لندن حنظله را يتيم كرد!

«ناجي علي» در سال 1936 در دهکدة فلسطيني «الشجره» متولد شد. بعد از تخريب اين دهکده در سال 1948 توسط اسرائيلي‌ها، ناجي به همراه خانواده‌اش به اردوگاه «عين الهلوا»ي لبنان رانده شد. او را مي‌توان محبوب‌ترين کاريکاتوريست جهان عرب دانست. مجلة «تايمز» در توصيف او نوشت: «او مردي است که با استخوان‌هاي انسان نقاشي مي‌کند.»
يکشنبه، 4 تير 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
لندن حنظله را يتيم كرد!

لندن حنظله را يتيم كرد!
لندن حنظله را يتيم كرد!


 

ترجمه: مسعود براتي




 
دربارة زندگي محبوب ترين کاريکاتوريست جهان عرب، «ناجي العلي»
«ناجي علي» در سال 1936 در دهکدة فلسطيني «الشجره» متولد شد. بعد از تخريب اين دهکده در سال 1948 توسط اسرائيلي‌ها، ناجي به همراه خانواده‌اش به اردوگاه «عين الهلوا»ي لبنان رانده شد. او را مي‌توان محبوب‌ترين کاريکاتوريست جهان عرب دانست. مجلة «تايمز» در توصيف او نوشت: «او مردي است که با استخوان‌هاي انسان نقاشي مي‌کند.»
و روزنامة ژاپني «آساهي» 1 نوشت: «ناجي علي، با اسيد فسفريک نقش مي‌زند.»
ناجي علي به‌خاطر آثارش بسيار محبوب بود و البته بسياري را هم خشمگين کرده بود و از همين رو خودش و خانواده‌اش بارها به مرگ تهديد شده بودند.
لندن حنظله را يتيم كرد!
در 22 جولاي 1987 هنگامي که او به‌سمت دفتر روزنامة «القبس» در لندن در حرکت بود، با شليک گلوله به شقيقة راستش ترور شد و سرانجام در 29 آگوست، پس از يک ماه کما، در بيمارستان، ديده از جهان فرو بست.
ناجي علي كشته شد، ولي «حنظله» باقي ماند و اكنون تصاويرش روي ديوار حائل در كرانة غربي نقش مي‌بندد.
آن‌چه مي‌خوانيد، متني است که ناجي علي خود نوشته است. در تمامي سطرهاي آن مي‌توان دردها و رنج‌هاي مردم فلسطين را از نگاه يک هنرمند ديد و در گوشه گوشة آن عصارة چيزي که هنر مقاومت را به‌وجود مي‌آورد، باز شناخت؛ عصارة هم‌دردي.
از کجا شروع کنيم؟ شايد از روزي که ما فلسطين را در راهي به سوي اردوگاه «العين الهلوا» در جنوب لبنان ترک کرديم و از چيزهايي که به‌نظر مي‌رسيد در چشمان مادران و پدران ما از واقعيت صحبت نمي کند، اما غم و اندوه را ابراز مي کند. زباني که ما در مورد جهان ياد گرفتيم، زبان خشمي است که خروجي خود را گاه در بيان و گاه در اعمال يافت مي کند. بسياري از پسران و دختران نسل دهة پنجاه ـ که من متعلق به آن نسل هستم ـ افسردگي عميقي را تحمل کردند. ما مي‌خواهيم چشمان خود را به فراتر از زندان کوچکمان در عين الهوا بيفکنيم؛ در جست‌وجوي نيروهاي خوبي که‌ ممکن است براي نجات ما بيايند.
وقتي که انقلاب ژوئيه 1952 آغاز شد، به خيابان هاي اردوگاه ريختيم؛ در حاليکه فرياد «زنده باد انقلاب!» سر مي داديم و بر در و ديوار شعارهايي مي‌نوشتيم. اگرچه ما خودمان و زندگي مان را به انقلاب اختصاص داده بوديم، اما قادر به انجام بيش از آن نبوديم. همان‌طور که من اين صحنه‌ها را از جواني ام به ياد مي-آورم، فکر مي‌کنم که چه‌قدر آن روحيه را اکنون از دست داده ام؛ در زماني که جهان عرب براي تمام اهداف عملي اش تبديل به اقيانوسي آمريکايي زده شده، و انقلاب فلسطين، خودش مصيبت‌زده شده است. ما از همه جهت در حال بمباران شدن بوديم. اين يک حملة تصادفي نبود، بلکه يک يورش کاملا برنامه‌ريزي شده و هدف‌گذاري شده بود.
من در سال 1937، در روستاي الشجره که در ميان «طبريه» و «ناصره» در شهرستان «جليله» واقع شده بود، به دنيا آمدم. در سال 1948، من به يکي از اردوگاه‌هاي آوارگان در جنوب لبنان مهاجرت کردم؛ اردوگاه العين الهلوا، در نزديکي «سعيده» 2. همانند ديگران در اردوگاه، براي بروز خودم، احساس نياز کردم؛ براي شرکت در تظاهرات اعتراضي، براي شرکت در وقايع ملي، براي در معرض گذاشتن خودم به مانند ديگران، براي اين‌که مورد بدرفتاري قرار بگيرم و براي زنداني شدن.
در آن لحظه از زندگي‌ام براي کشيدن در خود ميل شديدي را ايجاد کردم. من تلاشي را آغاز کردم براي بيان ديدگاه‌هاي سياسي خودم، نگراني هايم، غم و غصه هايم، از طريق نقاشي کشيدن بر روي ديوار. من هميشه مطمئن بودم که قلمم را با خودم دارم؛ حتي زماني که براي زنداني شدن دستگير مي شدم.
به طور اتفاقي، نخستين کسي كه به من شور و اشتياق داد، مرحوم «غسان کنفاني» بود که به منظور شرکت در سميناري، از اردوگاه بازديد کرده بود. وقتي غسان کاريکاتورهايي را که من روي ديوار کشيده بودم ديد، خود را به من معرفي کرد و دو يا سه تا از آن‌ها را گرفت تا در مجلة ملي‌گراي عرب، « الحريا»، جايي که او آن زمان در آن کار مي‌کرد، منتشر کند.
 
اگرچه من ديپلم مهندسي برق و مکانيک گرفته بودم، ولي به‌عنوان کارگر کشاورزي فصلي، مشغول چيدن پرتقال و ليمو بودم. فلسطيني‌ها اجازه نداشتند که مشاغل شهري داشته باشند. من تلاش کردم تا مطالعاتم را در نقاشي ادامه دهم و در فرهنگستان هنر، براي يک‌سال ثبت نام کردم، ولي در همان زمان براي شش يا هفت مورد دستگر و زنداني شدم.
براي دورة کوتاهي به‌عنوان مربي نقاشي در کالج «الجعفريه» در «صور» کار کردم. سپس فرصت سفر به کويت براي کار در «طليعه الکويته» که توسط حزب «پيشرفت» کويت منتشر مي‌شد، برايم پيش آمد. آن زمان بود که شخصيت «حنظله» متولد شد. من حنظله را به خوانندگان اين‌گونه معرفي نمودم: «من حنظله، از اردوگاه العين الهوا هستم. من کلمه (شعار) افتخار خود «من هم‌چنان وفادار به نهضت باقي مي‌مانم.» را به معرض نمايش مي‌گذارم...»
اين وعده اي بود که خودم ساخته بودم. حنظله، جوان پابرهنه، نماد دوران کودکي خودم بود. او در سنيني بود که من مجبور شدم فلسطين را ترک کنم و امروز از نظر احساسي، هنوز آن سن را دارم. اگرچه همة حوادث، در سي‌وپنج‌ سال پيش اتفاق افتاده است، اما جزئيات آن مرحله از زندگي‌ام هنوز به‌طور کامل در ذهنم حاضرند. احساس مي‌کنم که مي‌توانم هر شاخ و برگ، هر سنگ، هر خانه و هر درختي را که در زمان کودکي در فلسطين پشت سر گذاشتم، به ياد بياورم و احساس کنم.
شخصيت حنظله يک نوع از شمايلي بود که روح مرا از سقوط، محافظت مي‌کرد؛ در زمان هايي که احساس تنبلي مي‌کردم و يا وظيفه‌ام را ناديده مي‌گرفتم. آن بچه، مثل صداي ريزش آب تازه در پيشاني من بود که مرا متوجه مي‌کرد و از خطا و خسران نگهداري مي کرد. او فلش قطب‌نمايي بود که مدام به‌سمت «فلسطين» اشاره مي کرد؛ نه تنها فلسطين در ابعاد جغرافيايي، که در مفهوم انساني اش. نماد يک نهضت تنها؛ چه در مصر واقع شده باشد، چه در ويتنام و يا آفريقاي جنوبي.
من از اردوگاه العين الهلوا هستم؛ يک اردوگاه مانند اردوگاه هاي ديگر. مردم اردوگاه‌ها، مردم سرزمين فلسطين هستند. آن‌ها نه تاجرند و نه زميندار، آن‌ها فقط کشاورزند. زماني که آن‌ها زمينشان را از دست دادند، همانا جان خود را از دست دادند. بورژواها هرگز مجبور به زندگي در اردوگاه ها نيستند؛ (محل زندگي) کساني که در معرض گرسنگي، انواع خفت ها و انواع شکل هاي ظلم و ستم هستند. تمام اقوام ما در اردوگاه‌هايمان فوت شدند. آن‌ها فلسطيني هايي هستند که در ذهن من باقي مي مانند؛ حتي زماني که کارم مرا از اردوگاه دور کند.
لندن حنظله را يتيم كرد!
من در حال کار در کويت بودم که «السفير» در بيروت، انتشارش را آغاز کرد. «طلال سلمان» (سردبير)، مرا خواست و از من درخواست کرد كه به لبنان برگردم تا در روزنامه مشغول به کار شوم. با خودم فکر کردم که مي توانم در اين حرکتم تا حدودي رستگاري بيابم. به هرحال، زماني که من بازگشتم، از آن‌چه ديدم، رنج بردم. احساس مي‌کردم که الهلوا پيش از انقلاب، بيش‌تر انقلابي بود، چشم‌انداز سياسي روشني داشت، دشمنان را از دوستانش تميز مي داد. الهلوا هدف مشخصي داشت؛ «فلسطين؛ بازگشت کامل سرزمين فلسطين».
وقتي که برگشتم، اردوگاه، جنگلي مسلح، اما بدون شفافيت سياسي بود. اردوگاه به قبايلي تقسيم شده بود. رژيم‌هاي عربي گوناگون به آن تاخته بودند و دلارهاي نفت، بسياري از جوانان آن را خراب کرده بودند. اردوگاه، رحِمي بود که مبارزان راستين آزادي توليد مي‌نمود، اما بيروني ها تلاش مي‌کردند تا اين روند را متوقف کنند. بسياري از مردم به اين خاطر سرزنش مي شدند. گرچه کسي نمي‌تواند خطي ميان خيانت و غفلت رسم کند، اما هيچ‌کس معاف از گناه نيست.
رژيم‌هاي عرب، مرتکب جرم‌هايي عليه ما و عليه انقلاب فلسطينيان شده‌اند. اين شرايط، بسياري از آن‌چه را که در طول تهاجم اسرائيل به لبنان رخ داد، توضيح مي دهد. من در سعيده بودم؛ هنگامي که تهاجم 1982 آغاز شد. فلسطيني ها در اردوگاه‌ها احساس کردند که کسي را ندارند تا آن‌ها را رهبري کند. اسرائيل در تلاش براي اين‌که ما فراموش کنيم كه چيزي به نام فلسطين وجود دارد، با تمام توان نظامي اش به ما يورش آورد. اسرائيلي‌ها مي‌دانستند که وضعيت کلي به نفع آن‌ها است. آن‌ها چيزي براي ترسيدن از جهان عرب، قدرت‌هاي بين‌المللي و يا انقلاب فلسطين نداشتند. رژيم‌هاي عرب، بعد از «کمپ ديويد»، خود را به‌طور مؤثري خنثي نموده بودند. در گذشته، انقلاب فلسطين جنگي سراسر آزادي پيش‌بيني مي نمود. به هرحال، تمامي رهبران نظامي ما در 1982، حمله را پيش‌بيني کرده بودند.
اگرچه من مرد نظامي نيستم و در زندگي ام هرگز از اسلحه استفاده نکرده ام، اما اعتقاد دارم که تحميل خسارات بيش‌تر به نيروهاي مهاجم اسرائيلي امکان‌پذير بود. به‌همين دليل است که احساس مي‌شود رژيم‌هاي عرب و ديگر احزاب، بخشي از يک توطئه براي پاک‌سازي جنوب لبنان بودند، براي نابود کردن قدرت نظامي فلسطيني و براي تحميل راه حل «صلح آميز». اين، همان «هويج» بود که ما را دنباله‌روي راه حل آمريکايي نمود. من معتقدم که ما مي‌توانستيم خرابي هاي جدي‌اي را ‌به نيروي نظامي اسرائيل تحميل کنيم، اما اردوگاه‌ها رهبري نداشتند. مردم اردوگاه ها چه‌گونه مي‌توانستند با ماشين نظامي اسرائيل و بمباران هرروزه از زمين، هوا و دريا مقابله کنند؟
علاوه‌بر اين وضعيت، در اردوگاه‌ها، خانه‌هايي ضعيف از حلبي و گل ساخته شده بود. نيروهاي اسرائيلي آنان را مانند ميدان فوتبال، پهن کردند. با اين حال، حتي در حالي که نيروهاي اسرائيلي تهاجم خود را تا حد بيروت و لبة کوه «صوفر» ادامه دادند، مقاومت در داخل اردوگاه به خود اجازة خفيف شدن نداد، اين را هم پرسنل نظامي اسرائيل و هم من، شخصاً، مي‌توانيم شهادت بدهيم.
من و خانواده‌ام همراه با تمام مردم سعيده به‌عنوان زنداني گرفته شديم و چهار يا پنج روز را در ساحل سپري کرديم. پس از اشغال، نگراني اول من رسيدن به اردوگاه براي دانستن وضعيت مقاومت و رهبران آن بود. پسرم را با خود برده بودم. او در آن زمان پانزده ساله بود. ما در روز سفر مي‌کرديم. اجساد قربانيان هنوز در خيابان‌ها بود. لاشة سوختة تانک اسرائيلي هنوز در ورودي اردوگاه باقي مانده بود، اسرائيلي‌ها هنور آن را نبرده بودند. با پي‌گيري هاي وضعيت مقاومت، فهميدم که گروهي از جوانان تشکيل شده که بيش از چهل يا پنجاه نفر نمي‌شوند. ارتش اسرائيل اردوگاه را سوزانده بود؛ در حالي‌که هنوز زنان و کودکان در داخل سرپناه خود بودند. موشک اسرائيلي در ميان اردوگاه، نفوذ عميقي کرده بود و جان صدها تن از کودکان را در اردوگاه سعيده گرفته بود. مردان جوان در گروه مقاومت به‌طور خودجوش با يک‌ديگر سوگند خورده بودند که تا پيش از هرگونه تسليم، کشته شوند و در واقع، اسرائيلي‌ها هرگز يکي از آن‌ها را اسير نگرفتند. نيروهاي اسرائيلي در روز روشن حمله مي‌کنند، مقاومت در شب، ضربه خواهد زد؛ اين همان چيزي است که در العين الهلوا اتفاق افتاد؛ آن‌چه که من، خودم ديد. اما من مي‌دانم که اشکال ديگري از مقاومت در اردوگاه هاي «صور، البرج، الشمل، البعث و الرشيدي» نيز وجود دارد.
مردم در خيابان‌ها و پناهگاه ها خدا را دعا مي کنند تا خداوند رژيم ها و رهبرانشان را لعنت کند. هيچ‌کدام از آن‌ها تبرئه نيستند. آن‌ها احساس کرده‌اند که هيچ‌کس جز خدا به آن‌ها براي تحمل سرنوشتشان کمک نخواهد کرد. مردم جنوب لبنان؛ از جمله توده‌هاي فلسطيني بي‌بضاعت ما، مردمي هستند که جنگيدند و سلاح به‌دست گرفتند. در تعهد به آن مردم بزرگ که به ما بيش از هر گروه ديگري [نيرو] بخشيدند و تخريب خانه‌هاي خود را تحمل نمودند، من بايد در اين‌جا ثبت کنم که مبارزان مقاومت جنبش ملي لبنان به روح مقاومت در حد افسانه اي، جسم بخشيده‌اند. در نظر من، رسانه‌هاي عرب، انصاف و عدالت را دربارة آن‌ها رعايت نکردند. همان‌طور که خانواده‌هاي پراکنده در ميان آوار در العين الهلوا بودند، اسرائيلي‌ها تمام مردان جوان را جمع کردند (به‌عنوان مثال، من خودم چهار يا پنج بار تحت فرآيند غربال‌گري قرار گرفتم). اسرائيلي ها تعداد زيادي از آن‌ها را دستگير كردند و به اردوگاه زندان «انصار» انتقال دادند. اين زماني است که زنان شروع به ايفاي نقشي فعال کردند. من فکر مي‌کنم اين براي هر هنرمندي غير ممکن باشد كه آن شرايط را منتقل کند. بلافاصله، در حالي‌که اجساد هنوز در خيابان‌ها ريخته شده بودند، زنان به خانه هاي خود بازگشتند و در کنار کودکان خود به منظور تهية سرپناهي براي کودکانشان، به بازسازي خانه هاي خود پرداختند؛ با هر چيزي که از چوب و سنگ مي‌يافتند. آن‌ها مانند مورچه‌هايي براي بازسازي پناهگاه خود که ويران شده بود، کار مي کردند.
يکي از دلايلي که اسرائيلي‌ها و مقامات لبنان در اردوگاه ها ضربه خوردند، به خاطر اين بود که به راستي اردوگاه ها زمين پرورش دهندة انقلاب است. زماني که مردان در زندان اردوگاه‌ها بازداشت شده‌اند و يا از گشت‌هاي اسرائيل پنهان مي شوند، زنان و کودکان، العين الهلوا را بازسازي مي کنند. من خودم ديدم که چه‌گونه سربازان اسرائيلي از کودکان، هراس داشتند. کودک ده يا يازده‌ساله صلاحيت آموزش ديدن براي حمل و استفاده از آر‌پي‌جي را داشت. وضعيت به اندازة کافي ساده بود. تانک‌هاي اسرائيل در برابر آن‌ها بود و سلاح در دست آن‌ها. اسرائيلي‌ها از اين‌که وارد اردوگاه شوند، ترس داشتند و اگر وارد مي‌شدند، تنها در روشنايي روز وارد مي‌شدند.
وقتي که من يک‌سال پيش لبنان را ترک کردم، العين الهلوا ترميم شده بود. ديوارهايي که ويران شده بودند، بازسازي شده بودند و يک بار ديگر حامل شعارهاي «زنده باد انقلاب فلسطين» و «شکوه براي شهدا» بود. اين شاهکار زير نظر فرد خاصي به‌وجود نيامده بود، اين خود به خود رخ داده بود، در يک نوع هم‌آهنگي دسته جمعي. اين بايد غرور و حس کرامت مردم باشد که آن‌ها را مجبور به ايستادگي مي‌کند. در غير اين صورت، در آن‌چنان شرايطي، نااميدي، بسياري را به ترجيح دادن مرگ سوق مي دهد. اسرائيلي‌ها ما را به اين حالت رواني درآوردند؛ حالتي که ما بايد بر ترسمان غلبه مي کرديم. ديگر خط تقسيم کنندة زندگي و مرگ، محو شده بود .
دختر جوان‌تر ما، «جودي»، در طول يک بمباران تصادفي اردوگاه گروه «سعد حداد»، آسيب ديد. اين اتفاق در سال 1981 رخ داد؛ يک سال پيش از تهاجم اسرائيل. با صداي جيغ هاي او، من از خواب بيدار شدم. من فريادزنان او را به بيمارستاني (که او را عمل کرد) بردم، او هنوز به خاطر زخم‌هايش تحت درمان است. اين تراژدي پيش از آن فاجعه که ديگران را مصيبت‌زده کرد، کم‌رنگ شد. خانواده‌هايي وجود داشتند که پنج يا شش نفر از کودکانشان را از دست داده بودند، خانه ها از زندگي تهي شده بودند.
 
من همواره به علت ناتواني خودم در حمايت از مردم، رنجيده بودم. چه‌گونه نقاشي هايم از آن‌ها دفاع مي کردند؟ من آرزو داشتم که بتوانم زندگي حتي يک کودک را نجات دهم.
تهاجم اسرائيل چنان وحشيانه بود که بسياري، آن را از حواس خود بيرون گذاشتند [فراموش کردند]. يک روز، در راه منزل، مردي را ديدم که برهنه در اطراف قدم مي زد. مردم مبهوت به او نگاه مي کردند. به همسرم «ويدا» هشدار دادم و از او درخواست کردم كه برود و برايم يک پيراهن و شلوار بياورد. آن مرد بزرگ‌تر از من بود؛ بنابراين رفتم و يکي از تي‌شرت‌هاي بزرگ‌تر خودم و يک شلوار از يکي از همسايه‌ها را آوردم و به او پوشاندم.
من چند سؤال از او پرسيدم، اما او ساکت باقي ماند. پس از کمي پرس‌وجو، فهميدم که از سعيده است. پس از چند روز بمباران بي‌امان، مجبور شده بود كه خانه‌اش به‌خاطر پيدا کردن مقداري نان ـ يا هر نوع غذا ـ براي فرزندانش، ترک کند. او اميدوار بود که بتواند مغازة بازي پيدا کند؛ زيرا بسياري از خيابان‌هاي قديمي سعيده پوشانده شده بود و افراد مي‌توانستند در امنيتي نسبي در آن‌جا راه بروند. تلاش او بيهوده بودن را اثبات کرده بود. هيچ فروشگاه بازي وجود نداشت. وقتي او به خانه برگردد، متوجه مي شود که خانه‌اش نابود شده است و همسر و هفت يا هشت بچه اش را کشته است.
وقتي اسرائيلي‌ها ما را به ساحل بردند، ما از مقابل آن خانه گذر کرديم. من متوجه نشانه‌هاي کوچک نوشته شده بر روي زغال چوب شدم: «مراقبت کنيد! در اين‌جا خانواده قرار گرفته است.»
آن مرد خودش آن نوشته را نوشته بود؛ چراکه هنوز اجساد، زير آوار دفن شده بودند.

پي‌نوشت‌ها:
 

(1) Asahi
(2) Sidon
 

منابع:
ماهنامه امتداد شماره 56 www.najialali.com

ارسال توسط کاربر محترم سایت : aziztaeme




 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.