روان شناسی استدلال

یکی از نکات و موارد مهم در روان شناسی شناختی، سازمان رفتار است. یعنی توجه به روشی که عناصر رفتار و فکر با هم درآمیخته و یکی می شوند بطوری که شخص یا حیوان، مسئله خاصی را حل می کند. به بیان دیگر، فرد، مجموعه های
يکشنبه، 9 تير 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
روان شناسی استدلال
 روان شناسی استدلال

نویسنده: علی اکبر شعاری نژاد




 

یکی از نکات و موارد مهم در روان شناسی شناختی، سازمان رفتار است. یعنی توجه به روشی که عناصر رفتار و فکر با هم درآمیخته و یکی می شوند بطوری که شخص یا حیوان، مسئله خاصی را حل می کند. به بیان دیگر، فرد، مجموعه های اطلاعاتش را به شکل خاصی، تنظیم می کند و به آنها سازمان می دهد تا به کمک معلوماتش، مجهولی را کشف کند. این عمل ذهنی را، که از جمله ویژگی های انسان به شمار می رود، «استدلال»(reasoning) نامند.(1) وقتی که ما از مشاهدات، حقایق، حدسیات، و فرضهای خود، نتیجه می گیریم یعنی به مجهولی پی می بریم یا مشکل و مسئله ای را حل می کنیم، فرایند ذهنی استدلال را انجام می دهیم. در واقع، هرگونه حل مسئله ای با یک نوع استدلال، همراه است و چون معمولاً برای استدلال، از مفاهیم یا علایم و رموز، استفاده می کنیم بنابراین، بحث استدلال را بعد از مطالعه در چگونگی تشکیل مفاهیم، مطرح می کنیم.
از تحقیقات شناختی درباره ماهیت استدلال، چنین برمی آید که انسان ممکن است به دو نوع استدلال متفاوت (هرچند سازگار با هم)، بپردازد: یکی استدلال منطقی و دیگری استدلال مبتنی بر نوآوری خلاقیت. در هر صورت، وقتی می اندیشیم، می خواهیم مسئله ای را حل کنیم این تفکر ما دارای آغاز، جهت (سمت)، و پایانی است. مثلاً وقتی می خواهیم یک مسئله ریاضی را حل کنیم آغاز تفکر، موقعی است که وجود مجهول یا مشکل را در آن مسئله، احساس می کنیم، جهت یا مسیر تفکر همان فعالیتهایی هستند که از هنگام احساس مجهول، شروع می شوند، و پایان تفکر وقتی است که به راه حل مطلوب می رسیم.
استدلال، که گاهی «تأمل یا تفکر تأملی»(reflective thinking) نیز نامیده می شود، پیچیده ترین رفتارهای ذهنی مخصوص انسان است که در آن، شخص با یادآوری و تنظیم تجارب و اطلاعات قبلی و یا ایجاد رابطه میان آنها با روشهای تازه، مشکلی یا مسئله ای را حل می کند. به همین سبب، استدلال را فرایند «حل مسئله یا مشکل»(problem solving) نیز می گویند. فرق استدلال یا تفکر، این است که تفکر شامل همه انواع فعالیتهای رمزی (symbolic) ذهن است؛ در حالی که استدلال فقط یکی از شکلهای تفکر می باشد. به عبارت دیگر، استدلال، متضمن رسیدن به یک نتیجه از ترکیب مقدمات معلوم است. مثلاً یک نفر قاضی معلومات خود را درباره علایم جرم، گردآوری می کند، با هم ارتباط می دهد، و به وقوع یا نبود آن، استدلال می کند.

مراحل استدلال

دیویی(2) در کتاب خود، به نام «چگونه می اندیشیم» برای استدلال، پنج مرحله نام برده است که در سال 1945 مورد تأیید ورتایمر روان شناس معروف آلمانی قرار گرفت زیرا که این روان شناس از مطالعه خود درباره چگونگی تفکر و حل مسئله دوست خود آلبرت آینشتاین (Ablert Einestein) ریاضیدان معروف به درستی نظریه دیویی متوجه شد.
مراحلی که دیویی برای عمل استدلال، ذکر می کند عبارتند از:
1. مشکل یا مسئله مخصوص و محسوس(felt problem or difficulty) تا مسئله یا مشکلی (انگیزه ای) پیش نیاید انسان به تفکر و استدلال، نیاز پیدا نمی کند. و پدیده ای را مشکل یا مسئله می گویند که شخص نتواند به سادگی و آسانی، خواسته یا هدفش را به دست آورد. مثلاً دانشجویی می خواهد به کلاس بالا ارتقا یابد و یا امتیازات خاصی بگیرد، ولی این خواسته او به علت نداشتن استعداد لازم یا نداشتن پشتکار و یا موانع دیگر، خنثی می شود. یا بیماری تازه ای که پزشک برای نخستین بار، مشاهده می کند.
2. شناخت و تعیین مشکل یا مسئله (definition of the problem or difficulty) از قدیم گفته اند که بیان روشن یک مشکل، نصف نبرد است ولی گاهی اوقات باید آن را تمام نبرد دانست. در گزارشهای مشاوران بالینی، دیده شده است که مراجعان در کوشش به گفتن دشواری های خود عملاً برای نخستین بار، مسائل خود را روشن و تعیین می کنند، در نتیجه، شخصاً می توانند بدون کمک دیگران، راه حل آنها را پیدا کنند. مسلم است که فرد نمی تواند به حل مشکل خود امیدوار باشد مگر اینکه آن را صریحاً و به دقت بشناسد و عناصر تشکیل دهنده آن مشکل را دریابد تا تجارب و اطلاعات مربوط و مناسب را گرد آورد. پزشک به گفته های بیمارش گوش می کند. ضربان قلب او را اندازه می گیرد، تب وی را می سنجد و... تا مشکل را دریابد.
3. تشکیل فرضیه (formation of hypothesis) پس از آنکه مشکل، مشخص و معین شد بلافاصله یک عده راه حلها یا پاسخهای ممکن به ذهن می رسند و اینها نیز راه حلها یا جوابهای دیگری را به یاد می آورند. شخص در این مرحله، به راه حلهای حدسی و آزمایشی می رسد و سرانجام، فرضیه ای می سازد. اینجاست که تخیل، نقش عمده ای در عمل استدلال بازی می کند. تجارب قبلی در راههای تازه ای، ترکیب می شوند و عقاید و افکار یا پیشنهادهای تازه ای را به وجود می آورند. این مرحله سوم را شاید بتوان مهم ترین مرحله های استدلال دانست، زیرا در این مرحله است که اکتشافات، اختراعات و خلاقیتها اصالت پیدا می کنند. مثلاً همان پزشک ضمن معاینه بیمار، احتمالاتی درباره نوع بیماری می دهد از قبیل: تب میکروبی، اختلال کبدی، خوب کار نکردن غدد و...
4. آزمایش فرضیه (testing the hypothesis) در چهارمین مرحله استدلال، فرضیه یا راه حل به ذهن آمده را به دقت و به طور عینی، مورد آزمایش قرار می دهیم تا عملاً درستی یا نادرستی فرضیه مذکور را دریابیم. به همین سبب، گاهی این مرحله را مرحله «ارزش یابی»(evaluation) نیز می نامند. همان پزشک در این مرحله یکی از فرضیه یا احتمالات خود را (و شاید همه اش را) مورد مطالعه دقیق قرار می دهد. مثلاً به آزمایش خون و عکسبرداری و... می پردازد.
5. تحقیق و تأیید (verfication) در مرحله پنجم، راه حل نهایی را به وسیله مشاهده و آزمایش (روش علمی) برای آخرین بار، مورد مطالعه و بررسی قرار می دهیم و به عنوان «راه حل مطلوب» یا کلید حل معتبر، می پذیریم. پزشک مذکور، در این مرحله، کاملاً نوع بیماری مریض را می شناسد و داروهای لازم را تجویز می کند. شکل زیر چگونگی ارتباط مراحل پنجگانه استدلال را روشن می کند.

استقراء و قیاس

در مرحله سوم استدلال (مرحله فرضیه سازی) فرد از جزئیات یا موارد جزئی، که در دسترس قرار دارد به یک نوع اعتقاد یا حدس و گمان می رسد که به آن، «فرض» یا «فرضیه» اطلاق می کنیم. این عمل انتقال (از جزئیات به اعتقاد یا حدس رسیدن) را که ذهن انجام می دهد «استقرا»(induction) گویند. پس «استقراء»، به طور کلی، عبارت است از بررسی و مطالعه پدیده ها یا حالات و موارد جزئی برای رسیدن به یک فکر عمومی یا قاعده و حکم کلی. مثلاً دانشمند از مشاهده و مطالعه خاصیت انبساط در آهن، سرب، قلع، مس، روی، و... به این قانون یا حکم کلی می رسد که «فلز در حرارت منبسط می شود.»
در مرحله چهارم استدلال (آزمایش فرض)، شخص متفکر، عکس آن عمل می کند، یعنی از یک نتیجه کلی و عمومی، که از طریق استقراء به دست آورده است، به حالات و موارد جزئی منتقل می شود. این شکل از انتقال ذهن را «قیاس»(eduction) گویند. مثلاً وقتی حکم کلی «فلز در حرارت منبسط می شود» را از راه استقراء کشف کرد آن را به همه فلزهایی که تجربه کرده است یا فلزهای دیگر که هنوز تجربه نشده اند، عمومیت می دهد. پس «قیاس»، به طور کلی، تطبیق نتیجه یا اصل و قاعده کلی بر حالات فردی جزئی است. از این رو، می توان گفت: اگر استقراء، عمل تکوین و ساختن است، قیاس عمل تطبیق یا کاربرد می باشد. و وقتی استقراء، عمل بررسی و کشف باشد قیاس، عمل دلیل و برهان است. و در واقع، استقراء و قیاس دم و بازدم عمل تنفس فکری است؛ یعنی نمی توان آن دو را در عمل تفکر از هم کاملاً تفکیک و مجزا کرد.
برتراند راسل، استدلال را به هرمی تشبیه می کند که رأس آن، یک مفهوم و معنای کلی و قاعده اش یک عده معانی و مفاهیم جزئی است که میان آنها بستگی هایی وجود دارند. حال اگر استدلال از قاعده به سوی رأس متوجه باشد یعنی از اجزاء به مفهوم و معنای کلی برسد آن را «استقراء» یا استدلال استقرایی گویند و هرگاه از رأس به سوی قاعده، متوجه شود یعنی از مفهومهای کلی، معانی و مفاهیم جزئی به دست آیند، آن را «قیاس» یا استدلال قیاسی خوانند.
استقراء و قیاس معمولاً از پایه های هرگونه بحث و تحقیق علمی به شمار می روند.(3) بدین معنا که علم می کوشد از بررسی پدیده های فردی و جزئی، قانونهای کلی و عمومی را کشف کند (استقراء)، سپس هر قانون کلی را بر وقایع و پدیده های فردی منطبق کند تا به تفسیر آنها بپردازد(قیاس)؛ زیرا منظور از تفسیر یک پدیده، برگرداندن آنها به یک قانون عمومی است. مثلاً قانون جاذبه از مشاهده دقیق اشیایی که به سوی زمین سقوط می کنند به دست آمده است و بعد این قانون برای تفسیر بیشتری از پدیده های فضایی، مورد استفاده قرار گرفته است. یا قانون «تعمیم» در یادگیری شرطی را دانشمندان از طریق توصیف مفصل وقایع فردی زیاد کشف کردند، سپس آن را ابزار یا وسیله تفسیر بیشتری از انواع رفتار قرار دادند.
باید توجه داشت که همه افراد بشر، استعداد استدلال دارند و اختلاف میان آنان، اختلاف در درجه است. به عبارت دیگر، نمی توان حد فاصل میان کسانی که به استدلال قادرند و افرادی که این توانایی را ندارند پیدا کرد. جز اینکه بعضی از مردم می توانند مسائل مشکل تری را حل کنند در صورتی که گروه دیگر از حل آنها عاجزند و فقط می توانند مشکلات ساده تری را حل کنند. همچنین، بعضی ها می توانند در زمان معین، بیش از گروه دیگر مسائل و مشکلاتی را حل کنند.

شرایط و عوامل مساعد برای تفکر و تأمل

1. آزادی از فرضهای ثابت: وقتی شخصی با مشکل یا مسئله ای مواجه می شود غالباً ‌از تجارب پیشین خود برای حل آن، استفاده می کند؛ و همین اعتماد و اتکاء بر تجارب قبلی، ممکن است سبب شود که او یک عده فرضهای بیهوده و نادرست، به وجود آورد که او را از حل مشکل بازدارند، غافل از اینکه حل مشکل وقتی میسر و قابل اعتماد خواهد بود که شخص، به تغییرپذیری فرضها و راه حلها در مکانها و زمانهای مختلف، معتقد باشد و خود را برای پذیرش فرضهای جدید مبتنی بر معلومات و تجارب تازه، آماده کند. به عبارت دیگر، یکی از خصایص هر نوع حل مسئله یا مشکل، تغییرپذیری روش اقدام به حل مشکل است. خلاصه، هر کس برای حل مشکل یا مسئله پیش آمده باید:
الف. به تغییردادن فرضهای خود و شیوه های اقدام به حل و رفع مشکلات، متمایل باشد.(انعطاف پذیری).
ب. عادت کند به اینکه هرچندگاه از خود بپرسد که: «فرضها و راه حلهای موجود من چیست اند؟»، «این فرضها یا راه حلها تا چه اندازه، قابل اعتمادند؟» و «آیا فرضهای ممکن دیگر وجود دارند؟»
البته، همیشه باید به این نکته، توجه داشت که ما هرگز از تجارب قبلی خود برای حل مشکلات فعلی بی نیاز نخواهیم بود، ولی آنچه مهم است نداشتن تعصب به آنهاست؛ و معتقد بودن به اینکه همه تجارب پیشین انسان و همه جا، قابل اعتماد و استفاده نمی باشند.
2. شرایط محیطی که تأمل را برمی انگیزند: در بحث از شرایط محیطی به عنوان عاملهای مؤثر در تفکر و تأمل باید به سه عامل زیر اشاره کرد:
الف. تماسها و روابط اجتماعی: تفکر، مانند سایر رفتارهای انسان، به انگیزش نیازمند است و اگر انگیزه ای نباشد انسان فکر نمی کند. تماسها و روابط اجتماعی، انگیزه هایی هستند که شخص را به تفکر و استدلال، وادار می کنند. هر فرد، برای اینکه از طرف دیگران پذیرفته شود و ارزش موقعیت خود را ثابت کند، به تفکر و تأمل نیازمند است. به عبارت دیگر، استدلال غالباً وقتی مورد نیاز است که شخص با مخاطب یا مخاطبانی مواجه شود و برای نفوذ در ایشان تلاش کند.
ب. تغییر عادات و رسوم اجتماعی، رفتار فرد را هدایت می کند: و همین تغییر، خود عامل محرک برای تفکر و تأمل است. از این رو، چنانچه تغییر در یک اجتماع، به کندی انجام گیرد، افراد آن کمتر به تفکر و استدلال نیازمند خواهند بود. در صورتی که در محیطی که به سرعت در تغییر و تحول است، همواره باید راههای تازه ای پیدا کرد. و این نیز افراد جامعه را به اندیشیدن برمی انگیزد. اختراعات و اکتشافات روزافزون عصر حاضر، بهترین گواه حقیقت می باشند.
پ. تماس و ارتباط فرهنگهای مختلف: هنگامی که اعضای یک گروه فرهنگی با افراد گروههای فرهنگی دیگر، ارتباط پیدا می کنند و میان آنها تفاهم و تبادل تجارب، انجام می گیرد خواه و ناخواه، اعضای هر دو گروه، به تفکر و تأمل برانگیخته می شوند؛ زیرا همین ارتباط، موجب پیدایش مشکلات و مسائل تازه ای می شود و این نیز نیروی تفکر و استدلال را برمی انگیزد. محتوای همه مقاطع تحصیلی، بدون استثنا، باید تشویق و هدایت تفکر و استدلال را از طریق کشف و طرح مسائل واقعی زندگی در جامعه و جهان باشد.
روان شناسی استدلال

اهمیت تجارب پیشین در تفکر و استدلال

تجارب گذشته، بخش مهم موضوعات یا مواد اولیه تفکر و تأمل ما را فراهم می آورند. و همین ارزش و اهمیت تجارب قبلی است که توجه و دقت در تعلیم-تربیت کودکان را ضروری می نماید. زیرا اطلاعات و تجارب اولیه ای که کودک از خانه و مدرسه کسب می کند در تفکر و تأمل و استدلالهای او در همه مراحل زندگی، مؤثر خواهد بود. به عبارت دیگر، «گرایش یا نگرش»(attitude) هرکس نسبت به اشیا، اشخاص، اوضاع و احوال، بیشتر از چگونگی تعلیم-تربیت دوران کودکی و نوجوانی او متأثر می شود؛ و این گرایش یا دید نیز در چگونگی تفکر و استدلال او مؤثر واقع خواهد شد. از طرف دیگر باید توجه داشت که:
الف. استدلال بدون تجربه های قبلی غیرممکن است: البته، منظور این نیست که شخص، حقایقی را بر حسب عادت تفکر، حفظ کند، بلکه غرض گردآوری و ترکیب معلومات یا اطلاعاتی است که بتوان در عمل استدلال از آنها استفاده کرد. گاهی ممکن است ما بعضی از مردم را متفکر بپنداریم در صورتی که ایشان جز محفوظات قدیمی، چیز تازه ای ندارند و استدلالهایشان بر همان محفوظات، مبتنی هستند و به علاوه حقایق را نمی توان تنها از راه تفکر به وجود آورد یا ساخت. بلکه هر کس باید همواره به محیط برگردد و اطلاعات و تجارب خود را مورد بررسی و ارزیابی قرار دهد که این خود یکی از فضایل دانشمند است. و شخص از راه آزمایش علمی می تواند میزان اعتبار معلومات و تجارب خود را دریابد.
ب. تجربه های پیشین به تنهایی کافی نیستند: چنانکه گفته شد تجربه های پیشین با وجود اهمیتی که در تفکر و استدلال دارند به تنهایی کافی نیست و باید برای تعیین ارزش آنها در استدلال، به آزمایش متوسل شد. از تجارب به عمل آمده در مورد اهمیت تجربه قبلی در استدلال، چنین نتیجه گرفته شده است که به یادآوردن حقایق، چیزی است و بکاربردن آنها در استدلال، چیز دیگر. همین تجارب، نشان داده اند که توانایی استدلال شخص در یک موضوع، همبستگی زیادی با توانایی او به استدلال در موضوع دیگر ندارد. ولی شناخت حقایق، با وجود اینکه عامل اصلی استدلال می باشد به تنهایی برای استدلال، کافی نیست، بلکه شخص باید قدرت استدلال نیز داشته باشد.
پ. تأثیر اطلاعات شخصی درنتیجه گیری: نکته جالب دیگر در تأثیر تجربه قبلی در استدلال، این است که نتیجه گیری هر شخص، به حقایق یا معلومات خاصی ارتباط دارد که وی از پیش کسب کرده است. چنانکه غالباً می بینیم دو شخص در مواجهه با یک نوع قضیه یا مسئله، نتایج متفاوتی از آن می گیرند زیرا حقایق ذهنی ایشان یکسان نیستند. برای مثال می توان به گفتگوی دختربچه ای با مادرش اشاره کرد:
-دختربچه: مادر، جوراب ابریشمی از کجا به دست می آید؟
-مادر: از کرم ابریشم.
-دختر بچه: پس چرا بابام یک کرم ابریشم نمی خرد.
در این گفتگو تفاوت میان زمینه ذهنی و تجارب دختربچه و مادرش کاملاً روشن می شود؛ و معلوم است که درباره کرم ابریشم اطلاعاتی دارد و بدون تردید، جواب پرسش دختر هم همان بود، ولی دخترک این حقیقت را نمی داند و تجربه اش فقط محدود است به اینکه جوراب را ممکن است شوهران برای زنان خود بخرند. از این نوع مثالها می توان نتیجه گرفت که هرگاه مردم، درباره یک موضوع، تجارب و اطلاعات یکسان داشته باشند و توانایی استدلال نیز در ایشان مشابه هم باشد به احتمال زیاد، به نتایج یکسان خواهند رسید.

موانع اندیشیدن سالم

از آنچه گفته شد می توان دریافت که استعداد تفکر، به طور کلی، استعداد طبیعی است ولی روش تفکر و استدلال در چه مسائل و موضوعهایی باید اندیشید، جنبه آموخته دارند. هر کودک از محیط تربیتی (خانه، مدرسه، جامعه) خود، یاد می گیرد که چگونه بیندیشد و استدلال کند و درباره چه نوع مسائل و موضوعات باید فکر کند. از این رو، می توان گفت که یکی از مهمترین مسائل تربیتی در محیط خانه و خصوصاً مدرسه، این است که چه کار کنیم دانش آموزان درست فکر کنند و به مسائل سودمند و مؤثر در زندگی فردی و اجتماعی بیندیشند. حال باید دید که چه عاملهایی ما را از درست و روشن اندیشی و استدلال سالم، باز می دارد. از مطالعات مربوط به موانع اندیشیدن و استدلال سالم، چنین برمی آید که عوامل زیر از مهم ترین موانع سالم اندیشی هستند:
1. کمی معلومات: وقتی شخص، درباره یک مسئله، معلومات و مقدمات لازم و کافی نداشته باشد یا بین معلومات او و موضوع تفکرش ارتباطی وجود نداشته باشد طبیعی است که وی از تفکر سالم درباره آن مسئله درخواهد ماند. مثلاً کسی که در مورد فضانوردی و سفینه های فضایی و اهمیت راه یافتن به کرات دیگر، اطلاعاتی نداشته باشد حتماً استدلال خواهد کرد که این همه پول خرج کردن در فضا با وجود این همه مسائل و مشکلاتی که روی زمین وجود دارند، چه ضرورتی دارد؟! یا کسی که فقط به وضع موجود و حال، توجه دارد بحث از آینده و آینده نگری را بیهوده تلقی خواهد کرد!
2. روشن نبودن معانی: از جمله مهمترین عوامل، که موجب سوء تفاهم میان مردم می شود و راه حل مسائل و مشکلات اجتماعی و شخصی و تصمیم گیری را می بندد، روشن نبودن یا مبهم نبودن معانی است. یکی از مسائلی که مورد بحث و مجادله بیشتر مردم قرار می گیرد مسئله «تساوی حقوق» است و غالباً چنین نتیجه می گیرند که همه افراد بشر، «برابر» آفریده شده اند. در صورتی که کلمه «برابری یا تساوی» به آن معنا نیست که در ریاضیات به کار می رود و معنایش این نیست که مردم همگی با استعدادها و خصایص یکسان زاییده می شوند، بلکه-همان طوری که در عبارت تساوی حقوق ملاحظه می شود-مردم باید از حقوق و فرصتهای مساوی بهره مند شوند: حق آزادی، حق بهره مندی از زندگی سالم، فرصت یادگیری، تفریح، پیشرفت؛ و هر کسی بتواند به میزان استعدادش کار کند و پاداش متناسب با کارش بگیرد.
3. تعصب: تعصب یا پذیرفتن و نپذیرفتن غیرمنطقی یک فکر و عقیده، یکی دیگر از موانع اندیشیدن سالم است. تعصب عمدتاً جنبه هیجانی و عاطفی دارد و غالباً نتیجه افکار و عقاید گذشته ای است که به طور ناخودآگاه به ذهن شخص، راه یافته و روزنه های تفکر سالم را بر او بسته اند. شخص متعصب معمولاً به یک عقیده یا فکر قاطعی می رسد که به هیچ گونه احتمال خطا در آن، اعتقاد ندارد و حتی بحث درباره آن را بیهوده و اشتباه می پندارد! به عبارت دیگر، شخص متعصب، خود را تنها معیار ارزیابی مسائل و موضوعات، می داند و خواست و نظر شخصی را در حل مسائل و مشکلات تأثیر می دهد و از «مطالعه موضوعی»، یعنی توجه به خود مسئله، بدون دخالت دادن خواستهای شخصی، اجتناب می ورزد که شاید علتش ترس نهانی او از این است که نتیجه چنین مطالعه به افکار و عقاید مخالف دید و نظر او منجر شود و صلاح شخصی وی لطمه ببیند یا به بزرگواری خیالی وی توهین شود! تفکر سالم یا تفکر علمی اصلاً تعصب نمی شناسد و اگر گاهی با تعصب آغاز شود ناچار است برای اینکه سالم و علمی باشد، خود را از چنگال این تعصب رها کند. روش تفکر سالم و علمی، وطن یا رنگ یا حزب یا طایفه یا تقلید یا مصلحت شخصی، نمی شناسد و فقط به خود مسئله توجه دارد.
4. عادتهای قدیم: عادتهای قدیم نیز ممکن است بیشتر مردم را از تفکر و استدلال سالم باز دارند بخصوص عادتهای اجتماعی متداول که بهتر قابل مشاهده هستند. چه بسا ما کارهایی را می کنیم که خود به آنها اعتقاد نداریم و عادتهای اجتماعی ما هستند. مثلاً هنگام عزاداری، لباس سیاه می پوشیم در حالی که می دانیم رنگ لباس ما هیچ مشکلی از زنده و مرده را حل نمی کند؛ ولی چون یک عادت و سنت اجتماعی قدیم است. بنابراین، به خاطر اطرافیان هم باشد ما آن را رعایت می کنیم بدون اینکه واقعاً معتقد باشیم. همچنین، یک عده عبارتها یا به اصطلاح «کلمات قصار» میان ما رایج و معمول شده اند و ما آنها را با قاطعیت می پذیریم و به کار می بریم بدون اینکه درباره معنا و ماهیت آنها درست بیندیشیم. مثلاً از زمانهای بس قدیم گفته اند و هنوز هم با همان قاطعیت می گویند و ما نیز قبول داریم که «لقمان را گفتند ادب را از که آموختی؟ گفت از بی ادبان» و هرگز در این مورد نیندیشیدیم، و پرسشهایی را از این قبیل برای خود مطرح نکردیم:1) آیا این سخن را حتماً لقمان گفته است؟2) آیا منظور لقمان در زمان خود از کلمه و مفهوم «ادب» همان است که ما اکنون داریم؟ 3) آیا این دستور یا حکم اخلاقی برای همه سنها صادق است؟4) آیا مفهوم «ادب» برای کودک و بزرگسال و با سواد و بی سواد، یکی است؟5) آیا وقتی فرد سالم در میان یک عده اشخاص ناسالم قرار بگیرد و به زندگی با آنها ناچار باشد می تواند همیشه سالم بماند؟6) آیا تنها مؤدب بودن فرد، برای سعادت یک جامعه، کافی است؟7) آیا ما باید همیشه از خود مراقبت کنیم و برای جبران نقصها یا عیبهای اجتماعی نکوشیم؟8) آیا ادب، یک عمل آموختنی نیست یعنی باید کسانی با ادب یا مؤدب باشند تا کودک ادب را از آنها یاد بگیرد؟ و...؟ همچنین، عبارت مشهور «من علمنی حرفاً فقد صیرنی عبداً» (هر کس حرفی به من آموخت مرا برده و بنده خویش ساخت) را به همین صورت کلی پذیرفته ایم بدون اینکه بیندیشیم منظور از آموختن حرف چیست؟ آیا تنها آموختن حرف مهم است و اگر کسی به من دزدی یا خیانت را یاد بدهد باز هم من برده او خواهم بود؟‌آیا من همیشه باید از معلم خودم پیروی کنم در هر وضع و شرایطی که باشد؟ و منظور از برده و بنده شدن چیست؟ و حد و حدود آن چقدر است؟ و...؟
5. شخصی بودن: در تأثیر تعصب گفتیم که ما در صورتی می توانیم نسبت به یک مسئله یا مشکل، دید سالم و علمی داشته باشیم یا درباره آن درست بیندیشیم که رغبتها و خواسته های شخصی ما معیار اندیشه نباشند؛ یعنی موضوع یا مسئله را با خواسته ها و تمایلات خود سازگار نکنیم و خو را بالاتر از مسئله، قرار ندهیم. زیرا در این صورت، ما به حقیقت نخواهیم رسید، بلکه امیال خود را ارضا خواهیم کرد. وقتی هر کس از «زمینه» خاص دید خود به مسئله یا موضوع، نگاه کند طبعاً حل آن ممکن نخواهد شد. به علاوه، اختلاف نظر میان افراد، گسترش و استحکام خواهد یافت و هرگز به هماهنگ و یکی کردن نظرهای خود، موفق نخواهند شد. مثلاً اگر از یک عده، درباره «لباس تازه» خود نظرخواهی کنیم پاسخهایی از این قبیل خواهیم شنید: واقعاً عالی است، آدم خوش ذوقی هستید، آخرین مد است، عین مد فلان هنرپیشه یا قهرمان است، پارچه اش، بسیار قشنگ است، بد نیست، فلان فروشگاه پارچه های بهتر و قشنگ تری داشت، و... اگر تک تک این پاسخها را بررسی کنیم می بینیم همه اش نتیجه رغبتهای شخصی است، یکی به رنگ، دیگری به شکل، سومی به مد، چهارمی به دوام پارچه، یکی به خود شخص و... توجه داشته و از همان دید، استدلال می کند. یعنی تفکر و استدلال آنها در مورد «لباس تازه» من عمدتاً جنبه شخصی دارد.
6. منطق صوری یا مکانیکی: گاهی نیز منطق مکانیکی، مانع تفکر و استدلال سالم می شود. به این معنا که ما در تفکر خود،روشی را در پیش می گیریم و از خود، مقدمه سازی و نتیجه گیری می کنیم و فکر خود را منطقی می پنداریم! مثلاً وقتی می گوییم:‌ «بعضی از مردم، گوشه نشینی را دوست می دارند.» دیگر نمی توان نتیجه گرفت که بیشتر یا همه مردم به گوشه نشینی علاقه مندند، زیرا بعضی مساوی همه یا بیشتر نیست. اگر این دو حکم خود را به صورت زیر با علامت، بیان کنیم چنین خواهد شد:
بعضی از A ها معادل B هستند
پس هر A معادل B است
در حکمها و قضایای زیر، ابهام، و روشن نبودن این منطق، بیشتر می شود:
همه گاوها از چهارپایان هستند.
همه چهارپایان از مهره داران هستند.
پس: همه گاوها از مهره داران هستند.
در این مثال، هرگاه حقیقت دوم درست باشد حتماً درستی نتیجه به آن، مربوط خواهد بود و ما می توانیم چنین بیان کنیم:
هر A دارای صفات B است.
هرچه دارای صفات B باشد در دسته c قرار می گیرد.
پس:A از دسته c است.
ولی میزان درستی آنها را می توان با دو مثال زیر سنجید:
هرگاوی از چهارپایان است.
هر روباهی چهارپا است.
پس: هر گاوی روباه است.
یا
همه اروپاییان، متمدن هستند.
همه فرانسویان، متمدن هستند.
پس: همه فرانسویان اروپایی هستند.
از دو مثال اخیر، در اولی، نتیجه گیری، غلط است؛ و در دومی، نتیجه گیری، صحیح است. با اینکه فرضهای موجود در هر دو مثال، درست هستند. ولی درستی فرضها همیشه به درستی نتایج، منجر نمی شود. و اگر بخواهیم از این نتیجه گیری، قاعده منطقی به دست آوریم خواهیم گفت:
مثال اول
هر A از B است
هر C از B است
پس: هر A از C است
مثال دوم
هر A از B است
هر C از B است
پس: هر C از A است
در واقع، اگر ما فقط به ترکیب ظاهری عبارتها و منطقی بودن آنها توجه داشته باشیم بدون اینکه روابط واقعی و عینی و نتیجه عملی را مورد توجه قرار بدهیم از تفکر و استدلال سالم، بدور خواهیم بود.
7. شتابزدگی در حکم و تعمیم: دیگر از موانع استدلال سالم و سودبخش، شتابزدگی در این است که از روی مطالعات و مشاهدات ناکافی و مقدمات ناقص، حکم صادر کنیم و آن را تعمیم دهیم. اندیشه مند ورزیده، کسی است که تا معلومات و دلایل کافی درباره یک مسئله، بدست نیاورده است حکم قطعی صادر نمی کند. زیرا به این حقیقت، آگاه و معتقد است که با یک نگاه یا مشاهده نمی توان به شناخت قابل اعتماد، دست یافت. شخصی عامی همینکه یکی از رؤیاهایش تحقق پیدا می کند فوراً معتقد می شود که همه رؤیاهای او حتماً تحقق پذیرند، یا خبری را می شنود فوراً باور می کند و به تعمیم آن می پردازد. مثلاً به شهری وارد می شود و آدرسی را از کسی سؤال می کند او با کمال محبت، وی را راهنمایی می کند؛ این مسافر تازه وارد فوراً حکم می کند که مردم این شهر واقعاً آدمهای خوب و مهربانی هستند! یا برعکس، همان روز اول، جیب او را می زنند و او حکم می کند که مردم این شهر دزدند! در واقع، همه خرافات، یک عده تعمیم های شتابزده نادرست هستند از قبیل نحس بودن عدد 13، دشت اول صبح، از زیر نردبان گذشتن، و...
8. هرگونه رابطه را علت و معلول دانستن: وقتی دو رویداد به هم مربوط باشد یا یکی بعد از دیگری اتفاق افتد همیشه نمی توان نتیجه گرفت که اولی علت یا سبب دومی است. مثلاً شب بعد از روز و روز بعد از شب، ظاهر می شوند ولی نمی توان شب و روز را علت و معلول همدیگر دانست. ارتباط بین سیگار کشیدن و سرطان نیز به این معنا نیست که سیگار حتماً باعث پیدایش سرطان می شود، زیرا ممکن است هر دو از یک علت دیگری سرچشمه بگیرند. یا اگر می بینیم بعضی از هنرمندان به ناراحتی ها یا اختلالهای روانی مبتلا هستند نمی توانیم نتیجه بگیریم که بیماری روانی عامل یا علت خلاقیتهای هنری است یا برعکس.
بعضی از روان شناسان هم عوامل زیر را موجب تفکر غیرمنطقی می دانند:
1. خرافه یا موهوم پرستی که یک نوع ترس نامعقول از مجهول یا ناشناخته است.
2. تعصب یعنی عقیده از پیش ساخته یا پذیرفته.
3. هیجان یا عاطفه شدید.
4. تفکر «همه یا هیچ» یا باورکردن آنچه می خواهیم باور کنیم.
5.کوشش به توجیه و تبیین حقایق تحت یک فرضیه، بدون بررسی همه شقوق آن.
6. کوتاهی در بررسی همه داده ها یا تعبیر و تفسیر نادرست معانی، و پذیرفتن اطلاعات ناکافی و نادرست.
7. رابطه اشتباهی برای تعلیل (causation)
8. کوشش به تحت تأثیر قرار دادن یا تحت تأثیر قرار گرفتن به وسیله بکار بردن اصطلاحات فنی غیرضروری.
9. کوتاهی یا ناتوانی از بررسی و ارزیابی صحیح تفکر و معتقدات خویش در برابر حقیقت مشهود.
در هر حال، می توان عوامل زیر را در بازداری مردم از اندیشیدن و خلاقیت، مؤثر دانست. بدیهی است که وجود این موانع، در یک محیط اجتماعی، خصوصاً مدارس، سبب خواهد شد که مردم از تفکر و خلاقیت، هراس داشته باشند و یک عده افراد کلیشه ای و تقریباً بی خاصیت شوند و کودکان و نوجوانان هم مقلد بار آیند و از تفکر زایا محروم شوند.
1. نظام و کیفیت آموزش-پرورش؛ در صورتی که بکوشد خود را به محصلان و جامعه، تحمیل کند و ایشان را عملاً از اندیشیدن خلاق و کنجکاوی باز دارد. چنانکه آینشتاین با صراحت در مذمت نظام آموزش دانشگاهی خود چنین گفته است: «من سریعاً به وجود عاملی که فرد را به سوی پذیرش بی چون وچرای اصول پذیرفته شده هدایت می کرد و افکار را از توجه به دیگر جوانب، ظاهراً انحرافی نسبت به اصول، برحذر می داشت، پی بردم. این عامل بازدارنده در اجباری بودن انباشتن مطالب در مغز برای توفیق در امتحانات، بی ارتباط با خواست فرد، تحقق یافت. اضطراب ناشی از این اجبار، چنان اثر مخرّبی بر من گذاشت که پس از پایان امتحانات نهایی، مدت یک سال تمام از ملاحظه و تدقیق در مسائل علمی پرهیز کردم. این را باید معجزه تلقی کرد که روشهای معمول آموزشی تاکنون حس کنجکاوی را در ابنای بشر از بین نبرده است و بدون آن شکست محتوم در انتظار خواهد بود.»(4) «نظام آموزشی کنونی به گونه ای است که بندرت شک و تردید در مفروضات را مجاز می شمارد...»(5).
یا از توماس ادیسن می خوانیم که:«هر آن کس که قاطعانه در پرورش و رشد عادت به تفکر کوشا نباشد، خود را از والاترین و متعالی ترین لذت زیستن محروم ساخته است. چنین شخصی نه تنها از بزرگترین لذت زندگی محروم است، بلکه هیچگاه در خودسازی و خودیابی توفیقی حاصل نمی کند. تمامی پیشرفتها و پیروزی ها حاصل اندیشیدن می باشند.»(6)
2. محیط و نظام اجتماعی؛ «گاهی چنین به نظر می رسد که نظام اجتماعی کنونی، در کلیت خود، قوه تمیز و تشخیص را بی رحمانه سرکوب می کند، اعتقاد به مطلق و لا یتغیر بودن قضایا را شدیداً تقویت می نماید و ارائه افکار رادیکال و یا حتی پیشنهاد برای تحقیق و تفحص را به مثابه جهت گیری به سوی تخریب و نابودی می نگرد».(7)
3. عادات و سنتهای قومی و عادتهای فردی؛ اگرچه زندگی بدون آنها امکان ندارد و عادت موجب تسهیل امور زندگی انسان می شود لکن گاهی ممکن است به تحجر و سکون فکری منجر شود. «اکثریت افراد بشر، جز در دوره کوتاه مدت طفولیت که سرشار از فعالیتهای کنجکاوانه است، به زندگی منفعل و متأثر از عادات و سنن خو می گیرند و کمتر افرادی را مورد سؤال قرار می دهند، زیرا بر این باورند که جواب بسیاری از پرسش ها از قبل داده شده است.»(8)
4. احساس تعلق گروهی؛ گاهی نیز ممکن است شخص نسبت به گروهی آنچنان تعلق خاطر پیدا کند که نتواند جز به آنچه گروه می خواهد و القا می کند بیندیشد و آن را جامع و کافی می داند.
5. استقبال نکردن از فکر نو و خلاقیت و حتی بی ارزش جلوه دادن آن؛ شخص نیازمند است نظر دیگران بویژه اشخاص مورد اعتماد را درباره ارزش و اعتبار فکر یا عمل جدیدش بداند که در صورت استقبال و بها دادن، به رشد و تکامل فکرش تلاش خواهد کرد و در صورت بی توجهی، ناکام شده آن فکر نو را دفن خواهد کرد. و این از مهم ترین آفتهای اجتماعی است. از جمله خصایص یک محیط مساعد، این است که اطرافیان شخص متفکر مبدع، نسبت به چگونگی عملکرد وی و کارها و فعالیتهایش بی تفاوت نباشند.
6. نبودن انگیزه؛ در بحث از «انگیزش»، خواهیم دید که انسان تا انگیزه ای نباشد، فعالیت نمی کند و در مطالعه تفکر خلاق دیدیم که بدون انگیزه، تفکری انجام نمی گیرد. بنابراین، وظیفه مسئولان امور، به ویژه آموزش-پرورش است که در همه مقاطع و سطوح تحصیلی، انگیزه هایی برای تفکر و خلاقیت فراهم آورند.
7. کمبودهای شخصی و کافی دانستن معلومات خود؛ جهالت واقعی و انجماد فکری از لحظه ای آغاز می شود که شخص، تصور کند آنچه را لازم است می داند. «... برای استقرار مجدد تفکر درست و معقول، فقط یک راه وجود دارد و آن فراموش کردن همه آنچه آموخته ایم، همگام با شروع مجدد فعالیت فکری از سرآغاز و قالبی نو دادن به درک خود از مطالب می باشد... هرچه خود را داناتر فرض کنیم بکارگیری چنین راه حلی، مشکل تر خواهد بود.» گاهی نیز تصورات بی پایه شخص، مانع تفکر خلاق او می شوند. به این معنا که او محیط را نامساعد می خواند و خود را از فعالیت، معذور می دارد در حالی که واقعیت، غیر از این است. باید دانست که تفکر خلاق، بدون تلاش و کوشش شخص، غیرممکن است. خلاقیت و فعالیت جدی لازم و ملزومند. ترس و نگرانی از عدم استقبال مردم نیز ممکن است شخص را از تفکر خلاق باز دارد. عادت «کافی پنداشتن یک پاسخ برای یک پرسش یا یک راه حل برای یک مسئله» نیز شخص را از تفکر خلاق، مانع می شود غافل از اینکه یک مشکل، گاهی چندین راه حل دارد. همچنین، انتظار معجزه از یک راه حل یا شتابزدگی نیز بازدارنده تفکر خلاق می شود.

پی نوشت ها :

1. گاهی بعضی از مردم استدلالی را که نمی پسندند یا تأیید نمی کنند «سفسطه» نامند. و منظور از «سفسطه» (fallacy)، اشتباه در فرایند استدلال یا در بحث و مناظره است؛ خصوصاً هنگامی که شخص می خواهد مخاطب خود را گمراه کند. سفسطه ممکن است،به سه صورت انجام گیرد:
1- سفسطه روان شناختی (psychological fallacy)
2- سفسطه مادی (material fallacy)
3- سفسطه منطقی (logical fallacy)
در اولی، شخص می کوشد شنونده یا مخاطب خود را با استفاده از عوامل روان شناختی، گمراه کند یا به اشتباه بیندازد؛ در دومی از عوامل مادی استفاده می کند؛ و در نوع سوم سفسطه، با توسل به کلمات و جملات و ترکیب آنها به شکلهایی که شنونده را دچار اشتباه یا گمراه کند، انجام می گیرد.
2. John Dewey(1952-1859) فیلسوف و نظریه پرداز تربیتی و روان شناس آمریکایی است که از پیشگامان پراگماتیسم، به ویژه در آموزش-پرورش، به شمار می رود. آثار معروف او که به فارسی ترجمه شده اند عبارتند از: مدرسه و شاگرد، مدرسه و اجتماع، اخلاق و شخصیت، دموکراسی و پیشگامان آموزش و پرورش (فلسفه آموزش و پرورش) و تئوری معرفت.
3. بدیهی است که این دو روش را نمی توان و نباید مطلق دانست که شخص را به تحجر فکری و ذهنی مبتلا می کند. زیر انسان امروزه هرگز نمی تواند همانند انسان دو قرن پیش بیندیشد و خود را اسیر و محدود دنیای حقیر خویش گرداند، بلکه متوجه است که دنیای پیرامون او وسیع تر و بزرگتر از آن است که تماماً در ذهن وی بگنجد. معلومات انسان در حکم شعاع دایره و مجهولاتش به منزله پیرامون دایره است؛ که هر قدر بر طول شعاع افزوده شود طبعاً بر طول پیرامون اضافه خواهد شد. همچنانکه انسان آینده، به احتمال زیاد به شرط وجود، بر ساده اندیشی و محدودیت معلومات یا اطلاعات انسان امروز خواهد خندید و او را بیچاره و درمانده خواهد خواند!
4. فانژه، اوژن، وان، هنر خلاقیت در صنعت و فن، ترجمه حسن نعمتی، از انتشارات امیرکبیر، تهران، 1364، ص 37.
5. همان کتاب، ص 165.
6. همان کتاب، ص 42.
7. همان کتاب، ص 38.
8. همان کتاب، ص 39.

منبع :شعاری نژاد، علی اکبر، (1390)، روان شناسی عمومی انسان برای انسانی برخوردار از طبیعت چندگانه! اما واحد!، تهران: اطلاعات

 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.