داستان يوپانگي بزرگ

امپراتور پير و بيمار حکومت را به بزرگان کشور سپرده بود و از اين روي هنگامي که شاهزاده يوپانکي، که هنوز در عنفوان جواني بود، از طرف پيران و ريش سفيدان براي پيکار با شانکا ها برگزيده شد پرتوي تازه بر
سه‌شنبه، 4 آذر 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
داستان يوپانگي بزرگ
داستان يوپانگي بزرگ

 

نويسنده: آن ماري لامبر فاراژ
برگردان: اردشير نيکپور





 

امپراتور پير و بيمار حکومت را به بزرگان کشور سپرده بود و از اين روي هنگامي که شاهزاده يوپانکي(1)، که هنوز در عنفوان جواني بود، از طرف پيران و ريش سفيدان براي پيکار با شانکا(2) ها برگزيده شد پرتوي تازه بر سرزمين اينکا تاييد و نام سلسله ي اينکاها وارد تاريخ شد.
يوپانکي، که پسري هوشمند و دلير بود، تصميم گرفت به پيکار شانکاها بشتابد، زيرا مي دانست که آنان خود را براي جنگ با اينکاها آماده مي کنند. با اين همه موقعيت او بسيار حساس بود و شاهزاده ي جوان پيش از آن که فرماندهي همه ي سپاه هاي امپراتوري را به عهده بگيرد. از راهبان سوسورپوکيو(3) درخواست کرد تا به او اجازه بدهند چندي در قربانگاه عزلت بگزيند.
يوپانکي سه روز و سه شب در قربانگاه به گوشه ي عزلت خزيد تا فرصت کافي براي انديشيدن داشته باشد. در آن سه روز و سه شب روزه گرفت و دعا خواند و جز به وظيفه ي بزرگ و مهمي که مي دانست نمي تواند شانه از زير بار آن خالي کند، نينديشيد. بهتر است در اين جا رشته ي سخن را به دست شاهزاده يوپانکي بدهيم و داستان را از زبان خود او بشنويم:
«زمزمه اي که از چشمه برمي خاست با آواز مرغان باغچه ي قربانگاه در هم مي آميخت و گوشم را نوازش مي داد و من مي دانستم که يکي از حساس ترين روزهاي زندگي خود را مي گذرانم.
«با نگراني و دلهره ي بسيار با خود مي انديشيدم که هرگاه فرماندهي نيروهاي پدر را به عهده بگيرم، با چه مخاطراتي رو به رو خواهم شد: دشمن ما را به مبارزه مي خواند و تحقير مي کند و سوگند مي خورد که سلسله ي اينکاها را در نخستين روز بنيان گرفتنش از ميان بردارد، از اين روي وظيفه اي که بر عهده ي من نهاده شده است، بسيار سنگين و خطير است.
«در درياي انديشه فرو رفته بودم و راه به جايي نمي بردم. ناگهان از پشت سرم صدايي برخاست و در بوته زاري که بر چشمه سايه انداخته بود، پرتوي درخشيد.
«حيرت زده به عقب برگشتم. صدا دوباره بلند شد و به من گفت:
- اي يوپانکي، هرگاه تو فرماندهي سپاه اينکا را بر عهده بگيري در پيکار با دشمن پيروز خواهد شد.
«نداي غيبي آن گاه افزود: «ترسي به دل راه مده! در پيکار پيشدستي کن و هر گاه به هنگام نبرد خود را ناتوان يافتي به من بينديش، من در کنارت خواهم بود و ياري ات خواهم کرد».
«دل من با شنيدن اين سخن سرشار از دليري شد و سخت به تب و تاب افتاد. ديگر ترديدي درنتيجه ي جنگ نمي توانستم داشته باشم، زيرا دانسته بودم که از آن پيکار پيروز بازخواهم گشت.
«سپس چون پيش پاي خود را نگاه کردم آيينه اي را روي برگ هايي که بر زمين ريخته بود، ديدم که درخششي عجيب داشت. خواستم آن را بردارم اما چون خم شدم عکس خود را در آن ديدم. تنها بودم و جامه ي رزم بر تن و گرز جنگي به دست داشتم، همه ي دشمنان امپراتوري اينکا به پايم افتاده بودند و در دشتي که من ايستاده بودم از هر سو فريادها و هلهله هاي شادي و سرور به گوش مي رسيد. اين فريادها از ملت من بود که مي گفت:
- زنده باد يوپانکي، امپراتور تازه و جوان ما.
«و من با دلي سرشار از سرور و شادماني به سوي اينتي هواسي(4) رفتم و در آنجا خورشيد به دست خود نشان سلطنت را به من بخشيد.
«سپس، اين رؤيا ناپديد شد و بار ديگر نداي غيبي در گوشم طنين انداخت که:
- برو، فرزند. روشنايي همراه تو باد! پيروزي از آن تو و در دست تو است!
دوباره همه جا را خاموشي فراگرفت. در اين دم چنين به نظرم رسيد که چشمه با قدرت بيشتري پيش دويد.
«آيينه را، که همچنان روي برگ ها افتاده بود، برداشتم و بر سينه ي خود فشردم. احساس کردم که نيرويي سحرآميز در همه ي رگ هايم مي دود. از سرنوشت کشور خود مطمئن شده بودم، با خود گفتم: «امشب مي توانم پاسخ شوراي پيران را بدهم». آن گاه زير لب زمزمه کردم: «اي آستواگواراکا(5)، يا من يا تو!»

دو پيکار

آستوارگواراکا، فرمانده شانکاها، که جامه اي باشکوه بر تن داشت، منتظر بود که سربازانش در يک جا جمع شوند، زيرا آغاز پيکار نزديک بود.
هنوز شب بود. ميدان جنگ در تاريکي فرو رفته بود و تنها اين جا و آن جا اخگري مي درخشيد. سپاه در خواب بود، ليکن او، که سرور و رهبر بزرگ همه ي شانکاها بود، بيدار بود و به خواب نرفته بود.
آستواگواراکا بالايي بلند و زلفاني درخشان و قيافه اي زيبا داشت. در چادر خود ايستاده بود و مي انديشيد که حمله را چگونه آغاز کند.
با خود مي گفت که در پيشاپيش لشکرهاي خويش به کوزکو مي تازد، در نخستين حمله و نبرد بيشتر نيروهاي خود را به ميدان کارزار مي آورد و بر دشمن چيره مي شود. شهر خدايان را مي گيرد و از آن پس شانکايي سرور و فرمانرواي کوزکو مي گردد.
با اين فکر لبخندي ريشخند آميز بر چهره ي سرور وحشي شکفت.
ستاره بين قبيله نيز بيدار بود، مي ترسيد و جرئت رفتن به چادر فرمانروا را نداشت. نداي غيبي او را آگاه کرده بود که حادثه ي شومي رخ خواهد داد، ليکن او همچنان با ترس و لرز منتظر بود که شاه و سرورش تصميم خود را اعلام دارد.
شانکاي بزرگ، که به پيشگويي ها و ستاره بيني ها ايمان نداشت و تنها به نيرو و شهامت خود پشت گرمي داشت، آماده ي حرکت مي شد.
ساعت حرکت سپاه، که آستواگواراکا آن راتعيين کرده بود، نزديک مي شد.
سرانجام کوس آماده باش نواخته شد و سپاه با برآمدن خورشيد به حرکت در آمد.
يوپانکي در پاي ديوارهاي شهر در انتظار حمله ي متجاوز بود. پيشگويي شده بود که نبردي خونين و عجيب، در جايي که شاهزاده ي اينکا دورنماي پيروزي خود را در آينه ي سحرآميز ديده بود، در خواهد گرفت.
دو سپاه به برابر يکديگر رسيدند. سپاه شانکا منتظر فرمان سپهسالار خود بود تا نبرد را آغاز کند. سپاه يوپانکي نيز آماده ي مقابله بود. ناگاه دو حريف، دو سردار سپاه که دليرانه پيش تاخته بودند، به هم رسيدند و با جنگجوياني که همراه داشتند به يکديگر حمله کردند. جنگ تن به تن در گرفت.
يوپانکي جوان، که دلش به پيشگويي خداي قربانگاه گرم بود، مردانه به نبرد پرداخت.
شاهزاده ي اينکا در اين نبرد تن به تن بر دشمن خود پيروز گشت و نشان فرماندهي را از چنگ سردار شانکاها بيرون آورد.
يوپانکي، که عرق از سر و رويش فرو مي ريخت و از زخم هايي که برداشته بود خون مي چکيد، رفت تا از خدايان سپاسگزاري کند؛ ليکن سربازانش به پيکار ادامه دادند تا سالارشان فرصتي براي آسودن و نفس تازه کردن پيدا کند.
آستواگواراکا، که در اين جنگ مغلوب شده بود، نجات خود را در اين ديد که بازماندگان سپاه خود را گرد آورد و با عقبداران خود، که حتي فرصت نيافته بودند در جنگ شرکت کنند، از ميدان نبرد بگريزد.
يوپانکي پيروزمندانه به کاخ بازگشت و در آن جا آيولو(6) ها با تشريفات رسمي از او پيشباز کردند.
دل شاهزاده ي جوان سرشار از شادماني و سرور بود.
شوراي پيران در همان ساعت تشکيل يافت و سردار پيروزمند را، با عنواني که شايسته اش بود، نواخت. از آن پس او پاشاکوتک(7)، يعني رهاننده ي کشور، ناميده شد.
شانکاها، که مغلوب و سرافکنده به سرزمين خود بازگشته بودند، با خشم و کين فراوان سوگند خوردند که انتقام سختي از اينکاها بگيرند و از اين روي دوباره براي حمله به آنان آماده شدند.
توماگواراکا(8)ي نامدار، که دومين سپهسالار شانکاها بود، در دومين حمله فرماندهي سپاه را به عهده گرفت و در پيشاپيش سپاه به کوزکو حمله برد.
يوپانکي پاشاکوتک، که يکي از جاسوسانش او را از تصميم سردار شانکاها آگاه ساخته بود، آماده ي مقابله شد.
سردار شانکا به سپاه يوپانکي پيغام داد که: «تسليم شويد تا از مرگ برهيد وگرنه شکستي سخت خواهيد خورد و نژادتان از روي زمين برکنده خواهد شد.»
يوپانکي پيروزمند با غرور و بي اعتنايي بسيار اين سخنان توماگواراکارا شنيد و آن گاه بانگ بر سردار شانکاها زد که:
- به نزد سرور خود برگرد و به او بگو که اينکايوپانکي پاشاکوتک مي گويد من پسر خورشيد و نگهبان کوزکو، شهر تيکسي ويراکوشا پاشاياشاشي(9) هستم. اين شهر به ويراکوشا تعلق دارد نه به من، و من تنها به عنوان نماينده ي او از آن دفاع مي کنم. هرگاه سرور تو آستواگواراکا سوگند وفاداري به ويراکوشا بخورد، من او را با احترام بسيار خواهم پذيرفت.
سپس شاهزاده ي اينکاها به سخن خود افزود:
- و نيز به سرور خود که ما را حقير مي شمارد بگو که از اين پس مردان کوزکو وقت خود را براي شنيدن لاف و گزاف هاي وي تلف نخواهند کرد و اختلاف خود را با جنگ افزار حل خواهند کرد. هر گاه وي پيروز گردد مي تواند خود را شاه بخواند و عنوان اينکا بر خود بنهد. پيروزي در دست ويراکوشا است و او آن را به هرکس که بخواهد ارزاني مي دارد.
سردار شانکا پس از شنيدن اين سخنان به سپاه خود فرمان حمله داد. مردان آستواگواراکا، که دريافته بودند کوشش سردارشان براي ترسانيدن سپهسالار اينکاها سودي نبخشيده است و جنگجويان اينکا با گام هاي استوار به مقابله ي آنان مي شتابند دست به اسلحه بردند.
برخورد دو سپاه هراس انگيز بود.
يوپانکي پاشاکوتک کمان و فلاخن را به کنار نهاد، تبرش را به دست گرفت، آن را بر بالاي سر خويش چرخانيد و غريو جنگي چنان نيرومندي برکشيد که تا فرسنگ ها شنيده شد.
سپاه دشمن، که نيزه به دست داشت در صف هاي به هم فشرده پيش تاخت.
دو سپاه در هم آميختند و جنگ عجيبي آغاز گشت. هنوز نتيجه ي جنگ معلوم نبود و غالب و مغلوب شناخته نمي شد.
ناگهان چشم يوپانکي جوان، در قلب کارزار، به سردار دشمن افتاد. دلش از خشم و کين آکنده شد و با همراهان و نگهبان جانباز و دلير خود چون آذرخشي خود را به روي او انداخت و فرياد بر آورد:
- اين جاست دشمن ويراکوشا! بکشيم او را!
آن گاه يوپانکي پاشاکوتک با يک نواخت تبر سر آستواگواراکا را از تن بر انداخت.
سپاهيان دشمن چون سردار خود را کشته ديدند در هراس افتادند و خود را باختند و پاي به هزيمت نهادند؛ ليکن اينکاها دست از تعقيب آنان برنداشتند تا شانکاها به شکست خود اعتراف کردند و از سردار دلير اينکاها امان خواستند.
پيروزي بر دشمن کامل بود و غنايمي که از او گرفته شد فراوان. با اين پيروزي يوپانکي پاشاکوتک به امپراتوري کوزکو مي رسيد و ا ين شهر در سايه ي او شکوه و عظمت بسيار پيدا مي کرد.
پهلوانان جوان پيروزمند پس از شکست دادن دشمن به کاخ امپراتوري رفت تا داستان دلاوري ها و پيروزي هاي خويش را به امپراتور، پدر خود، بازگويد و از اين بخواهد تا در مراسم ورود پيروزمندانه ي او به شهر شرکت کند.
نخست غنايم جنگي را به پاي امپراتور پير ريختند و آن گاه اسيران را به حضورش آوردند و به رسم اينکاها آنان را، که برهنه ي برهنه بودند و طناب پيچ شده بودند، مجبور کردند بر زمين دراز بکشند. امپراتور روي آنان راه رفت و اين جمله را بر زبان راند: «دشمنان خود را لگدکوب مي کنم.»

پاداش پيروزي

يوپانکي پاشاکوتک اندکي پس از پيروزي خود بر دشمن به پرستشگاه خورشيد رفت. چشم آن داشت که پدر فرمانروايي کوزکو را به وي ارزاني دارد ليکن پدرش هنوز آرزوي او را بر نياورده بود. از اين روي از خداي روشنايي مي خواست که پيش از فرو مردن روشنايي زندگي اش او را به فرمانروايي برساند. يوپانکي اطمينان داشت که ويراکوشا آرزويش را برآورده خواهد کرد.
آن روز در محوطه ي اينتي هواسي(10)، يعني پرستشگاه خورشيد، اضطراب و هيجان بسياري ديده مي شد. شاهزاده ي دلير و شايسته، که زيبايي همه ي مردان کشورش در برابر زيبايي رويش ناچيز مي نمود، به قربانگاه درآمد و همه ي کساني که در آن جا بودند با ديدن پهلوان پيروزمند فرياد و هلهله ي شادي بر آوردند.
يوپانکي پاشاکوتک نيم تنه اي با قلابدوزي هاي زرين و سيمين بر تن کرده بود و بر سينه اش قرصي زرين، که نشان شاهان اينکا بود، مي درخشيد. جرنگاجرنگ دستبندها و خلخال هايش به هنگام راه رفتن براستي نشاط مي بخشيد و شادي مي آفريد.
پهلوان مي رفت تا با غيبگو سخن براند و بزرگان والا مقام در مدخل پرستشگاه با ناشکيبايي به انتظار او ايستاده بودند.
بزودي پاداشي که خدايان براي پهلوان پيروز در نظر گرفته بودند، به يوپانکي داده شد: يوپانکي پاشاکوتک پيش از موعد به مقام سروري و خداوندگاري اينکاها برگزيده شد.
نجيب زادگان و داوران به شنيدن اين خبر دست زدند و هلهله کردند و از هر سو بانگ برخاست که: «کاپاک اينکا، اينتيپ شورين.»(11) يعني «پيروز باشي اي سرور بزرگ و اي پسر خورشيد.»
در آن هنگام که مراسم باشکوهي در پرستشگاه خورشيد بر پا بود ويلاک اومو(12)، کاهن بزرگ، با تشريفات خاص لائوتو(13) را به فرمانرواي تازه تقديم کرد. سپس آهسته و آرام آن را با دستاري از کتابي لطيف، که قلابدوزي هاي زرين داشت و به دانه هاي زمرد آراسته بود، بر سر او نهاد.
نام شاهزاده يوپانکي، فرزند پيروزمند سرزمين پرو با لقب پاشاکوتک در تاريخ اين کشور ثبت شد.

امپراتور و دختري جوان

سپاه امپراتور به حرکت در آمده بود و جنگجويان تنومند با گام هاي استوار پيش مي رفتند. چهل هزار سرباز اينکاي بزرگ، اين بار، نه زره هاي مسين خود را بر سينه بسته بودند و نه تبرهاي بزرگ و نيزه هاي تيز خود را به دست داشتند بلکه هر يک بيلي به دست گرفته بودند.
فرماندهان اين گروه باشکوه، که سر خود را با پرهاي رنگارنگ رخشان آراسته بودند، پرچم هاي خود را تکان مي دادند و بدين گونه نشان مي دادند که سرور خداوندگارشان در ميان آنان است.
ساکنان دهکده هاي سر راه گروه گروه مي آمدند و در دو سوي جاده صف مي بستند و با هم آهسته آهسته گفت و گو مي کردند. سرخپوستان پير سرخود را تکان مي دادند، زنان، که تنگ هم ايستاده بودند، با هم پچ و پچ مي کردند، و کودکانشان، که با قنداق به پشتشان بسته شده بودند، چشم به آسمان دوخته بودند و مي خنديدند.
خبري عجيب در جمع مردمان دهان به دهان مي گشت.
ايکا(14) قصبه ي کوچکي که در نزديکي هاي پايتخت اينکا قرار داشت از نعمت آب محروم بود، ليکن بزودي از آن برخوردار مي شد و اين براي ساکنان آن شهر حادثه اي شگرف و خوشبختي بزرگي شمرده مي شد. ساکنان ايکا مي بايست راه دور و درازي در دشت بپيمايند تا به چشمه ي آب برسند. زنان با پشت هاي خميده در زير بار گران ظرف هاي آب مي بايست در گودالي سنگلاخ فرود آيند و پس از پر کردن ظرف ها از آن بالا بروند و براي رسيدن به شهر راهي دراز بپيمايند.
ايکا، شهري که اينکاي بزرگ به ديده ي مهر بر آن نگريسته بود، بزودي صاحب ترعه اي مي شد و اين براي همه ي ساکنان آن بسيار مهم بود، زيرا هرگز هيچ يک از مردمان ايکا نمي توانست باور کند که روزي به چنين نعمت و سعادتي مي تواند برسند.
سرانجام روز خوشي و شادماني فرا رسيد. سپاه بزرگي که به طرف ايکا حرکت کرده بود، ايستاد و به کندن زمين پرداخت. خندقي دراز در دشت کنده شد که مي بايست نعمت و بهروزي به سوي شهر ايکا سرازير کند.
- اين مطلب را که به تو مي گويم به چشم خود ديده ام و با گوش خود شنيده ام.
مردي که اين حرف را به پهلودستي خود مي گفت با انگشت خود نرمه ي گوش چپش را نوازش کرد و انگشت کوچک خود را روي چشم راستش نهاد و گفت: «بگو ببينم! بگو ببينم!»
- منتظرم، عجله کن!
و آنچه شنيد چنان شگفت انگيز بود که يادش رفت سربازان را تماشا کند. آري سرخپوست با چشماني که از هوشمندي و زيرکي مي درخشيد، از شادي و خوشبختي سخن مي گفت:
- مي داني برادر، که ما به خاطر دختري جوان داراي اين ترعه شده ايم؟
ديگري پرسيد: «آه! آيا مي خواهند او را به خدايان تقديم کنند؟»
- نه، احمق جان، براي اين نيست.
و بعد به گفته ي خود افزود: «مي داني که امپراتور ما دلي حساس دارد. او به دختري که در ايکا خانه دارد، دل باخته است.»
- نمي فهمم، اين حرف ها چه ربطي به کنده شدن ترعه دارد؟
مرد دندان هايش را با بي صبري به هم کوفت و گفت: «احمق بيچاره! روح اين دختر جوان با پرتوي که از روح پسري زيبا بيرون مي تافت، پسري که از کودکي همديگر را مي شناختند، روشن گشته بود. آنان با هم در دشت مي دويدند و گله هاي لاما را نگهباني مي کردند. با هم ستارگان آسمان را مي نگريستند و چون به سن و سالي رسيده بودند که پسر براي خود مردي و دختر زني شده بود، مي خواستند با هم ازدواج کنند.»
مرد، که از گفته هاي دوست خود چيزي نفهميده بود، گفت: «اما اين حرف ها چه ربطي به کنده شدن ترعه دارد؟»
- حالا مي گويم. به جاي حساس داستان رسيده ايم. خوب گوش کن!
«امپراتور دختر جوان را به کاخ خود خواند. اما بخلاف تصور پسر و دختر، امپراتور خشمگين نبود!
«پاشاکوتک براستي امپراتوري بزرگوار است و آنچه اتفاق افتاده اين حقيقت را ثابت مي کند. اينکاي بزرگ به جاي آزار آنان در حقشان بزرگواري و مهرباني کرد.
«پاشاکوتک از دختر زيبا و وفادار پرسيد: «چه آرزويي داري؟ من از وفاداري تو خوشم آمده است. هر آرزويي داري بگو تا آن را بر آورم.»
دختر جوان از شرم سرخ شد و سراپايش به لرزه افتاد. آن گاه تا زمين در برابر پاشاکوتک خم شد وگفت:
«من چيزي نمي خواهم» و بعد با ترديد و دو دلي زير لب گفت: «من در ايکا خانه دارم و اين شهر آب ندارد. آرزو دارم ايکا ترعه اي داشته باشد».
داستانسرا به گفته ي خود چنين افزود: «اينکاي بزرگ براي برآوردن آرزوي دختر زيبا به سپاهيان خود فرمان داده است تا جنگ افزارها را بر زمين نهند و بيل و کلنگ به دست بگيرند و براي آوردن آب به ايکا ترعه اي بکنند.»
پس از اين گفت و گو دو مرد دست به سوي آسمان بر افراشتند و به خواندن دعا پرداختند.
از دور صداي کلنگ هايي که به فرمان امپراتور بزرگ مهربان بر زمين زده مي شد، به گوش مي رسيد.

خردمندي يوپانکي پاشاکوتک

جنگ در همه جا، تقريباً بي کوچک ترين وقفه اي، ادامه داشت و پاشاکوتک، که احساس مي کرد روز به روز سال هاي عمرش بيشتر بر دوشش سنگيني مي کند، در انديشه ي برگزيدن جانشيني براي خود افتاده بود. او مي دانست که مرگ بزودي خواهد آمد و او را بر گردونه ي خود خواهد نشاند و به سوي خورشيد خواهد برد. از اين روي بزرگان قبيله هاي هانان و هورين کوزکو را به نزد خود فراخواند.
امپراتور بزرگ، که در آن روز بسيار گرفته بود، با لحني محکم به ريش سفيدان گفت:
- دوستان و خويشاوندان من، مي بينيد که من در زير باران گران سال هاي بسيار عمر کمر خم کرده ام.
پاشاکوتک، پس از آن که اين سخن را بر زبان راند، مکثي کرد و آن گاه به گفته ي خود چنين افزود: «من سال ها پيش پسر بزرگ خود را به جانشيني خود برگزيده ام، اما به هوش و استعداد او اميدي ندارم.»
امپراتور به نظر خسته مي آمد.
-.... از اين روي براي شما سرور ديگري بر مي گزينم و او پسر دوم من است. اميدوارم که او بتواند شما را خوشبخت بکند.
پاشاکوتک اشاره اي کرد و پيران سر به زير انداختند. دراين دم جواني که چهره اي گشوده و چانه اي زيبا داشت، وارد شد، با ادب و احترام بسيار پيش رفت، دامن جامه ي پدر تاجدارش را گرفت و بوسيد.
امپراتور خاموش شد. يکي از آيلو(15) ها از جاي برخاست و جوان را به بزرگان امپراتوري، که در آن مجلس حضور داشتند، معرفي کرد. سپس پاشاکوتک و همراهانش امپراتور آينده را به تالاري که اجداد او در آن به خواب ابدي فرو رفته بودند، راهنمايي کردند.
پاشا کوتک که در برابر همه ي کساني که در گذشته از بزرگان کشور بودند، با پسر خود چون پدري مهربان که فرزند خود را بسيار دوست مي دارد، سخن گفت و آن گاه اينکاي ساحر دلنشين ترين کلماتي را که انساني به خاطر مي تواند بياورد، بر زبان راند:
- پسرم، تو از روزي که از مادر زاده اي تاکنون در کوسي کانشا(16) زندگي کرده اي و براي مقام والايي که خواهي يافت پرورده شده اي. بدان که تو هم اکنون به فرمانروايي نخواهي رسيد. اگرچه من امروز تو را بدين جا فرا خوانده ام تا يقين کني که کاپاک اونکو(17) بر اندام تو دوخته خواهد شد اما تا مدتي بايد صبر بکني. ناشکيبايي کار مردمان بد آموز و کساني است که بر خود تسلط ندارند.
توپاک يوپانکي، که بعدها لقب درخشان يافت، سر به پايين افکند و آهسته در جواب پدر گفت:
- پدر، اميدوارم که همواره فرزندي فرمانبردار باشم.
پاشاکوتک نيز به سخن خود چنين ادامه داد:
- هر گاه روزي به درد و رنجي گرفتار شدي بدان که بدبختي سندان شکيبايي است.
اندکي بعد توپاک يوپانکي به سلطنت رسيد، اندرزهاي پدر را به کار بست و در همه ي کارها او را سرمشق خود قرار داد. او امپراتوري بود با اراده و حاکم بر نفس خود که ملت خود را با بهروزي و پيروزي هاي بزرگي رسانيد.

لشکرکشي شگفت انگيز توپاک يوپانکي

آن شب، توپاک يوپانکي چهره اي گرفته و اندوهگين داشت. خواهرش کوري زيبا، که سرش را با سربندي از مفتول هاي زر آراسته بود، درکنارش نشسته بود و با او گفت وگو مي کرد. کوري کوالور(18) نمي توانست انديشه هايي را که دل اينکاي بزرگ را به شور و هيجان انداخته بود، دريابد. همه مي دانستند که امپراتور مردي است ماجراجو و دلير، ليکن هرگز به فکر کسي نمي رسيد که فرمانرواي بزرگ تصميم دارد با بيست هزار سپاهي در کشتي بنشيند و به دريا برود.
دست هاي زيباي امپراتور از ناشکيبايي مي لرزيد. از چهره اش پيدا بود که از حضور خواهرش ناراحت است، ليکن چون مردي بسيار مبادي آداب بود سر خود را به طرف خواهر جوانش خم کرد و با مهرباني بسيار به او گفت:
- خواهر، بهتر است به خوابگاه خود برويد. ساعت خواب و آسايشتان فرا رسيده است.
کوري از جاي برخاست، بالاپوش آراسته به پرهاي مگس خوار خود را مرتب کرد، لبخندي به روي برادر خود زد و گفت:
- چشم، برادر، فرمانت را اطاعت مي کنم. آرزو مي کنم که امشب براي شما بسيار خوش و شيرين باشد.
توپاک، پس از رفتن خواهر خود، به سرخپوستي که با پاي برهنه در آستانه ي تالار ايستاده بود، اشاره اي کرد. او رفت و پس از دقيقه اي پيشخدمت شاه وارد شد. چشم به پايين دوخت و گفت:
- قربان همه چيز آماده است و ما مي توانيم هنگام طلوع خورشيد در زورق بنشينيم!

سفر دور و دراز

نيروي دريايي اينکا در انتظار آمدن توپاک نيرومند و فرماندهان او بود. شب به پايان مي رسيد و تاريکي از برابر نخستين پرتو خورشيد مي گريخت که کلک ها در دريا به سوي غرب حرکت کردند. توپاک يوپانکي هم در يکي از آن ها نشسته بود. امپراتور کلاهي آراسته به پرهاي سرخ بر سر و نيم تنه اي پوشيده از پولک هاي زر بر تن کرده بود و براستي زيبا و با شکوه بود.
امپراتور چشم بر آب هاي دريا دوخته بود و به آنچه جادوگر به او گفته بود، مي انديشيد. جادوگر به او گفته بود: «در جايي بسيار دور، در سمت مغرب، جزيره اي است که گنج هاي بي شماري در آن نهفته است.»
ناگهان صداي نقاره ها برخاست و به گوش توپاک يوپانکي هم رسيده و او را از عالم خيال به واقعيت باز آورد. او به سوي سرزميني مي رفت که ثروت هاي افسانه اي داشت و اميدوار بود که بزودي آن ها را به چنگ آورد.
خانواده ي سلطنتي نيز در ساحل دريا ايستاده بود و عزيمت نيروي دريايي را تماشا مي کرد. کوري چشم به برادر محبوب خود دوخته بود و نمي توانست دمي از ريختن اشک خودداري کند. مادر توپاک نيز، که دلش سخت مي زد، دعا مي خواند.

انتظار وحشتناک

زمان در چشم کوري بسيار کند مي گذشت، او، که سخت پريشان و نگران بود، نمي توانست دمي در جايي آرام و قرار بگيرد، زيرا از برادرش توپاک، که مدت ها بود به سفر دريا رفته بود. کوچک ترين خبري نرسيده بود.
ملکه، يعني مادر توپاک و کوري، کساني را پي پسر خود فرستاده بود، بهترين و کاردان ترين دريانورداني که در خشکي مانده بودند، به جست وجوي امپراتور به دريا رفته بودند، ليکن نتوانسته بودند خبري از او بياورند. نيروي دريايي توپاک رفته بود و کسي نمي توانست خبري از او بياورد.
ملت، کوکاي بسيار به روي سنگ قربانگاه ريخته بود، ليکن خداي آنان، خداي خورشيد، گوش به زاري ها و التماس هاي آنان نمي داد. شب ها در کنار دريا آتش روشن مي کردند. ديده وران حق نداشتند دمي ديده از دريا برگيرند و بخوابند. عيد مردگان نزديک مي شد، ليکن هنوز هم از بازگشت امپراتور و کشتي هاي او خبري نبود. مردم همچنان که به تهيه ي مقدمات عيد و اجراي مراسم مذهبي مي پرداختند، توپاک و همه ي کساني را که با او رفته بودند مرده مي پنداشتند.
با اين همه، بامدادي يکي از ديده وران نقطه ي سفيدي در افق دور دست ديد. بزودي نقطه هاي ديگري هم در پي آن پديدار گشت و طولي نکشيد که نيروي دريايي بزرگي پيدا شد و ديده ور جوان دريافت که آن کشتي ها از آنِ امپراتور بزرگ و سربازان است.
روحانيان و بزرگان کشور نيز بزودي خبردار شدند و شتابان خود را براي پيشباز خداوندگار خويش آماده کردند.
چهره ي کوري کوالو و مادرش از شادي و خوشبختي درخشيدن گرفت. آن دو در سراپرده اي آراسته به منگوله هاي زرين جاي گرفته بودند. ملت در ساحل دريا گرد آمده بود تا بازگشت امپراتور خود را ببيند.
توپاک يوپانکي در کشتي در ميان سرداران خود ايستاده بود و با هيجان بسيار به سرزمين نياگان خود مي نگريست.
در کنار دريا فرياد شادي و سرور و غريو زنده باد ملت به آسمان رفت. امپراتور نيز به شنيدن فرياد ملت خويش بانگ شادي بر آورد.
هر بار که يکي از زورق ها به خشکي مي رسيد و سرنشينانش پياده مي شدند، مردم، که سخت به هيجان آمده بودند، ديوانه وار فرياد مي کشيدند؛ اما وقتي مرداني بيگانه از زورق ها در خشکي پياده شدند شور و هيجان مردم به اوج شدت خود رسيد. آنان هرگز چنان مردماني را نديده بودند. بيگانگان بسيار تنومند و بلند بالا بودند، پوست تنشان سياه بود و در پرتو خورشيد مي درخشيد. آنان برهنه بودند و سرشان را موهاي کوتاه و وز کرده اي پوشانيده بود. قيافه اي شگفت انگيز داشتند. تني چند از سرخپوستان به يکي از آن وحشيان نزديک شدند و دست بر پوستش کشيدند. يکي جرئت کرد و از او پرسيد:
- آيا پوست تن تو با پوست تن ما فرق دارد؟
ليکن بيگانه ي بيچاره نتوانست پاسخي به کوه نشين آند بدهد زيرا زبان او را نمي فهميد. آن گاه سرخپوست با انگشت بازوي آن موجود عجيب را ماليد و بعد با حيرت فرياد زد:
- عجب! رنگ سياه پاک نمي شود! خوب وقتي باران مي بارد چه کار مي کني که رنگ پوستت پاک نشود؟
در آن حال که فرماندهان سپاه امپراتور فرمان خالي کردن بار کلک ها را مي دادند، مردمي که در کنار دريا گرد آمده بودند، هر يک به نحوي، در باره ي قضايا حرف مي زد و آن ها را تعبير و تفسير مي کرد. از قفس هاي بزرگ صداي پرندگان و چهارپاياني به گوش مي رسيد که براي اينکاها ناشناس بودند. ميمون هايي بزرگ و پشمالو به خشکي مي پريدند و وارد جمعيت مي شدند، ليکن هنگامي که از بزرگ ترين کلک ها مجسمه اي را پايين آوردند، شادي جمعيت جاي خود را به حيرت و تعجب بي پايان داد. بتي بود با ديدگاني عجيب که در کاسه ي چشم او دو الماس درشت مي درخشيد.
توپاک با دلي شاد در پيشاپيش مردان خويش با شکوه و ابهت بسيار حرکت مي کرد. اينکاي بزرگ پس از يک سال غيبت پيروزمندانه به کشور خويش بازگشته بود. او نخستين اينکايي بود که جرئت يافت در اقيانوس آرام سفر کند و در اين مسافرت اکتشافي در جزيره ي هاهوا شومبي(19) ونينا شومبي(20) پياده شد. در واقع، او کريستف کلمب پرو و قهرمان درياها بود.

پي‌نوشت‌ها:

1. Yupanchi.
2. Chanca.
3. Susurpuquio.
4. lnti Huasi پرستشگاه و خانه ي خدا - خورشيد.
5. Astoiguaracca.
6. Ayullu نجيب و اشراف زاده و بزرگ قبيله.
7. Pachacutec.
8. Tomaguaraca.
9. Ticsi Viracocha Pachayachachi.
10. lnti Huasi.
11. Capac lnca lntip Churin.
12. Villac Umu.
13. Llauto جامه ي خاص بزرگان.- م.
14. lca.
15. Ayllu بزرگ قبيله و نجيب و اشراف زاده.
16. Cosi Cancha.
17. Capac Onco بالاپوش مقدس.
18. Curi Coilur.
19. Hahua Chumbi
20. Nina Chumbi

منبع مقاله :
لامبرفاراژ، آن ماري،مترجم: اردشير نيکپور، (1382)، داستان هايي از اينکاها، تهران: شرکت انتشارات علمي و فرهنگي، چاپ دوم.



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.