عصاي زرين

هنوز هم در دهکده هايي که در دامنه هاي پر شيب کوه هاي آند قرار دارند، پيرزنان افسانه ي اينکا ري ساحر را نقل مي کنند. اين افسانه چندان کهنه و قديمي است که کسي نمي داند در چه زماني و در کجا پديد آمده است.
سه‌شنبه، 4 آذر 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
عصاي زرين
عصاي زرين

 

نويسنده: آن ماري لامبر فاراژ
برگردان: اردشير نيکپور





 

هنوز هم در دهکده هايي که در دامنه هاي پر شيب کوه هاي آند قرار دارند، پيرزنان افسانه ي اينکا ري (1) ساحر را نقل مي کنند. اين افسانه چندان کهنه و قديمي است که کسي نمي داند در چه زماني و در کجا پديد آمده است. با اين همه گمان مي رود که اين مرد افسانه اي، يعني اينکاري سرخپوست، در جايي که با شهر ليما فاصله ي چنداني ندارد، به دنيا آمده است.
او در کودکي چنان هوش و استعدادي از خود نشان داد که پدر و مادرش او را به کاهن محل سپردند.
اينکا ري در پنج سالگي مي توانست بآساني داستان پيدايش جهان را بر لوحه هاي سنگي بخواند. در دوازده سالگي چنان دانا شده بود که همزمان با شباني رمه ي لاماها زندگي ستارگان و مظاهر آن ها را هم مي شناخت. روزي که به پانزده سالگي رسيد به نزد کاهني رفت که سرپرستي او را به عهده داشت و به او گفت:
- پدر به من اجازه بده از اين جا بروم.
پيرمرد با لحني تأسفبار از او پرسيد: «کجا مي خواهي بروي؟ اين ميل و هوس چگونه در تو پيدا شده است؟»
- ديشب خواب ديدم که شهري به آسمان صعود کرد و چون خانه هاي آن دوباره بر زمين افتادند به فلزي چنان سخت و سنگين تبديل شدند که شهر ابدي و جاويدان گشت.
- کدام خدا چنين الهامي به تو کرده است؟
اينکا ري، که پانچوي بر تن و کلاهي از پشم لاما بر سر داشت، چنين وانمود کرد که در رؤيايي دور و دراز فرو رفته است. از اين که مي خواست کسي را که همه چيز خود را از او داشت، ترک کند، دلش سخت گرفته بود، با اين همه جواب داد:
- استاد، هيچ خدايي به خواب من نيامده است، ليکن چنين مي پندارم که ندايي از اندرون خود مي شنوم که به من فرمان رفتن مي دهد. اين ندا به من مي گويد: «بچه! وقت آن رسيده است که از اين جا بروي. چوبدستي ساده اي بردار و راست پيش برو!»
کاهن با شنيدن اين سخن بر خود لرزيد زيرا به ياد افسانه اي افتاد که طبق آن در جايي که مردي پاک و پرهيزگار ترکه اي در زمين فرو کند شهري ساخته خواهد شد.
موقع آن رسيده بود که اينکا ري او را بدرود بگويد و روي به راه بنهد. پيرمرد به او گفت:
- فرزند برو! دعاي خير من بدرقه ي راه تو خواهد بود.
پسر جوان مدتي دراز راه رفت. پاهاي برهنه اش زخم شدند و خون از آن ها فرو ريخت. تنش خرد و خمير شده بود، اما او با اين حال زار و تن خسته و پاي فرسوده همچنان به راه خود ادامه داد تا اين که آخرين پرتو خورشيد هم در افق ناپديد گشت. در اين موقع جوان به دره اي رسيده بود ناگهان چوبدستي اش، که با ريسماني از گردنش آويخته بود، بر زمين افتاد و اين براي او فرمان ايست بود.
اينکا ري زانو زد و زمين را بوسيد. آن گاه چوبدستي خود را همچنان که شمشيري در بدني فرو کنند، در زمين فرو کرد.
اينکا ري با تعجب بسيار ديد که چوبدستي کوچک او کم کم تغيير شکل داد و به صورت عصايي زرين در آمد ونداي آشنا دوباره چون دريا، که بهنگام برکشند کرانه را در بر مي گيرد، او را فرا گرفت:
- اينکا ري برو به کاهن بزرگ، که در اين نزديکي ها خانه دارد، بگو که شهر کوزکو بايد در اين جا بنا شود و مردمان بايد از جنوب و شمال روي به راه بنهند و بدين جا بيايند، بشتابند که شهر منتظر آنان است. برو و چنين کن!
اينکا ري سر تسليم و فرمانبرداري فرود آورد و فرمان نداي غيبي را انجام داد و شهر خدايان بدين گونه بنياد گرفت.
اينکا ري عمري دراز يافت و مردم تا پايان زندگي اش او را بزرگ مي داشتند و سپاسش مي گزاردند؛ ليکن روزي يکي از سروران سفيد دستور داد که داستان اينکا ري را به او نقل کنند و چون آن را شنيد از روي کنجکاوي بر آن شد که برود و او را پيدا کند.
اينکا ري، که پيري فرزانه بود، به غار پناه برده و در آن گوشه عزلت گزيده بود و نمي خواست کسي را ببيند. او سرور سفيد را، که در مدخل غار به انتظارش ايستاده بود و نابهنگام او را از پرستش خدايان باز داشته بود، از پيش خود راند.
اين رفتار به سرور بيگانه بسيار گران آمد و آن را توهيني به خود شمرد. سردار اسپانيايي، که خشم چشم خردش را کور کرده بود، تير و کمانش را برداشت و سينه ي پيرمرد را آماج کرد و اينکا ري چون برق زدگان بي جان بر زمين افتاد.
در جايي که سر اينکا ري افتاده بود درخت انبه اي روييده است که هر سال جمعيتي انبوه در سايه ي اين درخت انبه ي غول آسا گرد مي آيند و سر به گريبان تفکر فرومي برند.
امروز هم بسياري از پيران فرزانه مي گويند که روزي بنيانگذار شهر کوزکو به اين جهان باز خواهد گشت؛ روز بازگشت او روز داوري خواهد بود و به جاي درخت دوباره عصايي زرين پديدار خواهد شد؛ امپراتوري اينکاها باز هم مانند دوران يوپانکي عظمت خود را باز خواهد يافت؛ و بهروزي و خوشبختي براي مردمان کشور کهنسال به ارمغان خواهد آورد.

پي‌نوشت‌ها:

1. Ri.

منبع مقاله :
لامبرفاراژ، آن ماري،مترجم: اردشير نيکپور، (1382)، داستان هايي از اينکاها، تهران: شرکت انتشارات علمي و فرهنگي، چاپ دوم.



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.