سارگل ( تحصیلات : لیسانس ، 25 ساله )

با سلام. من چند سال در یک رابطه بودم، فقط دوستی، فکر میکردم بودن اون شخص قادر به ادامه زندگی نیستم، تا اینکه وقتی پیشنهاد ازدواج داد و خانوادش اومدن واسه صحبت، وقتی همۀ شرایط رو سنجیدم دیدم میتونم واقعاً باهاش ازدواج کنم. احساس کردم نمیتونم خوشبختش کنم، یعنی وقتی فقط دوست بودیم ، برام یک دوست ِ تمام عیار بود، دوستی سالمی داشتیم بدون هیچ تماسی و ... اما وقتی پای ازدواج به میون اومد دیدم با معیارام تفاوت داره، وقتی با خودم خلوت کردم و به همه جوانب فکر کردم دیدم واقعاً نمیتونم باهاش ازدواج کنم، چون ایده آل هام برای شغل و امکانات و سایر مسائل مربوط به ازدواج و معیارهایی که هر دختری واسه ازدواج داره ، شرایطی بود که این آقا اون شرایط رو نداشت، از طرفی دیدم دخترای زیادی اطرافش هستن که با شرایطی که این آقا داشت از نظر تحصیلی و خانواده و شغل و ... واسش سر و دست میشکنن و حتی خودشون به این آقا پیشنهاد ازدواج میدن. از طرفی ایشون واقعاً قصد ازدواج کردن داشتن. البته نمیتونم به خودم دروغ بگم! من هنوز در خودم آمادگی ازدواج نمی بینم، یعنی میخوام از نظر شغلی و اجتماعی به یه جایگاهی برسم و همچنین از نظر مسئولیت پذیری برای شروع یه زندگی، شاید بیشتر به همین دلیل بود که با این آقا صحبت کردم و توافقاً دوستیمون رو قطع کردیم و به خانواده ها هم اعلام کردیم که ما به تفاهم نرسیدیم. برای هم آرزوی خوشبختی کردیم و من واسشون آرزو کردم (و همیشه میکنم) که بهترین دختر نصیبش شه و در زندگیش کاملاً موفق و خوشبخت شه چون واقعاً لایق بهترین هاست، و ایشون هم واسه من این آرزو رو کزدن.
حالا سئوال من اینجاست! من توی دوران دوستی چند سالمون همیشه عین یه عضو خانواده ام روش حساب میکردم، انقدر که واقعاً احساس میکردم نبودنش توی زندگیم برام غیر قابل تحمله، اما الان که قریب یک ماه از جداییمون میگذره ، من تونستم با این قضیه کنا بیام، یعنی روز اول خیلی واسم سخت بود اما بعد واقعاً از خدا خواستم بهم قدرت بده و کمکم کنه تا بتونم با این مسئله کنار بیام، چون تصمیمی گرفتم که به نفع زندگی خودم و این آقا بود، ما شاید دوستای خوبی برای هم بودیم اما اگه زیر یه سقف زندگی میکریم، قداست دوستیمون از بین میرفت و دچار مشکل میشدیم. چند روزیه این سئوال ذهنم رو مشغول کرده که آیا من واقعاً عاشق بودم؟ یا این فقط یه وابستگی بود؟ اگه واقعاً عاشق بودم پس چطور تونستم این رابطه رو تموم کنم؟ چطور عقلم و منطقم سد ِ راهم شد؟ آیا اشتباه کردم که به همه جوانب چه سالم بودن فرد و چه جنبه های مادی قضیه فکر کردم و گفتم نه؟ آیا صرف سالم بودن و داشتن خانوادۀ خوب آدم باید جواب مثبت بده؟ نمیگم توی بحث مسائل مالی، توقعم خیلی بالاست،اما میخوام همسرم حداقل ها رو داشته باشه برای شروع یک زندگی، این برام یه پشتوانه است، آیا با این دید من، شما میگید من مادی گرا هستم و پول دوست؟ سئوال هایی از این قبیل دهن من رو خیلی درگیر کرده، ممنون میشم راهنمائیم کنید.
با سپاس فراوان از شما. در پناه حق باشید.


مشاور (hasan najafi)

خواهر گرامی متن شما را خواندم خدا رو شکر که شما الان توانستید سالم از این ارتباط بیرون بیایید و تمام این مساله به خاطر عقل گرایی شما بوده . متاسفانه شاید در این بین تنها یک درصد مثل شما فکر میکنند و دچار وابستگی های افراطی میشوند و چه آسیب هایی که نمی بینند . شما به این دلیل توانستید این رابطه را به سلامتی قطع کنید چرا که به عقلتان رجوع کردید و عقل برای شما تصمیم گرفت نه احساس و عاطفه اما باید مراقب باشید چرا که آسیب پذیری زیاد است . موفق باشید .