بازنگري مباني علم معاني و نقد برداشتهاي رايج آن

آميختگي و اختلاف سطح علمي در شروح و متون درسي علوم بلاغي و بخصوص علم معاني به دليل فقدان چهارچوب علمي روشمند و نداشتن تعريف درست و دقيقي از مباني آن، جايگاه اين شاخه علمي را در ميان علوم زباني و ادبي تضعيف کرده و کارآيي هاي بالقوه آن در ادراک و تحليل مسايل زبان و ادبيات را پنهان نموده است. اين مقاله بر آن است که با تحليل منطقي تعريف علم معاني و نقد و بررسي برداشتهاي مختلف از آن و با استفاده از روش شناسي و آموزه هاي زبان شناسي جديد و تعمق در شيوه هاي مرسوم ادبي، به برداشتي نو و کاربردي تر از علم معاني برسد.
پنجشنبه، 22 تير 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
بازنگري مباني علم معاني و نقد برداشتهاي رايج آن

بازنگري مباني علم معاني و نقد برداشتهاي رايج آن
بازنگري مباني علم معاني و نقد برداشتهاي رايج آن


 

نویسنده:دکتر محمدرضا اميني*




 

چکيده
 

آميختگي و اختلاف سطح علمي در شروح و متون درسي علوم بلاغي و بخصوص علم معاني به دليل فقدان چهارچوب علمي روشمند و نداشتن تعريف درست و دقيقي از مباني آن، جايگاه اين شاخه علمي را در ميان علوم زباني و ادبي تضعيف کرده و کارآيي هاي بالقوه آن در ادراک و تحليل مسايل زبان و ادبيات را پنهان نموده است. اين مقاله بر آن است که با تحليل منطقي تعريف علم معاني و نقد و بررسي برداشتهاي مختلف از آن و با استفاده از روش شناسي و آموزه هاي زبان شناسي جديد و تعمق در شيوه هاي مرسوم ادبي، به برداشتي نو و کاربردي تر از علم معاني برسد.
از اين رو، پس از نقد برداشتهاي سنتي از تعريف علم معاني، به بحث پيرامون مفهوم درست مقتضاي حال مي پردازد و از اين طريق، ابتدا به ارتباط بنيادين صناعات ادبي وعلم معاني توجهي تازه دارد و سپس از طريق نمونه هاي مختلف که برخي از آنها تازگي دارند، چگونگي تناسب سخن با موضوع را در سطوح گوناگون خط، آوا، واژگان و جمله بررسي مي کند.

واژه هاي کليدي
 

علم معاني، مقتضاي حال، زبان شناسي و ادبيات، بلاغت، نظريه ادبي سنتي.
1- مقدمه
علم معاني، يکي از شاخه هاي علوم بلاغي، شامل مباحث بسيار دقيق وباريک زباني و ادبي است که فهم عميق و کاربرد درست آن نياز به برخورداري از آگاهي و ذوق خاصي دارد، اما متأسفانه درهم آميخته شدن اصيلترين متون اين دانش با انبوهي از تلخيص هاي خام دستانه يا شرحهاي فضل فروشانه بي حاصل، کارايي هاي واقعي آن را پنهان کرده است، و اين خود يکي از نتايج نامطلوب شيوه هاي آموزشي منحط و مزمني است که در درازناي تاريخ ما پيوسته "دانش" را به "درس" فروکاسته است. کافي است تا آثار سرشار از نوجويي و خلاقيت بزرگاني، چون سيبويه يا عبدالقاهر جرجاني(گرگاني) را با نوشته هاي برخي از شارحان آثار آنها مقايسه کنيم تا اختلاف سطح علمي و فاصله ذوقي آنان را دريابيم.
مسلماً زنگاري که ارزشها و زيباييهاي اين دانش دقيق و کارآمد را پنهان کرده است، جز با نقد و بررسيهاي شجاعانه و سنجيده زدوده نمي شود. اين آميختگي و اختلاط نيک و بد، بزرگترين مانع در راه عرضه دستاوردهاي ميراث فرهنگي ما در زمينه علوم بلاغي در سطح جهاني است که علي رغم عظمت و ظرفيتهاي بنيادينش، هنوز جايگاه واقعي خود را نيافته است. اين نکته از چشم پژوهشگران تاريخ علوم زباني دور نمانده است و مثلاً آر. اچ. روبينز، مورخ علم زبان شناسي در نخستين صفحه از کتاب خود اعتراف مي کند که نتوانسته به شايستگي سهم فرهنگهاي شرقي در علم زبان شناسي در نخستين صفحه از کتاب خود اعتراف مي کند که نتوانسته به شايستگي سهم فرهنگهاي شرقي در علم زبان شناسي را نشان بدهد. وي علت عمده اين امر را در آن مي داند که بررسي مباني اين ميراث علمي در چهارچوب دانش جهاني هنوز انجام نگرفته است. روبينز مي نويسد: «بسياري از آثار زبان شناختي چيني و اسلامي و هندي را پيش از اين هم مورد مطالعه گسترده و همه جانبه قرار داده اند؛ اما عمده آن مطالعات از چشم انداز پايگاه و مرتبت آن آثار در تاريخ فرهنگي و ادبي خود آن ملتها صورت بسته است. هر بررسي محققانه اي که سبب شود آثار فردي موجود در اين زمينه ها با نظريه ها و کارهاي زبان شناختي جاري مربوط شوند، خواه ناخواه، شکاف و شکنهاي قابل ملاحظه اي را در فهم و دريافت ما نسبت به تاريخ فرهنگ جهان پر خواهد کرد» (روبينز، 1370: 8).
از اين رو، بازبيني نقادانه گنجينه علوم بلاغي، نه تنها در پهنه ادب فارسي، بلکه در سطح جهاني نيز مفيد و راهگشا خواهد بود. بي شک، ارائه درست و بسامان آثار و عقايد قدما به جهانيان تکليف و وظيفه خود ماست. جهان علم انتظار دارد که با رعايت موازين و معيارهاي علمي و پذيرفته شده، دستاوردهاي فرهنگ ديرينه خود را در اختيار همگان بگذاريم و در تاريخ علم ثبت کنيم. صرف نظر از ضرورت جهاني، نيازهاي درون فرهنگي نيز اقدام به چنين عملي را ضروري ساخته است.

2. پيشينه تحقيق
 

خوشبختانه، در روزگار معاصر توجه عميق به علوم بلاغي سنتي به طور کلي و يا کاربردهاي آن در متون ادب فارسي، بتدريج افزايش يافته است و در کتابها و مقاله هاي مرتبط با اين موضوع مباحث مفيدي ديده مي شود که هر کدام از آنها گامي به پيش محسوب مي شود. در واقع، همه نوشته هايي که در حدود يکصد سال گذشته باعث توجه به اين علم و شناخت بهتر اصول آن شده يا آن اصول را بتدريج در زبان و ادبيات فارسي اعمال کرده اند، در اين تحول نتايج آينده آن سهمي دارند. استمرار اين مطالعات، بويژه اگر با بهره گيري از يافته هاي ساير پژوهشگران و بحث و انتقاد سازنده آنان از يکديگر باشد، مي تواند بسيار مفيد باشد.
شناخت اين آثار و معرفي نقادانه آنها در اين مختصر ممکن نيست و تنها مي توانيم به برخي از آنها که بيشتر به مباحث علم معاني اشاره داشته يا الهام بخش اين مقاله بوده اند و يا با بحث ما ارتباط بيشتري دارند، اشاره کنيم.
يکي از معدود نوشته ها درباره تاريخچه کتب جديد معاني در زبان فارسي بر اين باور است که آنچه در قرن حاضر نوشته شده، بيشتر ترجمه از عربي است و معروفترين آنها را درر الادب از حسام العلماء آق ولي، تأليف سال 1315 شمسي، هنجار گفتار از نصرالله تقوي چاپ 1317، تقريرات بديع الزمان فروزانفر حاصل سال 1323، آيين سخن دکتر ذبيح الله صفا، چاپ 1337، و فنون بلاغت جلال الدين همايي 1339، مي داند؛ و مي افزايد که علاوه بر اينها در کتابهايي با موضوعات ديگر- همچون سبک شناسي بهار و نقد ادبي صورتگر و امثال آن- نيز مطالب پراکنده اي آمده است(ذاکري، 1385: 106-108). اين نوشته با سرعت و اختصاري که به صحت داوري آن لطمه زده و باعث خلط مبحث شده، در مرور کتابهاي بعدي عقيده دارد که پس از آن «اشخاص ديگري در معاني و بيان رساله هاي کوچکي نوشته اند که حاوي مطلب تازه اي نيست... و تنها نوآوريي که کرده اند، تبديل اصطلاحات رايج اين علوم به فارسي است و اين به نظر چندان کار صوابي نمي آيد.»(همان: همان)
اين در حالي است که تأثير سازنده کتاب هاي ديگري را که در آنجا از قلمر افتاده اند، نمي توان ناديده انگاشت. آثاري چون معالم البلاغه محمد خليلي رجايي(1340)، موسيقي شعر شفيعي کدکني(1358)، از زبان شناسي به ادبيات کورش صفوي(1373)، در قلمرو بلاغت، معاني شميسا(1370) و ساير کتابهايي که در زمينه بيان و بديع نوشته شده و يا حتي ترجمه هايي چون تاريخ و تطور علوم بلاغت(1383) هر کدام در احيا و معرفي علم معاني يا اعمال اصول آن در ادب فارسي، يا طرح انديشه ها و ديدگاههاي نو در اين حوزه تأثير بسزايي داشته اند.
از سوي ديگر، مقاله هايي نيز با نگاه انتقادي يا به قصد مقايسه مفاهيم بلاغي و معاني سنتي با مفاهيم علوم زباني جديد تأليف شده که برخي از آنها عبارتند از: ريشه يابي مباني علم ارتباطات در دانش بلاغت (1380)، جايگاه رعايت مقتضاي حال و مخاطب در نظريه هاي ادبي سنتي و نوين(1385)، نگاهي انتقادي به مباني نظري و روش هاي بلاغت سنتي(1386)، علم معاني و دستور نقش گراي هليد(1386)، نظم و ساختار در نظريه بلاغت جرجاني(1386) و بررسي نظريه ارتباط کلامي يا کوبسن در علم معاني(1387). البته، سطح علمي و عمق مطالب و تازگي اين مقالات با يکديگر تفاوت بسيار دارد، اما همه آنها در اين نکته که علم معاني و به طور کلي، علوم بلاغي را بايد از دريچه هاي تازه اي ديد و با خلاقيت در زبان و ادب فارسي به کار گرفت، اتفاق نظر دارند.

3. اهميت بررسي روشمند ميراث علوم بلاغي
 

علي رغم نقد و بررسي هايي که تاکنون انجام شده است، بايد دانست که قرار دادن علم معاني در جايگاه درست آن در دانش و مطالعات زبان شناسي امروز بسرعت و به آساني ممکن نيست و اين کار نيازمند انديشه و مطالعه بيشتر در مباني و پژوهش خلاق در کاربردهاي عملي آن در زبان و ادبيات فارسي است. طبيعتاً رسيدن به چنين هدفي جز با کوشش جمعي و نقد و اصلاح مستمر و گام به گام ممکن نخواهد شد. اما اولين گام به سوي اين هدف، شايد اين باشد که نخست اين پرسش بنيادين را مطرح کنيم که اصولاً معاني چيست و چه اهميتي در تاريخ زبان شناسي و علوم ادبي دارد؟ و آيا اين مبحث کهنه با آن همه اصطلاحات عجيب و غريب و مطالب درهم پيچيده ارزش آن را دارد که از نو احيا شود؟ پاسخ به همين سؤالها علت اصلي انحطاط و تنزل علم معاني را نيز روشن خواهد کرد، زيرا خواهيم ديد که گاه برخي از کسان- حتي آنها که معاني تدريس کرده و مي کنند يا حتي گاه کساني که در باب معاني کتاب نوشته و مي نويسند- به دليل فقدان يک چهارچوب علمي روشمند، دريافت درست و دقيق و کارآمدي از معاني ندارند و جايگاه واقعي آن را در ميان علوم زباني و ادبي نمي دانند و از فايده و کاربردهاي عملي و مفيد آن بي خبرند.
مسلماً چنين سخني ادعايي بزرگ و تعجب آور است. چگونه ممکن است کسي مطلبي را تدريس(1) کند يا در باب آن کتاب بنويسد، اما از تعريف درست و هدف آن علم غافل باشد و اصولاً درک درستي از آن نداشته باشد؟ پاسخ به اين پرسش مي تواند ابعاد مختلفي داشته باشد؛ يکي از ابعاد آن اين است که منابع و کاربردها و مثالهاي علم معاني سنتي اساساً به زبان عربي است و اعمال آن بر زبان فارسي مقدمات و ظرافتهاي خاصي را مي طلبد. اما قبل از هر چيز به گواهي شاهدي عيني بايد توجه کرد که گفته است: «ممکن است کسي بيست بار مطول [از اصلي ترين کتب علوم بلاغي] را تدريس کرده باشد، اما حتي از تشخيص رمز و راز استعاره يي در بيتي فارسي ويا توضيح وجه شبهي در تشبيهي تازه بازمانده و من خود، اين را به چشم ديده ام(شميسا، 1370: 11).
دليل بزرگ ديگري که جمود ذهني برخي شارحان و نويسندگان کتابهاي معاني را نشان مي دهد، آن است که براي هر مطلب تنها مثالها و نمونه هاي مکرري را به کار مي برند که صدها سال قبل توسط نويسندگان اوليه ارائه شده است، در صورتي که، اگر کسي تسلط کافي و واقعي بر مباني هرکدام از شاخه هاي علوم زباني داشته باشد، بسادگي مي تواند مثالهاي فراوان از کتب ادبي قديم و جديد و يا حتي از زبان عامه مردم استخراج کند.

4. تعريف علم معاني و نقد و بررسي برداشتهاي مختلف از آن
1 . 4 . تعريف علم معاني در کتب سنتي
 

براي هر نقد و بررسي علم معاني، نخست بايد ترعيف و مفهوم آن را روشن کرد. در کتب سنتي علم معاني تعريف آن را چنين آورده اند: «هو علم يعرف به احوال اللفظ العربي التي يطابق مقتضي الحال» (تفتازاني و ديگران، بي تا: 155). همين تعريف در فارسي نيز پذيرفته و چنين ترجمه شده است: «علم معاني دانشي است که به ياري آن، حالات گونه گون سخن به منظور هماهنگي با اقتضاي حال شنونده و خواننده شناخته مي شود» (تجليل، 1363: 5). جاي ديگر نيز ترجمه شده است: «ملکه اي [است] که بوسيله آن الفاظ و کلام را، از لحاظ برابر بودن با مقتضاي حال و مقام و شأن شنونده مي توان شناخت» (رضانژاد، 1367: 48). در ترجمه ديگري از اين تعريف مي خوانيم: «علم معاني علم به اصول و قواعدي است که شناخته مي شود بدانها کيفيت مطابقه کلام عربي و فارسي با مقتضاي حال» (رجايي، 1359: 21).
بديهي است که تعاريف فوق کلي و گنگ است و تا معني اجزاي آن شرح داده نشود، نمي توان چيزي از آن فهميد؛ مثلاً بايد ديد که "حال" و "مقتضاي حال" چيست، اما متأسفانه در کتابهاي قديم و شروحي که پيرامون آنها نوشته شده، اين دو واژه کليدي را يا شرح نکرده اند و يا آن قدر مجمل توضيح داده اند که نمي توان چيزي از آنها فهميد. در کتابهاي جديدتر و فارسي هم که اندکي به "حال" و "اقتضاي حال" پرداخته اند، گرايش کلي بر آن است که اين مفهوم را بر "حال" شنونده اطلاق کنند و آن را به همين حد محصور نمايند؛ چنانکه اگر به دو تعريف فارسي بالا نگاه کنيم، مي بينيم که هر دو "حال" را مترادف "حال شنونده" آورده اند. نوشين به همين منظور مي نويسد: «اين اقتضا را، گنجايي فهم و هوش، يا ناداني و کند ذهني شنونده، که از آن به "حال" تعبير مي شود، معين مي نمايد. مخاطب دانشمندف معني بلند را در الفاظي کوتاه مي پسندد و بدين جهت خواستار سخنان قصار و ايجاز است، ليکن اگر سفيه و کوته نظر باشد، خواهان سخنان مشروح و پردامنه بوده و بدين مناسبت اطناب را بيشتر مي پسندد. پس اقتضاي حال شنونده نخست، ايجاز و دومي اطناب» (رضانژاد، 1367: 48). پس در برداشتهايي که از کلمه "حال" شده، صرفاً حال شنونده را در نظر گرفته اند و اصولاً حال را به حال شنونده محدود کرده اند. در تعيين حال شنونده نيز تنها به آگاهي يا ناآگاهي او از سخن قناعت کرده اند.
در يکي ديگر از کتب معاني آمده است: «مخاطب ما در برابر سخن، حالات متفاوتي ممکن است داشته باشد، همچون "آگاهي" يا "بي خبري و ناداني" که حالت نخستين ما را بر آن مي دارد که سخن را کوتاه آوريم و حالت دوم اقتضا مي کند که تفصيلي در کلام قائل شويم (اطناب)» (تجليل، 1363: 5) در اينجا نيز هر چند براي شنونده "حالات متفاوتي" مي تواند وجود داشته باشد، اما تکيه بر آگاهي و ناآگاهي اوست.
شارحان قديمتر با مدد منطق صوري اقسام حال مخاطب و شنونده را هم محاسبه کرده اند: «حال مخاطب، نسبت به مضمون خبر از چهار قسم بيرون نيست، زيرا مخاطب يا عارف به مضمون خبر هست يا نيست، در صورت دوم يا به کلي خالي الذهن است، يا اينکه نه از حکم اطلاعي دارد و نه از نقيض حکم، يا خالي الذهن نيست؛ بر تقدير دوم يا شاک است يا طلب؛ يعني مايل است که بر کيفيت خبر نفياً و اثباتاً واقف گردد، يا اينکه منکر مضمون خبر است؛ قسم اول را نظر به قلت فائده مورد توجه قرار نداده، فقط سه قسم ديگر را معتبر دانسته اند» (رجايي، 1359: 30). در کتب رايج معاني- بجز معدودي که بعداً خواهيم ديد- نه تنها حال شنونده به محدوده آگاهي و ناآگاهي محصور شده، بلکه واکنش گوينده نيز دقيقاً مشخص شده است: براي شنونده دانا کوتاه و براي شنونده ناآگاه دراز سخن بايد گفت! اما خواهيم ديد که گستره اقتضاي حال از اين محدوده بسيار فراتر مي رود.

2. 4 . برداشتي جديد و متناسب با نظر واضعان علم معاني از مفهوم اقتضاي حال
 

انتقاد عمده بر اين برداشتهاي شارحان از تعريف علم معاني اين است که آنان توجه نکرده اند که واضعان علم معاني با ژرف انديشي عالمانه و شگفت انگيزي در تعريف خود "حال" و "اقتضاي حال" را عام، کلي و بدون قيد و بند آورده و گفته اند: «سخن بايد مطابق با مقتضاي حال باشد».
به نظر ما نکته بسيار مهمي که در برداشتهاي رايج از علم معاني کاملاً ناديده گرفته شده و باعث بسياري از سوء برداشتها شده و باروري و زايايي اين شاخه علمي را از بين برده، در غفلت از همين نکته نهفته است. خوشبختانه در عصري هستيم که نظريه هاي نقد ادبي جديد و مطالعات و دست آوردهاي دانش زبان شناسي اين آمادگي ذهني را ايجاد کرده که بپذيريم "حال" يک کلمه و مفهوم آن بسيار گسترده است و مي توان آن را برابر حال و هوا، چگونگي اوضاع و به عبارت ديگر، موقعيت يا آنچه در اصطلاح زبان شناسان "بافت" (context) ناميده مي شود، دانست. اين موقعيت مي تواند شامل هر عنصري دخيل در ارتباط باشد، مي تواند شنونده، گوينده، موضوع، زبان، زمان، مکان و هر قرينه و پديده مؤثر ديگر را در بر بگيرد. پس بر خلاف تصور معمول در اذهان، حال را نبايد به حال مخاطب محدود کرد و حال مخاطب را نيز نبايد صرفاً در حدّ درجه اطلاع او از مفاد خبر محصور نمود.
حتي از لا به لاي برخي متون بلاغي سنتي مي توان فهميد که منظور از حال بسيار گسترده بوده يا لااقل در تعريف آن محدوديتي لحاظ نشده است، زيرا در تعريف حال گفته اند: «الحال هو الامر الداعي للمتکلم الي ايراد خصوصيه في الکلام» (الهاشمي، 1410: 46). به اين ترتيب: حال چيزي است که باعث و انگيزه خصوصيت و کيفيتي خاص در سخن مي شود. اين تعريف بسيار گسترده است و همين گستردگي مجال مي دهد که علم معاني بتواند به عنوان يک تئوري زباني و ادبي شامل بسياري از نکات گردد. بر اين اساس، علم معاني شناخت همه عواملي را که باعث مي شود سخن به طرزهاي گوناگون بيان شود، به عهده دارد. بر همين اساس، شميسا (شميسا، 1373: 27) ترجيح مي دهد "مقتضاي حال مخاطب" را توسع بخشد و از آن به "مقتضاي اوضاع و احوال" تعبير کند
پس بصراحت و با اطمينان مي توان ادعا کرد که در نظر همه سخن شناسان واقعي و با ذوق- هرچند بصراحت به توضيح و تشريح آن نپرداخته اند- "حال" بسيار گسترده تر و اعم از حال شنونده بوده و بر کليه عناصري که موقعيت ايراد سخن را به وجود مي آورد، دلالت داشته است.
براي اثبات اين مدعا کافي است که يکي از حکايات کتاب «چهار مقاله»ي عروضي را بدقت تجزيه و تحليل کنيم: وي در يکي از حکايات مقاله اول که به ماهيت دبيري و کيفيت دبير کامل اختصاص دارد، به واقعه کشته شدن "ماکان" سردار شورشي در روزگار امير نوح بن منصور و پيام کوتاه و مشهور اسکافي دبير؛ يعني «اما ماکان فصار کاسمه و السلام! (مشرف، 1386: 43) اشاره مي کند. اين جمله کوتاه قرنهاست به عنوان سخني بليغ زبانزد همگان است، اما اگر اکنون بخواهيم آن را براساس برخي برداشتهاي سطح يا ازعلم معاني بسنجيم، بايد بگوييم اين سخن بليغ نيست، زيرا با اينکه مخاطب- نوح بن منصور- کاملاً از خبر نا آگانه است و اشتياق شديدي هم براي شنيدن خبر پيروزي سپاهيانش دارد، اسکافي دبير به اختصار بسيار و با رمز با او سخن گفته است و حال شنونده را در نظر نگرفته است.
اما همچنان که قبلاً گفتيم، "حال" شامل همه عناصر صحنه و موقعيت وقوع سخن مي شود و اگر بر اين اساس سخن اسکافي را نقد کنيم، مي بينيم که بسيار بليغ و دقيقاً برابر مقتضاي حال است، زيرا موقعيت ارسال اين پيام موقعيت جنگي است و پيام را با «کبوتر ببايد فرستاد [و]... جمله وقايع را به يک نکته باز بايد آورد، چنانکه بر همگي احوال دليل بود و کبوتر بتواند کشيد» (همان: همان). بدين گونه است که "اسکافي دو انگشت کاغذ" بر مي گيرد و پيام خود را به زبان رمز بر آن مي نويسد، زيرا امکان آن هست که اين پيام به کساني برسد و عليه سپاه امير استفاده شود. بنابراين، بلاغت اسکافي در آن است که علي رغم همه محدوديتها، سخن خود را طوري ترتيب مي دهد که منظور فرستنده و گيرنده- که اطلاع از نتيجه اصلي جنگ بوده- کاملاً برآورده شود.
اکنون که دانستيم حال مفهومي عام است و شامل همه عناصر مؤثر در سخن مي شود، بايد در طرحي نوين بررسي کنيم که اين عناصر چيست و چگونه در شکل گيري طرز سخن تأثير مي گذارد. طبيعتاً براي تحليل يکايک عناصر اساسي سخن، همچون گوينده، مخاطب، موضوع، زبان، و بافت که در مباحث تحليل کلام به تفصيل مطالعه مي شود، به مجالي وسيع نياز دارد، اما اکنون بهتر است از ميان آنها تنها به بررسي هماهنگي و تناسب سخن با "موضوع" بپردازيم.

3. 4 . هماهنگي و تناسب سخن با موضوع و انواع آن
 

اولين و نخستين عاملي که در شکل و طرز سخن تأثير دارد، "موضوع" سخن است. توصيف و سخن گفتن از هر موضوع شکلي خاص را مي طلبد؛ به طوري که صورت سخن با محتواي آن هماهنگ باشد و تناسب داشته باشد. اين پديده در کتب معاني مسکوت مانده است و از آن ذکري نکرده اند. اما در کتاب معاني شميسا به اين نکته توجه شده و مفهوم گسترده تري از حال ارائه شده است و به حال نويسنده و موضوع اشاره و توصيه شده که: «تمام اجزاء يک اثر از لغات و تعابير گرفته تا تشبيهات و استعارات و غيره بايد در خدمت موضوع باشند» (صالحي، 1386: 3). البته، او به تفصيل به اين موضوع نپرداخته و به ذکر چند مثال، از جمله داستان مشهور مقابله سعدي با فردوسي در حکايت "مرا در سپاهان يکي يار بود" و تأثير اندک سخن وي به دليل استفاده از واژگان و تعبيرهاي غير حماسي که با موضوع مناسبت ندارد، بسنده مي کند.
هماهنگي سخن با موضوع خود بسيار گسترده و به عبارتي اصولاً غير قابل پيش بيني است، زيرا شاعر و نويسنده از هر امکاني زباني يا شگرد ادبي شناخته شده اي براي ايجاد آن بهره مي برد. از اين گذشته، شاعر خلاق و نوآور از اين هم فراتر مي رود و دست به آفرينش صناعات تازه اي مي زند يا دست کم ترکيب بديعي از شيوه هاي موجود رقم مي زند. در واقع، شاعر براي هماهنگي سخن با موضوع- امري که کليت آن در حيطه علم معاني و از مباحث بلاغي است- از شگردهاي زباني و ادبي خاصي بهره مي برد که تبيين آن در حوزه علم بديع يا صناعات ادبي قرار دارند. پس در واقع علم معاني اهداف کلي صناعات ادبي را ترسيم مي کند و علم بديع حوزه بررسي و شناخت صناعات ادبي است. ادراک درست و عميق اين مطلب نقش بسيار مهمي در فهم درست مباني روش شناسي علوم بلاغي دارد و با هدف نهايي و کلي اين مقاله نيز ارتباط اساسي دارد؛ زيرا از يک سو بروشني مرز دو شاخه علوم بلاغي يعني "معاني" را از "بديع" تفکيک مي کند و از سوي ديگر، پيوند و ارتباط اين دو شاخه را نشان مي دهد. بي توجهي به اين چهارچوب اساسي روش شناسانه مايه بسياري از ناتوانيها و سرگردانيها در کاربرد علوم بلاغي بوده است.(2)
با چنين دريافتي از رابطه منطقي صناعات ادبي و معاني از "جزيي نگري و محدود ماندن به آوا و واژه ها" (فتوحي، 1386: 25) که از آفتهاي بزرگ تحليل بلاغي سنتي است و علم بديع را عاري از جايگاهي استوار جلوه مي دهد، رهايي مي يابيم. براي نمونه، دانشجويان ممکن است صنعت تناسب يا مراعات النظير(3) را صرفاً آوردن چند کلمه مرتبط با يکديگر، مثل "غزال، کوه و بيابان" بپندارند و از سر اجبار آن را زيرا بنامند؛ در صورتي که اين تنها تشريح کالبد بي جان صنعت تناسب است و به هيچ وجه زيبايي خاصي ندارد.
در حقيقت، براي کشف زيبايي واقعي در تناسب بايد ديد شاعر اين کلمات متناسب را چگونه و به چه هدفي به کار گرفته است؛ مثلاً حافظ در مطلع غزل معروف خود با بهره گيري از تناسب ميان همين واژه هاي "غزال، کوه و بيابان" به زيبايي سروده است:

صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را
که سر به کوه و بيابان تو داده اي ما را

اما مسأله به همين سادگي نيست و در واقع لايه هاي ديگري از مراعات نظير در اين شعر وجود دارد: "سر به کوه و بيابان دادن" که پيش از هر چيز حرکت غزالان رعنا و مغرور را به ياد مي آورد، خود تعبيري زيبا و رايج است که سر به بيابان گذاشتن عاشق و در وهله بعد داستان گريز مجنون به صحرا از عشق ليلي را تداعي مي کند و ناگهان با به ميان آمدن نام ليلي در کنار غزال، چشمان سياه و آهو مانند او و سپس داستان مجنون و آهوي اسير صياد در ذهن مرتسم مي شود. در چنين بافتي تناسب خاص کلمه ديگر شعر؛ يعني "لطف" که نشانه مهر مجنون وار شاعر به معشوقه سرکش است نيز کشف مي شود. مجموعه اين تصاوير که از کنار هم گذاشتن واژه هاي متناسب ايجاد شده، حال و هواي خاصي به بيت مي بخشد. با وجود اين، اوج صنعت تناسب در اين بيت در چيز ديگري نهفته است.
معجزه واقعي مراعات نظير در کلمه "صبا" نهفته است که براي کشف رابطه آن بايد دنياي حافظ را شناخت. در اين دنياي شاعرانه صبا، نه تنها پيک پيام رسان عشاق، بلکه خود از عاشقان شوريده معشوفه است. به همين دليل، حافظ جاي ديگري خود و صبا را "دو عاشق سرگردان" خوانده:

من و باد صبا- مجنون!- دو سرگردان بي حاصل
من از افسون چشمش مست و او از بوي گيسويش

يا خود را همراه و هم عنان باد شمال دانسته:

اگرچه در طلبت هم عنان باد شمالم
به گرد سرو خرامان قامتت نرسيدم

پس ناگهان تصوير کامل بيت «صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را/ که سر به کوه و بيابان تو داده اي ما را» به کمال آشکار مي شود. در واقع، "ما" در اين بيت هم شامل شاعر و هم شامل صبا مي شود و و صف حال بسيار لطيفي از شاعر و باد صباست که هر دو در گردباد شور و جنون عشق همچون غزالان سر به صحرا گذاشته اند. بدين ترتيب، بين يکايک کلمات اين بيت مراعات نظير وجود دارد و رابطه معنايي واژه هاي آن بسيار فراتر از صرف چيدن چندين کلمه متناسب با يکديگر است.
مثال بالا بخوبي نشان مي دهد که ادراک شاعر و خواننده از مفهوم صناعات ادبي چقدر مي تواند ارتقا يابد و زيبايي بيافريند، اما مسلم است که حد اين زيبايي بستگي به آن دارد که شاعر تا چه حد توانسته از شگردهاي زباني و ادبي در جهت هماهنگي سخن با اجزاي تشکيل دهنده آن و از جمله هماهنگي با موضوع که اصل مهمي در علم معاني است، بهره برداري کند.
بنابراين، هماهنگي سخن با اجزاي آن مي تواند انواع و اقسام مختلفي داشته باشد. برخي از اين هماهنگيها بسيار شناخته شده و گروهي ديگر ناشناس تر مانده اند و برخي ديگر شايد هنوز کشف نشده باشند، اما چيزي که تاکنون از آن غفلت شده، تدوين و طبقه بندي اين شيوه ها تحت يک عنوان کلي است به طريقي که بتواند کارکرد درست آنها در متن ادبي را که همانا هماهنگي سخن با موضوع است، نشان دهد.
اکنون که اهميت و جايگاه طبقه بندي هماهنگي و تناسب سخن با موضوع آشکار شد، لازم است در عمل بکوشيم تا با جست و جوي نمونه هايي از اين هماهنگي، از ترتيب انواع آن يک دسته بندي اوليه ارائه دهيم. در يک بررسي کلي، مهمترين انواع اين هماهنگي را مي توان به اقسام زير تقسيم کرد:
 

1 - 3 -4 تناسب سخن با موضوع در سطح خط
 

تخيل شاعران باعث شده که حتي خط و نوشتار را براي القاي هماهنگي شکل و محتوا به کار گيرند؛ چنانکه در کتابهاي شعر گاهي به اشکالي بر مي خوريم که اصطلاحاً به آنها خط نگاري گفته اند. در ميان خوشنويسان شرق اين کار سنتي ديرينه دارد؛ چنانکه عبارت «بسم الله الرحمن الرحيم» را به شکل پرنده اي مي نويسند که اصطلاحا به "مرغ بسم الله" معروف است و يا جمله "لافتي الّاعليّ[ع] لاسيف الّا ذوالفقار" را به شکل يک شمشيري دو دم نقش مي زنند. بديهي است که ارزش چنين تفننهاي ادبي و هنري مورد بحث نيست و غرض اصلي از ذکر اين موارد تأکيد بر اين نکته است که هنرمندان حتي با وسائلي بيرون از حيطه معمولي کار، خود سعي در هماهنگ کردن اثر خود با "موضوع" آن دارند. اين شگرد در ادبيات غرب نيز وجود دارد؛ مثلاً در يکي از اين نوع خط نگاريهاي شاعرانه، گيوم آپولينر، شاعر فرانسوي کلمات جمله: "قلب من چون شعله اي است باژگونه" را در قالب شکل يک قلب نوشته که شبيه شعله واژگونه شمع نيز هست (پيا، 1372: 196 و 311). اين کار در غرب سابقه طولاني دارد؛ چنانکه مثلا مي دانيم که شاعر انگليسي رابرت هر يک در قرن هفدهم جملات يکي از اشعار مذهبي خود را به شکل يک صليب نوشته است
(Segel, 1974: p. 149).

2 -3 -4 تناسب سخن با موضوع در سطح آواها
 

پس از خط نوبت به "آواهاي زبان" مي رسد. بسياري معتقدند که در برخي اشعار هماهنگي عجيبي بين اصوات واژه ها و موضوع شعر برقرار است؛ «چنانکه آواز رها شدن تير از کمان را در اين ابيات فردوسي و از توالي و تکرار حروفي چون "چ" و "خ" مي توان شنيد (شفيعي کدکني، 1370: 322):

بماليد چاچي کمان را به دست
به چرم گوزن اندر آورد شست

ستون کرد چپ را و خم کرد راست
خروش از خم چرخ چاچي بخاست"

همچنين صداي کشيده شدن شمشير از غلاف بروشني در مصرف دوم بيت زير از مثنوي معنوي با تکيه بر خروف "ز، ف" و تکرار "ش" به گوش مي رسد:

در غزا بر پهلواني دست يافت
زود شمشيري کشيد و بر شتافت

از اين نوع هماهنگي نيز نمونه هاي بسيار مي توان آورد، اما قضاوت درباره آن بيشتر جنبه ذوقي دارد. موريس گرامون (Maurica Grammont) براي نشان دادن اين صناعت ادبي در زبان فرانسه بيت زير را از لامارتين (Lamartine) شاعر معروف فرانسوي مثال مي زند:
Cette heure a pour nos sens des impressions douces
Comme des pas muets qui marchent sur des mousses
 

در اين بيت با ترجمه "اين دم بر حس ما تأثيري ملايم دارد/ مانند گام هايي بي آوا بر خزه ها". شاعر ابتدا درباره تأثيري ملايم و آرام سخن مي گويد و آنگاه با تکرار حرف آرام "m" ذهن خواننده به سمت ادراک خاصي از تأثير ملايم مصرع دوم هدايت مي شود. گرامون در بررسي اين شگرد ادبي معتقد است که در واقع اين معناست که اصوات و حروف شعر را به سوي هماهنگي سوق مي دهد و تا معني چنين انگيزه اي ايجاد نکند، ذهن اين هماهنگي بين صوت و معنا را حس نخواهد کرد (Raymond, 1970: p. 226).
 
عامل ديگري که هماهنگي بين اثر ادبي و موضوع آن را پديده مي آورد، تقليد استادانه طرز تلفظ و اداي کلمات ديگران است. قاآني شيرازي، مشهورترين شاعر قرن سيزدهم در يکي از قطعات خود طرز سخن گفتن اشخاص الکن را چنين تقليد کرده است:

پيکري لال، سحرگاه، به طفل الکن
مي شنيدم که بدين نوع همي راند سخن

کاي ز زلفت صصصبحم شاشاشام تاريک
وي ز چهرت شاشاشامم صصصبح روشن

تتترياکيم و پيش ششهد للبت
صصصبر و تاتاتابم رررفت از تتتن

طفل گفتا: مممن را تتقليد مکن
گگگم شو ز بر اي کککمتر از زن

مي ميخواي مممشتي به ککلت بزنم
که بيفتد مممغزت مميان ددهن
(شفيعي کدکني، 1373: 66)

علاوه بر تقليد سخن گفتن اشخاص، شعرا آواي حيوانات و يا ديگر پديده هاي طبيعي را نيز از طريق هماهنگي کلمات با موضوع سخن توصيف کرده اند؛ مثلاً در رباعي زير از خيام:

آن قصر که بر چرخ همي زد پهلو
بر درگه او شهان نهادندي رو

ديديم که بر کنگره اش فاخته اي
بنشسته همي گفت که "کوکوکوکـو؟"

آواي فاخته به طرزي زيبا در سخن درج شده و چه بسا شنونده براي بار اول متوجه اين نکته ظريف نشود. ناصرخسرو همين کار را در مورد انعکاس صوت در گنبد کرده، پژواک جمله خود را به حظيره (قبرستان و گنبد) نسبت مي دهد(شفيعي کدکني، 1373: 73):

رفتم سوي حظيره و بگريستم بزار
از بهر دوستان که اسير فنا شدند

"ايشان کجا شدند؟" چو گفتم، حظيره نيز
داد از صدا جواب که "ايشان کجا شدند؟

اخوان ثالث هماهنگي زيبايي از اين دست را در شعر زير ايجاد کرده است:
سخن مي گفت- سر در غار کرده- شهريار شهر سنگستان
سخن مي گفت با تاريکي خلوت
حزين آواي او در غار مي گشت و صدا مي کرد:
"- غم دل با تو گويم غار!
بگو آيا مرا ديگر اميد رستگاري نيست؟
صدا نالنده پاسخ داد: "... آري نيست!" (همان: همان)
پس مي بينيم که شعرا سعي دارند با استفاده از هر وسيله(خط، تقليد آواها،...) آثار خود را با موضوع آنها هماهنگ کنند.
عامل مهم ديگري که هماهنگي زبان و موضوع سخن را شکل مي دهد، "لحن کلام" است که خود مي تواند موضوع تحقيقي جداگانه قرار گيرد، زيرا از يک سو اصولاً در زبان فارسي لحن نقش بسيار مهمي دارد و با تغيير لحن جمله ها چه در گفتار، چه در نثر و چه در شعر مي توانند معني کاملاً متفاوتي پيدا کنند، اما بايد توجه داشت که اين گونه کاربرد لحن که زبان شناسان معمولاً آن را تکيه مي خوانند، يا آن گونه از لحن که در واقع تفاوت در مکثهاي بين کلمات است که گاه نقش يک کلمه را در جمله تغيير مي دهد، فعلاً هيچ کدام مورد نظر ما نيستند و به دستور و زبان شناسي زبان فارسي مربوط مي شوند.
آنچه مورد نظر ماست و تاکنون چندان توجهي به آن نشده، توجه به لحن از منظر علم معاني و صنايع ادبي و کارکردهاي مختلف ادبي و نمايشي آن است. هماهنگي لحن کلام با موضوع جلوه هاي گوناگوني مي تواند داشته باشد و هر بيت زيبا اگر با لحن مناسب بيان شود، خود همچون نمايش راديويي کوتاهي جذاب خواهد بود.
بارزترين جلوه ادبي لحن، آن است که گوينده اي متني جدي را با لحني اجرا کند که کاملاً با لحن کلي قرائت يک قطعه طنز متفاوت باشد. شنونده حتي اگر در فاصله اي باشد که صداي گوينده را در حد تشخيص کلمات نشنود، اما به صرف شنيدن لحن و آهنگ کلام مي تواند جدي بودن يا شوخي بودن موضوع سخن را مشخص کند و حتي اگر دقيق باشد، مي تواند درجات جدي بودن يک متن را از طرز قرائت گوينده اندازه گيري کند.
انسانها خود در حالتهاي مختلف درجات آهنگ کلام را برحسب موقعيت تعيين مي کنند؛ مثلاً اگر کسي در حين مسافرت با قطار آتشي را در مزارع بيرون ببيند و بگويد: «آتش.» لحن او کاملاً فرق دارد و فقط براي اشاره بدان است؛ اما اگر همين مسافر آتش را در درون کوپه قطار ببيند، چون قصد اخطار و کمک خواهي دارد، کلمه "آتش!" را با جدي ترين لحن ادا مي کند.
بنابراين، خواننده در اين قسمت نقش بسيار فعالي دارد. خواننده در خواندن شعر و مخصوصاً شعر آن گروه از شاعراني که به لحن جمله هاي خود بيشتر توجه داشته اند، بايد به اين نکته دقت بسيار کند. در واقع خواننده هم بايد بتواند در خيال خود لحن مناسبي براي هر شعر (يا هر بيت، مصرع و يا حتي هر عبارت و کلمه) تخيل کند و هم قادر باشد همچون گوينده اي مجرب در قرائت خود آن لحن را اجرا کند؛ و مثلاً بداند که بيت زير از حافظ در هر بخش، زير و بم هاي متفاوت دارد که شرح مشخص ترين آنها عبارتند از:
تو همچو صبحي! [با لحن تحسين و شگفتي]
و من شمع خلوت سحرم [با فروتني و عجز]
تبسمي کن [با شادي و خواهش]
و جان بين که چون همي سپرم[با رضايت و تسليم]
بي شک، تصور چنين زير و بم هايي در شعر بيشتر به خواست، تخيل و ذوق خواننده بستگي دارد و اجراي آنها نيازمند توان و تجربه اي خاص است؛ اما شک نيست که بخش بزرگي از زيبايي و لذت ذهن مرهون همين ويژگي پايان ناپذير است.(4)
البته، در شعر و ادبيات نقش لحن بيشتر به عهده وزن شعر گذاشته مي شود، زيرا هر وزني تأثيري خاص ايجاد مي کند. بعضي از اوزان شاد و نشاط آور، بعضي حماسي و بعضي ديگر آرامبخش اند. گذشتگان به اين نقش زبان توجه بسيار کرده اند؛ چنانکه خواجه نصيرالدين طوسي در کتاب اساس الاقتباس وقتي که عوامل مؤثر در ذهن و خيال را برمي شمارد، اولين آنها را به وزن اختصاص مي دهد. او مي نويسد: «اموري که اقتضاء تخيل کند در قول چهار چيز بود:
الف. عدد زمانهاي قول بر وجهي ايقاعي يا نزديک به آن، و آن وزن بود...» (طوسي، 1361: 587)
در ميان نثر نويسان نيز کساني هستند که وزن کلام را با موضوع سخن هماهنگ مي کنند و با اين کار سعي دارند به بليغ ترين شکل ممکن در باب آن موضوع سخن بگويند و خوشبختانه هم در کتابهاي قديم و هم در کتابهايي که اخيراً پيرامون عروض و وزن و موسيقي شعر نوشته شده، در اين باب به تفصيل بحث شده است. به همين دليل، در اينجا توضيح بيشتر ضرورتي ندارد، بويژه آنکه در اين مبحث ما فقط قصد برشمردن عواملي را داريم که شاعر يا نويسنده يا هر سخنگوي ديگر مي تواند از آن در هماهنگ کردن زبان با مقتضاي حال موضوع سخن خود بهره جويد.
 

3-3- 4 تناسب سخن با موضوع در سطح واژگان
 

همه مواردي که تاکنون برشمرديم، مربوط به چگونگي هماهنگ کردن زبان و موضوع گفتار از طريق آوا و اصوات و لحن و آهنگ بود. پس از اين مرحله بايد به واژه ها و چگونگي نقش آنها در اين نوع هنگاهنگي پرداخت. از قديم الايام در کتابها آورده اند که واژه ها، ويژگيها و خواص گوناگون دارند و هرکدام را بايد برحسب تناسب با سخن به کار برد. در علم معناشناسي (semantics) نيز به تفصيل از ويژگيهاي معنايي و تفاوت کاربرد واژه ها بحث مي شود؛ مثلاً واژه هاي مرگ، هلاکت، اعدام، قتل، شهادت، رحلت و فوت همه در معني اصلي؛ يعني مردن يکسانند، اما هر کدام از آنها معاني ضمني ديگري بهمراه دارند که محدوده استعمال آنها را مشخص و محدود مي کند. متکلم بليغ بايد بکوشد از گونه هاي مختلف کلمات هم معني، واژه اي را برگزيند که کاملاً با مقتضاي حال از هر نظر مطابقت داشته باشد؛ مثلاً ممکن است کسي بخواهد حال شخصي را شرح دهد که بدون هيچ گناه و تقصير و بدون اينکه هيچ دخالتي در کار داشته باشد، کشته شده است. در اين صورت هيچ کدام از کلماتي که در بالا ذکر کرديم، مناسب حال او نيست. کلمه دقيق براي بيان اين مطلب "قرباني شدن" است.
نوع ديگر هماهنگي لفظ با موضوع آن است که هر شاعر يا نويسنده بايد بکوشد تا همه الفاظي را که به کار مي برد، با کل اثر او هماهنگ باشد؛ چنانکه شاعر حماسي حتي در لحظاتي که به توصيف موضوعات غيرحماسي در اثر حماسي خود مي پردازد، بايد الفاظي به کار برد که با روح حماسي اثر هماهنگ باشد. کساني که اين تناسب را رعايت نکرده اند، مورد انتقاد واقع شده اند؛ چنانکه به اسدي طوسي ايراد گرفته اند که چرا توجه نداشته است که لغات مربوط به بزم و مجلس باده خواري با موضوع اثر و نوع ادبي حماسه (گرشاسبنامه) تناسب و همخواني ندارد، در صورتي که درباره شاهنامه گفته اند: «مي توان گفت که تمام تشبيهات و استعارات و تعبيرات فردوسي حماسي است و حتي پيري خود را هم با لغات و جملات و لحن حماسي وصف مي کند:

چو آمد به نزديک سر تيغ شست
مده مي که از سال شد مرد مست"
(شميسا، 1373: 34)

از انواع ديگر راههاي هماهنگي لفظ و موضوع در سطح کلمه آن است که گوينده واژه اي را به کار برد که همان صفتي را که مي خواهد بيان کند، دارا باشد؛ يعني خود کلمه همانند آن صفت باشد؛ مثلاً مترجم تاريخ يميني وقتي که مي خواهد بگويد وزير به من گفت در ترجمه اين کتاب از کلمات ناخوشايند و کم استعمال دوري کن، صفت "ناخوشايند" را با يک کلمه واقعاً "ناخوشايند" بيان مي کند تا بدين ترتيب به خواننده نشان دهد که تا چه حد ممکن است يک کلمه غريب و ناخوشايند باشد. او براي اين منظور مي نويسد:
«دستور دولت... اشارت کرد که آن را... به پارسي نقل کني و از اسلوب کتّاب فراز نشوي و از تکلف و تصلّف مجانبت نمايي و به الفاظي "بشع" و لغاتي غريب تمسک نسازي»؛ يعني در واقع کلمه "بشع" واقعاً بشع و ناخوشايند است (همان: 59).
کاربرد ديگر کلمه براي هماهنگي با موضوع، تکرار واژه ها براي توصيف يک پديده تکراري است؛ مثلاً کمال الدين اصفهاني در شعر بلندي که در باره "برف" سروده، کلمه برف را رديف قرار داده و آن را در همه ابيات آورده است؛ گويي با اين کار مي خواهد بارش مداوم برف را در ستون دراز رديف هاي شعر القا کند(ضمناً اين کار خود نوعي خط نگاري در شعر به شمار مي آيد؛ همانند شعري که گيوم آپولينر در وصف باران سروده و آن را به صورت رگبارهايي بر صفحه نوشته است):

هرگز کسي نديد بدين سان نشان برف
گويي که لقمه اي ست زمين در دهان برف

مانند پنبه دانه که در پنبه تعبيه است
اجرام کوههاست نهان در ميان برف

چاه مقنع است همه چاه خانه ها
انباشته به جوهر سيماب سان برف

بي نيزه هاي آتش و بي تيغ آفتاب
نتوان به تير ماه کشيدن کمان برف

از بس که سر به خانه هر کس فرو کند
سرد و گران و بيمزه شد ميهمان برف

گرچه سپيد کرد همه خان و مان ما
يا رب سياه باد همه خان و مان برف

 

4 -3- 4 تناسب سخن با موضوع در سطح جمله
 

چنانکه در آغاز بحث ديديم، در کتابهاي معاني تنها به حال مخاطب و شنونده توجه مي کردند و عکس العمل گفتاري گوينده را در ايجاز و مساوات و اطناب خلاصه مي کردند و اصولاً توجهي به اين نکته نداشتند که اقتضاي هر "موضوع" ممکن است باعث ايجاد تغييراتي در سخن شود. اکنون پس از بررسي سطوح مختلف زبان و تغييرات آن در ارتباط با موضوع سخن به سطح انشاي جمله رسيده ايم.
جمله به چند شکل مي تواند تغيير کند: الف) اجزاي آن جا به جا شود (تقديم و تأخير)؛ ب) با ديگر جملات بپيوندد يا از آنها بگسلد(فصل و وصل) ج) جمله ممکن است به صورت مختصر يا طويل درآيد (ايجاز و اطناب درون جمله)؛ د) تعداد جمله ها کمتر يا بيشتر شود (ايجاز و اطناب در کلام). بررسي دقيق چگونگي تغييرات عمدي جمله و ارکان آن از طرف گوينده، به فرصت و زمان کافي و مطالعه نمونه هاي بيشتري از نظم و نثر ادبي و نيز دقت در زبان روزمره مردم احتياج دارد. به همين خاطر در اين جا تنها به ذکر نمونه اي اکتفا مي کنيم که نشان مي دهد چگونه نويسنده براي هماهنگي با موضوع سخن را مختصر و موجز آورده است.
در مرزبان نامه داستان موشي نقل شده که ماري خانه او را به اشغال درمي آورد. موش در جستجوي حيله و راهي است که مار را از بين ببرد. روزي باغبان را مي بيند که در گوشه اي از باغ خوابيده است. تصميم مي گيرد به هر حيله شده، باغبان را بر سر مار که در گوشه ديگري از باغ خفته بياورد تا به دست او مار را بکشد. براي اين کار چند بار بر شکم باغبان مي پرد و او را بيدار مي کند و آنقدر اين کار را ادامه مي دهد که باغبان عصباني شده چوبدستي اش را آماده مي کند و دوباره خود را به خواب مي زند تا با آن موش را بکوبد. موش اين بار هم بر شکم باغبان مي پرد. باغبان برمي خيزد و با چوب موش را دنبال مي کند. موش عمداً در مسيري مي رود که مار در انتهاي آن خفته است. وقتي که موش مطمئن مي شود که باغبان مار را ديده، در سوراخي فرو مي خزد و باغبان را با مار تنها مي گذارد. حال ببينيم در مرزبان نامه جملات مربوط به کشتن مار چگونه ترکيب شده است. داستان را از هنگام برخاستن باغبان دنبال مي کنيم: «باغبان از جاي بجست و از غيظ حالت زمام سکون از دست رفته، در دنبال موش مي دويد. او به هروله و آهستگي مي رفت تا به نزديک مار رسيد. همان جايگاه به سوراخي خزيد. باغبان بر مار ظفر يافت. سرش بکوفت و بازگرديد» (شفيعي کدکني، 1370: 171).
فرض کنيم نويسنده نوشته بود: (همان جايگاه به سوراخي خزيد. باغبان در جستجوي پيدا کردن او به هر طرف نگاه کرد. ناگهان مار را ديد. تصميم گرفت فعلاً موش را بگذارد و مار را بکشد. از اين رو با چوب محکم بر سر مار کوفت و او را کشت.) نويسنده اين جملات توضيحي و مياني را حذف کرده است، زيرا اقتضاي موقعيت در داستان آن است که باغبان بسرعت مار را بکشد، چون از طرفي موش دقيقاً باغبان را به سمت مار هدايت کرده است و ديگر لازم نيست ديدن مار از طرف باغبان شرح شود. از طرف ديگر، چه بسا که مار در همان لحظه بيدار شده و آماده فرار شود که چوب باغبان بر سرش فرو مي آيد. پس چنانکه مي بينيم، زبان در اين قطعه کاملاً با عمل هماهنگ است و با دقت در آن مي توان به زيبايي و ظرافت بيش از حد آن پي برد که چگونه سرعت برق آساي عمل کشتن مار در ايجاز زبان انعکاس يافته است.
اطناب نيز مي تواند القاي کندي و کم سرعتي کند؛ چنانکه در همين حکايت موش و مار نويسنده مي توانست در توصيف کم سرعتي موش به جاي اينکه بنويسد: «او به هروله و آهستگي مي رفت»؛ يعني هم «هروله» و هم "آهستگي" را در جمله بياورد، مي توانست بنويسد او به هروله مي رفت. اما اقتضاي سخن آن است که آهستگي حرکت موش با دو کلمه کشدارتر شود.
يکي از عاليترين نمونه هاي بهره گيري درست و بجا از ايجاز و تناسب آن با موضوع سخن ابياتي مشهور از شاهنامه است که چگونگي تيرافکندن رستم به سوي اشکبوس را بيان مي کند. فصاحت و بلاغت اين ابيات جنبه هاي مختلف دارد، اما در اينجا صرفاً از لحاظ تناسب طول کلام با موضوع مطرح مي شود. در شاهنامه اساساً اين موضوع در دوازده مصراع سروده شده که يازده مصراع به مقدمه مفصلي اختصاص دارد که تنها گذاشتن تير در کمان را با تکيه بر کوچکترين جزئيات شرح مي دهد و فقط مصراع آخر به حرکت تير و گذر کردن آن از سينه اشکبوس و بيرون آمدنش از مهره پشت وي اختصاص دارد. طراحي اين صحنه در شعر فردوسي نمونه هاي موفق تدوين در فيلم هاي سينمايي را تداعي مي کند:

تهمتن به بند کمر برد چنگ
گزين کرد يک چوبه تير خدنگ

يکي تير الماس پيکان چو آب
نهاده بر او چار پر عقاب

کمان را بماليد رستم به چنگ
به شست اندر آورد تير خدنگ

ستون کرد چپ را و خم کرد راست
خروش از خم چرخ چاچي بخاست

چو سوفارش آمد به پهناي گوش
ز شاخ گوزنان برآمد خروش

چو بوسيد پيکان سر انگشت اوي
گذر کرد بر مهره ي پشت اوي
(فردوسي، 1374: 196)

در شاهد بالا، شاعر فاصله اي را که پيکان از زمان رها شدن از کمان تهمتن تا سينه اشکبوس طي مي کند، حذف کرده تا نهايت مهارت تير افکن را که همان «سرعت و رسيدن به هدف و گذر از آن» است، بيان کند. او در سخن معجزه آساي خود حتي نامي از سينه اشکبوس نمي برد و تنها بيرون آمدن تير از مهره پشت او را نشان ميدهد. اين مثال بخوبي نشان مي دهد که هماهنگي سخن با موضوع خود چگونه مي تواند زيبايي بيافريند.
 

نتيجه گيري
 

با آنچه گفته شد، اکنون بخوبي مي توان بخشي از افق هاي گسترده علم معاني و ظرفيت بالقوه آن را براي تحليلهاي ادبي مشاهده کرد. به طور خلاصه ديديم که حال و اقتضاي حال، به طور کلي هر عنصري است که در شکل دادن به حالت هاي مختلف زبان مؤثر است. در اين مقاله عنصر "موضوع" سخن و چگونگي هماهنگي آن زبان در کلام بليغ را با آوردن مثالهايي نشان داديم، اما جاي آن است که به عناصر مهم ديگري که در کم و کيف سخن تأثير مي گذارند نيز توجه کافي شود.
امروزه در برداشتي کلي از معاني و انطباق آن با احتياجات روز و اطلاعات جديد مي توان آن را تا حد يک چهار چوب تئوريک ادبي و زباني گسترش داد که همه جنبه هاي کلام بليغ را بسنجد و همه ابزارهاي بلاغت را که در زبان به کار گرفته مي شود يا مي تواند به کار گرفته شود، بررسي کند. ضرورت اين گسترش را سالها قبل کساني چون امين الخولي، نويسنده مصري احساس کرده و ابرزا نموده اند. او در مقاله اي که در ذيل عنوان "البلاغه" در دائره المعارف الاسلاميه نوشته آورده است:
«قصر القدماء البحث البلاغي علي الالفاظ من حيص ادائها للمعاني الجزئيه بالجمله الواحده او الجمل المتصله في معني واحد؛ و لم يجاوز ذلک،... اما المعاني الادبيه، و الاغراض الفنيه التي هي روح الفن القولي و مظهر عظمه الاديب، و أثر ثقافه و شخصيته، فلم ينظروا فيها. و لابد أن نفرد المعاني بالبحث المستقل بعد بحث الالفاظ، مفرده و جملا و فقرا... فنعلم الدارس کيف يصححها و کيف يرتبها، و يعرضعها؛ و ما الي ذلک. و اذا استع البحث البلاغي فشمل مع الالفاظ المعاني جزئيه و کليه، و شمل مع الجمله اللفظه المفرده، ثم جاوز هما الي الفقر و القطع الادبيه و الاساليب....» (الخولي، 1971: 72).
امين خولي اصرار دارد که مرزهاي محدود علم معاني رايج در کتب درسي باز و گسترده شود. او خطوط بسيار کلي اين کار را ترسيم کرده است و از سخنان او برمي آيد که بيشتر از هر چيز به نقد ادبي و سبک شناسي نظر دارد. اما به عقيده ما معاني تونايي بالقوه آن را دارد که از اين نيز گسترده تر شود؛ به حدي که شاخه هاي ديگري را نيز در برگيرد؛ به طوري که دانشجو و مدرس ادبيات بتوانند همه آموخته هاي خود در شاخه هاي مختلف را در شبکه طرحي منسجم و جامع از نو سازماندهي کنند و از فوايد آن در نقد ادبي سبک شناسي و فهم متون کهن و جديد بهره مند شوند.
هر چند بي توجهي به ميراث ارزشمند علوم بلاغي و مخصوصاً علم دقيق معاني و در آميختن آن با برداشتهاي جزيي و سطحي معلول نگرشي است که در عصر انحطاط علمي، دانش را يکسره به درس فروکاسته است؛ اما اکنون اين کمبود را بايد با نقد و بررسيهاي شجاعانه، مبتکرانه و سنجيده جبران کرد. خوشبختانه، در قرن حاضر توجه عميق به اين دانشها و کاربرد آن در متون ادب فارسي بتدريج افزايش يافته است و در کتاب و مقاله هاي مرتبط با اين موضوع مباحث مفيدي ديده مي شود که استمرار آن همراه با بحث و انتقاد سازنده مي تواند بسيار کارساز باشد.
جستار حاضر و نمونه هايي که شاهد آورده شد، نشان داده که هر چند در برداشتهاي سنتي از بلاغت معمولاً اقتضاي حال را بيشتر به معني اقتضاي حال مخاطب تفسير مي کرده اند، اما امروزه با تکيه بر مطالعات زبان شناسي و نقد جديد، دامنه اين مفهوم را تا به عناصر ديگر سخن؛ يعني عواملي چون گوينده، موضوع و زبان نيز مي توان گسترش داد. بر همين اساس، با نگاهي تازه انواع هماهنگي سخن با موضوع خود در سطوح مختلف زبان نشان داده شد. از سوي ديگر، براساس همين نگاه به مباني علم بيان، تبيين تازه و مناسبي نيز از رابطه منطقي صناعات ادبي و بديع با علم معاني ارائه شد و با مثالهايي از شعر حافظ نشان داده شد که چگونه بايد رابطه عميق صنايعي، چون تناسب را با اصول کلي و کلان بلاغت بررسي کرد.
جالب اينکه در نوشته هاي مربوط به بلاغت سنتي، نه تنها شاهدي مبتني با مخالفت با اين ديدگاه نو ديده نمي شود؛ بلکه برعکس از مثالهايي که در اين متون يافت مي شود(مثلاً حکايت ماکان) مي توان نمونه هاي بسياري يافت که نگرش قدما نيز بدون آنکه بدان تصريح کرده باشند، به همين گونه بوده است.

پي نوشت ها :
 

* استاديار زبان و ادبيات فارسي دانشگاه شيراز
1- البته بررسي وضيعت پژوهش و آموزش معاني يا به طور کلي علوم بلاغي و شيوه تدريس و متون درسي آنها در دانشگاهها و تحولات و فراز و نشيبهاي همه اين عوامل در دهه هاي اخير، موضوعي است که خود مجال جداگانه اي مي طلبد؛ اما نمي توان کتمان کرد که به دلايل عديده علم معاني که به درستي در برنامه رشته ادبيات در زمره دروس الزامي به شمار مي رود، گاه در عمل آنچنان که شايسته آن است، تدريس نمي شده است. تا جايي که شميسا که خود نقش مؤثري در تدوين متون درسي جديد علوم بلاغي داشته، درباره آن گفته است: «معاني، از دروسي است که معمولاً به علت فقدان يک متن درسي مناسب، جدي گرفته نمي شود و غالباً به جاي آن بيان تدريس مي کنند و آن مختصري هم که تدريس مي شود، معمولاً مفيد فايده اي نيست» (شميسا، 1373: 9). خوشبختان امروزه وضعيت تا حد زيادي تفاوت کرده، اما نياز به بازنگري جدي و مستمر در اين زمينه همچنان ضرورت دارد.
2- نويسنده کتاب نقد بديع نيز در اواخر کتاب خود (ص162) هنگام تحليل غزلي از سعدي در عمل متوجه اين اشکال شده، در تشريح آن مي نويسد: «... شايد درست نباشد بگوييم فلان قسمتها بلاغت است و فلان قسمتها صنعت بديعي. حقيقت مطلب هم همين است و جداسازي بديع از بلاغت صرفاً از لحاظ متدولوژي علوم ادبي است» (فشارکي، 1379: 161).
3- براي ديدن مجموعه تعريفها و نمونه هايي که از تناسب و مراعات نظير در کتب مختلف بديع آمده، بنگريد به: مرتضايي، جواد، "نقد و تحليل و بررسي تناسب در سير تاريخي و روند دگرگوني ها"، مجله علمي- پژوهشي دانشکده ادبيات و علوم انساني دانشگاه اصفهان، دوره دوم، شماره چهل و نهم، تابستان 1386، صص107-121.
4- براي يافتن رويکردي جديد به اين موضوع و نمونه هاي آن رجوع شود به: اميني، محمدرضا. «تاملي در جنبه هاي نمايشي ادبيات فارسي، مجله علوم اجتماعي و انساني دانشگاه شيراز»، دوره بيست دو دوم، شماره اول، بهار 1384، (پياپي 42)، ويژه نامه زبان و ادبيات فارسي، صص203-216.
 

منابع:
1- پيا، پاسکال. (1372). گيوم آپولينر در آيينه آثارش، ترجمه م. ع سپانلو، تهران: گونه.
2- تجليل، جليل. (1363). معاني و بيان، مرکز نشر دانشگاهي، چاپ دوم.
3- تفتازاني و ديگران. (بي تا). شروح التلخيص، لبنان، بيروت: دارالکتب العميته.
4- جهاد، لاله. (1387). «بررسي نظريه ارتباط کلامي ياکوبسن در علم معاني»، کتاب ماه ادبيات، شماره 15، پياپي 129، صص5-11 .
5- الخولي، امين. (1971). دائره المعارف الاسلاميه، مدخل "بلاغه"، القاهره: دارالشعب.
6- الدينوري، ابن قتيبه، ابي محمد عبدالله بن مسلم بن قتيبه. (بي تا). عيون الاخبار، مصر: وزاره الثقافه و الارشاد القومي المؤسسه المصريه العامه.
7- ذاکري، مصطفي. (1385). «تاريخچه علوم بلاغي»، آينه ميراث، دوره جديد، سال چهارم، شماره اول، پياپي 32، صص93-109 .
8- رجايي، محمد خليل. (1389). معالم البلاغه، شيراز: دانشگاه شيراز، چاپ سوم.
9- رسولي، حجت. (1380). «ريشه يابي مباني علم ارتباطات در دانش بلاغت»، مجله دانشکده ادبيات و علوم انساني دانشگاه تهران، پياپي 160، صص 309-326 .
10- رضانژاد [نوشين]، غلامحسين. (1367). اصول علم بلاغت، انتشارات الزهراء.
11- روبينز، آر. اچ.. (1370). تاريخ مختصر زبانشناسي، ترجمه علي محمد حق شناس، تهران: نشر مرکز.
12- روشن، محمد. تصحيح(1367). مرزبان نامه، نشر نو.
13- شفيعي کدکني، محمدرضا. (1370). موسيقي شعر، تهران: انتشارات آگاه، چاپ سوم.
14- _________ (1373). مفلس کيميا فروش، نقد و تحليل شعر انوري، تهران: انتشارات سخن.
15- شميسا، سيروس. (1370). بيان، تهران: انتشارات فردوس.
16_________. (1373). معاني، تهران: نشر ميترا.
17- صالحي، فاطمه، «علم معاني و دستور نقش گراي هليدي». (1386). کتاب ماه ادبيات، شماره 8، پياپي 122، صص 32-41 .
18- صفا، ذبيح اله. (1363). تاريخ ادبيات در ايران، ج2، تهران: فردوسي.
19- صيادکوه، اکبر. (پاييز، 1385). «جايگاه رعايت مقتضاي حال و مخاطب در نظريه هاي ادبي سنتي و نوين»، مجله علوم اجتماعي و انساني دانشگاه شيراز، دوره بيسست و پنجم، شماره سوم، پياپي 48، صص 117-132 .
20- ضيف، شوقي. (1992). البلاغه تطور و تاريخ، دارالمعارف، الطبعه الثامنه.
21- طوسي، خواجه نصيرالدين. (1361). اساس الاقتباس، انتشارات دانشگاه تهران.
22- فتوحي، محمود. (پاييز، 1386). «نگاهي انتقادي به مباني نظري و روشهاي بلاعت سنتي»، ادب پژوهي، دانشگاه گيلان، شماره سوم، صص9-37 .
23- فردوسي، حکيم ابوالقاسم. (1374). شاهنامه، به کوشش دکتر سعيد حميديان، تهران: نشر قطره.
24- کزازي، مير جلال الدين. (1370). زيباشناسي سخن پارسي، معاني، تهران: نشر مرکز.
25- مشرف، مريم. (تابستان، 1386). «نظم و ساختار در نظريه بلاغت جرجاني»، پژوهشنامه علوم، انساني، شماره 54، صص403-416 .
26. نظامي عروضي. (بي تاريخ). چهار مقاله عروضي، تصحيح محمد قزويني، انتشارات جاويدان.
27- الهاشمي، احمد. (1410 هـ.ق). جواهر البلاغه، مرکز النشر، الطبعه الثاني.
28. Raymond, M.(1970).« poete et la langue » dans: Etre et dire, Les
.editions de la Baconniere, Neuchatel
29- Segel, Harold B. (1974). The baroque poem; a comparative survey, Dutton, New York
منبع: مجله ادبيات و علوم انساني



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.