هر چه بکاری تو، همان بدروی
مادری دو دختر داشت: یکی دختر واقعی‌اش و دیگری نادختری‌اش. مادر به دختر واقعی‌اش خیلی محبت می‌کرد، ولی نادختری را مجبور می‌کرد که کارهای سنگینی...
سه‌شنبه، 30 شهريور 1395
سرباز پیر و کیسه‌ی کهنه
سرباز پیری به نام آنسیس داشت از جنگ برمی‌گشت. راه دراز بود و او خسته. ناچار در کنار جنگل نشست تا استراحت کند. اندکی دراز کشید و در کیفش جست و...
سه‌شنبه، 30 شهريور 1395
استاد ساعت ساز
یکی از پسران روستایی دلش می‌خواست استاد ساعت سازی بشود. پدرش به این کار راضی نبود و میل داشت پسرش هم مثل خودش به کار کشاورزی بپردازد، ولی پسر...
سه‌شنبه، 30 شهريور 1395
کاری را که صبح شروع می‌کنی تا شب ادامه بده
دو برادر در همسایگی یکدیگر بودند: یکی مالدار و دیگری فقیر. یک شب پیرمرد فقیری نزد برادر مالدار رفت و از او خواست که شب را در آن جا بگذراند. برادر...
سه‌شنبه، 30 شهريور 1395
درخت بلوط و قارچ
در کنار درخت بلوط جوانی مقداری قارچ روییده بود. قارچ مغرور با غضب به جوانه‌ی بلوط گفت: - تو که چنین جوان و لاغری چطور خجالت نمی‌کشی که آمده‌ای...
سه‌شنبه، 30 شهريور 1395
دروغی غذا خوردن و دروغی کار کردن
اربابی در تغاری مقداری آبگوشت ریخت و برای دروگران به مزرعه برد. در راه تغار تکان خورد و تمام آبگوشت بیرون ریخت. موقعی که ارباب به مزرعه رسید...
سه‌شنبه، 30 شهريور 1395
پر کردن کلبه
پدری سه پسر داشت. دو تا از آن‌ها عاقل بودند و سومی معروف بود که عقل درستی ندارد. پدر کلبه‌ی تازه‌ای ساخت و به پسرانش گفت:
سه‌شنبه، 30 شهريور 1395
چشمان طمعکار
یک روز مرد روستایی فقیری کوزه‌ای یافت که در آن داروی عجیبی بود. به این معنی که هر کس با این دارو چشم چپش را می‌شست از دور می‌دید که در کجا چه...
سه‌شنبه، 30 شهريور 1395
مادر «خوشبختی»
این قضیه روز قبل از عید اتفاق افتاد. تمام ساکنان خانه به حمام رفته بودند که برای سال نو تمیز و پاکیزه باشند. فقط دختر یتیمی در منزل مانده بود...
سه‌شنبه، 30 شهريور 1395
جواب سؤال‌های دختر سلطان
سلطانی دختر زیبا و عاقلی داشت. موقعی که به سن رشد رسید خواستگارهای زیادی به سراغ او می‌آمدند. دختر سلطان نمی‌دانست کدام را انتخاب کند. اعلان...
چهارشنبه، 24 شهريور 1395
نا دختری و دختر برای گرفتن کمی آتش نزد شیطان رفتند
مادری دو دختر داشت که یکی دختر واقعی و دیگری نادختری او بود. یک روز نامادری به نادختری دستور داد که نزد شیطان برود و برای او کمی آتش بیاورد تا...
چهارشنبه، 24 شهريور 1395
جادوگر و جوان
یک روز جوانی از جنگلی عبور می‌کرد. به آقایی رسید. آن آقا از جوان پرسید: - خواندن بلدی؟ جوان جواب داد: - بلدم. آن آقا زیرلب حرفی زد و سپس دوباره...
چهارشنبه، 24 شهريور 1395
جزای خشم و غضب
پدری دو پسر داشت و یک ناپسری. پسرها به عاقلی معروف شده بودند و ناپسری به ابلهی؛ زیرا دو برادر سعی داشتند که او را تحقیر کنند.
چهارشنبه، 24 شهريور 1395
گاو نر و بچه‌های یتیم
هر روز زن پدر به شوهرش می‌گفت: - بچه‌های خودت را به جنگل ببر والّا من از این خانه فرار می‌کنم. گرچه پدر دلش به حال بچه‌هایش، که یکی پسر و دیگری...
چهارشنبه، 24 شهريور 1395
جادوگری که زشتی دخترش را با زیبایی عروس حاکم عوض کرد
مادری دختری داشت که مانند سپیده دم زیبا و روشن بود. حاکم شهر او را دوست داشت و می‌خواست به عقد خودش درآورد. جشن عروسی نزدیک شده بود. عروس رفت...
چهارشنبه، 24 شهريور 1395
شاگرد شیطان
پدری پسر داشت. وقتی که پسر به سن رشد رسید پدر او را به شهر برد تا وی را برای فراگرفتن هنر به معلمی بسپارد. در راه به عابری برخوردند که با آن‌ها...
چهارشنبه، 24 شهريور 1395
گرفتار شدن مرد روستایی و پسرش در جنگل عقاب سیاه
در روزگار پیشین مرد روستایی ثروتمندی در یکی از دهات می‌زیست. وی علاقه‌ی زیادی به شکار داشت.
چهارشنبه، 24 شهريور 1395
سه برادر و شاهزاده خانم در روی کوه شیشه‌ای
در روزگار پیشین مردی پیر و روستایی سه پسر داشت. دو تا از آن‌ها عاقل بودند و یکی نادان. پیرمرد مریض شد و پیش از مرگش به فرزندان خود دستور داد...
چهارشنبه، 24 شهريور 1395
سه گره جادو شده
پدر و مادری پسری داشتند که چندان از آن‌ها اطاعت نمی‌کرد. همیشه در کنار استخر بود و از آن جا دور نمی‌شد. مادر او را تنبیه می‌کرد تا نزدیک استخر...
چهارشنبه، 24 شهريور 1395
غولی که در کوزه بود
ماهیگیری در خانه‌ی کوچکی که در کنار دریا قرار داشت و رو به ایوانی بود می‌زیست. بیچاره ماهیگیر دچار فقر و تنگدستی شده بود، زیرا نمی‌توانست به...
چهارشنبه، 24 شهريور 1395