ناشناس

من ترنسم یا یه ال جی بی تی؟

ناشناس ( تحصیلات : راهنمایی ، 15 ساله )

سلام
خب...
وقتی که کوچیک بودم بهم میگفتن :«هی، چرا مثل بقیه رفتار نمیکنی؟» «تا به حال دختر بچه ای رو دیدی که اینطوری باشه؟» «نگاش کن، مثل یه پسر بچه بازی میکنه!» «چرا لاک پشت های نینجا دوست داری؟ پرنسس ها که قشنگ ترن!»
ولی خانوادم بهم اجازه دادن اونطور که دوست دارم زندگی کنم...
وقتی که پنج سالم بود من فهمیدم که شاید بهتره یه مدت جدا از هم سن و سالای خودم باشم...
و تبدیل به یه آدم منزوی شدم
و تو همون سن خوندن و نوشتن رو یاد گرفتم...
بهترین سرگرمی ای بود که جای دوستان نداشتمو پر میکرد!
سال اول و دوم ابتدایی چون همه ی درس هارو از قبل بلد بودم اصلا به درس گوش نمیکردم و کلی شیطنت میکردم که همین ها باعث شد خیلی از بچه ها جذبم بشن...
با وجود اینکه بابت هر کدوم از کارام تو مدرسه تنبیه انضباطی میشدم ولی باز هم ارزش اینکه ببینم اونها دارن با من وقتشونو میگذرونن خیلی بیشتر بود...
مخصوصا برای درس و اطلاعات بالام.
سال سوم رو جهشی خوندم، چون دیدم واقعا ارزش نداره یه سال تمام رو سر هیچ بگذرونم...
سال چهارم دوستای خیلی زیادی پیدا کردم، طوری که تو مدرسه همه منو میشناختن
ولی خب بین اونها من فقط با سه نفر صمیمی بودم که اونها هم بعد یه مدت با رفتارایی که از خودشون نشون میدادن باعث شدن از نظرم بی ارزش شن...
سال پنجم و شیشم اینطور نبود
بچه ها کمتر سمتم میومدن انگار موذب میشدن یا یه همچین چیزی...
و برای همین من باز هم منزوی شدم و همین باعث شد بتونم توی امتحان تیزهوشان شرکت کنم و قبول شم
ولی بعد تحقیقاتم فهمیدم که اونجا فقط فشار اضافه س و برای همین به یه مدرسه نمونه دولتی رفتم
سال اول راهنماییم با بچه هایی آشنا شدم که خیلی شبیه من بودن...
و من واقعا خوشحال بودم که با اونها آشنا شدم
بعد از گذشت سه چهار ماه از سال، متوجه شدم که اونا دروغگویی بیش نیستن و فقط و فقط تظاهر میکنن...
اونا هم مثل بقیه پر از رفتارای لوس و بی مزه بودن
بعد از اون اط جمعشون خارج شدم و دوباره به خودم برگشتم...
و بعد از اون برای اینکه کمتر این چیزهارو تو ذهنم مرور کنم باشگاه میرفتم یا داستان مینوشتم...
و خب پیشرفت چشمگیری هم تو جفتش داشتم
بعد از اون دیگه خسته شدم از لباسای رنگارنگی که مادرم برای "بهتر شدن شخصیت" ام برام میگرفت و اصرارش برای بلند کردن موهام...
یه روز بعد مدرسه رفتم و دوباره مثل دوران ابتداییم موهامو مدل پیکسی کوتاه، کوتاه کردم
وقتی رسیدم خونه مادرم تعجب کرد، ولی گفت طوری که بخوام میتونم زندگی کنم هرچند کلی در مورد اینکه نمیتونم جنسیتم رو کاری کنم صحبت کرد...
من از اینکه بگن نمیتونی کاری کنی متنف م، برای همین تحقیق کردم و دیدم که خیلی کار ها میتونم کنم
توی تابستون روی تیپ پسرونه و صدام کار کردم طوری که سال هشتمم وقتی بیرون میرفتم کاملا فکر میکردن من یه پسرم...
و بعد از اینکه میدیدم چقدر بین دختر یا پسر بودن تفاوت میزارن عصبی میشدم...
واقعا احمقانس که چون یه فرد دختر یا پسره اینطور رفتار کنن!
اواسط سال تحصیلی هشتم، یه دختر جدید به مدرسمون اومد
اون هم ظاهر نازی داشت و هم صدا و تیپش کاملا شبیه یه دختر بود...
بعد از گذشت یه هفته از اومدنش به مدرسه متوجه شدم که اون دختره دوست مادرمه...
واین باعث شد ما خیلی سریع با هم صمیمی شیم
با اینکه اصلا شبیه هم نبودیم، ولی خیلی با هم خوب بودیم
بعضی اوقات وقتی باهاش حرف میزدنم حس میکردم انگار از چیزی خجالت میکشه...
با خودم فکر کردم :«تموم شد، اونم یکی مثل بقیه ی دختراس، اونم منو ول میکنه و پروندم به عنوان یه انسان منزوی تا ابد ادامه پیدا میکنه»
و به تعطیلات نوروز رسیدیم
اون برای مسافرت مشهد رفت و من و خانوادم رفتیم کیوتو-ژاپن
اونجا که بودم، اون هر روز بهم زنگ میزد. اون عاشق ژاپنه و همینطور انیمه ها، فکر میکنه صدای منم مثل کارکترای پسر انیمه ایه.
وقتی یه روز بهم زنگ نزد، خیلی احساس بدس داشتم. احساس تنهایی و پوچی میکردم...
روز بعد باز هم به من زنگ نزد
بعد از اینکه فهمیدیم مدرسه های ایران تا آخر سال تحصیلی آنلاینه تصمیم گرفتیم بیشتر اونجا بمونیم
و اون برای یه هفته ی تمام به من نه زنگ زد و نه اس ام اس یا حتی ایمیل داد...
تو اون مدت کم منی که سیستم ایمنی بدنم قویه مریض شدم و فهمیدم که کرونا گرفتم...
تصمیم گرفتم خودم بهش زنگ بزنم
بار اول جواب نداد ولی بار دوم داد
براش تعریف کردم که مریض شدم و اون شروع به گریه کرد...
وقتی صدای گریشو شنیدم دستام سرد شد و صدای تپش قلبم رو به وضوح میشنیدم...
وقتی ازش پرسیدم که چرا زنگ نمیزد، گفت که نمیخواست مزاحمم بشه
دو روز بعد از اون مکالمه، با کمال تعجب من خوب شدم. یعنی بجای دو هفته فقط سه روز طول کشید برای من...
به محض بهبود یافتن سلامتیم من هم برگشتم و بعد دو هفته که فقط با ویدوئو کال با هم صحبت میکردیم، توی یه پارک با هم قرار گذشتیم که همدیگه رو ببینیم.
با خودم گفتم:«احتمال داره هنوز ناقل باشم، کمتر از یه متر نمیکنم فاصلمو و سه تا ماسک میزنم.» ولی وقتی اون رسید،بی اختیار شروع به اشک ریختن کردم و اون هم همینطور، و بعد بقلش کردم...
حس عجیبی بهم دست داد
میدونستم حماقته ولی انگار ازش خوشم میومد...
حرارت رو روی گونه هام حس میکردم...
سعی کردم به خودم بفهمونم که:«بیخیال شو، اینجا جای خوبی برای نشون دادن علاقت نیست» «میدونی که به جای همجنسگرا یا هرچیزی مثل این با ترکیب (همجنس باز) بهت توهین میشه» «اون فقط دوستته دوستیت رو خراب نکن» «اول ببین واقعا اینطور هست یا نه بعد در موردش یه اون بگو» «آروم باش، لازم نیست حتما چیزی به اون یا بقیه مردم بگی»
توی همین فکر بودم که آروم اومد کنار گوشم گفت:«دیگه هیچ وقت از پیشم نرو...»
و دوباره اون احساس بهم دست داد...
مدام با خودم تکرار میکردم:«احق نباش اون فریقته» «خودتو کنترل کن و انقدر سست عنصر نباش» «قرار نیست با احساسات انسانی که به خاطر یه سری هورمون مسخرس رفتاری از خودت نشون بدی»
با هر سختی ای که بود اون یه ساعت خودم رو کنترل کردم و بعد به این فکر افتادم که :«هی، شاید بهتره دوباره منزوی شم!» «آره این بهترین راهه، من میتونم!»
برای همین تا یک ماه تمام نه به تماساش جواب دادن و نه پیاماش...
بعد مادرش به مادرم زنگ زد و گفت که اون مریض شده
بعد از شنیدن این حرف یه لحظه یاد این افتادم که :«هی، الان من خوبم؟» «دلتنگ نشدم؟» «بازم میتونم بدون اون ادامه بدم؟» «اسم رابطه ای که با اون داشتم و شاید دارم، رفاقته یا یه عشق مصنوعی؟»
و جواب همه ی اونها این بود که باید با دوری و دوست ادامه بدم...
من کسیو نداشتم که مثل خودم باشه تا باهاش مشورت کنم
و همینطور تو انزوای خودم و صحبت کم با اون ادامه دادم تا سال نهم رسید...
وقتی اسانیمی همکلاسی های نهمم رو دیدم، یکی از اسم ها برام خیلی آشنا اومد.
رفتم پی ویش و پیام دادم:« سلام، نمیدونم چرا ولی اسم و چهرت برام خیلی آشناس، ما همو جایی ندیدیم؟»
و فهمیدم که اون، همکلاسی چهارمم بوده ولی انقدر ساکت و گوشه گیر بوده که خیلی چیزی ازش یادم نیست
فقط یادم بود که اون هم مثل من بود..
ریسک کردم و اون رو به عنوان دوست قبول کردم و مسئله رو با اون در میون گذشتم و اون گفت که چیزی شبیه همین برای اون هم هست، و تنها راه حلی که به نظرم رسید اکیپ کردن خودمون سه تا بود
من اون دو تارو بهم معرفی کردم و تا الان بهترین دوستای همیم، هرچند من هنوز همون احساس خاص رو به اون دختر دارم ولی متوجه شدم که اونطوری که با من رفتار میکنه، با همکلاسی سال چهارمم رفتار نمیکنه
با اینکه رفتار و تیپمون خیلی شبیه همه ولی اون رو اونطوری انگار دوست نداره، طوری که با من دوسته.
نمیدونم اسم این احساسات یا رفتار هارو چی بزارم، شاید فقط یه بهم ریختگی ساده باشه
ولی خب... اگه اینطور بود چرا از همون بچگیم بوده؟


مشاور: مشاور راسخون

سلام همراه گرامی

دوست عزیز پیام طولانی شما را با دقت خواندم و از اطلاعات عمومی شما و خوداگاهی تان لذت بردم. از اینکه احساساتتان را به خوبی می شناسید و هوش بالایی دارید. هم ای کیو و هم آی کیو...
 

اینکه چرا این تفاوت از کودکی شما هم مشهود بوده می تواند دلایل مختلفی داشته باشد. از ژنتیک گرفته تا محیط و فرهنگ و سبک تربیتی و... می تواند تاثیر گزار باشد. از این که فرزند چندم خانواده هستید و سبک زندگی تان چیزی نگفتید. اما با این حال بصورت کلی پاسخگوی شما خواهیم بود.
 

رفتارهایی که ما در نوجوانی و یا هر سنی داریم محصول اندیشه ها و رفتارهای کودکی هایمان است. بنابراین لازم است بیشتر در مورد کودکی تان بالاخص زیر 5 سالگی تان اطلاعات داشته باشیم. اما با این وجود با توجه به صحبت هایتان هیچ برچسبی به شما نخواهیم زد و شما هم به خودتان برچسبی نزنید. چرا که همانطور که خودتان هم گفتید بسیاری از این رفتارها و واکنش ها محصول ترشح هورمونهای نوجوانی است. بالاخص برای شمایی که کمال گرایی بالایی دارید و دوست دارید متفاوت دیده شوید طبیعی است دنبال راهی بروید و یا شرایطی را تجربه کنید که هم به خودتان و هم دیگران اثبات کنید خاص و متفاوت هستید و اینکه یک فرد معمولی نیستید.
 

و دیگر اینکه هنوز تا پایان نوجوانی وقت دارید که هویت جنسی و فردی شما کامل و تثبیت شود. بنابراین پیشنهادم به شما این است که از نزدیک با یک روانشناس صحبت کنید و همچنین هورمون هایتان را چک کنید. خیلی از مشکلات هورمونی با دارو قابل رفع می باشد.

نسخه چاپی