پرسش :
آيا مصلحت امت اسلام ايجاب ميكرد كه تكليف خلافت در عصر خود رسول خدا(ص) پايان پذيرد يا اينكه در حال حيات ايشان مسكوت بماند و بعداً امت پيامبراکرم(ص) با رشدي كه داشته به تعيين او بپردازد؟
پاسخ :
در اين راستا، زندگي مردم را در آن روز مورد تجزيه و تحليل قرار ميدهيم، و خواهان بيان آن هستيم كه آيا اساساً، زمينه براي پياده كردن انديشه نخست وجود داشت، يا نه.
الف. زندگي عشيرهاي
زندگي در شبه جزيره عربستان زندگي عشيرهاي بوده و در چنين محيط، افراد عشيره فاقد رأي و انديشه بوده و همگي در چنگال رئيس عشيره ميباشند. در چنين محيطها، رجوع به آراي عمومي و به اصطلاح امروز «مردم سالاري» امكان پذير نيست، زيرا مردم سالاري را بو نكرده و پيوسته «رئيس سالاري» براي آنان مطرح بوده است.
رجوع به افكار عمومي در جامعهاي امكانپذير است كه مردم از غلاف «بيك سالاري» در آمده و در مسايل مربوط به جامعه آزادنه بينديشند، در حالي كه در زندگيهاي عشيرهاي ده هزار نفري، فقط يك رأي وجود دارد، و آن رأي انسان مقتدر است كه همه افراد عشيره را روي پيوند خوني و غيره تحت سلطه خود در آورده و با فرمان او رأي صادر و يا منتفي ميشود.
بهرهگيري از كلمه «دموكراسي»، «مراجعه به افكار عمومي»، «مردم سالاري» و مانند آنها يك رشته الفاظي است كه نويسندگان اخير در مشروعيت بخشيدن، به حكومت خلفا بكار ميبرند در حالي كه واقعيت زندگي مردم آن روز اجازه ورود چنين مفاهيم و حقايق را به محيط زندگي آنان نميداد و نبايد از اين طريق سرپوشي بر حقايق بگذاريم.
بافت زندگي عرب معاصر يا عصر رسالت كاملاً زندگي قبيلهاي بود، و تصميم گيرنده در مسائل كلي و نيمه كلي رئيس قبيله بود، و آنچه كه در آن روز مطرح نبود مصالح فراتر از قبيله بود. گاهي نزاع فردي از افراد قبيلهاي، با فردي از قبيله ديگر ماية روشن شدن فتيله جنگ بود كه حتي با مرور سالها نيز خاموش نميگشت، و اين روحيه در دوران رسالت نيز حاكم بود. و ما در اينجا سه نمونه كوچك را يادآور ميشويم:
1 ـ پيامبر گرامي(ص) در نبردي كه با قبيله بني المصطلق داشت فاتح گشت، و به هنگام مراجعت از سرزمين دشمن، در نقطهاي كه در آنجا آب چاهي به چشم ميخورد، فرود آمد، ناگهان به هنگام بهرهگيري از آب چاه فردي از انصار با فردي از مهاجر، به نزاع لفظي پرداخت و هر كدام عشيره خود را به كمك خويش طلبيد، و اگر پا در مياني پيامبر(ص) نبود خونهاي نا به حقي در نقطهاي نزديك به سرزمين دشمن، ريخته ميشد. (سيره ابن هشام2/290.)
2 ـ روزگاري كه وحدت اوسيان با خزرجيان به اوج خود رسيده بود، پيرفرتوتي از يهود به نام «شاس» از اين جريان سخت خشمگين شد، براي ايجاد فتنه، جواني را از يهود به مجلس آنان فرستاد تا با يادآوري نبردهاي خونين «بعاث» و اينكه روزگاري هر دو قبيله خون بزرگ و كوچك همديگر را ميريختند، آتش اختلاف را ميان آنان روشن سازد.
جوان يهودي كه با جوانان اوس و خزرج رابطه دوستي داشت، وارد مجلس آنان شد و در پوشش قصهسرايي منازل دلخراش نبرد «بعاث» را با بيان كاملاً تحريك آميز ترسيم كرد، جوانان ساده لوح هر دو قبيله، ناآگاه از انگيزه جوان يهودي، تحت تأثير سخنان او قرار گرفتند و نزديك بود دست به قبضه شمشير ببرند و خون يكديگر را در برابر مسجد نبوي بريزند، ولي با ورود پيامبر به ميان آنان، آتش جنگ فرو نشست.
رسول گرامي(ص) رو به آنان كرد و چنين گفت: آيا هنوز به دنبال انديشههاي جاهلانه ميرويد در حالي كه من در ميان شما هستم، آن هم هنگامي كه خدا شما را به آيين اسلام هدايت كرد، و شما را به وسيله آن گرامي داشت، و پيوند جاهليت را قطع نمود و شما را از كفر نجات بخشيد ميان دلهاي شما الفت بخشيد…. و در اين موقع بود كه هر دو گروه از خواب گران غفلت بيدار شده و يكديگر را در آغوش گرفتند. (سيره ابن هشام1/555).
3 ـ در داستان افك كه براي خود سرگذشت گستردهاي دارد پيامبر گرامي(ص) از فردي شايعه ساز، آن هم دربارة همسر خود، شكايت نمود.
«سعد معاذ» كه رئيس قبيله اوس بود براي دلداري پيامبر(ص) از جاي برخاست و گفت:
اگر اين دو فرد از قبيله ما (اوس) باشد او را ميكشيم و اگر از برادران خزرجي باشد هر چه دستور دهيد انجام ميدهيم.
در اين هنگام رئيس خزرج بنام «سعد بن عباده» برخاست رو به رئيس قبيله اوس «سعد معاذ» كرد گفت: دروغ ميگويي هرگز تو را چنين جسارتي نيست كه فردي از خزرجيان را بكشيد، و اگر او هم از قبيله «اوس» باشد تو خواهان قتل او نميباشي.
در اين هنگام فردي ديگر از قبيله اوس بنام «اسيد بن حضير» به كمك شيخ قبيله برخاست رو به او كرد و گفت: به خدا قسم او را ميكشيم، تو منافقي از منافقان دفاع ميكني.
در اين نبرد لفظي كه ميان دو رئيس قبيله رخ داد، افراد هر دو قبيله تصميم به حمله به يكديگر گرفتند در حالي كه پيامبر بر روي منبر نشسته بود، سرانجام پيامبر آنان را ساكت نمود و فتنه را خاموش ساخت. (صحيح بخاري 5/119،باب غزوه بني المصطلق.)
اين سرگذشتها كه به صورت موجز و فشرده نقل شد حاكي از آن است كه در اين سرزمين مسأله مراجعه به افكار عمومي و گزينش رئيس مسلمين با توجه به افكار آنان، انديشه خامي است كه بعد به وسيله نويسندگان سني غربزده مطرح شده در حالي كه با توجه به شيوة زندگي آنان، براي چنين انديشه، زمينهاي وجود نداشت و تا بافت جامعه اززندگي قبيلهاي به زندگي شهري، دور از روح قبيلهگري برنگردد، چنين تئوريهايي جامه عمل نميپوشد.
ب. خطر مثلث شوم
به هنگام در گذشت پيامبر(ص) بلكه كمي قبل از رحلت او، خطر سهگانهاي حكومت نوبنياد اسلامي را تهديد ميكرد، و ميرفت كه طومار اين انقلاب توحيدي بزرگ را درهم پيچد.
اين مثلث شوم را دو دولت بزرگ و ستون پنجم داخلي تشكيل ميداد، از جانب شرق جزيره، امپراتوري بزرگ ايران بود كه پيوسته براي درهم كوبيدن اين انقلاب، نقشه ميكشيد، و در رأس اين امپراتوري، خسرو پرويز قرار داشت و شدت عداوت را از پاره كردن نامه پيامبر ميتوان به دست آورد، حتي به اين اكتفا نكرد، به فرماندار يمن نوشت كه اين مرد مدعي رسالت را دستگير كن، و روانه مدائن نما.
ضلع ديگر اين مثلث را امپراتوري روم تشكيل ميداد كه قدرت عظيمي در شمال جزيره به شمار ميرفت و پيوسته فكر پيامبر (ص) را به خود مشغول ساخته بود و تا آخرين روزهايي كه جان به جان آفرين سپرد از اين فكر بيرون نرفت و چند روز قبل از درگذشت خود، اسامه بن زيد را به فرماندهي سپاهي كه بزرگان مهاجر و انصار در آن شركت داشتند منصوب كرد، تا هر چه زودتر به سوي مرزهاي روم رهسپار شوند.
در اهميت اين خطر كافي است كه در سال هشتم هجرت، سپاه اسلام با تحمل شكست سنگين و كشته شدن هر سه فرمانده به مدينه بازگشت، و پيامبر (ص) براي جبران اين شكست، در سال نهم شخصاً با سپاهي گران كه در آن سي هزار نفر شركت كرده بود به كرانههاي سرزمين روميان حركت كرد و اثري از دشمن نديد و با بستن پيمانهاي عدم تعرضي و يا دفاعي با سران برخي از قبايل به مدينه بازگشت، و پيوسته اين انديشه كه سپاه امپراتوري روم روزي با پشت سر گذاشتن مرزها وارد حوزه حكومت اسلامي خواهد شد، و مدينه را محاصره خواهد كرد، از اذهان بيرون نميرفت.
ضلع سوم اين مثلث، ستون پنجم بود به نام منافقان كه در مدينه و اطراف آن دست به كارهاي ايذايي ميزدند، در خطر آنان همين بس كه در سورههاي مختلفي صحبت از آنان به ميان آمده و از نيات پست آنان پرده برداشته شده است.
كافي است بدانيم در سورههاي بقره، آل عمران، نساء، مائده، انفال،توبه، عنكبوت، احزاب، محمد، فتح، مجادله، حديد، و حشر نامي از منافقان و نيات پليد آنان به ميان آمده است.
با توجه به شيوه زندگي و مثلث پرخطر، مصلحت ايجاب ميكرد كه پيامبر جانشين خود را تعيين كند و روي نفوذي كه بر مسلمانان داشت آنان را در مقابل عملي كه انجام شده قرار دهد تا به صورت يكپارچه زير لواي آن درآيند و خطر مثلث را از خود دفع كنند.
به طور مسلم واگذاري جانشيني به افكار عمومي ـ حتي در صورت امكان ـ خود نوعي اختلاف در جامعه پديد ميآورد و در چنين لحظات حساسي، وحدت كلمه را دستخوش اختلاف ميكرد، بالأخص ستون پنجم در داخل به سمپاشي پرداخته و ميكوشيد كه دايره اختلاف را توسعه دهد و صف آرايي را به حد كمال برساند تا تسخير مدينه به وسيله دو ضلع ديگر كاملاً هموار گردد.
ابن سيناكه خود حكيمي وارسته از تعصب است در اين مورد سخني دارد كه ميتواند به ارزشيابي ما ارزش بخشد، او ميگويد: جانشيني رسول خدا از طريق تنصيص پيامبر(ص) به واقع نزديكتر است، زيرا چنين كوششي، از تفرقه و نزاع و دو دستگي جلوگيري ميكند. (شفا، الهيات، مقاله دهم فصل 5، ص 564)
آيت الله جعفر سبحاني،سيماي فرزانگان ج 2
www.payambarazam.ir
در اين راستا، زندگي مردم را در آن روز مورد تجزيه و تحليل قرار ميدهيم، و خواهان بيان آن هستيم كه آيا اساساً، زمينه براي پياده كردن انديشه نخست وجود داشت، يا نه.
الف. زندگي عشيرهاي
زندگي در شبه جزيره عربستان زندگي عشيرهاي بوده و در چنين محيط، افراد عشيره فاقد رأي و انديشه بوده و همگي در چنگال رئيس عشيره ميباشند. در چنين محيطها، رجوع به آراي عمومي و به اصطلاح امروز «مردم سالاري» امكان پذير نيست، زيرا مردم سالاري را بو نكرده و پيوسته «رئيس سالاري» براي آنان مطرح بوده است.
رجوع به افكار عمومي در جامعهاي امكانپذير است كه مردم از غلاف «بيك سالاري» در آمده و در مسايل مربوط به جامعه آزادنه بينديشند، در حالي كه در زندگيهاي عشيرهاي ده هزار نفري، فقط يك رأي وجود دارد، و آن رأي انسان مقتدر است كه همه افراد عشيره را روي پيوند خوني و غيره تحت سلطه خود در آورده و با فرمان او رأي صادر و يا منتفي ميشود.
بهرهگيري از كلمه «دموكراسي»، «مراجعه به افكار عمومي»، «مردم سالاري» و مانند آنها يك رشته الفاظي است كه نويسندگان اخير در مشروعيت بخشيدن، به حكومت خلفا بكار ميبرند در حالي كه واقعيت زندگي مردم آن روز اجازه ورود چنين مفاهيم و حقايق را به محيط زندگي آنان نميداد و نبايد از اين طريق سرپوشي بر حقايق بگذاريم.
بافت زندگي عرب معاصر يا عصر رسالت كاملاً زندگي قبيلهاي بود، و تصميم گيرنده در مسائل كلي و نيمه كلي رئيس قبيله بود، و آنچه كه در آن روز مطرح نبود مصالح فراتر از قبيله بود. گاهي نزاع فردي از افراد قبيلهاي، با فردي از قبيله ديگر ماية روشن شدن فتيله جنگ بود كه حتي با مرور سالها نيز خاموش نميگشت، و اين روحيه در دوران رسالت نيز حاكم بود. و ما در اينجا سه نمونه كوچك را يادآور ميشويم:
1 ـ پيامبر گرامي(ص) در نبردي كه با قبيله بني المصطلق داشت فاتح گشت، و به هنگام مراجعت از سرزمين دشمن، در نقطهاي كه در آنجا آب چاهي به چشم ميخورد، فرود آمد، ناگهان به هنگام بهرهگيري از آب چاه فردي از انصار با فردي از مهاجر، به نزاع لفظي پرداخت و هر كدام عشيره خود را به كمك خويش طلبيد، و اگر پا در مياني پيامبر(ص) نبود خونهاي نا به حقي در نقطهاي نزديك به سرزمين دشمن، ريخته ميشد. (سيره ابن هشام2/290.)
2 ـ روزگاري كه وحدت اوسيان با خزرجيان به اوج خود رسيده بود، پيرفرتوتي از يهود به نام «شاس» از اين جريان سخت خشمگين شد، براي ايجاد فتنه، جواني را از يهود به مجلس آنان فرستاد تا با يادآوري نبردهاي خونين «بعاث» و اينكه روزگاري هر دو قبيله خون بزرگ و كوچك همديگر را ميريختند، آتش اختلاف را ميان آنان روشن سازد.
جوان يهودي كه با جوانان اوس و خزرج رابطه دوستي داشت، وارد مجلس آنان شد و در پوشش قصهسرايي منازل دلخراش نبرد «بعاث» را با بيان كاملاً تحريك آميز ترسيم كرد، جوانان ساده لوح هر دو قبيله، ناآگاه از انگيزه جوان يهودي، تحت تأثير سخنان او قرار گرفتند و نزديك بود دست به قبضه شمشير ببرند و خون يكديگر را در برابر مسجد نبوي بريزند، ولي با ورود پيامبر به ميان آنان، آتش جنگ فرو نشست.
رسول گرامي(ص) رو به آنان كرد و چنين گفت: آيا هنوز به دنبال انديشههاي جاهلانه ميرويد در حالي كه من در ميان شما هستم، آن هم هنگامي كه خدا شما را به آيين اسلام هدايت كرد، و شما را به وسيله آن گرامي داشت، و پيوند جاهليت را قطع نمود و شما را از كفر نجات بخشيد ميان دلهاي شما الفت بخشيد…. و در اين موقع بود كه هر دو گروه از خواب گران غفلت بيدار شده و يكديگر را در آغوش گرفتند. (سيره ابن هشام1/555).
3 ـ در داستان افك كه براي خود سرگذشت گستردهاي دارد پيامبر گرامي(ص) از فردي شايعه ساز، آن هم دربارة همسر خود، شكايت نمود.
«سعد معاذ» كه رئيس قبيله اوس بود براي دلداري پيامبر(ص) از جاي برخاست و گفت:
اگر اين دو فرد از قبيله ما (اوس) باشد او را ميكشيم و اگر از برادران خزرجي باشد هر چه دستور دهيد انجام ميدهيم.
در اين هنگام رئيس خزرج بنام «سعد بن عباده» برخاست رو به رئيس قبيله اوس «سعد معاذ» كرد گفت: دروغ ميگويي هرگز تو را چنين جسارتي نيست كه فردي از خزرجيان را بكشيد، و اگر او هم از قبيله «اوس» باشد تو خواهان قتل او نميباشي.
در اين هنگام فردي ديگر از قبيله اوس بنام «اسيد بن حضير» به كمك شيخ قبيله برخاست رو به او كرد و گفت: به خدا قسم او را ميكشيم، تو منافقي از منافقان دفاع ميكني.
در اين نبرد لفظي كه ميان دو رئيس قبيله رخ داد، افراد هر دو قبيله تصميم به حمله به يكديگر گرفتند در حالي كه پيامبر بر روي منبر نشسته بود، سرانجام پيامبر آنان را ساكت نمود و فتنه را خاموش ساخت. (صحيح بخاري 5/119،باب غزوه بني المصطلق.)
اين سرگذشتها كه به صورت موجز و فشرده نقل شد حاكي از آن است كه در اين سرزمين مسأله مراجعه به افكار عمومي و گزينش رئيس مسلمين با توجه به افكار آنان، انديشه خامي است كه بعد به وسيله نويسندگان سني غربزده مطرح شده در حالي كه با توجه به شيوة زندگي آنان، براي چنين انديشه، زمينهاي وجود نداشت و تا بافت جامعه اززندگي قبيلهاي به زندگي شهري، دور از روح قبيلهگري برنگردد، چنين تئوريهايي جامه عمل نميپوشد.
ب. خطر مثلث شوم
به هنگام در گذشت پيامبر(ص) بلكه كمي قبل از رحلت او، خطر سهگانهاي حكومت نوبنياد اسلامي را تهديد ميكرد، و ميرفت كه طومار اين انقلاب توحيدي بزرگ را درهم پيچد.
اين مثلث شوم را دو دولت بزرگ و ستون پنجم داخلي تشكيل ميداد، از جانب شرق جزيره، امپراتوري بزرگ ايران بود كه پيوسته براي درهم كوبيدن اين انقلاب، نقشه ميكشيد، و در رأس اين امپراتوري، خسرو پرويز قرار داشت و شدت عداوت را از پاره كردن نامه پيامبر ميتوان به دست آورد، حتي به اين اكتفا نكرد، به فرماندار يمن نوشت كه اين مرد مدعي رسالت را دستگير كن، و روانه مدائن نما.
ضلع ديگر اين مثلث را امپراتوري روم تشكيل ميداد كه قدرت عظيمي در شمال جزيره به شمار ميرفت و پيوسته فكر پيامبر (ص) را به خود مشغول ساخته بود و تا آخرين روزهايي كه جان به جان آفرين سپرد از اين فكر بيرون نرفت و چند روز قبل از درگذشت خود، اسامه بن زيد را به فرماندهي سپاهي كه بزرگان مهاجر و انصار در آن شركت داشتند منصوب كرد، تا هر چه زودتر به سوي مرزهاي روم رهسپار شوند.
در اهميت اين خطر كافي است كه در سال هشتم هجرت، سپاه اسلام با تحمل شكست سنگين و كشته شدن هر سه فرمانده به مدينه بازگشت، و پيامبر (ص) براي جبران اين شكست، در سال نهم شخصاً با سپاهي گران كه در آن سي هزار نفر شركت كرده بود به كرانههاي سرزمين روميان حركت كرد و اثري از دشمن نديد و با بستن پيمانهاي عدم تعرضي و يا دفاعي با سران برخي از قبايل به مدينه بازگشت، و پيوسته اين انديشه كه سپاه امپراتوري روم روزي با پشت سر گذاشتن مرزها وارد حوزه حكومت اسلامي خواهد شد، و مدينه را محاصره خواهد كرد، از اذهان بيرون نميرفت.
ضلع سوم اين مثلث، ستون پنجم بود به نام منافقان كه در مدينه و اطراف آن دست به كارهاي ايذايي ميزدند، در خطر آنان همين بس كه در سورههاي مختلفي صحبت از آنان به ميان آمده و از نيات پست آنان پرده برداشته شده است.
كافي است بدانيم در سورههاي بقره، آل عمران، نساء، مائده، انفال،توبه، عنكبوت، احزاب، محمد، فتح، مجادله، حديد، و حشر نامي از منافقان و نيات پليد آنان به ميان آمده است.
با توجه به شيوه زندگي و مثلث پرخطر، مصلحت ايجاب ميكرد كه پيامبر جانشين خود را تعيين كند و روي نفوذي كه بر مسلمانان داشت آنان را در مقابل عملي كه انجام شده قرار دهد تا به صورت يكپارچه زير لواي آن درآيند و خطر مثلث را از خود دفع كنند.
به طور مسلم واگذاري جانشيني به افكار عمومي ـ حتي در صورت امكان ـ خود نوعي اختلاف در جامعه پديد ميآورد و در چنين لحظات حساسي، وحدت كلمه را دستخوش اختلاف ميكرد، بالأخص ستون پنجم در داخل به سمپاشي پرداخته و ميكوشيد كه دايره اختلاف را توسعه دهد و صف آرايي را به حد كمال برساند تا تسخير مدينه به وسيله دو ضلع ديگر كاملاً هموار گردد.
ابن سيناكه خود حكيمي وارسته از تعصب است در اين مورد سخني دارد كه ميتواند به ارزشيابي ما ارزش بخشد، او ميگويد: جانشيني رسول خدا از طريق تنصيص پيامبر(ص) به واقع نزديكتر است، زيرا چنين كوششي، از تفرقه و نزاع و دو دستگي جلوگيري ميكند. (شفا، الهيات، مقاله دهم فصل 5، ص 564)
آيت الله جعفر سبحاني،سيماي فرزانگان ج 2
www.payambarazam.ir