همت، روحيه و اراده در سيره ي شهدا

شب به ياد ماندني

شب از نيمه گذشته بود همه در پشت نخلها، در گُصبه ي آبادان روبروي رودخانه ي پرتلاطم اروند استقرار يافتيم. منتظر بوديم که آب بالا بيايد و باصطلاح ( مَد ) بشود. انتظار مثل خوره بجانمان افتاده بود، همه چيز در سکوت و
دوشنبه، 17 آذر 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
شب به ياد ماندني
 شب به ياد ماندني

 

نويسنده: موسسه فرهنگي هنري قدر ولايت




 

همت، روحيه و اراده در سيره ي شهدا

فيلمِ شمشير زن يکدست

جمعي از شهدا

شب از نيمه گذشته بود همه در پشت نخلها، در گُصبه ي آبادان روبروي رودخانه ي پرتلاطم اروند استقرار يافتيم. منتظر بوديم که آب بالا بيايد و باصطلاح ( مَد ) بشود. انتظار مثل خوره بجانمان افتاده بود، همه چيز در سکوت و تشويش مي گذشت. برو بچّه ها با تجهيزات کاملي گوش به فرمان بودند تا مثل هميشه با هجومي جانانه شهر فاو را به تسخير خود درآورند. شب هولناکي بود. من که ناآرامتر از ديگران بودم، بهر جايي سرک مي کشيدم تا زمان را بکاهم. برخي از بچّه ها را در حال راز و نياز ديدم و بعضي هم در دل تاريکي مشغول نوشتن وصيتنامه هاي خود بودند. به خانه روستايي که وسط نخلها قرار داشت نزديک شدم. صدايي مرا به خود جلب کرد. صداي جنگ و گريز و همهمه ي عده اي را شنيدم. با تعجّب به طرف صدا کشيده شدم. هر چه نزديکتر مي شدم صدا واضحتر و بلندتر مي شد. کورمال کورمال خودم را به محل اصلي صدا رساندم.
با تعجّب ديدم، جمعي از بچّه ها که حدوداً بيست نفري مي شدند، با تجهيزات کامل نشسته و مشغول تماشاي فيلم ( شمشير زن يکدست ) بودند. خنده ام گرفته بود. بخودم گفتم، ( خدايا اينها ديگر کي اند ؟! ... چه آرام و بي خيال ؟! مگر قرار نيست چند لحظه ديگر خودشون را به اين امواج پرتلاطم بسپارن ؟!... مگر نه يک جنگ خونيني در پيش دارند ؟! چطور اينقدر خونسردند ... انگار نه انگار که مي خواهد اتفاقي بيافتد ؟!) ...
همين که متوجه حضور من شدند، از سير تا پياز فيلم را با هيجان برايم تعريف کردند و از من خواستند که هر طور شده تا پايان فيلم را با آنها تماشا کنم و الّا « نصف عمرم برفناست! »
من که بيشتر خودِ بچّه ها را تماشا مي کردم تا فيلم را، در کنارشان نشستم و در چهره ي شاداب آنها که در اثر کم و زياد شدن نور تلويزيون روشن و تاريک مي شد خيره شدم و ناخودآگاه شهادت برخي از آنان را در ذهنم مرور مي کردم.
در فکر بودم که يکمرتبه تلويزيون و ويدئو با هم خاموش شدند.
صداي اعتراض بچّه ها بلند شد ... مسئول تبليغات با سرعت خودش را به جمع ما رساند و با هيجان گفت: آماده شويد آب آمده بالا.
يکي از بچّه ها فرياد زد: حالا چه وقت حمله است ؟!
مسئول تبليغات به شوخي گفت: ان شاء الله وقتي برگشتين بقيه شو براتون پخش مي کنم!
يکي از بچّه هاي ديگر که بنظر جوان تر از بقيّه مي آمد رو کرد به بچّه ها و گفت: بچّه ها هر کي زنده برگشت روز قيامت بقيه شو واسمون تعريف کنه! همه خنديدند و از آنجا دور شدند. تا به قايق ها برسند و سوار شوند، طنين خنده هايشان سکوت اروند را درهم شکست... ! (1)

شب به ياد ماندني

شهيد حاج يونس زنگي آبادي

شبي با بچّه هاي چادر برنامه ريزي کرديم که وقتي حاج يونس وارد چادر شد، با ميوه هايي که زير پتو قايم کرده بوديم، به او حمله کنيم و ميوه بارانش کنيم. همگي آماده شديم. چند دقيقه که گذشت، حاج يونس خيلي جدّي و متين وارد چادر شد. همين که داخل چادر شد، از هر طرف به سويش ميوه روانه کرديم. وقتي ميوه ي همه ي بچّه ها تمام شد، حاج يونس گفت: « حالا نوبت من است. » و با قدرتمندي تمام، با مشت و لگد افتاد به جان يکي يکي بچّه ها. « مشتهاي حيدري » حاجي، معروف بود. مشت که مي زد، مي گفت « حيدر. » هر کدام از مشتهاي حاج يونس طوري بود که به هر کمري مي خورد، ديگر آن کمر تا مدتي صاف نمي شد. شب به ياد ماندني، پر نشاط و لذت بخشي بود. همه آن شب خوردند و زدند. (2)

دور بزن!

شهيد محمد نصراللهي

يک روز با لندکروز از جاده ي فتح مي رفتيم به طرف منطقه ي شيور. قرار بود منطقه را براي عمليات خيبر آماده کنيم. من رانندگي مي کردم و ‌آقاي نصراللهي کنار دستم نشسته بود. چون عجله داشتيم من خيلي سريع مي رفتم. و ماشين توي دست اندازها مي افتاد.
يک دفعه محمد زد روي داشبورد ماشين و گفت: « نگه دار. نگه دار. » و من نگه داشتم. يک ماشين از بغل ما رد شد. من فکر کردم با آن ماشين کار دارد. سريع دور زدم و آن ماشين را تعقيب کردم. نزديک پنج کيلومتر که برگشتيم گفت: « دور بزن. »
گفتم: « چي شد؟ مگر نمي خواستي به آن ماشين برسيم. »
گفت: « نه. »
گفتم: « پس براي چي ما اين همه راه را برگشتيم ؟»
گفت: « يکي از دست اندازها را جا انداخته بودي. گفتم برگرديم تا ماشين را توي آن يکي هم بياندازي. » بعد هم زد زير خنده.
بدجوري حالم گرفته شده بود. همه اش در اين فکر بودم که چه طور جواب شوخي اش را بدهم. چند کيلومتر که آمديم گفتم: « محمد جان مثل اين که لاستيک ماشين کم باد است. پياده شو. نگاه کن. »
وقتي پياده شد. من گاز ماشين را گرفتم. او مسافت زيادي دنبال ماشين دويد. بعد از چند دقيقه برگشتم و او را سوار کردم. حالا هر دو با هم مي خنديديم. (3)

نامه رسان را اعدام کنيد!

شهيد علي بينا

مانورهاي زياد، لباسم را داغان کرده بود. رفتم پيش بينا و گفتم: « لباس مي خواهم. »
گفت: « شب عمليات. »
گفتم: « مي داني که در بند سر و وضعم نيستم؛ ولي از اين لباس کلافه شده ام. »
توجه نکرد. سرش غر زدم. يک نامه اي نوشت و گفت: « برو پيش مسئول تدارکات. »
گفتم: « حالا شدي آدم حسابي! »
نامه را دادم به تدارکاتي. پيش از اينکه او نامه را بخواند، رفتم توي کانکس و گشتم. تدارکاتي گفت: « چه کار مي کني ؟»
گفتم: « به تو مربوط نيست. زود کارم را راه بينداز. »
گفت: « اين دفعه مي بخشمت و اعدامت نمي کنم. »
هلش دادم و بنده ي خدا افتاد و قيل و قال کرد. گفتم: « چي مي گويي ؟»
نامه ي بينا را داد دستم. نوشته بود: نامه رسان را اعدام کنيد. امضاء هم کرده بود.
تدارکاتي، شکايتم را پيش بينا کرد. او ناراحت شد و گفت: « چرا زديش ؟»
گفتم: « فقط هُلش دادم. نان نخورده بود، افتاد. تو چرا نوشتي اعدامم کند ؟»
خنده اش گرفت. گفتم: « يک بلايي سرت بياورم. »
رفتم طهماسب را آوردم. نشستم نقشه کشيديم. يک پتو برداشتيم و دم در چادر ايستاديم. يکي - دو نفر از بسيجيها را گير انداختيم و چند تا مشت و لگد نثارشان کرديم. داد و قالش، بينا را به چادر کشاند. پتو را انداختيم سرش و خوابانديمش. او داد زد و ما کوبيديم. وقتي از زير دست و بالمان در رفت، گفتم: « اي داد و بيداد. آقا بينا، فکر نمي کردم شما باشيد. » سر و کله اش باد کرده بود. گفت: « اگر شما دو نفر آدم شديد، من اسمم را عوض مي کنم. » (4)

پتو فنگش کرديم!

شهيد علي بينا

بچّه هاي جيرفت « پتوفنگ » راه انداختند. سردمدارشان همان سمندري بود. يک غروب ديدم عده اي از بچّه ها ناراحت هستند. مسافري گفت: « ما بالاي چادر را بستيم و با پتو کمين کرديم. گفتيم هر کس وارد شد، مي ريزيم سرش. ديديم کسي خم شد و وارد چادر شد. پتو را انداختيم سرش و تا توانستيم، کوبيديمش. ديديم طرف داد و قال و دفاع نکرد. وقتي خسته شديم، پتو را کشيديم. وقتي بينا را ديديم، خيلي ناراحت شديم. گفتيم: ببخشيد لااقل مي گفتي کي هست. بنده ي خدا سر و کلّه اش باد کرده بود. »
گفتم: « برويد از دلش در آوريد. »
رفتيم دم چادرش و گفتيم آمده ايم براي معذرت خواهي.
حرف توي حرف آورد و سر به سرمان گذاشت.
در مراسم صبحگاه فردا، بينا گفت: « شنيده ام پتوفنگ مي کنيد. اوّلاً اين کار را نکنيد؛ چون به يک رزمنده آسيب مي رسانيد. ثانياً انصاف داشته باشيد و يواش تر بزنيد. »
بچّه ها تا مدتي دور پتوفنگ را خط کشيدند. مسافري گفت: « مرده شورت نبرد حسين! قرار بود تو را بزنيم که بيناي مظلوم افتاد توي دام ما. »
مدتي منتظر بوديم که او گله و شکايت کند. عاقبت همه را نوميد کرد. (5)

پي‌نوشت‌ها:

1- گلخند، صص 26 -23.
2- حاج يونس، صص 66-65.
3- لبخند ماندگار، ص 43.
4- تلّ آتشين، صص 179-178.
5- تل آتشين، صص 203-202.

منبع مقاله :
موسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، همت، روحيه و اراده، تهران: موسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.