پرسش :

آيا نفس و روح مبتلا به خواب يا مرگ مى‏شود؟


پاسخ :
از مسائلی که از گذشته تا به امروز برای انسان محل بحث و نزاع بوده، مسئله روح و حقیقت آن است. پرسش فوق نیز از همین مسئله سرچشمه می گیرد، که آیا حقیقت انسان همین جسم مادی و ظاهری است؟ یا ورای آن چیز دیگری وجود دارد که خواص این جسم ظاهری را ندارد و جنبۀ قدسی دارد. و در صورتی که چنین باشد، آیا آن موجود مادی است یا مجرد، و سرنوشت آن بعد از مرگ بدن چه خواهد شد؟
جواب سؤال فوق را می توان به صورت يك قضيه بيان كرد، تا به طور منطقى به نتيجه آن دست يابيم.
اما بيان قضيه:
مقدمه اول: روح كه حقيقت انسان را تشكيل مى‏دهد مجرد و غير از بدن است.
مقدمه دوم: هر چيزى كه غير از بدن باشد؛ يعنى امر مجردى باشد نه دچار خواب و نه مرگ می شود. به عبارت ديگر ابدى است.
نتيجه: روح نه دچار خواب و نه مرگ مى‏شود.
اما تفصيل مطلب اقتضا مى‏كند هر يك از دو مقدمه مستقلاً مورد بحث و استدلال قرار گيرد.
دلايل تجرد نفس و روح:
"مقدمه استدلال"
انسان داراى دو نوع ادراك است:
1- ادراكى كه نيازمند به اندام هاى حسى مانند حجم و رنگ اجسام است.
2- ادراكى كه نيازى به اندام هاى حسى ندارد مثل حالات درونى و روانى مانند خشم و ترس و از جمله "مَن".
چون در ادراكات حسى خطا است، پس انسان گاهى در ادراك قسم اول دچار خطا مى‏شود، اما در قسم دوم خطا راه ندارد؛ زیراکه در علم حضورى خطا نيست و اما در علم حصولى خطا ممكن است، پس انسان علاوه بر بدن جسمانى داراى جنبه ديگرى نيز هست. اما آيا من غير مادى ا ست يا همان بدن است؟
به دلايلى من غير از بدن جسمانى است[1]:
1-من را با علم حضورى مى‏يابيم بخلاف بدن، يعنى نفس در درك كردن خود نياز به ابزار و وسيله ندارد، چون با علم حضورى خود را مى‏يابد.
2- من وحدت و شخصيت خود را در تمام عمر حفظ مى‏كند به خلاف جسم كه تغيير مى‏كند.
3- "مَن" بسيط است و غير قابل تجزيه به خلاف جسم كه مركب است و قابل انقسام اما نفس حتى به تبع بدن هم قابل تقسيم نيست.
4- حالات و عوارض روحى مثل احساس و اراده قابل تقسيم نيستند و امتداد ندارند، – این ها از خواص ماده است - پس موضوع آن غير مادى است.
5- هر چيز از نوع خود قوى و از ضد خود ضعيف مى‏گردد. در حاليكه روح از ادراكات جسمانى ضعيف و با اجتناب از آنها و روى آوردن به معنويات قوى‏تر مى‏گردد. پس معلوم مى‏شود نفس غير از بدن و مجرد است.[2]
6- به اتفاق همه دانشمندان علم طب و تجربۀ همه افراد، با زياد شدن عمر و بالا رفتن سن، اعضاء و قواى جسمانى رو به انحطاط و ضعف مى‏رود، در حاليكه قواى روحانى در همان زمان رو به اشتداد و قوى شدن است (يعنى عكس يكديگر، هر چه قواى جسمانى ضعيف‏تر مى‏شود، قواى روحانى قوى‏تر مى‏شود.) پس معلوم مى‏شود قواى عقليه، جسم و جسمانى نيست و در حالت كهولت هم قواى عقلى ضعيف نمى‏شود، گر چه قوایى كه حال در جسم است و يا احتياج به جسم دارد ضعيف مى‏شود اما ادراكات عقلى محض كه هيچ ارتباطى با جسم ندارد و ملكات نفسانى، قوى‏تر مى‏شوند.[3]
7- خواص و آثار نفس با خواص و آثار جسم متفاوت است كه موارد آن به اين شرح است:
الف: جسم فقط صورت متناهى را قبول مى‏كند ولى نفس مى‏تواند بى‏نهايت صورت و نقش را قبول كند. (بلكه هر چه صورت بيشترى را قبول كند، قوى‏تر مى‏شود.)
ب: عودت و حاضر كردن صورت زايل شده در جسم بدون وسيله ممكن نيست، در حالى كه نفس بدون احتياج به وسيله جسمانى، قادر به برگرداندن صورت زايل شده، است؛ زيرا نفس در كمالات خود مكتفى به ذات است به خلاف جسم، پس شأن روح بالاتر از جسم است.[4]
8- نفس انسان كليات رادرك مى‏كند، مثلاً: انسان كلّى را كه مشترك بين تمام افراد است، درك مى‏كند و چون كلى است بايد مجرد از عوارض مانند شكل و وضع باشد تا بتواند بر تمام افرادش صدق كند (و الا اگر شكل يا وضع معينى داشته باشد تنها بر يك فرد و مصداق قابل تطبيق است) و چون در وجود داشتن اين صورت كلى اتفاق است پس معلوم مى‏شود در غير از خارج تحقق دارد (چون تحقق در خارج مستلزم تعيّن است و اين با كليّت سازگار نيست) لذا بايد در ذهن تحقق پيدا كند و محل اين صورت در ذهن بايد مجرد باشد و الا اگر جسم باشد، صورت هم به تبع محل، جسم مى‏شود و تعيّن پيدا مى‏كند لذا ديگر كلى نخواهد بود. بنابر اين محل صورت جسم نيست بلكه جوهر مجرد است كه نفس ناميده مى‏شود، پس نتيجه مى‏گيريم كه نفس مجرد و مستعنى از محل است چون جسم همواره در خارج است و محتاج به محل.[5]
9- اگر انسان در حالت كاملاً متعادل جسمى باشد و هوا نيز كاملاً ملايم باشد، از بدن خود و اشياء پيرامونش غافل است در حاليكه اگر توجهش را متمركز كند، خود را مى‏يابد.[6]
10- تعمق و تفكر در معقولات سبب ضعف بدن و قوى شدن قوه عاقله می گردد، پس نفس غير از بدن و مجرد است؛ زيرا يك چيز نمى‏تواند علت ضعف يك موجود و در عين حال علت قوت همان موجود باشد. بنابر اين قوه عاقله داراى خواص جسمانى نيست.[7]
ادله نقلى بر تجرد نفس:
در قرآن آيات زيادى بر تجرد نفس دلالت دارند كه جهت اختصار تنها به 3 مورد اشاره مى‏شود:
1- در سورۀ مؤمنون آيه 14 - 12 خلقت انسان را بيان مى‏فرمايد: كه او را از خاك و سپس از نطفه خلق كرديم تا اين كه ميرسد به مرحله‏اى كه صورت انسانى پيدا مى‏كند و كامل مى‏شود اما بعد از آن مى‏فرمايد: ما او را با خلق ديگرى انشا نموديم، در صورتي كه قبلاً اصطلاح و تعبير خلق آورده بود. اين نشان مى‏دهد كه انسان واجد كمالى مى‏شود كه با مراحل قبل متفاوت است و داراى شرافتى است كه قبلاً واجد نبوده، لذا جوهر او ذاتاً با مراحل قبل تفاوت دارد و چون مراحل قبلى جسم بودند پس بايد اين جنبه، غير از جسم و ماده باشد؛ يعنى مجرد باشد و به همين دليل كه انسان داراى جنبۀ غير مادى و اشرف از آن است، خود را به جهت خلقت انسان تحسين نمود و الا اگر اين تحسين به جهت جنبۀ مادى و بدن او باشد ساير موجودات مادى هم داراى جسم و ماده هستند در حالي كه در مورد خلقت آنها چنين نفرموده است.
2- در سوره بقره (33 - 31) آمده است: اسماء را به آدم آموختند (تعليم دادند) طبق بيان مفسران، ذات واجب تعالى مظاهرى دارد و هر موجودى مظهر يك اسم اوست مثلاً ملائكه مظهر اسم عليم هستند، ولى انسان مظهر همه اسمای الاهی است، چون افضل از ملائكه است و مجرد از آنها است، پس وقتى ملائكه كه مظهر يك اسم الهى هستند، مجردند، انسان كه مظهر جميع اسماء الهى است بايد به طريق اولى مجرد باشد و الا اگر تنها جنبه مادى داشته باشد لازم مى‏آيد ماده كه اخص از مجردات است مظهر اسماء الهى باشد در حالي كه ملائكه تنها مظهر يك اسم هستند و اين مستلزم تناقض است، زيرا لازم مى‏آيد در عين اين كه انسان پست تر و پايين‏تر از ملائكه است، از آنها برتر باشد.
3- قرآن کریم در سوره بقره / 154 و آل عمران / 169 مى‏فرمايد: افرادى كه در راه خدا كشته مى‏شوند، از بين نمى‏روند، بلكه زنده هستند و نزد پروردگار روزى مى‏خوردند و اين تنها با تجرد روح سازگار است، چون با شهادت، بدن از بين مى‏رود و در جنبه مادى فرقى بين شهادت و موت نيست و اين هم اختصاص به شهداء ندارد؛ زيرا افراد صالح و پيامبران هم هستند كه بسيارى از آنها مقامى برتر از شهداء عادى دارند و علاوه اگر با شهادت مجرد شوند، انقلاب در ذات لازم مى‏آيد. و بديهى است كه اين محال است زيرا چيزى كه مادى است و زمينه تجرد ندارد، چگونه با شهادت مجرد مى‏شود، و از طرفى ديگر اگر ارواح شهداء مادى باشند و در محضر ربوبى، متنعّم باشند، لازم مى‏آيد كه حضرت حق هم مادى باشد، زيرا ماده نياز به محل دارد و محل هم بايد مادى باشد. و نيز روياهاى صادقه از مردگان و اطلاعات صحيح دادن يا احضار ارواح و يا كرامات اولياء، نظريه تجرد روح را تأييد مى‏كند.[8]
بقاى نفس بعد از موت بدن:
به طور اختصار به چند دليل بقاى نفس اشاره مى‏شود:
1- اگر موجودى سير صعودى كرد و از طبيعت خارج شد، ديگر فنا و زوال بر او عارض نمى‏شود. ماده تا نهايت درجه امكان صعود، سير مى‏كند و پس از آن، صورت كه همان نفس است بدن را رها مى‏كند و موجود مجرد و بى نياز از ماده و بي گانه از طبيعت می شود. بنابر اين عدم بر او عارض نمى‏شود؛ زيرا عدم و زوال از خواص ماده و جسم است؛ چون در ماده استعداد و قوه است و تا زماني كه اين استعداد وجود دارد، ماده هم موجود است، ولى بعد از تمام شدن استعدادها و به فعليت رسيدن آنها به سمت زوال و نابودى مى‏رود، اما نفس چون بعد از جدائى از ماده، خواص آن را ندارد، لذا ابدى و فناناپذير مى‏شود. تنها در يك صورت عدم برای نفس ممكن است كه عبارت از فنای علت فاعلى است و اين هم محال است.
بيان مطلب: علت فاعلى نفس يا واجب الوجود است و يا موجودى است كه او منتهى به واجب مى‏شود. در صورت اول چون نفس متعلّق به مبدأ است و بسيط است و هيچ تركيب و قوه‏اى در او نيست، پس تمام ذاتش متعلق به واجب است و هيچ تركيب و قوه‏اى در او نيست پس تمام ذاتش متعلق به واجب است و عين تعلق و ربط است و چون عدم در مبدء محال است، پس بر معلول او عروض عدم و زوال محال است به جهت قاعده مسلم فلسفى كه تخلف معلول از علت محال است، يعنى محال است كه علت باشد اما معلول نباشد (استحالة عدم معلول عند وجود العلة)، (همانطور كه عكس آن هم محال است) و در صورتى كه علت غير از واجب باشد، حتماً باید منتهى به واجب شود چون "كل ما بالعرض ينتهى الى ما بالذات" و فرض بر اين است كه هر چيزى غير از واجب، معلول و ممكن است، بنابر اين بايد منتهى به واجب شود و الا تسلسل لازم مى‏آيد كه درجاى خودش محال بودن آن اثبات شده است و چون به مبدأ واجب منتهى مى‏شود طبق بيان گذشته عروض عدم بر او محال است.
2- نفس تا زماني كه تعلق تدبيرى به بدن دارد داراى حركت و در نتيجه همراه با تغيير و تحوّل است. - يا سير صعودى را طى مى‏كند و ياسير نزولى - ، اما بعد از رهايى از بدن ديگر حركتى در او وجود نخواهد داشت و چون حركتى ندارد، پس تغيير و تحولى در او راه ندارد، بنابر اين وجود ثابت و دائمى مى‏شود.
گرچه همۀ نفوس به تجرد عقلانى نمى‏رسند و در تجرد مثالى و خيالى باقى مى‏مانند، اما اشكالى وارد نمى‏شود چون در بقاى نفس، تجرد مثالى هم كافى است، و لذا حتى بزرگان قايل به بقاى نفوس حيوانى شده‏اند كه داراى قوه خيال و واهمه هستند.
3- برهان حكمت: خلقت جهان لغو و عبث نيست بلکه از روى حكمت است، به دليل حكيم بودن خالق آن اگر چه خالق هستی بى نياز و غنى مطلق است، لذا در افعال خود نفعى - چه غير مستقيم و چه مستقيم - ندارد، اما منافات ندارد كه هدف خالق به كمال رسيدن مخلوق باشد، چنانكه در جايى از قرآن كريم مى‏فرمايد: ما انسان را براى عبادت و كمال رسيدن از راه عبوديت خلق كرديم. بنابر این عالم، صنع حكيم است محال است كه هدف نداشته باشد و با رسيدن به آن هدف هم به كمال مى‏رسد و تحقق اين هدف هم قطعى است. آن جا كه مى‏فرمايد: هيچ ترديدى در روز قيامت و روز جزا نيست، زيرا او خالق موجودات است و مسلط بر آنهاست بنابر این مانعى وجود ندارد كه جهان به كمال خود نرسد و چون به كمال رسيدن بدون مقدمات و ابزار مخصوص به خود ممكن نيست، خالق حكيم، موجودات را مجهز به آن وسايل نمود و كمال هم با تحقق هدف نهايى، محقق مى‏شود. بنابر این بايد نفس ابدى و فناناپذير باشد زيرا اولاً فنا و زوال با كمال منافات دارد. ثانياً به كمال رسيدن و سپس معدوم شدن كار لغو و عبث است و منافى با حكميت خالق حكيم است.
4- برهان عدالت:
با توجه به اين كه همه افراد جامعه مطيع امر الهى نيستند و هميشه پيامبران الهى مخالفان و دشمنانی داشتند و در جامعه دو دسته وجود دارند. پارسايان و افراد شرور و ستمگر. پارسايان كه جز به خدا و عمل صالح نمى‏انديشند و خدمت به خلق را سرلوحه كار خود قرار داده‏اند، و در مقابل افراد ظالم و ستمگرى كه پيوسته مشغول جور و فساد و گمراه نمودن ديگران هستند، اما با اين حال نه ظالم به جزاى عمل خود مى‏رسد و نه افراد صالح به پاداش خود و اگر ظالم هم در اين دنيا مؤاخذه شود مطابق اعمالى نيست كه انجام داده و حتى در بسيارى از موارد پاداش اعمال نيك هم جبران عمل صالح را نمى‏كند و اين از خصايص دنياست. پس بايد عالمى بعد از اين باشد و روح كه اصل انسانيت است بعد از جدايى و مفارقت از بدن در آن جا مستقر مى‏شود تا نتيجه كار خود را ببيند. بنابر این اگر روح نيز مانند بدن حيات خود را از دست دهد اعمال بندگان بدون جواب و پاداش مى‏ماند و اين برخالق حكيم، قبيح و محال است چون خلاف عدالت است، زيرا عدل يعنى «اعطاء كل ذى حقٍ حقّه» و اين معنا تحقق پيدا نمى‏كند مگر با بقاى روح.
ادله نقلى بر بقاى روح و نفس:
1- از سوره زمر آيه 42 استفاده مى‏شود كه واجب تعالى، روح مردگانى را در عالم مخصوص نگه مى‏دارد و شاهد آن هم كلمه توفّى است كه گرفتن و اخذ است به تمام و كمال، پس معلوم مى‏شود كه بعد از اين عالم، روح معدوم نمى‏شود.
2- در سوره بقره / 154 و آل عمران 169/ مى‏فرمايد: افرادى كه در راه خدا كشته مى‏شوند، از بين نمى‏روند بلكه زنده هستند و نزد پروردگارشان روزى مى‏خورند.
3- در سوره مؤمنون آیۀ 45 و 46 مى‏فرمايد: صبح و شام بر فرعونيان عذاب نازل مى‏شود و روز قيامت هم در شديدترين عذاب داخل مى‏شوند كه لازمه اين فرمايش بقاى نفس است چون موجودى كه معدوم شود و از بين برود عذابى را درك نمى‏كند و با ساير جمادات تفاوتى ندارد. پس بايد حقيقت انسان غير از جسم باشد.
در اينجا نظر بعضى از بزرگان فلسفه نقل مى‏شود:
1- ابن سينا در بقاى نفس مى‏فرمايد: چون نفس منطبع در جسم نيست و تنها وسيله براى رسيدن به كمال لايق است، پس با موت كه جسم را از دست مى‏دهد، ضررى به او وارد نمى‏شود، چون نفس ذاتاً محتاج به ماده نيست؛ زيرا فلاسفه اتفاق دارند كه نفس ذاتاً مجرد است، ولى فعلاً محتاج به ماده است. بنابر این با انعدام ماده و جسم، معدوم نمى‏شود.
وی در جاى ديگر مى‏فرمايد، چون نفس متصل به عقل فعال است با از دست دادن جسم كه جنبه وسيله بودن براى او دارد، ضررى بر نفس وارد نمى‏شود؛ زيرا نفس به ذاته خود را تعقل مى‏كند و نه با آلت و وسيله. اولاً تجرد نفس ثابت شد و ثانياً طبق قاعده فلسفى كه هر مجردى به ذاته خود را تعقل مى‏كند و علم حضورى به خود دارد و نه تنها خود بلكه مجردات ديگر را نيز درك مى‏كند.
2- اما نظر ملاصدرا مؤسس حكمت متعاليه به اين مضمون است: نفس بعد از به دست آوردن كمالات به جايى مى‏رسد كه ديگر احتياجى به بدن ندارد و لذا از او جدا مى‏شود و به مبدأ خود رجوع مى‏كند و در آن جا بسيار مسرور و شاد مى‏شود كه با جسم و بدن درك آن ممكن نيست. وی همچنین می گوید: هر چه تعلّق و وابستگى نفس به بدن بيشتر باشد، كمتر خود را درك مى‏كند و اگر اين فاصله بيشتر شود، بهتر خود را درك مى‏كند و با موت اين ادراك به حد كمال مى‏رسد.
توضيح اين نكته ضرورى است كه گر چه ادله بقاى نفس، مرگ نفس را رد مى‏كند، اما مبتلا نشدن روح به خواب هم استفاده مى‏شود؛ زيرا خواب مرتبه نازله مرگ است و فرق بين آن دو به اين است كه با مرگ ارتباط بين نفس و بدن كاملاً قطع مى‏شود و روح بعد از رسيدن به كمال لايق خود بدن را رها مى‏كند ولى با خواب ارتباط و علاقه روح و بدن كاملاً از بين نمى‏رود بلكه ضعيف مى‏شود و تقريباً مى‏توان گفت در مدت خواب روح در بدن تصرّفى نمى‏كند مگر اندك و به علاوه اين حديث شريف هم مؤيد گفتار مى‏تواند باشد كه "النّوم اخ الموت"[9]
البته براى به خواب نرفتن روح مى‏توان دليل ديگرى آورد به اين بيان:
از طرفى چون در اول اين مقاله تجرد روح ثابت شد و اينكه روح غير از بدن و جسم است و از طرفى چون خواب براى تجديد قوا و به دست آوردن نيروى مجدد و رفع خستگى است و اين موارد هم از خواص و آثار جسم است نتيجه مى‏گيريم كه روح و نفس انسانى به خواب نمى‏رود بلكه طبق گفته بعضى از محققين به خواب رفتن بدن براى تجديد قوا به جهت خستگى ناشى از تصرّفاتى است كه نفس در بدن انجام مى‏دهد.
پی نوشتها:
[1] ابن سينا، اشارات، خط سوم و هفتم، ايران؛ علامه حلى، شرح تجريد، ط بيروت، مقصد دوم؛ ملاصدرا، اسفار، ط بيروت، ج9 ، فصل اول ص 260.
[2] مجلسى، بحار، ط بيروت، ج 58 ب 42، ص 17؛ معاد از ديدگاه امام خمینی (رض)، ص 38؛ صدر المتألهين، اسفار، ط ايران، ج 8، ص 295.
[3] علامه حلى، شرح تجريد، مقصد دوم، فصل 4، مسأله 5.
[4] صدر المتألهين، اسفار، ط ايران، ج 8، ص 302؛ علامه مجلسى (ره)، بحار، ط بيروت، ج 58، ب 42، ص 18.
[5] علامه طباطبايى، نهاية الحكمة، مرحله سوم، ص 34.
[6] ابن سينا، اشارات، ط ايران، خط سوم، فصل اول، ص 292.
[7] صدر المتألهين، اسفار، ط ايران، ج 8، ص 295؛ مجلسى، بحار الانوار، ج 58، ص 18.
[8] مجلسى (ره)، بحار الانوار، ط بيروت، ج 58، ب 42، ص 6؛ معاد از ديدگاه امام (رض)، ص 50.
[9] مصطفوى، حسن ،‏مصباح الشريعة، ترجمه، مصطفوى، متن، ص: 181، الباب الرابع و الاربعون في النوم‏.

منبع: http://farsi.islamquest.net
نسخه چاپی