شهادت شهید رضا جولایی (1366ش)

شهادت شهید رضا جولایی (1366ش)
شهید رضا جولایی، چهارم فروردین‌ماه سال ۱۳۴۶ش در کرمان چشم به جهان هستی گشود... مطالعه مختصری از زندگی‌نامه و خصائل این شهید بزرگوار، از زبان پدر ارجمندش، «شعبانعلی جولایی» خالی از لطف نیست: «من هم مثل خیلی از پدران مسلمان این آب و خاک تکه‌هایی از قلبم را در گلزار شهدا به امانت گذاشتم. پسر من، مثل خیلی از جوانان برومند ایران با ایثار و استقامت و سربلندی و غرور به شهادت رسید. ما هم بعد از رفتن آن‌ها با رنج و صبوری‌مان، اجر خود را دریافت می‌کنیم. با این‌که به قول شاعر: حدیث عشق این گل‌های عاشق / نمی‌گنجد دگر در دفتر عشق... اما من خیلی دلم می‌خواهد که از او و زندگی کوتاه بابرکتش حرفی بزنم. به سال‌های ۱۳۴۶ش برمی‌گردم که «رضا» کلبه‌ تاریک زندگی‌مان را با قدمش نورانی کرد. یادم می‌آید در چهارمین روز بهار به‌دنیا آمد. آن سال‌ها در کرمان زندگی می‌کردیم؛ خیلی غریب و تنها بودیم. وقتی رضا به‌دنیا آمد، بی‌اختیار به یاد امام غریبان، امام رضا (ع) افتادم و نام او را «رضا» گذاشتم. آن‌قدر می‌دانم که سال‌های کودکی‌اش را مثل بچه‌های دیگر با شیطنت و شلوغی پشت‌سر گذاشت تا این‌که روزهای فجر انقلاب اسلامی از راه رسید. تازه دوازده سال داشت ولی مثل همه‌ پسر‌ها می‌خواست در این سن و سال مفید باشد و به کار بیاید و کاری بکند که چشم‌ها به او خیره شود. می‌دیدمش که از این طرف و آن طرف لاستیک‌های کهنه جمع می‌کند. یک بار از او پرسیدم: «پسرجان! این‌ها را برای چه می‌خواهی؟» در جوابم گفت: «خیلی به درد می‌خورند؛ ما چیزی نداریم تا از خودمان دفاع کنیم، وقتی مزدورهای شاه بخواهند به تظاهرکنندگان حمله کنند، این‌ها را آتش می‌زنیم تا جلوی حمله‌شان را بگیریم.» انقلاب که پیروز شد، دوباره رفت سراع درس و مدرسه. تا سال سوم دبیرستان درس خواند. بعد گفت که به حرفه‌ مکانیکی علاقه‌مند است و خودش را سرگرم کار در این رشته کرد. وقت که اضافه می‌آورد، در کارهای خانه کمک‌حال بود؛ مخصوصاً خیلی هوای مادرش را داشت. یک روز عصر وقتی در ایوان خانه نشسته بودیم و چای می‌خوردیم، به من گفت که می‌خواهد به خدمت ارتش جمهوری اسلامی دربیاید. سال ۱۳۶۵ش بود، مخالفتی نکردم. قبل از این‌که نظام وظیفه او را به خدمت بخواند، او خودش را معرفی کرد. بعضی وقت‌ها او را سرگرم مطالعه می‌دیدم. معلوم بود به کتابخانه‌ها رفت‌وآمد دارد و کتاب خواندن را دوست دارد. در کلاس‌های قرآن هم شرکت می‌کرد و ‌گاه می‌دیدم در خانه با صدای بلند قرآن می‌خواند. نماز اول وقتش هیچ‌وقت ترک نمی‌شد. رضا حالا دیگر عضوی از تیپ یک و گردان ۱۷ لشگر ۹۲ زرهی ارتش بود. در نیمه‌های خرداد سال ۱۳۶۵ش به ما خبر داد که قرار است به جبهه‌ طلائیه اعزام شود. طلائیه آخرین جایی بود که رضا قدم بر زمین آن می‌گذاشت. روز بیستم دی‌ماه سال ۱۳۶۶ هجری شمسی در حال دفاع از دین و کشورش ترکشی به سرش می‌خورد و همان‌جا در سن بیست سالگی شهید می‌شود. پیکر پاکش را در بهشت زهرا (س) به خاک سپردند...»
نسخه چاپی