فرضیه های نژادی در قرون اخیر

از میان کسانی که در دنباله ی کارهای بوفون، مفهوم و کلمه ی نژاد را در تقسیم بندی گروههای انسانی به کار برده اند، می توان از یوهان فریدریش بلومباخ (1840ــ 1752 Friedrich Blumbach Johan) که پایه گذار انسان شناسی
پنجشنبه، 10 بهمن 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
فرضیه های نژادی در قرون اخیر
فرضیه های نژادی در قرون اخیر

 

نویسنده: شاپور رواسانی




 

از میان کسانی که در دنباله ی کارهای بوفون، مفهوم و کلمه ی نژاد را در تقسیم بندی گروههای انسانی به کار برده اند، می توان از یوهان فریدریش بلومباخ (1840ــ 1752 Friedrich Blumbach Johan) که پایه گذار انسان شناسی جدید شمرده می شود نام برد. بلومباخ نژاد انسانی را بعنوان گروههای ثابت بر اساس مشخصات جسمی در نوع انسان، به 5 گروه اصلی(1) تقسیم می کرد:
1ــ قفقازی2ــ مغول 3ــ حبشه ای (اتیوپی) 4ــ آمریکایی (مراد ساکنان اولیه ی این قاره اند ــ ش ــ ر)5ــ مالائی ها (مالی ــ آفریقا).
به نظر بلومباخ، نام نژاد قفقازی از کوههای قفقاز گرفته شده است که در جنوب این سلسله جبال، مردم گرجستان زندگی می کنند که به نظر بلومباخ زیباترین انسانها هستند: « ... دلایل فراوانی وجود دارد که این منطقه سرزمین پدری انسانهای اولیه باشد. این انسانها زیباترین شکل جمجمه را دارند که از جمجمه ی نژادهای میانی و نژادهایی که در آخرین مرز قرار دارند (اتیوپی و مغولی) متفاوت است. این نژاد رنگ سفید دارد و ما آن را رنگ اولیه و اصلی انسان می دانیم که از آن به سهولت رنگ سیاه مشتق می شود، امّا تغییر از رنگ سیاه به سفید بسیار مشکل تر است.»(2)
بلومباخ در آثار خود به کارهای پیتر کامپر (1789ــ 1722 Peter Camper) اشاره کرده است. به نظر کامپر می توان میزان هوش نژادهای مختلف انسانی را بر حسب زاویه ی صورت تعیین نمود. این زاویه از برخورد دو خط حاصل می شود: خطی از لب بالا به پیشانی (تقریباً عمودی) و خط دیگر افقی. به نظر کامپر زاویه ی 100 درجه نشانه ی عالی ترین نمونه ی زیبایی (یونانی) است؛ زاویه ی صورت اروپایی در حدود 97 درجه و زاویه ی صورت سیاهان پایین تر از 70 درجه است که به زاویه ی صورتی میمونها و سگ نزدیک تر می باشد تا به زاویه ی صورت انسان. کامپر با مقایسه ی جمجمه ی کالموک ها (قبیله ای در مغولستان غربی) با جمجمه ی سیاهان (آفریقایی) و اروپاییان به این نتیجه رسیده بود.(3)
تحقیقات بعدی سست و بی پایه بودن نتیجه گیریها و غلط بودن شیوه های اندازه گیری کامپر را به اثبات رساند. در میان اهالی یک سرزمین و یک گروه خاص انسانی هم می توان افرادی را با پیشانی برجسته یا عقب رفته، و آرواره های جلو آمده یا عقب رفته نشان داد و این صفات جسمانی هیچ گونه رابطه ای با میزان هوش و درایت فردی یا فرهنگ اجتماعی و قومی ندارد. امّا ناگفته نماند که کارهای کامپر، اساس تحقیقات و نظریه پردازی بسیاری از انسان شناسان قرار گرفت و در بسیاری از کتب مربوط به نژادشناسی در اثبات برتری نژاد سفید اروپایی بر سایر گروههای انسانی به کار رفته و می رود و در این رابطه از تحریف و تقلب هم خودداری نمی شود بدین صورت که از میان هر گروه افراد خاصی برای مقایسه دست چین و سپس بعنوان نمونه ی تمام اعضاء و افراد آن گروه انسانی معرفی می شوند.(4)
نکته ی دیگر اینکه حاصل و نتیجه گیری فرهنگی چنین اندازه گیری بعنوان اصل و امری تغییرناپذیر از نظر نژادی برای هر گروه انسانی پذیرفته می شود و بدین نکته که بر اثر اختلاط و امتزاج چند هزار ساله و دائمی و افزایش یابنده ی گروههای انسانی با یکدیگر اصولاً نژاد و گروه خالص در کره ی زمین وجود ندارد و نمی تواند داشته باشد، توجه نمی شود.
سابقه ی روشی که صفات و خصایص جسمی، مانند شکل چهره، حالت بدن و چگونگی حرکات را تعیین کننده و نشان دهنده ی عفت اخلاقی و روانی افراد و گروهها و میزان هوش و درایت و درستکاری و شرافت و صداقت آنان می داند در اروپای غربی به قرن 16 میلادی می رسد.
با انتشار کتاب یوهان کاسپر لاواتر (1801ــ 1741 Johan Kasper vater) در سال 1781، چهره شناسی بعنوان علم وارد مباحث انسان شناسی شد و معیاری برای تشخیص تفاوت انسانها و فرهنگ آنان گردید. به نظر لاواتر می توان با توجه به چهره ی افراد درباره ی شخصیت روانی، اخلاقی و فکری آنان قضاوت کرد زیرا صفات ظاهری و جسمی افراد چیزی جز ادامه ی صفات درونی و روانی آنان (و بالعکس) نیست.
از دید لاواتر، در زیبایی چهره که خود دلیل و نشانه ی زیبایی های روانی، اخلاقی و فرهنگی هر فرد و گروه انسانی است، پیشانی، بینی و چانه نقش اساسی دارد. پیشانی صاف (بر حسب اندازه گیری کامپر زاویه ی 100 درجه) با ابروانی افقی نشانه ی عمده ی زیبایی است و داشتن چشمان آبی، و بینی نسبتاً بزرگ به موازات پیشانی و یک چانه ی گرد و موهای قهوه ای کوتاه نشانه های بسیار مثبتی به شمار می آید. به نظر لاواتر شکل و مشخصات چهره می تواند معرف تعلق به یک گروه انسانی خاص باشد و معتقد بود که می توان آلمانی ها را از روی شکل دندان و چگونگی خندیدن، و فرانسوی ها را از روی شکل بینی شناخت. او می گفت بینی به جلو خم شده علامت آن است که صاحبش مردی خشمگین است و بینی کوچک و نوک بالا علامت محتاط بودن و بینی که به جلو خم شده باشد علامت بی احساسی و بی عاطفگی است(5) (بینی آریایی، بینی سامی). چنین علمی مبنای کار بسیاری از انسان شناسان و مردم شناسان برای تقسیم جامعه ی انسانی به نژادها و رده بندی اجتماعی و فرهنگی و اخلاقی گروههای انسانی قرار گرفت.
جان باپتیست پورتا (Jean Baptiste Porta) تحت تأثیر آثار لاواتر به مقایسه ی چهره ی انسان با حیوانات پرداخت و معتقد بود که شباهت چهره ی یک انسان به یک حیوان خاص، مانند گوسفند، خوک، یا شیر، علامت داشتن صفات اصلی همان حیوان است در ادامه ی نظریات کامپر که به مقایسه ی جمجمه ی سیاهان و میمونها پرداخته بود، مقایسه ی چهره ی انسانها چه بعنوان فرد و چه بعنوان یک گروه با حیوانات باب جدیدی در انسان شناسی و مردم شناسی برای تعیین «نژادها» ی انسانی و تعیین صفات اخلاقی و میزان هوش فردی و صفات اخلاقی و فرهنگی اجتماعی (نژادها) گشود.(6)
نظریات لاواتر نه فقط بر نژادشناسان و انسان شناسان حرفه ای اثر گذاشت بلکه ادبیاتی مانند ولف گانگ گوته و والتر اسکات نیز چنین افکار و نظریاتی را در آثار ادبی خود منعکس و بدین ترتیب در ترویج و تبلیغ آن شرکت کردند. نژادپرستی که با کمک و بوسیله ی قصه، داستان، شعر و نقاشی تبلیغ شود اثرات اجتماعی مهلک تر و مؤثرتری دارد زیرا به صورت خزنده امّا عمیق در ذهن خوانندگان قرار می گیرد. این نوع تبلیغ غیرمستقیم مؤثرتر از تبلیغ مستقیم است. سالهاست که شرکتهای فروش کالا با موفقیت کامل شیوه ی تبلیغ غیرمستقیم را به کار برده و می برند. در قصه های کودکان و داستانهایی که حتی بعنوان ادبیات جهانی شهرت دارد و بخصوص در کتابهای هیجان انگیز برای جوانان، قهرمانان و بزرگان و ناجیان پوست سفید، چشم آبی و موی طلایی دارند و جنایتکاران و تنبل ها و کودنها بطور عمده رنگ تیره در پوست و مو و چشم.
به کمک فیلمهای سینمایی، و استفاده ی وسیع از همه ی رسانه های گروهی، اعتقاد به وجود نژادهای مختلف که نه فقط از نظر جسمی و ظاهری بلکه فکری و فرهنگی نیز با یکدیگر در تضاد قرار دارند، از همان اوان کودکی چه در کشورهای سرمایه داری استعماری و چه در متسعمرات تزریق می شود. نتیجه ی اجتماعی چنین تبلیغی رشد عقده ی خودبزرگ بینی و احساس رهبر و معلم و حاکم بودن در میان افراد و اعضای جوامع سرمایه داری نسبت به سایر گروههای انسانی و رشد عقده ی حقارت و احساس عقب ماندگی و احتیاج و حتی در مواردی دریوزگی و وابستگی اقتصادی و فکری در میان افراد و اعضای جوامع مستعمراتی است.
وجود این عقده ی حقارت را می توان در رفتار و گفتار بسیاری از سران دولتها، روشنفکران، شخصیتهای دینی، علمی و فرهنگی جوامع مستعمراتی امروزی نشان داد.
پایه گذار جمجمه شناسی، به صورتی که شکل جمجمه نشان دهنده ی صفات اخلاقی، فکری و استعدادهای فردی و فرهنگ اجتماعی باشد (Phromoligie)، فرانس ژوزف گال (1828ــ 1758 Franz Joseph Gall) است. گال به نظریه ی تشخیص شخصیت فکری و فرهنگی، فردی و قومی انسانها بوسیله ی شکل چهره، نظریه ی تشخیص شخصیت فکری و فرهنگی فردی و قومی انسانها بوسیله ی شکل جمجمه را افزود. بر طبق این نظر، مغز انسانی از مراکز مختلفی ساخته شده است و چون شکل مغز، شکل جمجمه را تعیین می کند لذا از طریق تعیین شکل جمجمه می توان نظر داد که چه مراکزی در مغز تکامل یافته و رشد کرده و چه مراکزی کوچک و عقب مانده است، و بر این اساس چه استعدادهای فکری فردی و فرهنگی قومی در میان افراد یک قوم که جمجمه ای با شکل معین دارند رشد کرده یا نکرده است.
به نظر گال، انگلیسی ها و فرانسوی ها جمجمه های خوش شکل و نجیبانه دارند اما جمجمه های آفریقایی، نشانه ای از هوش و فراست و نجابت نشان نمی دهد.
گال مانند لاواتر و کامپر، به شکل سر در تعیین شخصیت فکری و فرهنگی افراد و جماعات انسانی اهمیت می داد.(7)
با اینکه سالهاست بی پایه و سست بودن نظریات کامپر و لاواتر و گال بارها به اثبات رسیده و امروزه این نظریات در مجامع علمی مسخره می شود، هنوز این نظریات در جوامع مستعمراتی از طرف پاره ای از افراد و محافل به صورت نظریات جدی مطرح می گردد و درباره ی شکل جمجمه یا شکل بینی افراد یک منطقه و شهرستان داد سخن داده می شود.
آنچه گال بطور عام مطرح کرده بود در نژادشناسی و انسان شناسی به یک مکتب خاص تکامل یافت. آندره رتسیوس (1860ــ 1796 Andre Retzius) به اندازه گیری جمجمه با تعیین نسبت طول و عرض آن پرداخت (Zephalischen Index) جمجمه های دراز و باریک را، دولی خوسفالیش (Dolichozephalisch) و جمجمه های پهن و عریض را براخی سفالیش (Brachyzephalisch) نامید.(8) در طول زمان این دو اصطلاح در انسان شناسی و مردم شناسی(9) براساس فرضیه های نژادی کاربرد وسیعی یافت جمجمه های دراز و باریک، زیبا و خاص اروپاییان بودند.
تعداد زیادی از شرق شناسان نیز در آثار و تحقیقات خود درباره ی جوامع شرقی و ساکنان اولیه ی این سرزمینها با به کار بردن جمجمه شناسی به تقسیم بندی و رده بندی و نژادشناسی اقوام پرداخته و بر مبنای سست چنین نظریاتی تمدن و نژادهای متعددی را در سرزمینهای شرقی «کشف» کرده اند. شاگردان چنین محققان و استادانی در جوامع مستعمراتی هنوز به وجود «تمدن» ها و نژادهای مختلف و متفاوت و برتر و پست تر در سرزمینهای شرقی باور و اعتقاد دارند گرچه کشفیات باستانی و مقایسه ی آنها و بررسی های تاریخی و اجتماعی خلاف این باورها و اعتقادها را ثابت کرده است.
به نظر کارل گوستاو گاروس (Karl Gustav Garus) در اثری که در سال 1853 منتشر نمود، برای تعیین شخصیت فکری و روانی و فرهنگی افراد نه فقط شکل جمجمه بلکه باید بدن (اسکلت) مورد بررسی قرار گیرد، زیرا حالت بدن و ستون فقرات در کل خود، روح و فکر انسان را منعکس می کند. در باب نقش چهره در بازگویی فکر و فرهنگ و اخلاق انسانها، گاروس نظریات پورتا را درباره ی شباهت چهره ی انسان با حیوانات بعنوان نشانه ای از صفات و اختصاصات روانی و فکری و فرهنگی می پذیرفت.
به نظر گاروس به جای 5 نژاد چهار نژاد وجود داشت: 1ــ قفقازی 2ــ اتیوپی (حبشه ای) 3ــ مغولی 4ــ آمریکایی (ساکنان اولیه) و این چهار نژاد را با چهار وضع طبیعی، روز و شب، صبح و غروب در رابطه قرار می داد. همچنین رنگ طلایی مو ناشی از آفتاب و رنگ آبی چشم ناشی از آسمان بود و داشتن آنها نشانه ی امتیاز و برتری نژادی محسوب می شد و این امتیاز و برتری می بایست با اندازه گیری جمجمه و بدن تأیید گردد.
جنبه ی روز بشریت با نژاد قفقازی، شب با نژاد سیاه و صبح و غروب در دو نژاد اصلی دیگر به جلوه می آمد. تحت تأثیر بررسی ها و تحقیقاتی که در قرن 19 درباره ی زبانهای خارج از اروپا صورت گرفته بود گاروس معتقد بود که اقوام هند ــ ژرمن در اوج مرحله ی رشد فرهنگی بشریت قرار داشته و دارند و حق دارند خود را گل سرسبد جامعه ی بشری بدانند و در میان مردم اروپا، آلمانی ها، فرانسوی ها و انگلیسی ها بر دیگران برتری و مزیت دارند.(10)
گرچه انسان شناسان برای اثبات امتیاز نژاد سفید (اروپایی) بر سایر مردم جهان سالها به اندازه گرفتن مغز و اندازه گرفتن حجم جمجمه ها پرداختند امّا همه ی این کوشش ها از نظر علمی به ناکامی انجامید.
تعداد کسانی که از قرن 19 تاکنون کوشش کرده اند با مقایسه ی اعضای مختلف بدن و حتی دستگاههای تناسلی میان گروههای انسانی، فرضیه های نژادی انسان شناسی و مردم شناسی خود را مبنی بر برتری نژاد سفید بر سایر گروههای انسانی اثبات کنند بسیار زیاد و آثاری که در این باب انتشار یافته فوق العاده متنوع و فراوان است به حدّی که نمی توان به ذکر همه یا حتی بخش کوچکی از آنها پرداخت؛ لذا در نوشته ی حاضر فقط به ذکر تعداد بسیار محدودی از نظریه پردازان و آثارشان اکتفا شده است. باید دانست که در حال حاضر بسیاری از نشریات درباره ی نژادشناسی، مردم و انسان شناسی چیزی جز تکرار آنچه اصول آن در سده های 18 و 19 بیان و ارائه شده نیست. کریستف ماینرس (1810ــ 1747 Cherstoph Meiners) را می توان نخستین کسی دانست که کلمه و مفهوم نژاد را در بررسیهای تاریخی به کار برده است.(11)
موضوع بررسیهای ماینرس، نه تاریخ ملتها و اقوام در قرن 18 میلادی بلکه تاریخ بشر در کره زمین بود. در این بررسیها، تاریخ طبیعی با محاسبات مردم شناسی و انسان شناسی فرهنگی Kulture Anthrepol- ogie با هم تلفیق و نه فقط فرهنگها و آداب بلکه جسم و فرهنگ انسانها در رابطه با یکدیگر مطرح می گردید. مشخصات جسمی که به فرهنگ فردی و گروهی منتقل می گردید، به شرایط محیط زیست وابسته بود.
ماینرس از فرضیه های نژادی در بررسیهای تاریخی خود برای اثبات برتری و مزیت اروپاییان بر سایر گروههای انسانی استفاده می کرد ــ به نظر وی نژاد قفقازی، سرور همه ی گروههای انسانی در کره ی زمین بود. گرچه، جان کلام و موضوع اصلی و اساسی همه ی فرضیه های نژادی و مردم شناسی و انسان شناسی، اثبات برتری سفید (اروپاییان) بر سایر مردم جهان بود و می توان گفت که ماینرس همان عقاید و باورهای خرافی عامه را قبول و تکرار کرده امّا نکته ی جدید این بود که ماینرس می کوشید، با کمک فرضیه های نژادی تاریخ بشریت را توضیح دهد.
به نظر ماینرس نوع انسان موجود از دو نژاد اصلی تشکیل می شد: قفقازی و مغولی؛ نژاد مغولی نه فقط از نظر جسمی بلکه از نظر فکری و فرهنگی بسیار عقب تر از نژاد قفقازی بود و قوم قفقازی خود به دو نژاد کلت ها و اسلاوها تقسیم می شد و کلت ها که ژرمن ها و رومن ها را در بر می گرفتند در همه ی زمینه های اخلاقی و فرهنگی بر اسلاوها مزیت داشتند.
ملتهای اروپایی برای ماینرس قومی نجیب و شریف بودند و نقش رهبری آنها به علت نژادشان بود. در نیمه ی دوّم قرن نوزدهم فرضیه های نژادی در علوم اجتماعی، سیاسی و بررسی های تاریخی که در کشورهای سرمایه داری استعماری اروپای غربی از جانب نظریه پردازان ارائه می گردید، نفوذ و رسوخ بیشتری یافت و به تدریج با مفهوم خلق (Volk) و ملت (Nation) ادغام شد. در این رابطه از زبان شناسی نیز کمک گرفتند.
در آثار جورج ویلهلم فریدریش هگل (1831ــ 1770 Georg Willelm Fridrich Hegel) فیلسوف آلمانی نیز سخن از نژاد و تفاوتهای نژادی در میان است. هگل می نویسد که چینی ها و هندیها به نژاد آسیایی مغولی تعلق دارند و صفات و اخلاقیاتشان غیر از اروپاییان است امّا ملتهای آسیای مقدم که از نژاد قفقازی اند جزء اقوام اروپایی محسوب می شوند. قاعده ی اصلی اقوام آسیای دور تکیه بر حالات روانی، فکری و طبیعی است و در آنجا درون نگری، اخلاق و آنچه ادراکات و تعلقات انسانی را می سازد وجود ندارد. هگل قاره ی آفریقا را به سه بخش تقسیم می کند که در هر بخشی اختلاف در صفات روانی با مشخصات جسمانی رابطه دارد و ادامه می دهد که در مناطق مرتفع آفریقا مردم جز اینکه بعنوان برده مورد استفاده قرار گرفته اند رابطه ی دیگری با تاریخ ندارند.(12)
از آنچه هگل نوشته مستفاد می شود که به نظر وی اگر قومی با اروپا در رابطه نباشد با تاریخ هم رابطه ای ندارد و انسان اروپایی معیار انسان کامل است.
در نوشته های بلونچلی (Johan Caspar Bluntshli) ذکری از نژاد قفقازی نیست، بلکه در رابطه با نژاد سفید سخن از شاخه فامیل آریاها و سامی ها در میان است (اصطلاحاتی که از زبان شناسی وارد نژاد شناسی شده است). وی در مقاله ای که در سال 1875 منتشر نمود، شاخه آریایی نژاد سفید را بالاترین گروه نوع انسان دانست و معتقد بود که خانواده خلق های آریایی در رده بندی جامعه انسانی، بالاترین درجه و مقام را دارند. وی اضافه می کرد که خلق های سامی را می توان با خانواده خلقهای آریایی مقایسه نمود و دیگران در رده نازلتری قرار دارند، اما خداوند سلطه و حکومت بر جهان را در دست خانواده خلقهای آریایی نژاد سفید قرار داده نه سامی ها.(13)
بلونچلی معتقد بود: «خصوصیت یک ملت نژاد اوست» و بدین ترتیب مفهوم «نژاد» را با مفهوم «ملت» (که در اصل و اساس یک مفهوم سیاسی بوده و هست) ترکیب نمود. چنین ترکیب در علوم اجتماعی و سیاسی و بررسیهای تاریخی در جوامع سرمایه داری استعماری اروپا در اواخر قرن نوزدهم ادامه یافت و عنوان شد که تاریخ جهان و تاریخ بشریت، تاریخ منازعه ی خلقهای نژادی (Volksrasse) و در اصل منازعه و رقابت نژادهای بالا و پست است.
آرتور گوبینو (1882ــ 1816 Arthur Graf Von Gobineau) فرضیه های نژادی و وجود نژادها را مفهوم کلیدی و راهنمای اصلی در توضیح تاریخ جهان و بشریت می دانست. به نظر وی «نژاد» نیروی محرکه و عامل تعیین کننده در اوج گرفتن یا سقوط تمدن ها و فرهنگ ها بوده و بدین سبب رشد و سقوط تمدن ها و فرهنگها تنها یک مسئله ی نژادی است. گوبینو تعداد نژادهای انسانی را به سه نژاد اصلی تقلیل داده بود: سفید، زرد، سیاه. به نظر گوبینو هر نژاد صفات جسمی و روحی معین، ثابت و مشخص و غیرقابل تغییر خود را دارد که منشأ آن (خون پاک اولیه Ursprungliche Reinem Blut) است. از دید وی، گرچه خونها و نژادهای اولیه در طول تاریخ مخلوط شده و این امر در مراحل اولیه موجب رشد فرهنگ و تمدن گردیده، امّا اگر خالص و پاک نگهداشتن نسبی خون حداقل از طرف خانواده های حاکم رعایت نشود، و اختلاط و امتزاج خونها و نژادها بدون مانع و محدودیت ادامه یابد، نژاد برتر و پاک فاسد و خلقها و تمدنهای پیشرفته و والا نابود خواهند شد زیرا فساد نژادی و در نتیجه ی آن فساد فرهنگی و تمدنی زمانی در تاریخ خلقهای متمدن جهان رخ داده که خون نژاد والاتر و برتر با خون نژادهای بیگانه و پست مخلوط شده است.
به نظر گوبینو، نژاد سفید تنها نژادی است که از جانب خداوند برای حکومت بر نژادهای پست تعیین شده است و این امر تقدیر الهی است و نمی توان در آن تغییری داد زیرا خداوند از همان ابتدای خلقت، استعداها را میان نژادها تقسیم و معیّن کرده است.
گوبینو، آریاها، سامی ها، کلت ها و اسلاوها را جزء نژاد سفید می دانست و معتقد بود که از قرن هفتم قبل از میلاد تاکنون، تاریخ در سرزمین سفیدها متمرکز شده است و اگر بخش آریایی نژاد سفید در اروپا رهبری را به دست نگیرد تمدن رشد نخواهد کرد. گوبینو از خون آریایی و نژاد آریایی سخن می گفت؛ نژاد سیاه را پایین ترین رده در گروههای انسانی می دانست که کم هوش و احساساتی اند؛ نژاد زرد مادی، خرده بین و در جستجوی رفاه مادی است و برای تجارت و کارهای دستی خلق شده است اما نژاد سفید عشق به آزادی و افتخار دارد و این نژاد به علت آریایی بودن بر همه ی نژادها مزیت و برتری دارد.(14) گوبینو در نوشته های خود به هیچ وجه توضیح نمی دهد و اشاره نمی کند که مراد وی از خون آریایی یا خون پاک (اولیه) چیست و این خون چه ترکیبی داشته و دارد یا می بایست داشته باشد، و در خون نژاد سفید چه عواملی وجود داشته یا دارد که در خون سیاهان و زردها نبوده یا نیست. در آثار گوبینو «خون» بعنوان یک عامل مهم، اسرارآمیز امّا تعیین کننده حضور دارد. با وجود اینکه گوبینو به یک مبدأ انسانی در مطابقت با متون و کتب دینی اعتقاد دارد و آن را ذکر می کند، مشخص نمی کند که خداوند عالم چرا و در چه مرحله ای و چگونه به تقسیم استعدادها میان نژادها و رده بندی نژادها پرداخته است؟ و چرا نژاد سفید اروپایی بدین مقام انتخاب شده و نژاد برتر شمرده می شود و آریاها چرا قوم محبوب خدا شده اند نه دیگران. و این سؤال را بی پاسخ می گذارد که اگر آریاها روزی از جایی ــ هند یا آسیای مرکزی ــ به اروپا آمدند از کجا به هند و آسیای مرکزی آمده بودند و آیا خلقت انسان یا تکامل انسان در هند و آسیای مرکزی انجام گرفته است؟ و اگر تعداد نژادها سه است که در تقسیم بندی دیگران 5 یا 4 آمده، به نظر او ساکنان اولیه ی آمریکا جزء کدام نژاد محسوب می شوند؟
بررسی نوشته های گوبینو درباره ی تمدن های دوران باستان نشان می دهد که اطلاعات وی از این تمدن ها کاملآً سطحی بوده و به هیچ وجه از محتوای فرهنگی و روابط آنها با یکدیگر و شرایط اقتصادی ــ اجتماعی و شکوفایی آنها اطلاعی نداشته است.
با توجه به اینکه در درون جوامع سرمایه داری اروپای غربی و در روابط میان کشورهای سرمایه داری استعماری اصل «رقابت» به هر قیمت و به هر شکل برای به دست آوردن سود بیشتر فکر راهنما و تعیین کننده محسوب می شده و می شود، می توان گفت که زمینه ی اقتصادی در جوامع سرمایه داری برای تعمیم نظریات داروین در باب تنازع بقاء و انتخاب اصلح به جوامع انسانی فراهم بود. با تعمیم این نظریات به جوامع انسانی(15) (Sozialdarwinismus) جنگهای نژادی می بایست در آخرین مرحله به بقای نژاد برتر و شکوفایی فرهنگ عالی تر در جامعه ی بشری منجر می گردید ــ در این جنگ نژادی، هر نژاد می بایست از همه ی امکانات جسمانی و فکری و فرهنگی خود برای نابودی دیگران و بقای خود استفاده می کرد و از این جبر طبیعی راه گریزی نبود ــ امّا گروهی از نظریه پردازان نژادی این جبر طبیعی را نمی پذیرفتند و برای به دست آوردن و ایجاد «نژاد برتر» و حفظ آن معتقد به دخالت آگاهانه بودند (بهداشت نژادی).
فردریش نیچه (1900ــ 1844 Friedrich Nitzsch) معتقد بود که می توان با تربیت و پرورش نژادی، نژاد حاکم و برتر را به وجود آورد (Herrn Rasse). به نظر نتیچه، تاریخ جهان جنگ دائمی میان نژاد حاکم و نژاد محکوم بوده امّا می توان برای غلبه بر مشکلات و بی نظمی ها، قشر نژادی حاکم را پرورش داد تا آقای آینده ی دنیا باشد. نتیچه در آثارش مکرر از نژاد اروپایی آینده سخن گفته که بالای همه ی ملتها قرار داشته و در اثر برخورد نژادها در اروپا ترکیب آنها به وجود می آید.(16)
هرتزل (1904ــ 1860 Theodor Herzl) نشان داد که به نظر وی مسئله ی تشکیل دولت یهود و استقرار آن مشکلی بوده که می بایست میان ملل با فرهنگ حل می شده و اطمینان می داد که چنین دولتی در فلسطین بخشی از دیوار دفاعی اروپا در برابر باصطلاح وحشیان و خط مقدم در جبهه ی دفاع از فرهنگ در برابر وحشیگری خواهد بود.(17)
با توجه به نقشه ی جغرافیا و محل قرار گرفتن فلسطین می توان به خوبی دریافت که مراد هرتزل از وحشیان ساکنان چه سرزمینهایی بوده اند و مراد از وحشیگری چه می توانسته باشد. چنین طرز تفکر و بیان، چیزی جز بهره برداری از فرضیه ی برتری نژاد سفید بر سایر گروههای انسانی در تاریخ و جامعه شناسی و علوم سیاسی نیست.
ماکس وبر (1920ــ 1864 Max Weber) معتقد بود که از نظر نژادی میان ملتها اختلاف جسمی و روانی (فکری) وجود دارد که در مبارزه ی اقتصادی آنها با یکدیگر برای تنازع بقا نقش دارد و اختلافات جسمی و روانی (فکری) کیفیت های نژادی (Rassenqualitiat) دلیل تفاوتها یا هماهنگی و تطابق یافتن ملتها با شرایط مختلف اقتصادی و اجتماعی محیط زیست شان می باشد.(18) صهیونیسم نیز از جمله فرضیه های نژادی بر اساس قبول برتری نژاد سفید بر سایر گروههای انسانی است که در آن مفاهیم ملت (Nation)، خلق (Volk)، دین (Religion) و نژاد (Rasse) با هم کاملاً ترکیب شده اند و یک واحد را می سازند. این امتزاج و ترکیب مفاهیم را می توان به خوبی در آثار تئودور استوارت چمبرلین (1927ــ 1855 Stewart Chambrlin) مانند گوبینو و ریشارد واگنر(19) عدم تساوی نژادی و برتری نژاد سفید را قبول داشت و مانند ریشارد واگنر معتقد بود که می توان با پرورش و تربیت از فساد و متلاشی شدن نژادی جلوگیری کرد به شرطی که داده های جغرافیایی ــ تاریخی آن را ایجاب کند یا اینکه طرح و نقشه ی تاریخی برای این کار وجود داشته باشد. گرچه حفظ و تکامل نژاد برای چمبرلین، عامل تعیین کننده در تاریخ محسوب می شد، امّا تعریف دقیق و روشن از نژاد ارائه نمی کرد.
چمبرلین در نژاد سفید، شاخه ی آریایی را نژاد برتر در جامعه ی بشری می دانست و برای تأیید نظریاتش، فرضیه های انسان شناسی را می پذیرفت. به نظر وی حضرت عیسی مسیح، یک پیغمبر آریایی بوده و این تعلق را اختصاصات مسیح مانند دوست داشتن، ترحم و شرف، که از مشخصات روانی نژاد آریا بوده ثابت می کرده، و بر این کشف تاریخی اصرار داشت که در محلی که عیسی مسیح متولد شده جماعتی آریایی زندگی می کرده اند.
چمبرلین نژاد ژرمن (آلمانی) را نجات دهنده ی بشریت و وارث فرهنگ یونان و رم می دانست و معتقد بود که نژاد ژرمن برای اینکه بتواند مأموریت تاریخی اش را در جامعه ی جهانی انجام دهد، باید با دشمنانش بجنگد. این دشمن به نظر چمبرلین کلیسای کاتولیک بود و اصلاحات پروتستانی توانسته بود روح آریایی را نجات دهد؛ ژرمنها خلق انتخاب شده از جانب خداوند برای رهبری جهان بوده اند و یهودیان دشمنان دائمی آریاها را تشکیل می داده اند.(20)
با توجه به اینکه نامگذاری گروههای انسانی به «آریا» و «سامی» از زبان شناسی اخذ شده و رده بندی انسانها از نظر فرهنگی و فکری به علت رنگ پوست یا شکل جمجمه یا بینی ... امری کاملاً بی اساس است(21) معلوم می شود که تا چه حد فریب های فرهنگی می تواند در امور اجتماعی و سیاسی مؤثر باشد. ادعای شاخه ی «آریا»یی «نژاد» سفید به اینکه خود را «خلق انتخاب شده» خداوند دانسته و می دانند، مانند ادعاهای «صهیونیستها» در این مورد چیزی جز خودفریبی و سست فکری و سوءاستفاده از بی اطلاعی عامه ی مردم برای به دست آوردن منافع مادّی طبقاتی نبوده و نیست.
چمبرلین در سال 1923 آدولف هیتلر را ملاقات نمود و امید داشت که این رهبر آریایی، نژاد آریایی را به پیروزی جهان رهنمون شود.
نظریات آدولف هیتلر ( 1945ــ 1889 Adolf Hitler) ترکیبی بود از نظریات داروین، گوبینو، چمبرلین و ریشارد واگنر با تعمیم بی چون و چرای این نظریات به تاریخ، جامعه شناسی و علوم سیاسی. به نظر هیتلر نژاد آریا خالق هنر، علم و فرهنگ جهانی و نگهدارنده ی آن است و گروههای انسانی دیگر (نژادهای پست) یا تحت سلطه و رهبری نژاد آریا پذیرنده ی فرهنگ اند و تحت این سلطه به دنباله روی و اکتساب ادامه خواهند داد یا مخرب فرهنگ اند که در این صورت باید نابود شوند. ترکیب نژاد عالی و برتر با نژادهای پست گناه و مخالفت با اراده ی خداوندی است. خون آریایی (خون برتران) (Heern Blut) باید با اقدامات پاکسازی و بهداشت نژادی پاک بماند تا تکامل فرهنگ در جهان میسر شود.
خصومت با شاخه ی سامی نژاد سفید تحت عنوان مخالفت با یهود از نکات اصلی تفکرات هیتلر به شمار می رفت. هیتلر معتقد بود که تاریخ جهان به جنگ نهایی میان نژاد برتر (دارای چشم آبی، موطلایی) با نژادهای پست منجر خواهد شد و این مبارزه با غلبه ی نژاد برتر پایان خواهد یافت.(22)
از اوایل قرن بیستم میلادی تا پایان جنگ جهانی دوّم در 1945، نشریات فراوانی در آلمان به چاپ می رسید که بر برتری و رهبری شاخه ی آریایی نژاد سفید تأکید می کرد.(23) این تبلیغات نژادی منجر به وقوع جنایاتی شد که مردم جهان به خوبی از آنها اطلاع دارند و احتیاج به توضیح و بررسی بیشتر نیست امّا باید این نکته را افزود که قدرت و عمر فرضیه های نژادی مبنی بر برتری «نژاد» سفید بر سایر گروههای انسانی با خاتمه ی جنگ دوّم و سقوط سیاسی، اداری، نظامی نازیسم در آلمان پایان نیافت، هنوز صهیونیسم در خاورمیانه، جنایات سفیدان نسبت به سیاهان در ایالات متحده و نژادپرستی در لباس ضدیت با خارجیان (غیر اروپایی های مقیم کشورهای اروپایی) به صورت عوامل فعال حضور و وجود دارد. فرضیه های بی اساس نژادپرستی و برتری نژادی در کشورهای شرقی تحت عنوان پان بازی و پان سازی فرهنگی، نژادی و سیاسی، و ملت گرایی نژادی در کشورهای آفریقایی به صورت خصومت قبیله ای هنوز موجب خونریزیها و جنایات فراوانی است که عامل اصلی آن استعمارگران و پادوهای محلی آنان می باشند.
تشخیص و تعیین میزان هوش و قدرت فکری افراد و سطح فرهنگ و تمدن گروههای انسانی به استناد وضع ظاهری قیافه و تفاوت های جسمانی و محل اقامت، و تعمیم فرضیه های نژادی به علوم اجتماعی، سیاسی، و بررسی های فرهنگی و تاریخی که به منظور مشروعیت بخشیدن به استثمار انسان ها و استعمار جوامع انسانی از جانب طبقات حاکم انجام گرفته و می گیرد، امری کاملاً غلط و غیرعلمی است.

پی نوشت ها :

1- Forster, a.a.o., S.130-156.
2- Mosse, a.a.o., S.46/47.
3- Mosse, a.a.o., S. 47-49.
4- Baker, John R ., Die Rassen der Menschheit, Harsching, 1976.
5- Mosse, a.a.o., S.49-51.
6- Mosse, a.a.o., S. 51.
7- Mosse, a.a.o., S.51/52.
8- Mosse, a.a.o., S. 52.
- Retzius, Anders, History of Anthropology, London, 1949.
9- Das Koloiale Konstrukt Ethnie lebt auf in politischen Kämpfen Wie die Weissen Herren in Ruanda (Rassen) erfanden…, Frankfurter Rundschau, 20.2. 1991.
10- Carus, Carl Gustav, Symbolik der menschlichen Gestalt (1853), Hildesheim, 1962.
- Mosse, a.a.o., S.52-54.
- Banton, a.a.o.,S. 19-22.
11. Meiners, Christoph, Grundriss der Geschichte der Menschheit, (Lem-go,1793), (Hrsg.) John Garber, Reprint, Meisenheim, 1981.
- Ihle, Alfred, Christoph Meiners und die Völkerkunde, Göttingen, 1931.
12. Hegel, Georg Wilhelm Friedrich, Vorlesungen über die philosophie der Weltgeschichte (1822-1823), Zweite Hälfte, Band II: Die orien-talische Welt (Persien), Hrsg. Georg Lasson, Hamburg, 1968, S. 414/415.
- Hegel, Georg Wilhelm Friedrich, Vorlesungen über die Philosophie der Weltgeschichte (1822/23), Hrsg. Karl Heinz Ilting, u.a., Hamburg, 1996, S. 98-100.
13. Bluntschli, Johann Caspar, Arische Völker und arische Rechte, in:
Deutsches Staatswörterbuch, Bd. 1, Stuttgart, 1857, S. 319-331.
14. Gobineau, Arthur Graf von, Versuch über die Ungleichheit der Menschenrassen, (Deutsche Ausgabe), Bd.1, 5.Auflage, Stuttgart, 1939.
- Mosse, a.a.o., S. 76-79.
- Baker, a.a.o., S. 30-32.
- Hintze, Otto, Rasse und Nationalität und ihre Bedeutung für die Geschichte (1903), in: ders., Soziologie und Geschichte, Göttingen,1982, S.47-56.
15- Koch, Hanns Joachim, Der Sozialdarwinismus, München, 1973.
16- Conze, a.a.o., S.170/171.
17- Herzl, Theodor, Zionistische Schriften, Bd.l, Tel Aviv, 1934, S. 26,
29,3t,43,45,72.
18- Weber, Max, Gesammelte Politische Schriften, 2. Auflage.
19- Chamberlain, Houston Stewart, Richard Wagner, München, 1919, S.223.
- Mosse, a.a.o., S.127-130.
- Hrsg. Johannes Winckelmann, Tübingen, 1958, S.2,4 u.9.
20- Chamberlain, Houston Stewart, Die Grundlagen des XIX. Jahrhunderts, II. Hälfte, Neuntes Kapitel, S.769-808 Hintze, a.a.o., S.53-65.
21- Poliakov, Léon, Der arische Maythos. Zu den Quellen von Rassismus und nationalismus, Hamburg, 1993.
22- Hitler, Adolf, Mein Kampf, Bd.l, 11. Kapitel (Volk und rasse), München, 1935, S.311-362.
23- Schemann, Ludwig, Die Rasse und die Zeitwissenschaften, München, 1928.
- ders., Hauptepochen und Hauptvölker der, Geschichte in.ihrer Stellung zur Rasse, München, 1930.
- ders., Die Rassenfragen im Schrifttum der Neuzeit, München, 1931.
- Günther, Rassenkunde Europas, 1929.
- Weinert, Hans, Biologische Grundlagen für Rassenkunde und Ras-senhygiene, Stuttgart, 1934.
-Balzer, Hermann, Rasse und kultur, Weimar, 1934.
- Mühlmann, Wilhelm, Rassen - und Völkerkunde, Braunschweig, 1936.

منبع مقاله :
رواسانی، شاپور، (1380)، نادرستی فرضیه های نژادی آریا، سامی و ترک، تهران: اطلاعات، چاپ دوم.



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.