به نام «غريبه اي در شام» در شبکه موجود بود. ناظر کيفي اين پروژه آقاي عليرضا افخمي بود. ايشان در کنار آقايان جيراني و لطيفي آن طرح را تغيير داده و به قصه اي ديگر رسيدند. قرار شد آن قصه توسط آقاي جيراني نوشته شود. آقاي جيراني چهار پنج قسمت نوشتند و بعد درگير کارهاي خودشان شدند. به اين ترتيب آقاي جيراني از پروژه کنار گذاشته شدند و از آنجايي که افخمي در کارهاي قبلي اش عملاً نويسنده بود، کار نگارش را به او سپردند. افخمي به عنوان نويسنده کار، سليقه خودش را از شروع قصه در آن اعمال کرد و کار را دوباره نويسي کرد. هم زمان با نوشتن افخمي، کار توليد آن شروع شد. توليد در ايران تمام شد و گروه به لبنان رفت. و اين در حالي بود که هيچ فيلمنامه اي در دست گروه توليد وجود نداشت. بعد از چند روز اقامت گروه در لبنان افخمي نتوانسته بود چيزي بنويسد. تا آخر کار نيز، تقريباً هميشه ما فيلمنامه را برگ برگ به گروه توليد مي داديم. افخمي در کار نوشتن آدم سخت گيري است و معتقد است که نوشته بايد کيفيت مطلوبي داشته باشد. از نظر او، کار در نوع خود تازه و جديد بود و نياز به تلاش بيشتري داشت. گروه به اين نتيجه رسيده بود که بايد يک نويسنده ديگر هم باشد. آنها از من دعوت کردند و من با وجود اين که کار ديگري در دست داشتم، اين کار را پذيرفتم. آنجا فهميدم که براي ادامه قصه، تنها يک ايده وجود دارد؛ اين که ژوبين به لبنان آمده تا به وفا نزديک شود. جاسوس هايي که او را به لبنان برده بودند، مي خواستند از طريق وفا به هدف برسند. اين هدف در طول کار بارها و بارها تغيير کرد. ايده اوليه اين بود که يکي از افراد حزب الله، فرمانده اي از اسرائيل را به گروگان گرفته بود. اين اسرائيلي به صورت غيرقانوني به عنوان بازرگان وارد لبنان شده بود. موضوع از اين قرار بود که آنها مي خواستند از طريق وفا به آن فرد برسند. در دوره هاي مختلف هويت آن فرد تغيير کرد. گاهي پدر وفا، گاهي برادرش و کس ديگري بود. حتي ايده ديگري وجود داشت که خود وفا آن فرد باشد؛ يعني دختري که زندگي دوگانه اي دارد؛ من مخالف اين ايده بودم. چرا که گمان مي کردم او را به سمت تيپ شدن مي برد. به اين نتيجه رسيدم که او دختر تنهايي باشد که قيد و بندهايي براي خود دارد. تنهايي او مي توانست توجيه خوبي براي عاشق شدنش باشد.

در طول کار احساس مي کردم هسته اصلي داستان کمي لق مي زند. آنها براي پيدا کردن حسين تن به شرايطي سخت دادند؛ ريسک آمدن به ايران، فراري دادن ژوبين و بعد نزديک کردن او به وفا، آيا واقعاً راه ديگري براي نزديک شدن به حسين نداشتند؟
 

آنها واقعاً راه ديگري نداشتند. چون حسين آدمي نبود که به راحتي قابل دست يافتن باشد. مي شد روي گزينه هاي ديگري نيز کار کرد. مثلاً اين که وفا را گروگان بگيرند. قطعاً او محل برادر را لو نمي دهد و او را مي کشند. از سويي ديگر او اصلاً نمي داند حسين کجاست. وفا در جايي به ژوبين مي گويد: «من نمي دانم حسين کجاست، اما مي دانم که هر وقت به اواحتياج دارم، پيدا مي شود». خب طبيعتاً هر وقت خواهر بخواهد ازدواج کند، سرو کله حسين پيدا مي شود.

اصلاً چرا حسين تا اين اندازه از قصه غايب است؟ غيبت حسين چه کارکردي براي شما داشت؟ آيا نگاهي نمادپردازانه به او داشتيد؟
 

حسين براي ما مصداق وجه آرمان خواهي کار بود. او عاشقانه کار خود را پيش مي برد ما روي شخصيت حسين زياد کار کرديم. مثلاً سکانسي داشتيم که به گفت و گوي حسين و ژوبين مربوط بود. انتظار بيننده اين بود که آن دو با هم گلاويز شوند. اما حسين شکوه عشق را به ژوبين نشان مي دهد و گفت و گوهاي زيبايي بين آن دو رد و بدل مي شد. بعد اين سکانس را کنار گذاشتيم، چون احساس کرديم که نبايد حسين را نشان بدهيم. با نشان دادن حسين، او را پررنگ مي کرديم و قرار اين بود که وفا و ژوبين پررنگ باشند. اگر مي خواستيم حسين را نشان بدهيم، اين انتظار در مخاطب به وجود مي آمد که همه وجود او و زندگي اش را شرح دهيم. اما اين هدف قصه ما نبود. ما از برخي از وِيژگي هاي حسين در قصه استفاده کرديم. او مبارزي است که کارش آموزش عقيدتي و عملياتي به کساني است که داوطلب عمليات استشهادي هستند. اين آدم ها، شخصيت خاصي دارند. مثلاً براساس تحقيقات دريافتيم که وقتي اين آدم ها وارد حرم مي شوند، پابرهنه راه مي روند. در فيلمنامه اشاره مي کنيم که يک فهرست 55 نفره از سران مقاومت دارد. اين فهرست کاملاً واقعي است و اسرائيل قصد دارد آنها را بکشد. و جالب است که بدانيد از اين فهرست هنوز هيچ کس به شهادت نرسيده، چرا که غيرقابل نفوذترين گروه مقاومت در جهان، حزب الله است. اين نشان مي دهد که دستيابي به آنها کار آساني نيست.

عشق بين وفا و ژوبين، يکي از مهم ترين مناطق قصه است و حجم زيادي از قصه را به خود اختصاص مي دهد. اين زوج، به دو آيين و کيش متفاوت تعلق دارند و اين مسئله نزديک شدن آنها را به يکديگر سخت مي کند. که البته باعث قوي شدن درام مي شود. خب در شروع رابطه، وفا ميلي به عشق ندارد. احساس مي کردم حادثه اي بايد صورت بگيرد که آن دو را به يکديگر عاشق کند. اما با وجود مخالفت هاي وفا، عاشق شدن بعدي او به راحتي اتفاق مي افتد.
 

ما به اين موضوع فکر کرديم، اما به آن عمل نکرديم. در اين فيلمنامه ما ازعنصر لجاجت براي پيوند آنها استفاده کرده ايم. در واقع سماجت ژوبين باعث مي شود که وفا پذيراي او باشد. وفا حاضر مي شود به ژوبين درس بدهد، چرا که نمي خواهد ژوبين اين طور فکر کند که ارتباط با آدمي از ديني ديگر براي او خطي قرمز به حساب مي آيد. اين موضوع ارتباط را گسترش مي دهد و آن دو را به يکديگر علاقه مند مي کند. در روند قصه عشق آن دو دچار سوء تفاهم هايي مي شوند. وفا به عشق ژوبين شک مي کند. اما ما مي خواستيم بگوييم که ژوبين است که به کشف عشق وفا نائل مي شود. من خودم دوست داشتم که اتفاقي بين آن دو بيفتد، به نحوي که پس از آن، مخاطب با خودش بگويد که اگر آن دو به عشق هم پاسخ ندهند، احمق هستند. اما اگر اين اتفاق مي افتاد، عشق آنها به قدر قوي و سفت مي شد که ديگر نمي توانستيم از آن ترديدها و شک ها استفاده کنيم. با وجود آن عشق قوي، اگر وفا به ژوبين شک مي کرد، وفا نزد مخاطب به آدم بد قصه تبديل مي شد. بنابراين آن اتفاق را به نفع استفاده درست از ترديد وفا حذف کرديم. به اين ترتيب وفا نيز ضايع نمي شد.

آدم مرکزي قصه شما چه کسي است؟ بيشتر منظورم اين است که شما به عنوان فيلمنامه نويس کار، کدام آدم را براي خود ملاک قرار داده بوديد. در حال حاضر، گمان مي شود که ما بين ژوبين و خاوري در نوسان هستيم.
 

ما در لبنان با مشکل اساسي رو به رو بوديم. اين نکته به شدت ما را اذيت مي کرد. وقتي در تهران هستيم، شخصيت مرکزي ما خاوري است و حالا در لبنان، ژوبين دارد ماجراها را جلو مي برد. شايد اگر روند نگارش طوري ديگري بود و در قسمت چهار يا پنج متوجه آن مي شديم، مي توانستيم برگرديم و يک کارهايي بکنيم. مثلاً اين که در موضوع فرار، ژوبين را فعال تر مي کرديم. ما خيلي نمي توانستيم بگوييم که قصه مال چه کسي است. اما به شدت دنبال آن بوديم که آنها از قصه حذف نشوند. خيلي دنبال آن نبوديم که تعيين کنيم قهرمان قصه چه کسي است. فقط دنبال آن بوديم که هيچ کدام ازآنها منفعل و عقيم نشوند. از قسمت پنجم به بعد، سختي قصه به اين مربوط مي شد که با تعداد شخصيت مرکزي رو به رو شده بوديم. هيچ کاري نمي توانستيم بکنيم جز اين که سعي کنيم آنها به حاشيه نروند.

حالا که وفا را مي بينيم گمان مي کنيم، مجموعه دارد دو قصه موازي را پيش مي برد؛ يک قصه عاشقانه که آدم هاي آن ژوبين و وفا هستند و قصه ديگر که جاسوس بازي است؛ يعني قصه موش و گربه بازي خاوري و خرچنگ.
 

بله، درست مي گويي، حالا عملاً مجموعه وفا اين طور شده. اما به هر حال اين قصه ها در جاهايي با هم تلاقي مي کنند.

خب وقتي در تهران هستيم، قصه جاسوسي محور است و در لبنان، قصه عاشقانه پررنگ تر مي شود و قصه جاسوسي در کنار آن قرار مي گيرد. فکر نمي کني لازم بود که در همان قسمت هاي تهران، ما سنگ بناي قصه عاشقانه را مي گذاشتيم و مقدمات آن را فراهم مي کرديم؟ اين طوري ديگر، به طور ناگهاني وارد يک فضاي ديگر نمي شديم و آن قصه ها به شکل درست تري در هم ادغام مي شدند.
 

ما به اين قضيه آگاه بوديم، ولي ديگر نمي شد کاريش کرد. ژوبين به لبنان مي رفت تا خود را به وفا برساند. به اين ترتيب آن قصه عاشقانه شروع مي شد و کارکرد قصه جاسوسي آن بود که روي قصه عاشقانه سايه اي بيندازد. ما به دوپارگي داستان واقف بوديم، اما تنها راه حل اين بود که ما برخي از تصاوير ارتباط بين ژوبين و وفا را به صورت فلاش بک در قسمت هاي اوليه بياوريم که اين اتفاق هم افتاد. ما از طريق ذهنيت ژوبين، چيزهايي را از گذشته وارد قصه کرديم. مشکل اين بود که چهار قسمت قبلاً ساخته شده بودند. به هر حال آن تصاوير تا اندازه اي کارساز بودند، اما همچنان دوپارگي داستان وجود دارد.

وقتي فيلمنامه رامي نوشتيد، به عنوان اين که داريد نمونه اولي از کارهاي اين چنيني را مي نويسيد، از سختي کار آگاه بوديد؟
 

به هر حال کار بسيار سختي بود. اين کار، سخت ترين چيزي است که تا به حال انجام داده ايم و بعيد است که ديگر ما بتوانيم به آن تن بدهيم. براي افخمي نيز همين طور بود. ما براي اولين بار داشتيم به خط قرمزهايي نزديک مي شديم که گاه اذيت کننده بود. اين موضوع ما را مجبور به خودسانسوري نمي کرد، بلکه ما را وادار به خودکنترلي افراطي مي کرد. ما مي خواستيم بگوييم با يهوديت مشکلي نداريم، بلکه اين صهيونيسم است که مشکل ماست. از طرفي براي اولين بار يک قصه جاسوسي مي نوشتم که عشق نامتعارف در آن وجود داشت. به هر حال ما زياد نوشتيم. به خودمان هم ارفاق نکرديم. هر جا فکر مي کرديم خوب نيست، دور مي ريختيم. در لبنان ما اصلاً به جز نوشتن کار ديگري نکرديم. از هتل محل اقامتمان بيرون نمي آمديم. فقط هفته اي دوبار از فروشگاه نزديک هتل خريد مي کرديم. گاهي مي شد يک صحنه را به طور جداگانه، بارها و بارها مي نوشتيم و بعد براي هم مي خوانديم و در صورت خوب نبودن، کنارش مي گذاشتيم. مثلاً سکانسي که وفا بايد در ساختمان را به روي ژوبين باز کند، يک شب تا صبح وقت برد تا به اين برسيم که ژوبين چه چيزي بايد بگويد که وفا در را باز کند. من فکر کردم که ژوبين نبايد حرف زيادي بزند و بيشتر کلامش از روي صداقت باشد.

موقع نوشتن چقدر به قواعد ژانر فکر مي کرديد؟
 

تا آنجا که حافظه و سوادمان اجازه مي داد، از قواعد ژانر استفاده مي کرديم. گاهي به فيلم ها مراجعه مي کرديم و عناصر آنها را در مي آورديم. مثلاً براي خرچنگ به فيلم هاي جيمز باند و روز شغال فکر کردم.اين که خرچنگ در گذشته اش عشقي به يک زن دارد، کاملاً از ژانر بيرون آمده بود.

و يا چيزي مثل کشتن زن خودش.
 

بله. دقيقاً . اين آدم آن قدر حرفه اي است که وقتي مي بيند ممکن است زن خودش ماجرا را لو دهد، او را مي کشد؛ هرچند که عشقي عجيب نسبت به او دارد. و البته صبغه احساس او هم باعث مي شود که خارج از مناسبات حرفه اي به فکر کشتن ژوبين باشد. اين موضوع باعث مي شد که شخصيت رنگ داشته باشد. به هر حال تا آنجا که امکان داشت سعي کرديم همه چيز متکي به قوانين ژانر باشد. بعضي جاها به خاطر شرايط توليد سخت و گران، مجبور مي شديم کوتاه بياييم.

موش و گربه بازي خاوري و خرچنگ و اين که خيلي با هم رو در رو نمي شوند نيز کاملاً ژانري است.
 

بله، مکالمه تلفني آنها که اصلاً از فيلم مخمصه بيرون آمد.

خيلي ها معتقدند که مجموعه تا يک قسمت به آخر، خيلي خوب پيش مي رود، اما در قسمت آخر، همه چيز خيلي سردستي و شتاب زده است.
 

البته خود من هم معتقدم که لحن قسمت آخر کمي متفاوت شده است، اما اين به معناي سردستي بودن نيست. چرا که به نظر من، چينش خوبي صورت گرفته است و ما با يک پايان شعاري رو به رو نيستيم. از آن پايان هاي کليشه اي نيست که لزوماً عاشق و معشوق بايد به هم برسند.

احساس نمي کني با آن قدرت و توان حرفه اي گري خرچنگ که اتفاقاً خودتان نشان داده ايد، مرگ ساده او کمي توي ذوق مي زند؟ من مي فهمم که بر اساس هدف مجموعه، خرچنگ به ناگزير بايد کشته شود، اما اين که او چطور کشته شود، اهميت زيادي دارد.
 

حالا که مجموعه را ديده ام، احساس مي کنم که خرچنگ مي توانست بيشتر باعث آزار و اذيت خاوري شود و مرگ او بايد حسابي پوست خاوري را بکند. آن موقع ما حس ديگري داشتيم که بيشتر حسين لطيفي مدافع آن بود. او معتقد بود که مرگ خرچنگ مثل مرگ نمرود است؛ غولي که به راحتي توسط پشه اي کشته مي شود.

در قسمت آخر، چيزي که دوست نداشتم، توضيح خرچنگ به وفا مبني بر بي گناهي ژوبين بود. اين توضيح خيلي لازم بود؟
 

ما بايد يک سري اطلاعات را به افراد مي داديم، ولي حق باتوست، من هم قبول دارم که اين طوري خيلي مستقيم شده. اما چاره اي نداشتيم، چون مجبور شديم که همه آن حرف ها را در کشتي بزنيم و شرايط توليد جوري بود که کشتي به شکل محدودي در اختيار ما بود.
منبع: فيلم نگار شماره 44.



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.