ناشناس

راه حل اینهمه بدبختیم چیه؟

با سلام، من دختری 17 ساله ام رشته تجربی سوم دبیرستان و در حال تحصیل در خوانواده پر جمعیت بزرگ شدم و بچه چهارمم، از ابتدایه دبستان تا دوم دبیرستان من معدلم 18 ب بالا بود و حتی از نمره 18 خودم رنج میکشیدم،امسال سال سومم و حتی یک نمره 18 نداشتم، شاید میشه گفت به طور کامل افت تحصیلی کردم،درسمم میخونم اما موقع جواب دادن هیچی یادم نمیاد، تو خونه سردرگمم،کسی چیزی بهم میده و میگه نگهش دار، روز بعدش یادم میره کجا گذاشتمش، اوایل سردردام کم بودن ولی روز ب روز شدید تر میشن، ادم پرخاشگری شدم،طوری که حتی سر خواهر برادر بعد از خودم بابت کارهای کوچیکم فریاد میزنم، زود خسته میشم، گاهی هم زیاد میخوابم، حوصله درس رو ندارم، گاهی هم با مادرم دعوا میکنم،خیلی پرخاشگرم، سال دوم دبیرستان با پسری در مجازی اشنا شدم رابطمون ادامه داشت و از من خواست حضوری همدیگه رو ملاقات کنیم، با توجه به این ک من تابع حرف پدر و مادرمم قبول نکردم و از هم جدا شدیم، سال دوم معدلم رو 17 اومد بعد از اون چند بار ازش خبر گرفتم ولی بعد 6 . 8 ماه ازش خبری ندارم،البته علاوه بر این که بخواهیم همدیگه رو ملاقات کنیم، دوستش به من پی ام داد و اون بخاطر اینکه من باهاش صحبت کردم از من دلخور شد ،هنوز فراموشش نکردم، شایدم احساس گناه میکنم،بعد از اونم چند بار ازش خبر گرفتم ولی احساس میکردم مثله قبلنا نبود، من هیچ وقت با کسی بیرون نرفتم ، و تنها خلافم بیرون رفتن با پدر مادرمه، اون اولین کسی بود ک باورش کردم ولی ب هر حال باهام جایی نرفتیم و فقط در حد تماس و تلفن بود، ولی همیشه از اینکه بخوام رودر رو کسی رو ملاقات کنم میترسیدم، غیر مجازی کسایی هم ک با من حضوری حرف میزدن یا شماره میدادن و هیچوقت قبول نکردم و همیشه از آبروم میترسیدم ک ممکنه بخوان آبرومو ببرن،از لحاظ خانواده تامینم،ولی مادرم گیر بیش از حد میده ،همین ها باعث کلافگیم میشه و گاهی ب خدا میگم زود از دنیا خلاصم کنه، مادرم بیشتر به پسر اولش بها میده و تموم فکر و زکرش اونه، داداش اولم ن شغل داره و نه زن، بیماره و حدودا26 سالشه،بیش از اندازه غرور داره و حرف خودشو ب کرسی مینشونه،ب حرف پدر مادرم گوش نمیده و خیلی کم تو جمع خانواده اس، وقتی به مادرمم میگم اشتباه میکنی فقط ب اون بها میده هیچوقت قبول نمیکنه، و ادامه حرفامون رو گوش نمیده اوایل خواهر دوسال بزرگ ترم محرم رازمه ولی الان چند وقته احساس بدی بهش دارم و فکر میکتم اونجوری ک فکر میکنم نیس، ب شدت تنهام،ن محرم اسراری ، و ن همدمی،هیچوقت به مادرم حرف دلم رو نمیگم چون ن گوش میده و اگر هم گوش بده تو سرم میزنه، خواهرمو جدیدن اینجوری شده و حس اطمینان ندارم بهش، امسال به شدت افت تحصیلی پیذا کردم،مدام در حال فکر کردنم، با خودم حرف میزنم، و... انگشتم در رفت به شدت درد میکرد، کبود شد مادرم اهمیتی نداد و فقط گفت خوب میشه، قبلا هم ک اتفاقی می افتاد گوش نمیداد، پدرم در رابطه با برادرم صحبت میکنه، حرف خق زدن ب پدرم نمیده و سر ستیز باهاش داره،مادرم برای برادرم ماشین خریده و ب نام خودش کرده اما برادرم اصلا قدر دان نیس، برادرم اصلا در مجالس هایه فامیلی و غریبه شرکت نمیکنه، و اخرین باری ک پدرم درباره محالسی صحبت کردک برادرم هم بیاد با هم دعواشون شد و از اون روز ب بعد حتی برادرم ب پدرم سلام هم نمیده، پول از مادرم میگیره و میشه گفت کامل تامینه، من قدرت حرف زدن ندارم،مهمانی ک خونمون میاد تا حرفی میزنم صدام میلرزده تپش قلب میگیرم و لکنت زبان، حتی مدرسه هم همینجوری ام، تا کمی حرف میزنم، مادرم طوری نگاهم میکنه ک انگار حرفام مزخرفه و دیگه بس کنم، گاهی هم ک تو جمع خانواده حرف میزنم ، مامانم میگه دهنتو ببند لازم نکرده تویه بچه بخوای حرف بزنی اگه باهاش حرف بزنی ک اون اون کارو یا حرفو دوست نداشته حتی با خواهر برادرایه دیگمم همینجوریه،خیچوقت ب حرفمون گوش نداده و همیشه حرف حرف خودشه، حتی با پدرمم درگیر میشه برایه اثبات حرفش،ما مدته دوساله با دایی هام و خاله هامون قهریم و با عمه ها و عمو ها هم زیاد راحت نیستیم،من شخصا محرم اصرار ندارم ،و الان مدتیه تو خودمم، خیلی گرفته ام،ب زور درس میخونم،و همیشه از این میترسم ک ممکنه با این وضع درس خوندنم تجدیدی بیارم،خیلی میترسم، حتی یک پشه وقتی از کنارم رد میشه، از حام میپرم و میترسم، از همه چی میترسم همش احساس میکنم یکی داره نگام میکنه،حتی از کوچک ترین حشره میترسم چ ب بزرگش، ادم بی اراده ای شدم،سر درگمم، نمیدونم بتید چیکار کنم،همیشه ب خودم میگم باید کسی رو ب عنوان عشق پیدا کنم و اون فرد محرم اصرارم شه ولی بازم میترسم و حتی جرئت این کارو ندارم ،نمیدونم باید چیکار کنم، کسی ک علاقشو بروز میده رو مضحکه میکنم و میگم عشق وجود نداره، اما گاهی وقتها به شدت احساس تنهلیی میکنم و احساس میکنم عاشق شدم،خیلی زود ب کسی علاقه مند میشم ،اما وقتی اون فردی ک بهش علاقه مند شدم تقاضايه با هم بودن میکنه درخواستشو رد میکنم، افسرده میشم، گاهی اوغات خیلی دلم میگیره، شب میخوابم صبح یادم نمیاد کی خوابیدم، احساس میکنم هیچکس منو دوست نذاره،هیچکس بهم اهمیت نمیده، نمیدونم چیکار کنم، ی مشاوره بهم بدین، میخوام بدونم مشکلم کحاست؟ من بعضی وقتا خیلی خیلی میترسم، از همه جی، چیکار کنم ترو خدا کمکم کنید
دوشنبه، 15 خرداد 1396
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: حسن نجفی
موارد بیشتر برای شما

ناشناس

راه حل اینهمه بدبختیم چیه؟

ناشناس ( تحصیلات : دبیرستان ، 17 ساله )

با سلام، من دختری 17 ساله ام رشته تجربی سوم دبیرستان و در حال تحصیل
در خوانواده پر جمعیت بزرگ شدم و بچه چهارمم،
از ابتدایه دبستان تا دوم دبیرستان من معدلم 18 ب بالا بود و حتی از نمره 18 خودم رنج میکشیدم،امسال سال سومم و حتی یک نمره 18 نداشتم، شاید میشه گفت به طور کامل افت تحصیلی کردم،درسمم میخونم اما موقع جواب دادن هیچی یادم نمیاد، تو خونه سردرگمم،کسی چیزی بهم میده و میگه نگهش دار، روز بعدش یادم میره کجا گذاشتمش، اوایل سردردام کم بودن ولی روز ب روز شدید تر میشن،
ادم پرخاشگری شدم،طوری که حتی سر خواهر برادر بعد از خودم بابت کارهای کوچیکم فریاد میزنم، زود خسته میشم، گاهی هم زیاد میخوابم، حوصله درس رو ندارم، گاهی هم با مادرم دعوا میکنم،خیلی پرخاشگرم، سال دوم دبیرستان با پسری در مجازی اشنا شدم رابطمون ادامه داشت و از من خواست حضوری همدیگه رو ملاقات کنیم، با توجه به این ک من تابع حرف پدر و مادرمم قبول نکردم و از هم جدا شدیم، سال دوم معدلم رو 17 اومد بعد از اون چند بار ازش خبر گرفتم ولی بعد 6 . 8 ماه ازش خبری ندارم،البته علاوه بر این که بخواهیم همدیگه رو ملاقات کنیم، دوستش به من پی ام داد و اون بخاطر اینکه من باهاش صحبت کردم از من دلخور شد ،هنوز فراموشش نکردم، شایدم احساس گناه میکنم،بعد از اونم چند بار ازش خبر گرفتم ولی احساس میکردم مثله قبلنا نبود، من هیچ وقت با کسی بیرون نرفتم ، و تنها خلافم بیرون رفتن با پدر مادرمه، اون اولین کسی بود ک باورش کردم ولی ب هر حال باهام جایی نرفتیم و فقط در حد تماس و تلفن بود، ولی همیشه از اینکه بخوام رودر رو کسی رو ملاقات کنم میترسیدم، غیر مجازی کسایی هم ک با من حضوری حرف میزدن یا شماره میدادن و هیچوقت قبول نکردم و همیشه از آبروم میترسیدم ک ممکنه بخوان آبرومو ببرن،از لحاظ خانواده تامینم،ولی مادرم گیر بیش از حد میده ،همین ها باعث کلافگیم میشه و گاهی ب خدا میگم زود از دنیا خلاصم کنه، مادرم بیشتر به پسر اولش بها میده و تموم فکر و زکرش اونه، داداش اولم ن شغل داره و نه زن، بیماره و حدودا26 سالشه،بیش از اندازه غرور داره و حرف خودشو ب کرسی مینشونه،ب حرف پدر مادرم گوش نمیده و خیلی کم تو جمع خانواده اس، وقتی به مادرمم میگم اشتباه میکنی فقط ب اون بها میده هیچوقت قبول نمیکنه، و ادامه حرفامون رو گوش نمیده
اوایل خواهر دوسال بزرگ ترم محرم رازمه ولی الان چند وقته احساس بدی بهش دارم و فکر میکتم اونجوری ک فکر میکنم نیس، ب شدت تنهام،ن محرم اسراری ، و ن همدمی،هیچوقت به مادرم حرف دلم رو نمیگم چون ن گوش میده و اگر هم گوش بده تو سرم میزنه، خواهرمو جدیدن اینجوری شده و حس اطمینان ندارم بهش، امسال به شدت افت تحصیلی پیذا کردم،مدام در حال فکر کردنم، با خودم حرف میزنم، و... انگشتم در رفت به شدت درد میکرد، کبود شد مادرم اهمیتی نداد و فقط گفت خوب میشه، قبلا هم ک اتفاقی می افتاد گوش نمیداد، پدرم در رابطه با برادرم صحبت میکنه، حرف خق زدن ب پدرم نمیده و سر ستیز باهاش داره،مادرم برای برادرم ماشین خریده و ب نام خودش کرده اما برادرم اصلا قدر دان نیس، برادرم اصلا در مجالس هایه فامیلی و غریبه شرکت نمیکنه، و اخرین باری ک پدرم درباره محالسی صحبت کردک برادرم هم بیاد با هم دعواشون شد و از اون روز ب بعد حتی برادرم ب پدرم سلام هم نمیده، پول از مادرم میگیره و میشه گفت کامل تامینه، من قدرت حرف زدن ندارم،مهمانی ک خونمون میاد تا حرفی میزنم صدام میلرزده تپش قلب میگیرم و لکنت زبان، حتی مدرسه هم همینجوری ام، تا کمی حرف میزنم، مادرم طوری نگاهم میکنه ک انگار حرفام مزخرفه و دیگه بس کنم، گاهی هم ک تو جمع خانواده حرف میزنم ، مامانم میگه دهنتو ببند لازم نکرده تویه بچه بخوای حرف بزنی اگه باهاش حرف بزنی ک اون اون کارو یا حرفو دوست نداشته حتی با خواهر برادرایه دیگمم همینجوریه،خیچوقت ب حرفمون گوش نداده و همیشه حرف حرف خودشه، حتی با پدرمم درگیر میشه برایه اثبات حرفش،ما مدته دوساله با دایی هام و خاله هامون قهریم و با عمه ها و عمو ها هم زیاد راحت نیستیم،من شخصا محرم اصرار ندارم ،و الان مدتیه تو خودمم، خیلی گرفته ام،ب زور درس میخونم،و همیشه از این میترسم ک ممکنه با این وضع درس خوندنم تجدیدی بیارم،خیلی میترسم، حتی یک پشه وقتی از کنارم رد میشه، از حام میپرم و میترسم، از همه چی میترسم همش احساس میکنم یکی داره نگام میکنه،حتی از کوچک ترین حشره میترسم چ ب بزرگش، ادم بی اراده ای شدم،سر درگمم، نمیدونم بتید چیکار کنم،همیشه ب خودم میگم باید کسی رو ب عنوان عشق پیدا کنم و اون فرد محرم اصرارم شه ولی بازم میترسم و حتی جرئت این کارو ندارم ،نمیدونم باید چیکار کنم، کسی ک علاقشو بروز میده رو مضحکه میکنم و میگم عشق وجود نداره، اما گاهی وقتها به شدت احساس تنهلیی میکنم و احساس میکنم عاشق شدم،خیلی زود ب کسی علاقه مند میشم ،اما وقتی اون فردی ک بهش علاقه مند شدم تقاضايه با هم بودن میکنه درخواستشو رد میکنم، افسرده میشم، گاهی اوغات خیلی دلم میگیره، شب میخوابم صبح یادم نمیاد کی خوابیدم، احساس میکنم هیچکس منو دوست نذاره،هیچکس بهم اهمیت نمیده، نمیدونم چیکار کنم، ی مشاوره بهم بدین، میخوام بدونم مشکلم کحاست؟ من بعضی وقتا خیلی خیلی میترسم، از همه جی، چیکار کنم ترو خدا کمکم کنید


مشاور: خانم طیبه قاسمی

با عرض سلام خدمت شما خواهر گرامی خواهر عزیزم ، آشفتگی ذهنی یک درد خود ساخته هست که شما درگیر آن هستید . ماحصل ضعف ما در کنترل ورودی های ذهنمان و قدرت طبقه بندی داده ها. اما این درد قابل درمان است. کافی است باور کنیم هستند انسانهایی که در اوج آرامش ذهن زندگی می کنند و ما نیز می توانیم یاد بگیریم، بر آَشفتگی ذهنی غلبه کنیم و به یکی از انسانهای آرام جهان تبدیل شویم. بهتر است قبل از هر کاری باور داشته باشید که هر مسئله ای راه حلی دارد و شما به کمک نیروی فکری خود قادر به رسیدن به راه حل آن هستید. کار عمده شما یافتن آن راه حل از میان آشفتگی های ذهنی خود می باشد. مسئله خود را بطور واضح و مختصر و فقط در یک جمله در بالای یک ورق سفید کاغذ بنویسید. سپس هر چیزی که درباره آن مسئله و یا امکانات حل آن می دانید، بنویسید. سعی کنید هر عامل یا مورد خاص مربوط به مسئله را به طور مجزا یادداشت کنید. توجه داشته باشید که مسئله ای که بطور واضح بیان گردیده تقریباً 50% راه حل آن پیدا شده است. با جمع آوری همه اطلاعات مربوط به مسئله و مرتب کردن آن به شکل ملموس، باعث فعال شدن قویترین ابزار حل مسئله – یعنی مغزتان – می شوید و بدین ترتیب مفاهیم جدیدی را درک می کنید و ارتباطات نویی در جهت تغییر نقشه شناختی خود ایجاد می کنید که اگر این روش را بکار نمی بردید همه آنها را درمیان آشفتگی های ذهنی خود بلااستفاده نگه می داشتید. یک تقویم داشته باشید که درآن اهم کارهایتان را لیست کنید و در همان تقویم جایی را برای چیزهایی که به ذهن تان ناگهان می آید را مشخص کنید. اگر شما به حافظ تان اتکا کنید که بدان واسطه پیگیر کارهایتان باشید یا مثل یک لیست ازآن استفاده کنید مغز کم کم دچار ضعف میشود. تمام این چنین اطلاعاتی را از مغز خارج کنید و بگذارید که مغز سرحال باشد. آن اطلاعات را روی کاغذ یا یک فایل الکترونیکی بیاورید. اینها فضا را برای چیزهای اصلی که برای شما اهمیت دارد باز می کند .شناخت و کاستن آشفتگی ذهنی یک فرآیند است. نباید انتظار داشت که به محض اینکه شناخته شد ذهن سریع تغییر کند و کارایی اش بالا برود و شخص احساس انرژی بالا کند. یک تغییر کوچک صورت بدهید بعد بروید به دیگری بپردازید.ضمن اینکه به مرور بیان مسئله خود می پردازید و از اطلاعات موجود در این شرح بهره مند می شوید، هر فکر جدیدی که به ذهن تان می رسد، یادداشت کنید. در این مرحله به هیچوجه افکار خود را سانسور نکنید. بعدها فرصت زیادی برای ارزیابی افکار خود دارید. مهم نیست که ایده های شما چقدر دور از دسترس باشند، هر ایده ای را یادداشت کنید . هدف شما در این مرحله از فرآیند ایده پردازی، تولید تعداد زیادی فکر است. تفکر ناخودآگاه شما شبیه یک دریچه است. وقتی که با یک تصویر ناقص روبرو می شوید این ضمیر ناخودآگاه برای تکمیل تصویر ذهنی از طریق استنتاج از اطلاعات موجود، بخش گمشده را بازسازی می نماید . قوه تفکر ضمن اینکه برای حل مسئله اقدام می کند موشکافانه بخش های گمشده را در می یابد و کمبودقطعات را جایگزین می نماید. تمام چیزی که برای راه اندازی این سرمایه ذهنی نیاز دارید، یک مداد و یک ورقه کاغذ و محلی آرام برای جاری ساختن تفکر خلاقتان است.جریانی از آگاهی که از نوشتن نشریه روزانه بدست می آید راهی بسیار عالی برای برای منتقل کردن افکار و احساسات تان از ذهن تان برروی کاغذ می باشد، بخصوص اگر توسط افکار خاصی در مورد شخص، موقعیت و یا رویداد بخصوصی پریشان خاطر شده باشید.تمام افکارتان بروی کاغذ منتقل می شود، حتی شده بنویسید “من نمی دانم چه چیزی بنویسم”.سعی کنید هر گونه فکر اضافی در مورد چیزهایی که باید و یا نباید می نوشتید، کیفیت جمله بندی و گرامرتان، و اینکه چیزی را که نوشته اید چه احساسی در شما بوجود می آورد را متوقف کنید. این قبیل افکار اهمیتی ندارند; مهم ترین نکته این است که کانالی برای تخلیه افکارتان دارید،حالا هر چه که می خواهد باشد.به این ترتیب به افکارتان نظم میدهید . مهمترین کاری که باید درحال حاضر انجام دهید برای تمرکز درسی شما ،تغییر مکان انجام فعالیتهای درسیتان میباشد ، ممکن است ساده تر از آن باشد که موثر بنظر برسد، اما اینکار واقعا جواب می دهد. وقتی کار مشابه ای را در یک مکان بارها و بارها انجام می دهیم ، می توانیم در این عادت ذهنی که مربوط با آن مکان و یا فعالیت خاص است گیر بیافتیم. انتقال آن فعالیت به محیط جدید می تواند باعث بشود که با دید و تمرکز تازه ای به آن مواجه بشویم، و خستگی روانی که می تواند منجر به این شود که ذهنمان بروی چیزهای دیگر سرگردان شود را تسکین بدهیم .شما میتوانید به یک سالن مطالعه برای خواندن درس و انجام تکالیف مراجعه کنید ،جایی که دوستان دیگر شما درحال درس خواندن هستند و با دیدن انها شما هم به وجد میآیید که بیشتر مطالعه کنید و در نتیجه تمرکز بیشتری خواهید داشت.خواهر عزیزم سن شما اصلا سن مناسبی برای عاشق شدن و دوستی با جنس مخالف نیست چراکه همان جور که خودتان تجربه کرده اید باعث افت تحصیلی و عقب افتادن در مسیر زندگیتان میشود .برای خودتان برنامه ریزی کنید و برای موفقیت آینده خود که در ازدواج و انتخاب شغل شما موثر است ، تلاش کنید .شما خانواده پر از تنشی دارید که تنها راه رهایی از این تنش ها ادامه تحصیل شما در یک رشته مورد علاقه و یک شغل در راستای همان رشته میباشد تا جایگاه اجتماعی خود را پیدا کنید و در اینده با مورد های بهتری برای ازدواج روبه روشوید .درحال حاضر تنهایی خود را با دوستان قابل اعتماد هم جنس خود که بسیار با انگیزه و درسخوان هستند ،پر کنید .تا دراینده پشیمان نشوید .ما باید چیزهایی را که قادر به تغییرشان نیستیم بپذیریم . و تنها برای زندگی خود که تحت کنترل ماست برنامه ریزی کنیم . با آرزوی موفقیت و پیشرفت روزافزون برای شما .



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
موارد بیشتر برای شما