پرسش :

از نظر اهل سنت، خلفاى راشدين چه تفاوتى با ساير خلفا دارند؟ آيا آنان مراتبى از عصمت را براى اين‏ها قائلند؟


پاسخ :
وقتى سخن از اهل سنت به ميان مى‏آوريم، بايد توجه كنيم، اهل سنت به شكل امروزى - كه ابوبكر و عمر و عثمان و حضرت على )ع( را به ترتيب خليفه، و همگى را بر حق مى‏شمرند - جريانى است كه از قرن سوم هجرى به بعد پيدا شد؛ اما قبل از آن، اوضاع متفاوت بود) براى فهم مطلب، نگاهى به تاريخ ضرورت دارد:
در پاسخ سؤال اول درباره‏ى چگونگى جدا شدن شيعه از غير شيعه، توضيح داديم و در اين جا بايد بيفزاييم كه عقايد غير شيعه‏ى آن زمان، با اهل سنت كنونى متفاوت است) آن زمان، غير شيعه، همگى خلافت شيخين )ابوبكر و عمر( را پذيرفته بودند؛ اما در مورد بر حق بودن خلافت عثمان و على )ع( اختلاف نظر داشتند) اين اختلاف نظر، پس از شهادت امام على )ع( به صورت چهار جريان فكرى - سياسى كاملا مشخص در جامعه مشهود بود و در مقابل هم موضع گيرى مى‏كردند) آنچه بين اين چهار جريان مشترك بود، اين بود كه آن‏ها در عين اين كه در صحت خلافت شيخين ترديد نداشتند، اما معتقد بودند: عثمان و حضرت على )ع( مشتركا بر حق نيستند؛ يعنى درست خلاف تصور اهل سنت كنونى كه همه‏ى اين‏ها را بر حق مى‏دانند) اين چهار جريان فكرى را روى هم عامه مى‏ناميدند، در مقابل خاصه كه معتقد بود: تنها جانشين واقعى پيامبر، على )ع( است)
به هر حال، اين چهار جريان عامه عبارت بودند از:
الف: كسانى كه هم عثمان را بر باطل مى‏دانستند و هم حضرت على )ع( را؛ و مى‏گفتند: عثمان از زمانى كه تبعيض را آغاز كرد، بايد از خلافت كنار مى‏رفت؛ چون كافر شد) على )ع( هم با پذيرش حكميت - حكميتى كه خود بر او تحميل كرده بودند - كافر شد! اين گروه، همان‏ها هستند كه مخالفانشان، آن‏ها را خوارج مى‏ناميدند)
ب: كسانى كه عثمان را بر حق مى‏دانستند و حضرت على )ع( را بر باطل) آن‏ها به اسم انتقام از خون عثمان، عليه على )ع( وارد جنگ شدند و بعدها نيز با اين ادعا كه على )ع( در كشتن عثمان نقش داشته است، او را بر باطل دانستند) واضح است كه اين گروه وابسته به تشكيلات امويان بودند و اصطلاحا عثمانيه ناميده مى‏شدند)
پ: كسانى كه عقيده داشتند: عثمان به خاطر تبعيض‏هايى كه انجام داد، از خلافت ساقط شد و بايد كنار مى‏كشيد) پس خون او بر مسلمانان مباح بوده است) آن‏ها حضرت على )ع( را بر حق مى‏دانستند و پذيرفتند كه در جريان حكميت فريب خورده‏اند؛ اما به اردوى خوارج نرفتند و همچنان به حضرت على )ع( باقى ماندند) در آن زمان، اين‏ها نيز اصطلاحا شيعه خوانده مى‏شدند؛ اما نه شيعه‏اى كه خلافت ابوبكر و عمر را قبول ندارد؛ لذا ائمه )ع( از اين‏ها به عنوان »شيعيانى كه در تشيعشان ضعيفند و به عمق تشيع پى نبرده‏اند«، ياد مى‏كردند)
ت: كسانى كه مى‏گفتند: از ميان على )ع( و عثمان، قطعا يكى بر حق است و ديگرى بر باطل؛ يعنى يا گروه دوم راست مى‏گويد و يا گروه سوم؛ ولى ما نمى‏دانيم حق با كدام است؛ لذا در مورد اين دو نفر اظهار نظر نمى‏كنيم و كار آن‏ها را به خدا واگذار مى‏كنيم) اين‏ها را اصطلاحا مرجئه مى‏نامند)
به هر حال، اين چهار گروه در طول تاريخ هر يك انشعاباتى پيدا كردند و فرقه‏هاى جديدى از آن‏ها پديد آمد) در اين ميان، از جمله فرقه‏هايى كه به لحاظ تاريخى مهم بودند و در بحث ما نيز اهميت دارند، يكى فرقه‏ى معتزله بود كه باب مباحث عقلى در دين را گشود؛ آن هم به نحو افراطى) ديگرى، خوارج بود كه به قيام مسلحانه عليه حكومت عقيده داشتند) در قرن سوم هجرى، ساير گروه‏هاى عامه براى اين كه حساب خود را از اين دو فرقه جدا كنند، اتحاديه‏اى به نام اهل سنت و جماعت تشكيل دادند كه در واقع، خود را تنها مسلمانان واقعى مى‏دانستند ( اين اتحاديه چيزى شبيه سازمان ملل متحد در عصر كنونى بود) مى‏دانيم كه سازمان ملل متحد را ابتدا چند كشور به عنوان يك اتحاديه پديد آوردند؛ اما به تدريج كشورهاى ديگر جهان نيز عضو آن شدند؛ به طورى كه امروزه همه‏ى كشورها عضو آن هستند و ديگر كشورى نيست كه اين‏ها در مقابل آن متحد شوند) اهل سنت و جماعت نيز تقريبا چنين حالتى پيدا كرد و تقريبا اكثر فرقه‏ها به آن پيوستند) حتى علماى بزرگ شيعه نيز در زمانى خواستند به آن بپيوندند تا مذهب تشيع در بلاد اسلامى آن زمان رسميت قانونى پيدا كند و شيعيان از آزار و اذيت ديگران در امان باشند؛ اما به خاصر برخى مسائل سياسى - نه مذهبى - موفق نشدند) و از جمله اصول اعتقادى مشتركشان كه بعدها همچنان بى‏تغيير باقى ماند، اين بود كه علاوه بر ابوبكر و عمر، هم حضرت على )ع( را به رسميت بشناسند و هم عثمان را) از اين جا بود كه اهل سنت به معناى اصطلاحى امروزى پديد آمد ( حتى گروه سوم سابق الذكر كه اصطلاحا شيعه ناميده مى‏شدند نيز عضو همين اتحاديه شدند) و بعد از اندك زمانى، برخى فرقه‏هاى معتزلى و حتى برخى شيعيان غير اماميه )مانند زيديه( نيز به آن‏ها پيوستند) بقيه هم عملا منقرض شدند و خوارج نيز به تدريج از اهميت افتادند) لذا تقريبا تنها گروهى كه از اين اتحاديه خارج ماند، همان خاصه بود؛ يعنى شيعيانى كه خلافت را پس از پيامبر اكرم )ص( حق حضرت على )ع( مى‏دانستند) به اين ترتيب بود كه پنداشته شد اهل سنت در مقابل شيعه پديد آمد؛ در حالى كه مطابق توضيح فوق، در ابتدا چنين نبود و بعدها اين تقابل پديد آمد ( براى بحثى دقيق و علمى درباره‏ى فرقه‏هاى كلامى مختلف كه از زمان رحلت پيامبر اكرم )ص( تا قرن سوم و چهارم پديد آمدند، ر)ك: دايرة المعارف بزرگ اسلامى، ج 8، مدخل »اسلام«، مقاله »انديشه‏ها و فرقه‏هاى كلامى«؛ نوشته‏ى احمد پاكتچى)
با اين مقدمه، ديگر نمى‏توان گفت كه نظر اهل سنت در طول تاريخ درباره‏ى خلفاى راشدين چه بود؛ زيرا لااقل تا سه قرن در مورد عثمان و حضرت على )ع( اتفاق نظر نداشتند؛ اما اگر بخواهيم از آن طرز تلقى عمومى كه اينك در ميان اهل سنت رواج دارد، سخن بگوييم، اجمالا بايد گفت: آن‏ها عموما نسبت به صحابه‏ى ( اهل سنت به هر كسى كه حتى يك بار به ديدار پيامبر اكرم )ص( نائل شده باشد، عنوان صحابه را اطلاق مى‏كنند و به عدالت عموم صحابه معتقدند) پيامبر )ص( ارادت ويژه‏اى دارند و در عين حال كه تصريح به عصمت آنان نمى‏كنند، اما عملا هر گونه خطاى عمدى را از آنان سلب، و تقريبا تمام خطاهاى آنان را توجيه مى‏كنند) در ميان صحابه، از آن جا كه به اعتقاد آن‏ها اين چهار نفر از صحابه‏ى برجسته‏ى پيامبر بوده‏اند و به ويژه با توجه به توافقى كه از قرن سوم به بعد درباره‏ى آن‏ها صورت گرفته است، اعتقاد راسخى به آن‏ها دارند و آن‏ها را بسيار ارج مى‏نهند)
اگر آثار اهل سنت را مرور كنيم، به سادگى درمى‏يابيم كه آن‏ها براى حضرت على )ع(، ابوبكر و عمر شأن و مقام والايى معتقدند و فقط درباره‏ى عثمان است كه گاه بحث‏هايى دارند) بسيارى از آن‏ها بذل و بخشش‏هاى بى‏حساب وى به خويشاوندانش را انكار نمى‏كنند و حتى گاه وى را به اين خاطر مذمت مى‏كنند؛ اما عمدتا همين كار وى را نيز توجيه مى‏كنند ( مثلا نگاه كنيد به كتابى كه يكى از علماى سنى وهابى به نام »محمد اسماعيل ابراهيم« تحت عنوان خلفاى راشدين نوشته و »مولوى محمد ذاكر حسينى«، ترجمه كرده است )زاهدان: دايره‏ى نشر معارف اسلامى، 1360))
خلاصه اين كه، اهل سنت در عين اين كه تصريح به عصمت خلفاى راشدين نمى‏كنند )چرا كه حتى از خود ابوبكر فراوان نقل قول كرده‏اند كه وى در ابتداى خلافتش تصريح كرد: »من برتر از شما نيستم و احتمال دارد اشتباه كنم و اگر اشتباه كردم، جلوى مرا بگيريد)« ( تاريخ طبرى، ج 3، ص 336؛ به نقل از رسول جعفريان، تاريخ سياسى اسلام(2): تاريخ خلفا، ص 27) و همين طور از عمر يا عثمان(، ولى عملا آن‏ها را به نحوى معرفى مى‏كنند كه تا حد امكان هيچ خطا و اشكالى بر آن‏ها وارد نشود و در اين بين، عمر اهميت بسيار بيش‏ترى نزد آنان دارد)
دكتر رسول جعفريان در اين باره مى‏نويسد:
»خليفه‏ى دوم بيش از هر شخصيت ديگرى در فكر و انديشه‏ى سنى تأثير داشت و فكر و عمل او براى مسلمانان سنى مذهب اهميت بسيار بالايى دارد) اين اهميت تا جايى است كه از او به عنوان الگويى ياد مى‏شود كه هيچ گونه خطايى نداشته است و مى‏توان به هر قول و فعل او به عنوان سيره و سنت شرعى استناد كرد)))) در رواياتى كه درباره‏ى مناقب عمر نقل مى‏كنند، مقامى براى وى در نظر گرفته‏اند كه اندكى كم‏تر از مرتبه‏ى نبوت است و از آن به محدث تعبير مى‏شود؛ يعنى كسى كه به او الهام مى‏شود) مثلا روايتى را بخارى و مسلم )از بزرگ‏ترين محدثان اهل سنت( آورده‏اند كه: اگر در امت من كسى محدث باشد، همانا عمر است) علاوه بر اين، مجموعا تصويرى از اقدامات وى در زمان پيامبر )ص( به دست مى‏دهند؛ طورى كه گويى قبل از آن كه خدا چيزى را نازل كند، عمر به آن حكم كرده و سپس خدا آياتى در اين باره فرستاده است كه اين‏ها را تحت عنوان »موافقات عمر« مى‏شناسند) جالب اين كه در برخى موارد، عقيده‏ى رسول اكرم )ص( با عقيده‏ى عمر مخالف بوده و خدا موافق با عمر آياتى را نازل كرده است! اين‏ها در حالى است كه خود آن‏ها در تاريخ خلافت عمر، موارد متعددى را ذكر مى‏كنند كه وى در مسأله‏اى اشتباه كرده و از ديگران مدد خواسته است ( »علامه امينى )ره(« حدود نيمى از جلد ششم الغدير را تحت عنوان »نوادر الأثر فى علم عمر« به اين مسائل اختصاص داده است) در مورد ويژگى‏هاى فكرى عمر به دو نكته‏ى مهم نيز بايد توجه كرد:
يكى اين كه: وى نه تنها در محدوده‏ى امور سياسى و اجرايى، بلكه درباره‏ى تشريع و قانون گذارى نيز حق خاصى براى خود قائل بود و در دوره‏ى خلافتش با اتكا به همين اختيارات، به ابداع - و به تعبير مذهبى‏تر، بدعت - پرداخت) او به هيچ رو خود را به چيزى جز شناخت كلى خود از قرآن و شرع مقيد نمى‏كرد) مثلا در بحثى كه بين وى و عمران بن سواد رخ مى‏دهد و عمران از وى به خاطر حرام كردن عمره در ماه‏هاى حج و حرام كردن متعه ايراد مى‏گيرد، وى نه تنها مخالفت كار خود با عمل رسول اكرم )ص( را انكار نمى‏كند، بلكه به توجيه كارهايش مى‏پردازد و در پايان مى‏گويد: »أنا زميل محمد« يعنى من هم رديف و هم رتبه با حضرت محمد )ص( هستم) ظاهرا به خاطر همين روحيه بوده كه كتابت حديث را منع كرده و شعار »حسبنا كتاب الله« سر داده است؛ يعنى مى‏پنداشته كه تنها قرآن است كه مى‏تواند ثابت باشد؛ اما حديث چنين وضعى ندارد و تابع مصالحى است كه حاكم تشخيص مى‏دهد و لذا از مخالفت با نصوص پيامبر اكرم )ص( بر اساس مصلحت سنجى‏هاى شخصى ابايى نداشته است و بسيارى از اهل سنت اين شيوه‏ى عمر را تأييد مى‏كنند و مخالفت وى با نص پيامبر بر جانشينى حضرت على )ع( را نيز بر همين اساس مى‏دانند ( مثلا ابن ابى‏الحديد، از استاد خود ابوجعفر نقيب نقل مى‏كند: »صحابه، خلافت را نه از امور شرعى، بلكه مربوط به مصالح سياسى مى‏دانستند و براى رعايت مصلحت مسلمانان )!( بود كه على )ع( را كنار گذاشتند و همواره مصلحت را بر عمل به نصوص ترجيح مى‏دادند!« شرح نهج‏البلاغه، ج 12، صص 82 - 90؛ به نقل از رسول جعفريان، تاريخ سياسى اسلام(2)تاريخ خلفا، صص 84 - 85)
نكته‏ى دوم اين كه: وى به جز آنچه از آموزه‏هاى اسلامى به دست آورده بود، مى‏كوشيد تا فكر خويش را از منابع ديگرى نيز بارور سازد كه يكى از آن منابع، استفاده از دانشى بود كه اهل كتاب و به ويژه يهود حامل آن بودند) خليفه‏ى دوم از زمانى كه به مدينه آمد، گويا براى افزودن آگاهى‏هاى دينى و تاريخى خود خواسته بود كه از اهل كتاب استفاده كند) او مى‏گويد: »نسخه‏اى از يكى آثار اهل كتاب را براى خود استنساخ كردم و وقتى پيامبر مطلع شد، شديدا بر من خشم گرفت و گفت: من همه چيز را براى شما آورده‏ام))) در نقل ديگرى آمده است كه وى به پيامبر گفت: من با برادرى از بنى‏قريظه [مساوى كه از يهوديان بودند) برخورد كردم كه تورات را براى من استنساخ كرد) آيا بر شما عرضه كنم؟ و اين سؤال خشم آن حضرت را برانگيخت) ( استاد رسول جعفريان اين مطلب را از هشت منبع از منابع معتبر اهل سنت نقل كرده است، ر)ك همان، ص 88) ابن‏شهاب زهرى مى‏گويد: »نخستين كسانى كه عمر را فاروق ناميدند، اهل كتاب بودند؛ در حالى كه هيچ خبرى در اين باره كه رسول خدا )ص( او را به اين نام ناميده باشد، به دست ما نرسيده است)« ( تاريخ المدينة المنورة، ج 1، ص 66؛ المنتخب من ذيل المذيل، ص 5، 4؛ به نقل از رسول جعفريان، منبع پيشين، ص 89) به هر حال، زمانى كه وى به خلافت رسيد، اين عادت را كنار نگذاشت و به ويژه پس از مواجهه با كعب بن ماتع حميرى، معروف به كعب الأحبار - كه وى در زمان عمر اسلام آورد و عمر به وى بسيار اعتماد مى‏كرد)« ( رسول جعفريان، منبع پيشين، صص 79 - 98؛ با تلخيص فراوان)
لازم به ذكر است، در مورد خلفاى بعدى، اهل سنت آن‏ها را بيش‏تر به عنوان حاكم سياسى مى‏بينند تا حاكم دينى؛ لذا از اين جهت، سيره و رفتار آنان براى ايشان حجيت شرعى ندارد)
نسخه چاپی