پرسش :

چرا خدا ما را به جاى پيامبر اكرم يا اميرالمؤمنين نيافريده است و چرا جايگاه آنان را بالاتر از ما قرار داده است؟


پاسخ :
در بيش‏تر موارد، هنگام پاسخ به اين سؤال سخنانى گفته مى‏شود مانند اين كه: »چون خداوند از قبل مى‏داند كه او از عهده‏ى آن مقام بر مى‏آيد ولى ما لياقت آن مقام را نداريم.« اين جواب شايد براى برخى ذهن‏هاى مبتدى مناسب باشد، اما بسيارى كه دقيق‏ترند مى‏پرسند: »مگر لياقت را خدا نداده است! خوب، لياقت را از اول به من مى‏داد، تا من هم مثل على )ع( شوم.«
براى اينكه پاسخ دقيق اين مطلب معلوم شود، بايد دو جمله را توضيح داد: اول اينكه: »تفاوت داشتن موجودات، ذاتى نظام آفرينش است.« و دوم اينكه »مرتبه وجودى هر كس، ذاتى وجود اوست.« از آن جا كه تا اين دو جمله درست فهميده شود، پاسخ دقيق مطلب معلوم نخواهد شد، به ناچار بايد بحث‏هاى عميق‏ترى مطرح شود و البته سعى خواهد شد با آوردن مثال‏هايى، از صعوبت بحث كاسته شود؛ فقط به تعبير شهيد مطهرى، در جملات فلسفى، مشكل اصلى، تصور مطلب است؛ كه اگر تصور درستى از مطلب ارائه شود، تصديقش ساده خواهد بود؛ در واقع، اين دو جمله، دو جمله‏ى بديهى هستند كه در اين جا سعى مى‏شود معلوم گردد كه چرا اين دو بديهى‏اند.
وقتى ما جمله‏اى بيان مى‏كنيم مانند: »الف، ب است« و كسى از ما استدلالى براى اثبات اين مطلب طلب كند، با واسطه قرار دادن يك امر ديگر )مانند ج( استدلالى براى او ارائه مى‏كنيم مى‏گوييم:
الف ج است.
ج ب است.
در نتيجه: الف ب است.
اكنون ممكن است از ما سؤال شود كه چرا »الف ج است« و ما واسطه‏ى ديگرى )مانند د( پيدا كنيم و بگوييم:
الف د است.
د ج است.
در نتيجه: الف ج است.
اگر اين سير تا بى‏نهايت ادامه پيدا كند، آن گاه هيچ استدلال قطعى براى هيچ مطلبى نمى‏توان آورد و در اين جا بحثى مطرح است كه اين سير در كجا توقف مى‏يابد؟
پاسخ اين است كه اگر به جمله‏اى برسيم )مانند الف ه است( كه رابطه‏ى موضوع )مسنداليه( و محمول )مسند( در آن جمله )يعنى رابطه‏ى الف و ه( ذاتى باشد، آن گاه نيازى به واسطه ندارند و آن گاه پذيرش آن نيازمند استدلال نيست و آن جمله، جمله‏اى بديهى است.
اما در چه صورت، رابطه دو مفهوم، ذاتى است؟ در صورتى كه تصور موضوع و تصور محمول براى حمل اين دو بر همديگر )يعنى اسناد مسند به مسنداليه( كفايت كند. اين وضعيت در دو حالت رخ مى‏دهد. حالت اول در جايى است كه مفهوم محمول )مسند( در دل مفهوم موضوع )مسنداليه( باشد، مثلا اگر كسى مفهوم »چهار« را تصور كند. قطعا مفهوم »عدد« را هم تصور كرده است چرا كه مفهوم »چهار« در دل خود، مفهوم عدد را هم داراست؛ لذا وقتى گفته مى‏شود »چهار، عدد است« اين يك جمله بديهى است و مفهوم عدد، ذاتى مفهوم چهار است و نه فقط واسطه‏اى بين اين دو مفهوم نيست، بلكه اصلا امكان ندارد واسطه‏اى بين اين دو مفهوم قرار گيرد؛ و لذا چنين جمله‏اى چنان بديهى است كه نه فقط نيازى به استدلال ندارد، بلكه استدلال آوردن بر آن ممكن نيست. حالت دوم در جايى است كه با اينكه محمول در دل موضوع نيست )يعنى فقط با تصور موضوع، به تصور محمول نمى‏رسيم( اما چنان رابطه عميقى بين اين دو هست كه اگر هر دو را تصور كنيم حتما محمول را بر موضوع حمل مى‏كنيم. مثلا مفهوم »چهار« و مفهوم »زوج« را در نظر بگيريد. ممكن است كسى مفهوم چهار را تصور كرده باشد اما هنوز مفهوم »زوج« را تصور نكرده باشد )مانند بچه‏اى كه تازه شمردن را ياد گرفته است(. اين نشان مى‏دهد كه مفهوم »زوج« در دل مفهوم »چهار« نيست. اما اين فرد همين كه مفهوم زوج )مساوى قابل تقسيم بودن بر دو( را هم بفهمد، بلافاصله حكم مى‏كند كه »چهار زوج است.« و هيچ واسطه‏اى بين چهار بودن و زوج بودن نياز ندارد. با اين توضيح، اكنون معلوم شد رابطه ذاتى و جمله بديهى در جايى است كه تصور موضوع و تصور محمول تنهايى براى اسناد محمول به موضوع كفايت كند و اين اسناد نيازى به هيچ واسطه‏اى ندارد.
اكنون مى‏توان دو جمله اول بحث را توضيح داد: وقتى مى‏گوييم »تفاوت داشتن ذاتى نظام آفرينش است« مقصود اين است كه اگر كسى »تفاوت داشتن« را درست تصور كند و »نظام آفرينش« را هم درست تصور كند، كافى است كه دريابد مخلوقات بايد با هم متفاوت باشند، زيرا آفرينش در جايى است كه مخلوقى پديد آيد، پس مخلوق چون غير از خالق است، با خالق متفاوت است. وقتى هم كه سخن از نظام آفرينش است. سخن از كثرت و تعدد مخلوقات است، و تعدد تنهايى در جايى معنى دارد كه تفاوت واقعى باشد و گرنه اگر دو مطلب مطلقا عين هم باشند، دو تا نيستند و يكى‏اند.
در خصوص جمله دوم هم بايد گفت كه يك تلقى عوامانه در باب آفرينش در سؤال محل بحث نهفته است كه: گويى همه ما قبلا در جايى بوده‏ايم و اينكه خدا به ما وجود داده است، انگار چيزى را به ما )كه قبلا در يك جا بوده‏ايم( داده است و اكنون مى‏پرسيم چرا مثلا وجود الف را به يكى و وجود ب را به ديگرى داده است. در حالى كه حقيقت اين است كه قبل از وجود دادن خدا، اصلا »ما«يى نبوده كه بخواهد وجود الف را بگيرد يا وجود ب را؛ يعنى خدا بوده است و بس؛ آن گاه آفرينش را شروع كرده و شروع آفرينش يعنى پر كردن هر مرتبه‏اى كه قابل فرض است و اين يعنى مرتبه‏ى وجودى هر يك از ما ذاتى ماست؛ يعنى من همان چيزى هستم كه در مرتبه‏ى خاص آفريده شدم. نه اينكه من از قبل در جايى )موجود( باشم و آن گاه مرا بياورند در اين مرتبه‏ى خاص قرار دهند.
مثال ساده‏اى كه شهيد مطهرى )مرتضى مطهرى، عدل الهى )بحث تبعيض‏ها( و نيز پاورقى‏هاى اصول فلسفه و روش رئاليسم، ج 5. براى تفهيم اين مطلب مطرح مى‏كنند، تمثيل مراتب اعداد است يعنى در مرتبه‏ى يك، يك را قرار مى‏دهند و در مرتبه‏ى دو، دو را و.... معنى ندارد كه مثلا 3 بگويد چرا جايگاه مرا بين 5 و 7 قرار نداديد!! 3 را آفريدن يعنى مرتبه‏ى 3 را پر كردن و معنى ندارد كه 3 را در مرتبه‏ى 6 قرار دهند و اگر چنين كنند، آن گاه او اصلا 3 نبوده بلكه همان 6 بوده است.
خلاصه كلام اينكه وقتى اولا تفاوت ضرورت پيدا كرد و ثانيا قبل از ايجاد كردن، كسى نبوده كه بخواهد »ايجاد شدن« را دريافت كند، آن گاه »آفريدن هر كس« يعنى »ايجاد موجودى در آن مرتبه‏ى خاص«، يعنى يكى در اين مكان ايجاد شدن و زمان به دنيا مى‏آيد و ديگرى در مكان و زمان و شرايط ديگر؛ و اين طور هم نيست كه افراد از قبل آماده باشند يكى يكى در اين زمان و مكان جاسازى شوند، بلكه همين كه موجودى در اين مكان و زمان و شرايط پيدا مى‏شود، يك، يك مى‏شود و دو، دو مى‏شود. با اين توضيح معلوم مى‏شود همان طور كه سؤال از اين كه »چرا يك، دو نيست؟« غلط است، زيرا اگر »يك« در جايگاه »دو« قرار بگيرد، ديگر »يك« نخواهد بود، بكله همان »دو« است؛ به همين ترتيب، سؤال از اينكه »چرا من، على نيستم؟« غلط است زيرا پاسخ مى‏دهند: »آيا تو مى‏خواهى خودت باشى و على باشى« كه اين محال است، زيرا يك نفر نمى‏تواند دو نفر باشد و اگر مى‏خواهى خودت نباشى و ضمير »من« را بردارى و به جايش »او« بگذارى، آنگاه مشكلى نيست زيرا كه »او، على است« و »من، من هستم«.
نسخه چاپی