سوررئاليسم و فرهنگ

سوررئاليستها نسبت به شاعران و نويسندگان قبل از خود هرزه نگارتر بوده و برهنه سازي در نقاشي و انگيختن شهوت در شعر ( اروتيسم ) را دوست مي داشتند و حتي به عشق نيز از جنبه ي شهوي آن مي نگريستند. البته از ديدگاه
شنبه، 17 آبان 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
سوررئاليسم و فرهنگ
 سوررئاليسم و فرهنگ

 

نويسنده: دکتر منصور ثروت




 

1- اخلاق و سوررئاليسم

سوررئاليستها نسبت به شاعران و نويسندگان قبل از خود هرزه نگارتر بوده و برهنه سازي در نقاشي و انگيختن شهوت در شعر ( اروتيسم ) را دوست مي داشتند و حتي به عشق نيز از جنبه ي شهوي آن مي نگريستند. البته از ديدگاه خودشان توجيهي نيز براي آن داشتند و آن درهم ريختن موازين و اصول هنري مورد علاقه ي بورژوازي بود. يعني با هرزه نگاري و برهنه سازي اعصاب هنر بورژوازي را درهم مي ريختند. ساده تر آنکه باز مقصد تخريب و براندازي را عليه نظام با اين عمل تقويت مي کردند.
پر و پا قرص ترين طرفداران سوررئاليسم نيز منکر غير اخلاقي بودن شخصيّتهاي سوررئاليستي نيستند ولي نظير هربرت ريد، ضمن تأييد اين مسأله نقش آن را مثبت مي دانند. وي مي گويد: « نقش ويژه ي شخصيتهاي سوررئاليستي با وجود غير اخلاقي بودن شان چنان مثبت است که اخلاق، در مقايسه، منفي مي شود. آنان به کمک نيروي شرارت فوق انساني خودشان نشان مي دهند که شرارت يا بدي نيز، همان سان که ميلتون مجبور شد بپذيرد، براي خودش الوهيّت دارد. خلاصه، آنان قراردادي بودن همه ي نظامهاي اخلاقي را نشان مي دهند. » (1)
هربرت ريد در اثبات اين مدّعا مي گويد: اگر قرار بود بايرن براساس نظامهاي اخلاقي سنجيده شود يا مردم او را بپذيرند، اکنون مي بايست از خاطره ها فراموش مي شد و شعرش نمي توانست او را نجات دهد. اما « بي شک مي توان گفت که در معبد شهرت، جاي مجسمه ي بايرن از همه مطمئن تر است، او که در زندگي اش منطق گريز بود اکنون موضوع فداکاري منطق گريزانه شده است. » (2)
اما پريستلي که نماينده ي ديگر بورژوازي عصر است؛ سوررئاليستها را به خاطر بي حرمتي به اخلاق، نمي پسنديد و در مورد آنان مي گفت: « هوادار خشونت و بي منطقي اند آنان واقعاً منحط اند. از پشت سر آنان سوسويي از شفق تيره شونده ي توحّشي مي بينيد که ممکن است بزودي آسمان را بپوشاند و بشريت را در شب طولاني ديگر گرفتار سازد. » (3)
پريستلي از فضايي که بر اطراف سوررئاليستها حاکم است بسختي انتقاد مي کند و مي گويد: « دهها جوان زن صفت يا مخنّث، عشوه گرانه ورّاجي مي کنند و در همه جا موج مي زنند، دهها زن بيشرم، بي تعادل و بي وقار، لذّت جويان، حريص و تحريک شده در آنجا پرسه مي زنند. دهها زن و مردي که يکسره به گرداب توحّش، پنهان شده در وراي صورتهاي تراشيده و پودرزده مي لغزند، بيشترشان انگيزه هاي جنسي چنان نيرومندي دارند که بزودي راه سوء استفاده يا انحراف را پيدا مي کنند. » (4)
گفتني است که سوررئاليستها با آنکه همجنس بازي را نمي پسنديدند چون آن را نوعي بيماري رواني مي دانستند، با آنان تا جاييکه عقايدشان را تحميل نکنند مخالف نبودند. همين موضوع بهانه ي محکمتري را بدست مخالفان مي داد تا جاييکه سوررئاليستها را همجنس گرا مي ناميدند. حال آنکه در واقع سوررئاليستها « هر نوع فساد اخلاقي را نتيجه ي سرخوردگيهاي اجتماعي دانسته و در کنار آن مي گفتند. بي حياتر از اشخاص متّقي نيز کسي نيست. » (5)
با آنکه پريستلي دست به چنان انتقادهايي زده اما ناچار از اذعان به حقيقتي نيز شده است که جزو آراء سوررئاليستها بود. وي مي گويد: « سوررئاليست از آن جهت با اخلاقيات معاصر مخالف است که آن را پوسيده مي داند. او نمي تواند به اخلاقياتي احترام بگذارد که وجود و قطب متضاد فقر و ثروت را مي پذيرد، محصولات خاکي را در ميان مردم گرسنه يا کم غذا به هدر مي دهد و يا عمداً‌ از ميان مي برد، صلح جهاني را موعظه مي کند و با همه ي ابزارهاي وحشت آور و نابود کننده اي که نبوغ شرارت آميزش مي تواند ابداع کند، به جنگ تجاوز آميز دست مي زند، انگيزه ي جنسي را چنان منحرف مي کند که هزاران زن و مرد تشنه ي ارضاي جنسي به ديوانگي کشيده مي شوند، ميليونها انسان عمرشان را با ناکامي به سر مي آورند يا ذهنشان را با رياکاري مسموم مي کنند. هنرمند سوررئاليست به چنين اخلاقياتي چيزي جز اهانت و تنفر در آستين ندارد.
« اصول اخلاق هنرمند سوررئاليست بر آزادي و عشق بنيان گرفته است. او دليلي براي نسبت دادن همه ي سستي هاي اخلاقي بشر به گناه نخستين که ميراث آدم و حوّاست نمي بيند؛ اما مي داند که بيشتر انسانها کامل زاده نمي شوند و محيط نيز با گذشت زمان از کمالشان مي کاهد. اين گونه بديها و نواقص را نمي توان در يک مرحله از تکامل بشر ريشه کن کرد. اما هنرمند سوررئاليست معتقد است که دستگاه سازمان يافته ي نظارت و سرکوب که جنبه ي اجتماعي اخلاقيات روزگار ما بشمار مي رود از لحاظ رواني بدرستي شناخته نشده و قطعاً زيان آور است. » (6)

2- سياست و سوررئاليسم

در سال 1917 انقلاب کمونيستي لنين در اتحاد شوروي سابق به وقوع پيوست. هيچ کس آينده ي کمونيسم را نمي توانست حدس بزند، ولي علي الحساب شعار طرفداري از کارگران و زحمتکشان و ديکتاتوري پرولتاريايي در برابر امحاي رژيم سرمايه داري و آزادي انسان از بندگي و اسارت کاپيتاليسم نه تنها در بين کارگران جهان بلکه در نزد روشنفکران نيز جاذبه اي قوي ايجاد کرده بود. به مرور ايام تمام چپي هاي جهان چشم به نخستين حکومت کارگري جهان دوخته بودند تا اين لعبت تازه چه در عرصه ي جهاني پديد خواهد آورد. حتي روشنفکران بزرگي چون آندره مالرو، ژان پل سارتر نخست نظر مثبتي بدين پديده ي نو ظهور داشتند.
سوررئاليستها، در کنار مخالفت و مبارزه با سنتهاي بورژوازي در دنياي هنر، با مرکز اصلي نفوذ و کنترل دولت در خانواده يعني کليسا نيز مي جنگيدند و اين مجموعه ي روشهاي تخريبي تا حدودي آنان را با سياست مماس مي کرد. اما به صورت فعال تر وقتي وارد مسائل سياسي شدند که به طور جدّي در جنگ فرانسه با مراکش به سال 1925 جبهه گيري کردند و برتون گفت: « امروز بيشتر از همه، رهايي ذهن که هدف مشخّص سوررئاليسم است، در درجه ي اول مستلزم رهايي انسان است و اين يعني که ما بايد با همه ي نيروي نااميدي؛ با زنجيرهايمان بجنگيم، يعني که امروز بيش از همه سوررئاليستها براي رهايي انسان چشم اميد به انقلاب پرولتري دوخته است. » (7)
به مرور، تفکّر مارکسيستي حزبي توسعه پيدا کرد تا جايي که لوئي آراگون پس از برگشت از کنگره ي نويسندگان شوروي در خارکف به سال 1931 به مسلک کمونيست گراييد. سپس لوئيس بونوئل و برتون حزبي شدند. حتّي آرام آرام سوررئاليستي که خود را از هر قيد و بندي آزاد مي دانست، احساس مسئوليت کرد تا جائيکه آنتونن آرتو به جرم ارضاي خودخواهي و خودنمايي در سال 1929 تصفيه شد. سپس فيليپ سوپو که از بنيانگذاران سوررئاليسم بود به جرم پيروي از شيوه هاي ادبي و روبردسنوس به اتهام بيتوجهي بي اندازه به نگارش خودکار و سلب علاقه از مسائل عيني مغضوب و مطرود شد. در اين زمان فقط آراگون، پل الوآر و پيراونيک در ته غربال ماندند. (8)
سياست گرايي، روز به روز تشنجات سوررئاليسم را افزونتر کرد. بعدها پيراونيک و ژرژسادول استعفا دادند. و برتون در سال 1938 حتّي الوآر و ژرژمونيه را به اتّهام هواخواهي از مرام اشتراکي اخراج کرد. (9)
بدين ترتيب تا سال 1933 مي شود گفت سوررئاليستها با کمونيستها لاس مي زدند تا آنکه دولت شوروي اصل جزمي رئاليسم سوسياليستي را اعلام کرد. سوررئاليستها با همان شبحي روبرو شدند که مانيفيست اوّل محکومش کرده بود. در سال 1933 وقتي فردينان آلکيه از خشکه مقدسي در روسيه ي جديد انتقاد کرد همه ي سوررئاليستها جز دو نفر از حزب اخراج شدند. (10)
اساساً ورود آشکار به عالم سياست و طرفداري از کمونيسم و يا تحزّب از چند جهت با سوررئاليسم در تضادّ بود. نخست آنکه اغلب سوررئاليستها بورژوا زاده يا بورژوا مسلک بودند و از ته دل نه طبقه ي کارگر و مشکلات آن را درک مي کردند و نه مي توانستند طبقه ي خويش را رها کنند. دوم « ضمن وفاداري به آرمان طبقه ي کارگر به آزادي کامل خود نيز معتقد بودند. تناقضي که هرگز تا پايان حل نشد. برتون در واقع انقلاب را تنها در جنبه ي مادي آن خلاصه نمي کرد؛ بلکه سوررئاليستها از آن جهت در حزب کمونيست فرانسه وارد شده بودند که آن را نماد طغيان مي دانستند. » (11)
همين منشاء تفکر متناقض بود که اصولاً آثار سوررئاليستي را مي شد گفت نه طبقه ي کارگر مي فهميد و نه صراحتي در آن به سود خويش ملاحظه مي کرد. بيهوده نيست که بعدها سالوادر دالي به فاشيسم پناه برد و برتون در تبعيت از تروتسکي به امريکا رفت و دوباره به لباس پزشکي برگشت (12) و حتّي در 1935 حکومت شوروي و بويژه استالين را شماتت کرد. جالب است که در نمايشگاه سال 1942 سوررئاليستها در نيويورک، سالوادر دالي بوي دلار به مشامش خورد و بهترين استفاده ي مادّي را از موقعيت فراهم آورد. تنها پل الوآر و آراگون در فرانسه ي تسليم شده به نازيسم باقي ماندند و به نويسندگان مبارز شهره شدند. برتون که پس از پايان جنگ مجدداً به فرانسه بازگشت ديگر جاذبه هاي انقلابي سوررئاليسم را به باد داده بود. تا جاييکه سارتر چشم ديدن آنان را نداشت. (13)
سارتر، علي رغم تحزّب پيروان سوررئاليسم آنان را اشراف طفيلي مي ناميد و فاقد مسئوليّت. معتقد بود پناه بردن سوررئاليستها به نگارش خود به خود يعني خزيدن به سنگر امن. (14)
حقيقت آن است که حوادث عيني يعني رويش نازيسم در سال 1935، جنگهاي داخلي اسپانيا در سال 1937، سقوط پاريس در مقابل نازيها، خيلي عيني تر و حقيقي تر از آن بود که مي شد با رؤيا - سلاح نگارشي سوررئاليستها - به جنگ آن رفت. نگارش خودکار ديگر به درد اين دوران نمي خورد و جبهه گيري دقيق و عيني تري را اوضاع زمانه مي طلبيد، و همين تناقضات، سوررئاليسم را به سوي نابودي سوق داد. « روش سوررئاليستي الزاماً نقيض اين معناست که همه چيز را مي توان شناخت. در اين مورد سوررئاليسم بر سمبوليسم مماس مي شود ولي از کمونيسم فاصله مي گيرد. » (15)

3- شرق و عرفان و سوررئاليسم

به علت توجه بيش از حدّ سوررئاليستها به خيال و ناخودآگاه در برابر واقعيّت و خودآگاه گاه اين سوءتفاهم پيش مي آيد که سوررئاليسم نوعي عرفان گرايي است. البته در اين هيچ جاي شکّي نيست که سوررئاليستها نيز نظير اجداد خود رمانتيستها با نگرش شرقي ها آشنا بوده اند و نوعي آگاهي نه چندان کاملي از عرفان و تصوف و بويژه عشق بدست آورده بوده اند. چنانکه لوئي آراگن در انتقاد از برداشت غربيان از اسلام و مسلمانان و ترجيح بلامرجح دين مسيح بر اسلام مي گفت: « حوادث سال 1950 الجزاير مرا از ضعف روحيه ي انتقادي در خودم ترساند. » (16) و روانشاد دکتر هنرمندي تأثير او را از ليلي و مجنون جامي که تحت عنوان « مجنون الزا » در چهارصد و پنجاه صفحه نوشته است، بخوبي نشان داد. با وجود اين، تشابهات صوري نظير: بديهه گويي، آميختن جدّ و هزل درهم، رهاشدگي، بيانات گاهي خارج از حدّ اخلاق و عفاف، ترجيح عشق بر عقل، توسل به نيروي وهم و خيال و رؤيا، تنقيد شريعت و تقديس طريقت، درهم شکستن قواعد جاري و سنتي زبان و زيباشناسي مابين سوررئاليستها و اهل عرفان شرق (ايران) نمي تواند دليل بر همساني بنيادين آن مکتب و اين مسلک باشد. موريس بارس که آراگن وسيله ي او با جامي آشنا شد مي گفت: « من سرگذشت هوگوها و دانته ها و شکسپيرها و گوته ها را در برابر سرگذشت مولوي ناتمام مي يابم. » (17) اما اين سخن هيچ دليل بر آن نيست که بارس تفکّر مولانا را هم فهميده باشد و اگر هم فهميده باشد نه تنها او بلکه هيچ غربي ديگري نيز به تمجيد از فلسفه ي وي نمي پردازند. آنچه در ديدگاه آنان بهت انگيز است قدرت تخيّل شاعرانه ي مولاناست.
آنچه که سوررئاليستها از دنياي شرق در جستجوي آن بودند نه تمامي عرفان بلکه رهايي ذهن از دنياي بيرون بود. چنانکه برتون در اين مورد به صراحت مي گويد: « بايد ذهن را از قيد وسوسه هاي دنياي برون و همچنين از دغدغه هاي فردي که ماهيت سودانگارانه يا احساساتي دارند، خلاص کنيم. اين نوع فاصله گرفتن از ديرباز چيزي در قلمرو انديشه ي شرقي بوده نه انديشه ي غربي، و براي ذهن غربي مستلزم تنش يا تلاشي مداوم است. » (18)
از سوي ديگر سوررئاليستها در نهايت اهل لفظ اند نه معني، فرا واقعيت آنان نيز در نهايت چيزي جز تصوير ماده نيست. چنانکه هربرت ريد نيز مي گويد نه تنها « سوررئاليستها چپگرا هستند بلکه سوررئاليسم متضمن وحدت يا همانندي روح و مادّه است. » حال آنکه اهل عرفان اهل معني اند و نه لفظ. براي آنان روح بر جسم مرحّج است. جسم از خاک است و به خاک برمي گردد حال آنکه روح الهي است و پس از مرگ به سوي ابديّت جوار حق سفر مي کند. سوررئاليست بي دين است ولي عارف عاشق طالب حق است. در هر حال نبايست دچار چنين سوءتفاهم شد که سوررئاليسم همان عرفان ناب شرقي است. خود برتون در مقابل عده اي از جوانان هواخواه که سوررئاليسم را پيرو عرفان رمبو و مجري علوم مکنونه مي دانستند، صراحتاً گفت: « سوررئاليسم با عالم علوي ربطي نداشته و کار خود را در همين عالم سفلي و دنياي دني انجام مي دهد. » (19)

پي نوشت ها :

1. فلسفه ي هنر معاصر ص 182-183
2. پيشين، ص 183
3. سيري در ادبيات غرب، ص 217
4. سيري در ادبيات غرب، ص 217
5. پيشين، ص 218
6. سيري در ادبيات غرب، ص 219
7. دادا و سوررئاليسم، ص 61
8. ر.ک: مکتبهاي ادبي، ج 2،ص 462
9. همانجا
10. دادا و سوررئاليسم، ص 67
11. پيشين، ص 62
12. همانجا
13. دادا و سوررئاليسم، ص 71
14. ر.ک: ادبيات چيست، ص 195
15. دادا و سوررئاليسم، ص 78
16. سفري در رکاب انديشه، ص 26
17. از سعدي تا آراگن، ص 473
18. سرگذشت سوررئاليسم، ص 89
19. مکتبهاي ادبي، ج 2، ص 462

منبع مقاله :
ثروت، منصور؛ (1390)، آشنايي با مکتبهاي ادبي، تهران: سخن، چاپ سوم



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.