پايان تاريخ، واپسين انسان و عدالت ولايي مهدوي

اين پرسش هميشه مطرح بوده و هست که آينده بشر و فرجام او به کجا مي رود؟ اديان و فلسفه هاي مختلف به اين پرسش، پاسخ هاي گوناگوني داده اند که در اين جا به آنها اشاره مي شود:
پنجشنبه، 6 شهريور 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
پايان تاريخ، واپسين انسان و عدالت ولايي مهدوي
 پايان تاريخ، واپسين انسان و عدالت ولايي مهدوي

 

نويسنده: دکتر محمد مددپور




 

اين پرسش هميشه مطرح بوده و هست که آينده بشر و فرجام او به کجا مي رود؟ اديان و فلسفه هاي مختلف به اين پرسش، پاسخ هاي گوناگوني داده اند که در اين جا به آنها اشاره مي شود:

الف) دين هندو

بر اساس اين دين انسان در آغاز در بهشت عدن در کمال سعادت مي زيسته، اما با غفلت و گناه اين موقعيت را از دست مي دهد و در نشيب سقوط مي افتد، و در گذر زمان با انحطاط به اعصار تاريکي فرو مي غلطد و سرانجام عالم و آدم گرفتار حريق کيهاني مي شود.
در اصول عقايد هندوان در باره ادوار و اعصار جهان و تاريخ، يعني دور جاوداني آفرينش، خرابي، نابودي و آفرينش مجدد عالم، انسان هيچ نقشي در بازآفريني جهان ندارد. از اين جا آدمي در مقام گريز از چنبره دور کيهاني است. در نظر آنان فقط نخبگان و سرآمدان دين و حکمت اند که در صدد استخلاص و رهايي از پندارهاي فريب و درد و رنج هستند. اما عامه مردم زندگي عادي و وجود دنيا را مي پذيرند.
در نگاه هندو هرگز کار جهان به پايان نمي رسد و پس از هر پايان دوره اي نو از سر گرفته مي شود و عالمي ديگر آغاز مي شود. پايان فقط در باب مقتضيات انساني معنا و مصداق پيدا مي کند.

ب) اديان يوناني

در يونان دو روايت اساطيري متمايز، اما هم بسته، تشخيص مي دهيم که عبارتند از:
1. نظريه اعصار که شامل اسطوره کمال و فضيلت سر آغاز است.
2. مشرب ادواري.
هسيودس نخستين متفکر يوناني است که تباهي و فساد تدريجي نوع بشر را، طي پنج دوره يا عصر شرح مي دهد. نخستين دوره يا عصر طلايي در عهد فرمان روايي کرونوس، خداي زمان، نوعي بهشت بود. در اين عصر انسان ها داراي عمر طولاني بودند، هرگز پير نمي شدند و زندگي شان به هستي خدايان مي ماند. نظريه ادواري با هراکليتوس ظاهر مي شود و تأثيري اساسي در نگاه رواقي بازگشت جاودانه به جا مي گذارد.(1)

ج) يهوديت و مسيحيت

در مکاشفات آخرالزماني يهودي- مسيحي پايان جهان يگانه خواهد بود، فقط يک بار صورت خواهد گرفت؛ همان گونه که تکوين عالم تنها يک بار صورت پذيرفته است. عالمي که پس از فاجعه ظهور خواهد کرد، همان عالمي است که خداوند در آغاز زمان خلق کرده بود، زمان ديگر زمان دوري و بازگشت جاودانه نيست، بلکه زماني خطي و بازگشت ناپذير است. علاوه بر اين، معاد، مبين نصرت و غلبه و استقرار تاريخ مقدس ديني است. زيرا پايان جهان و آخرالزمان، ارزش ديني اعمال انساني را عيان خواهد کرد و مردمان در روز حساب بر حسب اعمالشان مورد داوري قرار خواهند گرفت. آن چه مطرح است، داوري و انتخاب و عقاب و ثواب است. بدين معنا که تنها برگزيدگان، در بهجت و فرح لايزال، خواهند زيست. فقط مؤمنين و نيکان و کساني که خداوند سعادت ازلي بر آنان مقدر داشته، به سبب وفاداري و پاي بندي شان به تاريخ مقدس، نجات خواهند يافت؛ زيرا تنها اينان در کشمکش با قدرت ها و وسوسه هاي اين دنيا به ملکوت آسماني وفادار ماندند.
براي يهوديان ظهور«مهدي موعود» يا «مشيان مبشر»، پايان جهان و تاريخ ورود به بهشت و ملکوت خداست. براي مسيحيان پايان جهان، مشروط به آمدن دوباره ي مسيح و روز جزا يا قيامت صغرا و کبرا است.
براي هر دو دين غلبه و پيروزي از آنِ تاريخ مقدس ديني است که با پايان تاريخ آشکار مي شود که به نوعي متضمن احيا يا اقامه بهشت است. پيامبران اعلام مي دارند که عالَم تجديد خواهد شد و آسمان و زمين از نو پديد خواهد آمد. همه چيز به وفور و نعمت يافت مي شود. جانوران وحشي با هم صلح خواهند کرد. بيماري ها و عجز و ناتواني براي هميشه از ميان خواهد رفت. ديگر رنج و غمي در ميان نخواهد بود. بنا به روايت مسيحيان و مکاشفات يوحنا، تجديد کاملِ عالم و احياي بهشت مميزه بنيادي آخرالزمان و معاد است.
نکته بسيار قابل توجهي که در دين مسيحي و اديان الهي ديگر؛ به خصوص اسلام مطرح مي شود اين است که دوره ي مقدم بر پايان جهان، که آخر الزمان بلافاصله پس از آن خواهد آمد، زير حکم و فرمان دجال خواهد بود. اما مسيح و مهدي خواهند آمد و جهان را با آتش، تطهير و منزّه خواهند کرد.(2)
حکومت دجال تا اندازه اي شبيه داستان بازگشت به «هاويه» است، با اين تفاوت که در اين جا مسئله اساسي بازگشت نهايي به عدالت و سلطنت و ولايت خير و حُسن الهي در وجود مطهر ولي الله الاعظم پس از دوره اي از غلبه ظلم و گناه است. در حالي که در پايان تاريخ و عصر شدت و ملاحم آخرالزمان، دجال چونان مسيح دروغين تلقي شود. فرمان روايي دجال و دجال منشان، نمودار و واژگوني کامل و تمام ارزش هاي اجتماعي، اخلاقي و ديني است و به بياني ديگر: بازگشت به هاويه خواهد بود.(3)

د) آينده نگري در انديشه مدرن

نظريه پايان جهان و تاريخ به اديان و اساطير محدود نمي شود، بلکه در انديشه مدرن نيز محمل هاي خود را دارد. نکته قابل تأمل اين است که در انديشه جديد نيز دو نگاه خوش بينانه و بد بينانه به فرجام جهان وجود دارد. برخي از متفکران چنين مي انديشند که تا نابودي و انحطاط محض و برخورد تمدن ها و ظهور طبقات و دولت هاي ناتوان و گسترش جنايات سازمان يافته، تاريخ را به پايان خواهد رساند. پايان جهان به آتش انفجارهاي هسته اي و ويراني هاي غير قابل ترميم ختم خواهد شد. امروزه ترس حاصل از سلاح هاي هسته اي و تروريسم بر جهان حکم فرما است و در ذهن برخي از غربي ها پايان فاجعه آميز جهان چنين بوده و به دنبال آن عالم جديدي هم در کار نخواهد بود.(4)
در نقطه مقابل چنين نگاهي، خوش بيني برخي جريان هاي ليبرال غربي مانند فوکوياما و تافلر و مهم تر از همه آخرت شناسي کمونيستي قرار دارد. گر چه روزگار ليبراليسم و مارکسيسم ارتدکس سپري شده است اما بسياري از بنيادهاي نگاه مثبت به تمدن جديد و مدرنيته باقي مانده است. بر اساس هر دو مکتب پايان جهان به کمال و رستگاري انسان و عدالت ختم خواهد شد.
اينک برخي از نظريه هاي متفکران معاصر غربي را در مورد آينده ي جهان پي مي گيريم:

الف) آينده تمدن ها و پايان تاريخ در نظر هانتينگتون و فوکوياما

يکي از تئوري هاي جديد در باره ي رابطه تمدن ها و آينده جهان و تاريخ، تئوري برخورد تمدن هاي ساموئل هانتينگون است، بدين معنا که او تمدن هاي اسلام و غرب را به عنوان دو ماهيت و هويت تمدني، کاملاً متباين و آشتي ناپذير مي داند.(5) و از ديدگاه فوکوياما چالش جدي در آينده براي نظام هاي مختلف، رسيدن به ليبرال دموکراسي خواهد بود، در نظام هاي ليبرال دموکراسي، دين، و مذهب و عرفان هاي شرقي نيز وجود خواهند داشت و در کار کرد مدرن، آيين ها و عرفان شرقي فشارهاي روزمره سياسي - اقتصادي و اجتماعي را به نحوي تسکين خواهند بخشيد، و نفس انسان را در مسر نيست انگاري و مدرنيته و تحمّل دردهاي جانکاه تقويت خواهند کرد.
روح مسيحيت، يهوديت و اسلام، هر سه در ذيل تجدّد و سکولاريسم در متن تمدن غربي اضمحلال خواهند يافت، ديگر چالشي عمومي و فراخصوصي در حوزه شريعت و ديانت وجود نخواهد داشت. دين به مرتبه ي نازل ترين امور و مسائل خصوصي و فردي فرو مي افتد، و يا موضوعي براي هيجان انگيزترين مباحث کلامي و فلسفي يا فعاليت هاي مؤسسه هاي خيريه مي شود، بي آن که اثري در سياست و اقتصاد عمومي داشته باشند.

ب) نهضت هاي معنوي و معنويت گريز، نظريه ي برژنيسکي

نظريه ي ساده انديشانه ي فوکوياما که معتقد بود در پايان تاريخ همه چيز به سوي صلح و سازش ليبرالي خواهد رفت، دوام نياورد. چالش هايي نفساني از يک سو، با خيزش جريان هاي ناسيوناليسم افراطي و کوشش هاي معنوي با خيزش جريان هاي معنويت طلب و انقلاب اسلامي، خواب راحت طلبانه و فرعوني نظام هاي ليبرال دموکراسي را بر هم زد.
بنابراين خطر اساسي در دو ناحيه وجود دارد: يکي در خيزش نهضت هاي معنوي انقلاب اسلامي که طبيعتاً محرک احساسات جهادي حق طلبانه ي مردم مسلمان نيز خواهد بود، و ديگر «بحران معنويت» است که در پي سيطره ي نفسانيت معنويت ستيز تمدن غربي، و دموکراسي هاي ليبرال که زبيگنيو برژنيسکي، مشاور امنيت ملي کارتر، نيز آن را تأييد کرده، و ضمن هم دلي و هم سخني با هانتينگتون در خطوط گسل واحدِ درگيري هاي جهان، اعتراف مي کند که با کالبد شکافي فرهنگ غربي، ضعف هاي جبران ناپذير اين فرهنگ عيان مي شود. اين ضعف هاي تمدن غربي در تئوري هانتينگتون ناديده انگاشته شد. از اين جا خطر را صرفاً امري بيروني و خارجي تلقي مي کند، حال آن که خطر بزرگ در درون تمدن غربي است.
به اعتقاد برژنيسکي، سکولاريسم عنان گسيخته ي حاکم بر نيم کره غربي در درون خود نطفه ويراني فرهنگ غربي را مي پرورد، از اين رو آن چه ابر قدرتي آمريکا را در معرض زوال قرار مي دهد، سکولاريسم عنان گسيخته غربي است، نه برخورد تمدن ها. فساد درون نظام غربي و رژيم هاي وابسته ي فاسد، مشروعيت نظام ليبرالي دموکراسي را از بين مي برد؛ از جمله دروغ سياسييِ حقوق بشر است که صرفاً در چار چوب مسائل سياسي تعريف مي شود، و حقيقت خارجي ندارد. حقوق بشر را في نفسه بايد آرمان «زندگي خوب و انساني» به حساب آورد. انسان کنوني در وراي تضادهاي ايدئولوژيک و درگيري هاي کهن زندگي جمعي، جاي خود را به مسائلي مي دهد که بيشتر به ويژگي هاي زندگي خوب و اصالت انساني مربوط مي شود. انسان مدرن در جست و جوي حياتي معنوي و انساني است، که دموکراسي هاي ليبرال قادر به تأمين آن نيست.
تمدن غفلت و رفاه قادر به تأمين زندگي خوب نيست. زندگي خوب و انساني، نيازمند فضيلت، ارزش، نظم اخلاقي و باورهاي معنوي است. تبديل خود به خود اسلام به دشمن غرب، يا مخالفت حقوق بشر قلمداد کردن، از برخورد سياسي با حقوق بشر سرچشمه مي گيرد و بايد از آن اجتناب شود، و با نگرشي وسيع تر به مفهوم حقوق بشر، انسانيت افراد به عنوان يک وجود کامل، نه صرفاً عامل سياسي يا اقتصادي ، محترم شمرده شود. البته با رفتار ستيزه جويي اسلام، همانند صدور حکم اعدام سلمان رشدي نمي توان کنار آمد، ليکن انتقاد از اسلام به صورت کلي و سعي در تحميل مفهوم کاملاً سياسي اي که غرب از حقوق بشر دارد، چيزي جز خودباوري محض نيست. در زمينه فرهنگي نيز غرب نوعي لذت گرايي مادي را رواج مي دهد که در تحليل نهايي براي بُعد معنوي انسان بسيار مضر است.
به هر حال، سکولاريسم غربي نمي تواند معيار خوبي براي سنجش حقوق بشر باشد، بلکه موجي فرهنگي است که در آن لذت گرايي، خوش گذراني و مصرف گرايي، مفاهيم سياسي يک زندگي خوب و پيشرفته را تشکيل مي دهند، در حالي که طبيعت و ماهيت انساني چيزي فراتر از آن است، و در شرايطي که خلأ معنوي و پوچي اخلاقي وجود دارد، دفاع از يک موجود سياسي معناي چنداني نمي دهد.
خلاصه آن که فرهنگ بوالهوسي و ثروت اندوزي در آمريکا براي تبديل قدرت اين کشور به نوعي اقتدار معنويِ معتبر جهاني مضر است؛ زيرا چنين فرهنگي تلاش هايي را که براي گسترش و تضمين برتري ليبراليسم در جهان صورت مي گيرد، پوچ و منافقانه جلوه مي دهد.
برژينسکي از منظر سياسي با نظريه ي برخورد تمدن هاي هانتينگتون و يا پايان تاريخ فوکوياما مخالفتي نمي کند، به اعتقاد او نکته اي که در تئوري هانتينگتون ناديده گرفته شده عبارت است از درون گسيختگي فرهنگ غربي، به مثابه مهم ترين عامل سقوط اقتدار غرب، و در تئوري فوکوياما خوش بيني افراطي او در باره وضع موجود است. برژينسکي نسبت به آينده بيمناک است از اين جا علل دروني سقوط غرب را کاري تر از علل بيروني مي بيند. لذت گرايي مادي، مصرف گرايي، خوش گذراني، ناپارسايي، بوالهوسي و ثروت اندوزي که نابودگر ساحت معنوي انسان است، علت اساسي و نطفه ي خود ويراني فرهنگي غرب است.
با اين ستيزه هاي تمدني، اساساً مشروعيت، حجّيت، اقتدار و اعتبار معنوي جهاني بي معنا خواهد بود، اينها در ظهور بيروني شان به صورت امپرياليسم و استکبار جهاني در مي آيند، که به رسم شيطان، نفس هايي را فريب مي دهند و به دنبال خود مي کشند، اما انسان فاستوس وار سرانجام از دام شيطان مي گريزد، و مي خواهد عهدي ديگر با خدا ببندد، حال زمان قطعي اين عهد کي فرا خواهد رسيد، معلوم نيست، زيرا تقدير انسان با اراده انساني ظهور مي کند.
در نظر برژينسکي سکولاريسم غربي به عنوان يک موج فرهنگي که در آن مصرف گرايي صرف، دنيا پرستي و صيانت نفس مانند آن به هر قيمت، مفاهيم اصيل يک زندگي خوب را تشکيل مي دهد، در حالي که طبيعت و سرشت انساني چيزي فراتر از آن است. در چنين خلأ اخلاقي و معنوي اي است که دفاع از انسان سياسي چندان معنا نمي دهد. اين عين «خود تباهي فرهنگي» است که الگو بودن آمريکا و تمدن غربي را به مثابه يک نظام نمونه براي ديگران ضايع مي سازد.
اين تمدن و فرهنگ که ثروت اندوزي، بوالهوسي و مانند آن را چون وديعه تلقي مي کند، انتقال قدرت تمدن غرب را به نوعي «اقتدار و مرجعيت معنوي»(6) با اعتبار جهاني منتفي مي کند. پس سکولاريسمِ عنان گسيخته در درون خويش نطفه ي خود ويراني فرهنگي را پرورش مي دهد، همين سکولاريسم، حقوق بشر را دروغي تام و تمام به نظر مي آورد. لذا همين ارزش هاي قلابي تمدن غربي است که نيچه در برابر آن نه، مي گويد، و آن را چون ارزش هاي فرتوت اژده هاوار مي خواند که هستي انسان را به نيستي مي کشاند و بر باد فنا مي دهد. همه منتقدان ارزش هاي غربي از مارکس و کي ير که گور تا هيدگر بر انگيزاننده ي نهضت هاي انتقادي در تمدن و فرهنگ غربي اند، و تضادهاي دروني را در اين تمدن ايجاد مي کنند. اين تضادها بيان گر شکافي عظيم در متن تمدن غربي است.(7)

ج) تمدن غربي از ديدگاه الوين تافلر

الوين تافلر نويسنده ي کتاب موج سوم، بر اساس مراحل و امواج سه گانه تمدني خود، با نظريه پايان تاريخ و برخورد تمدن ها، هر دو مخالف است. به اعتقاد او موج اول مربوط به انقلاب کشاورزي است که تا قرون اخير مردم را به زمين وابسته کرده بود، و همه اعتقادات و مذاهب و اديان، حاصل انقلاب کشاورزي بود. اين موج هنوز در بسياري از سرزمين هاي جهان سوم ادامه دارد. اما تمدن موج دوم که مدرنيته يعني تکوين جامعه و انقلاب صنعتي توده وار است، از سيصد سال پيش آغاز شد و با علم نيوتوني براي نخستين بار، و سپس ماشين بخار، اين موج را تعميق بخشيد و موج دوم را در درون خود به تدريج مسلط ساخت. افکار جديد در پي انقلاب صنعتي به وقوع پيوست، از جمله دفاع از حقوق فردي، نظريه ي قراردادهاي اجتماعي، سکولاريسم و جدايي دين از سياست و مشروعيت سياسي با اراده مردم، نه بر مبناي حق الهي. موج دوم نزاع خونيني ميان نمايندگان نظام هاي قديم و جديد ايجاد کرد. گروه هاي بازرگان - صنعتي با زمين داران درگير شدند. زمين داران موج اول با ائتلاف با کليسا در برابر صنعت گران و بورژواهاي موج دوم قرار گرفتند، تا هر يک نيروي بيشتر کار را فراهم سازند، همين درگيري، قيام هاي ناسيوناليستي و بسياري از طغيان ها و شورش ها و جنگ هاي استعماري را پديد آورد. سرانجام تجدد گرايان موج دوم بر سنّت گرايان موج اول غلبه يافتند، و در جهان سوم سرزمين هاي قبيله اي و کشاورزي موج اول را در سراسر آسيا، آفريقا و آمريکاي لاتين زير سلطه ي خود در آوردند، اما بزرگ ترين نزاع ميان سرزمين هاي عصر صنعتي وقوع يافت که براي سلطه ي بيشتر جهاني و منابع سرزمين هاي ديگر بود، يعني همان جنگ هاي امپرياليستي مدرن براي به دست آوردن سهم بيشتري متناسب با قدرت صنعتي خود. چنان که آلمانِ بدون مستعمره با جنگ اول و دوم کوشيد تا به جايي برسد که جزء قدرت هاي برتر جهاني محسوب شود اما نتوانست، بر خلاف روس ها که موفقيت آنها بيشتر بود؛ زيرا تئوري و فضاي عمل لازم را براي توسعه مانند آمريکائي ها داشتند، و سرانجام جهان بر اساس قدرت دو بلوک صنعتي غرب و شرق، دوران جنگ سرد را در عصر موج دوم گذراندند. لذا عده اي سلطه گر و عده اي سلطه پذير شدند، اما همه در جست و جوي استقلال يا نوعي قرار گرفتن در موج صنعتي و مدرنيسم مي کوشيدند، و سنّت گرايي موج اول تقريباً محدود و در شرف ناپديدي و مستوري تام و تمام بود. در اين اوضاع موج سوم تمدني که مانند دو موج اول و دوم در حال گسترش بود، براي استيلاي جديد قيام مي کرد. موج سوم در زمينه ي تجربياتِ فوق صنعتي مبتني بر توان مندي هاي الکترونيک و اطلاعات با تکنولوژي فوق مدرن به رهبري سرزمين هاي صنعتيِ موج دوم، به تدريج بر جهان مستولي مي شود. اطلاعات بيش از مواد خام و نيروي کارگر اهميت پيدا کرده و بازار اهميت خود را بيش از پيش حفظ مي کند. نظام اخلاقي و خانواده بيش از پيش متلاشي مي شود، و خانواده ي هسته اي و جامعه ي متشکل از افراد مجرد افزايش مي يابد. شايد بتوان موج سوم را با جامعه ي (1984) هربرت جورج ولز قياس کرد، که بسيار فني و صنعتي است و يا با «دنياي متهور نوم» توماس هاکسلي که بر اساس علم ژنتيک توليد انسان ها در لابراتور صورت مي گيرد مقايسه نمود.
به هر حال موج سوم نيز نزاع هاي خود را دارد، و مانند نزاع تجدد گرايان با سنّت گرايان و نزاع دروني تجدد گرايان جنگ هايي را ايجاد مي کند. مرزها در مرحله موج سوم فرو مي ريزد، و گرايش هاي جمعي ناسيوناليستي جايش را به رقابت هاي فردي مي دهد. شعرا و نويسندگان از جهان آزاد بدون مرز سخن مي گويند، که اين نيز در حال حاضر بيشتر ظاهر ماجرا را نشان مي دهد، و هنوز برتري از آنِ ناسيوناليسم صنعتي و منافع ملي آمريکايي و اروپايي است.

ستيز فرهنگ غربي با فرهنگ هاي سنّتي و بومي

قدر مسلم تکنولوژي به جهت عوامل باطني آن، يعني تفکر حساب گر و تکنيکي که زداينده تفکر معنوي است، هر جا وارد شده پيوندهاي ديني و فضايل اخلاقي را تضعيف کرده است، و بسياري از جريان هاي فرهنگي سنّتي را متلاشي ساخته و تمدن هاي محلي و بومي را در کام خود فرو برده است. هر فروپاشي اگر با پُر کردن خلأ معنوي و افسردگي ناشي از آن همراه نباشد، طبيعتاً تحول تمدني را با نوعي نياز رو به رو خواهد کرد. تمدن غربي - يا به سخن الوين تافلر موج سوم تاريخ و تمدن جهاني - از اين نظر بسيار فقير است. گرايش و نياز ذاتي انسان به معنويت به صورت بهره گيري از هيجان و شور و مستي ناشي از عناصر و موارد غير متعارف همانند مواد مخدر و هنر و ورزش هاي هيجان زا، همگي به نوع معنويت تصنعي انسان غربي باز مي گردد، اما از آن جا که اين نوع لذت گرايي مبتني بر خوش گذراني فاقد اصالت، دردهاي جانکاه مضاعف و افسردگي روحي عميقي ايجاد مي کند، لذا عرفان هاي اباحي شرقي تمدن هاي سنّتي موج اول، در خم رنگرزي بنيادهاي فرهنگي و شبه فرهنگي غرب، رنگ مدرن به خود مي گيرد، و به کار تقويت نفسانيتِ در حال فرسايش تجددزدگان و مدرنيست ها مي آيد.
اين عرفان ها و شبه عرفان ها و آيين هاي اساطيري و جادويي مشرق زمين، مغرب زمين و قرون وسطايي، از وراي موج سومِ تمدنِ صنعتي مي گذرد، و چون وضع اباحي و خنثي کردن نسبت به تمدن مدرن دارد، با اين تمدن اساساً و اصلاً درگير نمي شود. به همين دليل با مخالفت بنيادي آن نيز رو به رو نمي شود، زيرا تمدن غرب به جهت خلأ معنوي به اين عرفان ها و حلقه هاي معنوي نيازمند است، و حتي جنايت کاراني مانند ويليام باتلر، جاسوس و نماينده ي آمريکا در خلع سلاح عراق، در حلقه ي درس هاي مثنوي مولانا شرکت مي کنند و يا در ايران غرب گرايان پوپري و پوزيتيويست هاي منطقي به حافظ پژوهي و عرفان پژوهي و فلسفه معنوي گنوني و بورک هارتي و کربني روي آورده اند که همه حکايت از خلأ روحي و معنوي انسان مدرن و تجددزده ي جهان سومي شبه صنعتي مي کند.
کساني که مانند حلقه کياني ها به شدت با دين سياسي شرعي مي ستيزند، در برابر اين جريان ها رام و هم ساز هستند!!
اما کمترين ظهورات عيني متعهدانه ي اسلام از جمله روسري و حجاب در دانش آموزان مسلمان فرانسوي، رهبران جامعه غربي را آشوب زده مي کند و آن ها را بر مي انگيزد، زيرا اسلامِ شرعي صورت اباحي پيدا نمي کند، مگر آنکه به طور کلي تأويل شود. مانند آن چه در فرقه هاي اسماعيليه جديد و بهائيت به نحوي به چشم مي خورد، که نشان مي دهد، اين دو فرقه کاملاً در جامعه ي صنعتي جديد مستهيل شده اند، چنان که يهوديت و مسيحيتي که اباحه گري را تجويز مي کنند، نيز هيچ گونه تضادي با تمدن کنوني غرب القاء نمي کنند. حتي هانتينگتون نام تمدن صنعتي غرب را يهودي - مسيحي نهاده است.
حال وقتي که دين به خاستگاه و ريشه هاي خود باز مي گردد، افق هاي نو در برابر بشر گشوده مي شود، همين افق ها که زماني فرو بسته مانده بود، نزاع ها، درگيري ها و چالش هاي جديدي ايجاد مي کند.
حضور خلقيات وراء غربي انسان شرقي، و از آن جا تذکر به مراتب باطني وجود انسان، که روح شرقي همواره بدان توجه داشته، در حال خيزش است. اين مراتب اوضاع جهان را در تب و تاب قرار مي دهد، و چالش پارسايي شرق در برابر ناپارسايي غرب، چالش معنويت اصيل شرق در برابر عرفان غربي شده، و هيجان هاي ممسوخ هنري و ورزشي مدرن و شور و حال مصنوعي ناشي از مصرف مواد توهّم زاي صنعتي شده ي تمدن غربي، چالش شريعت شرقي و اسلامي در برابر اباحيت غربي، نزاع جدي آينده خواهد بود.

تمايز پايان تاريخ در نگاه شيعه و نظريه ي فوکوياما

ترديدي نيست که در نگاه شيعه به عالم پايان تاريخ، آن چنان که فوکوياما مي گويد، با ليبرال دموکراسي نيست، بلکه با ظهور بقية الله تاريخ مرحله پاياني و قيامت صغرا و کبراي خود را به پايان خواهد رساند.
از اين جا نوعي تلقي ديگر از فردا و پس فرداي جهان در نظر مي آيد که خلاف اعتقاد همگاني (افکار عمومي رسمي نه غير رسمي) در سطح جهاني است. فوکوياما در فضاي فرهنگ آمريکايي مي پنداشت ترتيب هاي ليبرال دموکراسي بهترين چيزي است که بشر مي تواند به آن برسد، از اين جا مي توان دريافت که بشر به پايان تاريخ خود رسيده است.
به اين مفهوم، غرب براي فوکوياما فاقد آلترناتيو و جايگزين هاي تاريخي است، و همه به جبر به سوي دموکراسي هاي ليبرال مبتني بر بازار آزاد اقتصادي خواهند رفت. تئوري هانتينگتون گر چه نظر او را رد نمي کند، امّا تفوق دموکراسي هاي ليبرال را مطلق نمي داند. ولي علي رغم طرح تئوري برخورد تمدن ها، خود به نحوي در آشتي نهايي تمدن ها به نفع غرب فکر مي کند.
در حقيقت تمدن غرب به نظر بسياري از بزرگان از جمله اشپنگلر پايان يافته است. البته در نظر هانتينگتون و فوکوياما نيز پايان تاريخ با تمدن غرب است، با اين تفاوت که در نظر اولي نزاع تمدني آغاز مي شود، و طبيعتاً در اين نزاع از نفوذ تمدن غرب کاسته مي شود، و در نظر دومي هيچ افقي از بهبود اوضاع بيش از آن چه در تمدن غرب واقع شده مشاهده نمي شود، که هر دو به نحوي از پايان تمدن غرب با قدري نشيب و فراز حکايت مي کنند.
پس در عصر زمستان فرهنگيِ غرب، با توجه به سازش نسبي آن با اراده ي شرقي، در صورت خيزش اين اراده، وضعيت برزخي چالش تمدن اسلام و شرق با غرب را ايجاد خواهد کرد، که در اين ميان اسلام هويت جو، در صورت بازگشت به پارسايي و معنويت، و گذر از چنبره هاي ماديت و فساد و محيط پريشان فرهنگي- اقتصادي که حاصل نفوذ اقتصاد و اخلاق صنعتي، در قلمرو سنّت هاي انحطاط يافته شرقي و اسلامي است، مي تواند به صورتِ انقلاب اسلامي، آماده گر ظهور بقية الله باشد.
با اين تذکر معنوي، تاريخ، چنان که در اخبار قدسي آسماني آمده، با قيامت صغرا مرحله پاياني آخر الزماني خود را آغاز مي کند. از اين دوران حضور بعد از غيبت، و فرج بعد از شدت، با مظهريت تام و تمام تاريخ جهان از اسم الله که حقيقت اسلام است به پايان مي رسد.
با ظهور همه ي کمالات و حقايق منطوي در حقيقت محمدي؛ به خصوص عدالت در پايان تاريخ، عصر اسم طاغوت اعظم، که در تمدن غربي مدرنيته و تفکر تکنيکي آن را اداره و تدبير مي کند، به کلي نسخ مي شود، و آيه ي شريفه ي : (لِمَنِ الْمُلْکُ الْيَوْمَ لِلَّهِ الْوَاحِدِ الْقَهَّارِ)(8) ظهور کلي دين را اعلام مي کند: (لِيُظْهِرَهُ عَلَى الدِّينِ کُلِّهِ وَ لَوْ کَرِهَ الْمُشْرِکُونَ‌)(9) و اين چنين نور اعظم خداوند تبارک و تعالي بر جهان مي افتد. به قول شيخ محمود شبستري:
ظهور کل او باشد به خاتم*** بدو يابد تمامي هر دو عالم (10)

عدالت ولايي مهدوي

به سخن حکماي معنوي در عالم تکوين به «اسم عدل» که مظهر جميع اسما و صفات حق است، «حقيقت محمدي (صلي الله عليه و آله)» است. او قلب اقطاب عالم کون و وجود و برزخ جامع و انسان کاملي است که نسبتش با حق و خلق و باطن و ظاهر در حدّ کمال است. همه چيز با آن قطب اعظم به اعتدال و صلح و آشتي مي گرايد و جميع مظاهر، مربوبِ اين حقيقت ازلي و ابدي است و شأن او «اقامه ي عدل» در جميع مراتب است. از اين جا حقيقت محمدي دايره اي است که نقاط متکثر را در حدود خويش جمع مي کند تا هر يک شئون خود را به اقتضاي باطن ظاهر سازند.
اما با آغاز عصر غيبت، اسم عدل از ديده پنهان مي شود. ولي جهان همواره نيازمند عدالت است. همين بي عدالتي است که چون هاويه در عصر انحطاط غلبه مي کند. همين بي عدالتي است که ظهور مظهر پاياني عدل ولايي يعني بقية الله را در مقام آشکار کننده حقيقت نبوي و ولايي آشکار مي نمايد.
حقيقت آن است که هويت فرهنگي شيعه که اصل وجود ماست همان وجود مقدس بقية الله است، که در «دوران ولايت» پس از «دوران نبوت» تعيين کننده ي تاريخ و هويت فرهنگي شيعه بوده است. علي رغم فاصله گرفتن بسياري از مسلمانان در متن دين و امر قدسي ولايت، تنها شيعه به مثابه آخرين يادگارِ نسبت ولايي انسان با خداوند است. البته حقيقت هويت ولايي اسير روح زمانه و ظواهر تاريخ نمي شود، و دائما در اذهان و افهام مردمان شيعه مؤثر است. انقلاب اسلامي نيز در عصر مدرنيسم يکي از اين تظاهرات تاريخي بقية الله در ظاهر عالم است. اين ظهورات تاريخي همان عهد ديني است که در هر دوره اي بايد تجديد شود، و چونان نزول وحي و بعثت انبيا در ادوار مختلف نبوي نمود يابد، و در عصر ولايت با نهضت هاي فرهنگي اسلامي قرين شود. (11)

پي نوشت ها :

1- امپدکلس اين دو مضمون اساطيري را با هم جمع کرده است، يعني ويراني و آفرينش. رواقيان انديشه پايان کار جهان با آتش را Lekpyrosis از هراکليتوس گرفتند و افلاطون نيز پايان يافتن کار جهان بر اثر طوفان را به عنوان نعم البدل پايان کار را با آتش سوزي مي شناخت. در نظر ارسطو اين دو مصيبت در دو انقلاب شمسي رخ مي دادند: حريق بزرگ در انقلاب صيفي و طوفان در انقلاب شتوي.
2- در مکاشفات آخرالزماني مسيحي و يهودي و اسلامي در باب عصر ظهور و اشراط الساعة، گفته اند: «دريا خواهد غرّيد، خواهد خروشيد و سپس خشک خواهد شد، آسمان و زمين مضمحل خواهند گشت، دود و ظلمت همه جا را فرا خواهد گرفت. به مدت چهل روز خداوند آتش به زمين خواهد فرستاد، براي پالودن آن از آلودن قصور و معصيت. در غيب گويي هايي که در نزد قدما از طرف کاهنه، هم چون هاتف غيبي به عمل مي آمده، و نيز در حکمت رواقيون و در ادبيات مسيحي متأخر و محتملاً اصل ايراني دارد.»
3- طي قرون شخصيت هاي گوناگون تاريخي را همان دجال دانسته اند. از نرون گرفته تا پاپ.
4- هنر بيش از هر اثر انساني در دنياي غرب پايان فاجعه آميز را به تصوير کشيده است. از جمله ادبيات، موسيقي و هنرهاي تجسمي دست خوش چنان دگرگوني هاي بنيادي اي شدند که سخن گفتن از ويراني و انهدام بيان و زبان هنري ممکن شد. با توجه به مراتب فوق، هنر کلاً به سخن حکيمانه «ميرچا الياده» پايان جهان را در هنر جديد محاکمات و ابداع مي کنند، که به عقيده ي وي، مميّزه ي آن ويراني و انهدام بيان و زبان هنري است. اين امحاء و انهدام بيان، از نقاشي آغاز مي گردد، و سپس به شعر و رُمان و تئاتر کشيده مي شود. در بعضي موارد آن چه رخ داده، عبارت از نابودي واقعي عالم هنري مستقر و موجود است. با تماشاي بعضي آثار متأخر، آدمي احساس مي کند که هنرمند خواسته است دفتر تمام تاريخ نقاشي؛ بلکه هنر را بشويد. اين کار بيش از ويراني و نابودي است، و در حقيقت بازگشت به هيولاي بي شکل و هاويه است. با وجود اين، در اين قبيل آثار آدمي حدس مي زند که هنرمند در جست و جوي چيزي است که هنوز آن را بيان نکرده است. او مي بايست ويرانه هاي انباشته شده از انقلاب هاي هنري گذشته را از ميان بردارد، و به جوهر باروري و شکوفايي ماده دست يابد، تا بتواند تاريخ هنر را از هيچ شروع کند، و از سر بگيرد. چنين احساس مي شود که در نزد بسياري از هنرمندان جديد، ويراني و نابودي زبان هنرها حکايت از آغاز عالمي جديد و افقي وراي افق امروز مي کند، خلاصه اين که در هنر مدرن، هنرمندان با نيست انگاري به ويران کردن جهان هنري مي پردازند، و عالم هنري خودشان را بر ويرانه هاي جهان مي سازند. تلاش براي ويران کردن زبان هاي هنري با حضور مضاعفي که به هنرمند دست مي دهد، در حقيقت نشانه ي دريافت تازه اي براي اين هنرمندان است. يعني آنها دريافته اند که: «از سرگيري واقعي» فقط پس از «پايان واقعي» ممکن است. از اين جا هنرمندان نخستين کسان در ميان مردم اين دوره و روزگارند که همّت خويش را صرف ويران کردن دنياي خود مي نمايند، تا آن عالم هنري را که در آن آدمي بتواند هم زيست کند هم به تماشا و نظاره بايستند، و هم قادر به تخيّل معنوي و سير در عالم حقيقي باشد ابداع کنند.
5- اين نظر را ديگراني چون الوين تافلر، ادوارد سعيد، نصر و... نپذيرفتند، امّا وقتي عميقاً به جوّ رويارويي غرب با اسلام و تهاجم فرهنگي رسانه هاي مدرن، و تعارض بنيادي در عرصه ي سياست مي نگريم، جز واقعيت چيزي ديگر در متن آن نيست. هر چند ادوارد سعيد معتقد است. احزاب اسلامي با وجود تمامي جاذبه و جنجالشان، در قالب يک جايگزين يک پارچه، و يا مهم در برابر فرهنگ غربي براي آينده اين سرزمين ها، نمي گنجند. او مي گويد: همه کشورهاي غربي مشحون از مظاهر دنيوي - سکولار- هستند، که بافت و جريانات روزمره ي زندگي، آنها را فرا گرفته، و اين ها به دليل علاقه به هم سازي با محيط، و کسب دانش و سوابق تاريخي، فراهم شده است. لذا اين نکته در ذهنيت آمريکايي سعيد (عرب تبار مسيحي) مغفول مانده است، که حقيقت آن است که اين هم سازي به نوعي اضطرار تاريخي و تمدني بر مي گردد. بدون آن اشياء فني و تنولوژيک مدرن در اين جهان، زيست نتوان کرد. زيرا شيوه هاي سنتي حيات به کلي در تاخت و تاز تمدن غربي و ارزش ها و ابزارهاي ماشيني آن به گوشه ي انزوا خزيده اند. البته زيستن با شيوه هاي سنّتي روستايي چونان آلترناتيو ممکن است، امّا در جهاني مشحون از ابزارهاي تکنيکي سيطره يابنده، چگونه مي توان از حالت اضطرار و مسلوب الاختياري جهان سومي خارج شد. امّا اگر دقت کنيم مي بينيم که اين مظاهر تمدن سکولار غربي در جهان اسلامي، اغلب عقيم و بي جان و کم اثر و تجمّلي و تشريفاتي اند، مانند دانشگاه ها يا رسانه ها که موجوديتي جدي و اثرگذار و قابل مقايسه با دانشگاه ها و رسانه هاي غربي ندارند. به صراحت مي توان گفت که 99% آن از سوي نهادهاي تمدني و فرهنگي غربي تغذيه مي شود و از 1% شرقي و اسلامي آن نيز، اغلب در حاشيه است. پس در اين جا سخن گفتن از علاقه و سوابق و کسب نهادها و علوم و فنون مدرن جديد نتواندبود. اساساً انسان شناسي و تلقي انسان از خدا و جهان در اسلام، از تلقي غربي آن متفاوت است. جاذبه اسلام نيز در حقيقت جويي و حق خواهي و عدالت آن است، هر چند که اين حقيقت جويي با شمشير در برابر ظالمان تظاهر کند. امپرياليسم غربي وحشيانه و سبوعانه سال ها هستي سرزمين هاي اسلامي را به غارت برده، و در شرايط ضعف تمدني و تاريخي شرق، هويت فرهنگي بسياري از عوام و خواص را مورد تعرض قرار داده و صدمه زده است. از اين مبدأ و نقطه ي عزيمت براي بازگشت به هويت فرهنگي، و بازگشت به جايگاه اصيل خويش و وطن و فرهنگ مادري است که تنازعات معنوي آغاز مي شود، و نهايتاً کار به برخورد و جنگ خونين مي کشد. هر قدر اين علاقه به بازگشت به هويت ايماني و معنوي اصيل، خود عميقاً در جهان اسلام ظاهر شود، به همان نسبت احتمال برخورد شديد تر خواهد بود، مگر آن که طرف باطل که احتمال شکست مي دهد، از قلب سرزمين هاي اسلامي عقب نشيني کند، و سپس از دايره ي نفوذ خود در جهان بکاهد. اين پيش بيني منطقي است.
6- Moral Authority
7- در برابر شکاف هاي عميق تمدن غربي و دو گانگي ها، شرق و جهان اسلام و دنياي ايراني، نوعي طلب و تمنّاي پرهيزگاري و پارسايي و معنويت و اخلاق را در برابر ناپارسايي شديد و نيست انگاري انفعالي مدرن و تجدّد زده قرار مي دهد. امّا مهم ترين خصلت شرقي در زمانه ي ما، اگر هنوز زيستگاهي شرقي وجود داشته باشد، در غياب حضور مؤثر در سناريو و تقدير سياره ي جهاني تکنيک و عالم مدرنيته و بي استعدادي غريب شرق اسلامي، در تعلق به جهان کنوني، در آن حالاتي حضور دارد که بيان گر عالم ديني- اساطيري و آن ساحت ماورايي جهان است، که در محدوده ي ساحت حياتي وجود انسان قرار دارد، و اين عالم شهودي ديني - اساطيري آهنگ روح انسان شرقي را موزون مي کند. قطعاً اين عالم محلي براي خارجي و تبديل شدن آن شهود ديني- اساطيري شرقي به تقدير نظام مدرنيته نيست. امّا هر امر مستوري مي تواند روزي به طور تام و تمام انکشاف حاصل کند، و آن ناپارسايي مکانيکي دکارتي غرب را که بيگانه از عالم سماع اساطيري- ديني مشرق زمين است، به مبارزه فرا خواند. اين نگاه در غرب در پوشش تاريخي اختياري نظام مکانيکي مدرنيته قرار گرفته، امّا شرق به اضطرار، باطن خويش را پوشانده، و هستي اش را به غارت داده، و دچار نيست انگاري منفعل اضطراري، نه اختياري و اصيل، شده است. اين نيست انگاري در غرب گرايي و مدرنيسم سطحي جهان سوم و شرق، ظهور و بروز فراگير داشته، و آن پارسايي و معنويت شرق را کاسته يا مسخ کرده است. مدرنيسم همواره با غربي شدن، مترادف بوده، و در هيچ جاي جهان مدرنيسم منهاي غربي شدن وجود نداشته، الاّ نوع سطحي آن، البته اگر «نيست انگاري» يا به تعبير سيد جمال اگر «روح فلسفي جديد» نباشد، هيچ گاه پيشرفت فنون غربي و علم مدرن و تکنولوژي و دموکراسي و بازار آزاد اقتصادي و مطبوعات و رسانه هاي آن چناني که در غرب وقوع يافته، تحقق نخواهد يافت. از اين جا هنوز آن عالم شهود اساطيري ديني به نحوي فولکوريک به حيات خويش ادامه مي دهد، و هويت هاي شرقي و اسلامي ما را از ميان نمي رود، و جهان شمولي ارزش هاي جوامع غربي تهديد مي شود، از سويي حضور گرايش هاي فلسفي و حکمت هاي معنوي گروه هايي چون رنه گنون و هانري کربن، هر چند رويه هاي غير سياسي غربي در آنها جدي است، در کنار جنبش هاي عرفاني که آن هم بي خدشه نيست، امّا در کلّ نشان گر معنويت طلبي، بخشي از سرخورده هاي سنّت هاي تمدني جديد و ارزش هاي غربي است، قابل تأمل مي باشد. امّا به هر حال هنوز سيطره ي بنيادي از آنِ غرب، با امواج سهمگين و ويران گر تمدني نيست انگار و خود بنياد مدرن است.
8- غافر(40) آيه ي 16.
9- توبه آيه ي 32.
10- گلشن راز.
11- در اين جا نوعي وحدت وارونه وجود دارد. معمايي که ادوارد سعيد بدان اشاره مي کند، يعني مسلمان بودن توأم با تجدد (مدرنيسم) سکولاريسم، اين چنين واقعيت پيدا کرده که اين اسلاميت عين استقرار در جهان تدين دوم است. اين ديانت و مدرن رفتارهاي ديني، به قول سعيد، نوعي غير جدي از بيان احساس دروني است. آن چه موجب نگراني مسلمانان است امرار معاش روزانه و تغذيه کودکان است. گرايشات اسلامي صرفاً در حکم روش هاي ساده بيان احساس رضايت عاطفي به نظر مي رسد، نه چيزي بيش از اين. اما ادوارد سعيد نمي تواند ظهور بنيادگرايان مجاهد را ناشي از اصرار بر هويت اسلامي نداند، و مشکل غرب در اين نقطه آغاز مي شود، و گرنه در درون غرب هم گرايشات غير جدي مشابه ديني وجود دارد، امّا به اين نوع گرايشات در جهت مقاومت هويتي، نامِ «ستيزه جو» نمي نهند. چه کسي است که دولت هاي فاسد غرب گراي عربي را به عنوان عامل ظهور احساس ظلم ستيزي و محرک اسلام انقلابي ناديده گيرد. يک ساحت اسلام، سلبي است و يک ساحت آن ايجابي. هر ايجابي مستلزم سلبي است. غرب و غرب گرايان ساحت سلبي اسلام را تحريک مي کنند، و مفهوم جهادِ اصغر را معنا مي کنند؛ چنان که وسواس و حجاب هاي نفساني، جهاد اکبر را بر مي انگيزند - به شرط خود آگاهي اسلامي - و الاّ در غفلت، وضع همان خواهد بود که ملک فهدها خادم الحرمين، و بزرگ ترين خادمين دولت آمريکا و انگليس در خاورميانه اسلامي خواهند ماند، و در ضمن با اسرائيل هم مماشات خواهند کرد، اما با احياي خود آگاهي اسلامي ديگر فضاي مناسب، براي ادامه حيات رهبران فاسد عرب و غيره نخواهد بود، و تحقق. ثبوت هويت اسلامي به سطح خود آگاهي باز مي گردد، و آن گاه برخورد تمدن ها قطعي است، بي آنکه بخواهيم براي آن زمان قريب يا بعيدي تصور کنيم. در حال حاضر انقلاب اسلامي در يک وضع بنيابيني است. در چالش آرام تمدن غربي با آثار باقيمانده سنن اسلامي، و خود آگاهي ديني مردمِ به جان آمده ي برخي سرزمين هاي اسلامي، البته وجود نفت و حمايت غرب و رها کردن ساحت غريزه و سائقه هاي نفساني مردم و حتّي تحريک آنها براي گريز به سوي زندگي مبتذل، قدري از دردهاي آشکار مي کاهد، اما آيا اوضاع سرزمين هاي اسلامي شکننده نيست؟ و خطر فرو پاشي نظام هاي کنوني وجود ندارد؟ اسرائيل موجودي است که توسط غرب در قلب خاورميانه خلق شده و در نتيجه ما مسلمانان آن را يک دست نشانده ي غربي تصور مي کنيم، اما غرب دائماً مي کوشد به آن رسميت بخشد، و اين همواره به صورت گره ناگشودني باقي خواهد ماند، و در برخورد تمدن ها کاملاً خود را نشان خواهد داد.

منبع مقاله :
صافي گلپايگاني، جوادي آملي، فاضل هرندي؛ مقاله ها جواد منصوري- [و ديگران]؛ چکيده ها محمد تقي رکني لموکي... [و ديگران]؛ (1386)، گفتمان مهدويّت، قم: مؤسسه بوستان کتاب (مرکز چاپ و نشر دفتر تبليغات اسلامي حوزه ي علميّه ي قم)، چاپ دوم



 

 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
موارد بیشتر برای شما