جهانگیر شنجرفی
طالعى باشدم كه از پى آب
گر روم سوى بحر بر گردد
ور به دوزخ روم پى آتش
آتش از یخ فسردهتر گردد
ور ز كوه التماس سنگ كنم
سنگ نایاب چون گهر گردد
این همه حادثات پیش آمد
هر كرا روزگار برگردد
«لطفاللَّه نیشابورى»
زمستان سال 1369 است و اكنون بنا به ضرورتى دست به قلم بردهام تا شرح زندگى دوستى موسیقیدان و از دست رفته و ناكام را رقم بزنم.
بیش از بیست سال است كه دست توانا و نامرئى و ناشناخته جهان هستى، جهان (جهانگیر) شنجرفى را به ابدیت طلبیده است و اندكاندك مىرود تا در خاطر دوستان و شاید نزدیكان و خویشاوندان او شبح كمرنگى از شكل ظاهر و دستان نغمه آفرینش در خاطرهها باقى باشد، و چند سال دیگر نه از او و نه این دستانى كه این داستان را مىنگارد جز چند سطرى در لابهلاى بعضى نوشتهها ردى و اثرى باقى نخواهد ماند.
در نوشتههاى باستان مىخوانیم كه كالبد انسان را به درختى مانند مىكنند كه دهقان روزگار آن را در زمینى مىكارد و پس از چندى مىروید و مىبالد و مىگسترد.
اما به هر حال پس از چندى دیر یا زود همان دستى كه آن را كاشته با داسى بىرحم قطعه قطعهاش مىكند و در آتشدان مرگ شعله در آن مىزند.
دود آن را باد در هوا و خاكستر آن را در پهندشت بىسر و ته گیتى مىپراكند. پس از گذشت كوته زمانى جز چند كس كه آن شعله فروزان و آن دود پراكنده را دید و یا از زبان دیگران شنیدهاند هیچكس از آن درخت و آتش و دود چیزى در یاد و خاطره ندارد. این است داستان چند روز زندگى پر از دغدغه و قلق و التهاب و نگرانى انسان ضعیف و بىنوا كه خود مىپندارد كسى است و چیزى است. زهى خیال باطل!
یك قطره آب بود و با دریا شد
یك ذره خاك و با زمین یكتا شد
آمد شدن تو اندرین عالم چیست
آمد مگسى پدید و ناپیدا شد
منسوب «خیام نیشابورى»
براى شروع مقدمه دو مطلب ذهن و اندیشهام را به خود مشغول كرده بود كه یكى قطعه شعرى بود كه در مطلع كلام آمد و دیگرى داستانى و یا تمثیلى عامیانه است كه با زندگى این همزاد رنجهاى من شباهت دارد، به قول معروف آوردهاند كه: «روزى در گورستانى طبق معمول آدمها بر روى مزار عزیزان از دست رفته خود ندبه و زارى مىكردند، اما زنى بر روى تپه خاكى كوچكى كه سنگى و علامتى هم بر روى آن نبود و این خود از فقر و بىچیزى آن خفته در خاك حكایت داشت، بیش از حد و اندازه یك داغدیده شیون و زارى مىكرد. تا آنجا كه بیشتر افراد مزار درگذشتگان خود را رها كرده و گرد او را گرفتند تا از سرگذشت درگذشته او و از سنگینى بار محنتى كه این شیون و زارى را ایجاد كرده است آگاه شوند.
زن بىنوا را مورد سؤال قرار دادند كه سبب این همه افغان و زارى زیاده از حد چیست؟ زن داغدیده آه سردى از دل پردرد كشید و در پاسخ گفت: «این جوانمرگ من آهنگر تهىدستى بود و شاگردى سر به هوا و بىنواتر از خود داشت.
روزى كه شاگرد بود و ذغال در كوره بود مشترى نبود، روز دیگر كه مشترى بود ذغال در كوره شاگرد نامرتب غایب بود، روزى كه كار بود و شاگرد هم بود ذغال در كوره نبود و روزى كه همه اینها بود بداقبالى او را ناخوش و خانهنشین كرده بود.
مخلص و زبدهى كلام این كه از فرط بدبیارى و تنگدستى و خجالت همچون جهانگیر شنجرفى از ناتوانى كشیدن بار معاش در عنفوان جوانى و شباب دق كرد و من بىكس و بىنوا را تنها گذاشت و به زیر خاك سیاه پناه برد.» و این دقیقاً سرنوشت و سرگذشت جهانگیر شنجرفى بود.
پس از راه یافتن به رادیو با افراد مختلفى از موسیقىدانها به ویژه همسن و سالها آشنا شدم كه یكى هم جهانگیر بود، یكى از افراد انگشت شمارى كه گذشته از كار موسیقى بیش از بیست سال دوران پرشور و نشاط و غیرقابل توصیف و بدون بازگشت جوانى را با او گذراندم شنجرفى است. همین حالا كه به نوشتن این سطور مشغولم با وجود گذشت این همه سال مثل اینكه با همان حالات و روابطى كه میان ما برقرار بود و به همان طرز تلفظ خاصى كه حروف را از نوك زبان ادا مىكرد با من به مزاح و شوخى مشغول است، شوخىهاى تندى كه كسى جرأت بر زبان آوردن آنها را نداشت و این بدان سبب بود كه روابط دوستى ما از حد معمول و متعارف فراتر بود.
هنوز گوش من از قهقهه خندههاى او آكنده است. او با دخترى از خانوادههاى قدیمى و معروف كه شاگرد او بود ازدواج كرد و پدرزن او از دوستان پدر من بود و این اتفاقاً بیش از پیش ما را به هم نزدیك و چند سال رفیق حجره و گرمابه و گلستان شنجرفى بود.
او سنتور را خوب مىنواخت و مضرابى هم به تار مىزد. با نت و ردیف و گوشههاى موسیقى در حد بالائى آشنایى داشت و دوستان مشترك ما چون حسین صبا و دیگران كه محافل و دیدارهایى داشتیم به كار او اعتقاد داشتند.
به یاد دارم كه روانشاد مهدى خالدى پس از ترك همكارى با خانم دلكش در فكر تغییراتى در اركستر خود و ایجاد و ابداع كارهاى تازهاى بود، از آن جمله همكارى و اجراى آهنگ و ترانههایى با خوانندگان مختلف بود، اولین برنامه او در یك روز جمعه و با چند آوازهخوان بود كه یكى از آنها هم من بودم، شعر ترانه مرا آقاى ابوالقاسم حالت و با عنوان (گل باران) سروده بودند، این ترانه یكى از لطیفترین ترانههاى ادبى با مفاهیم و تركیبات بدیعى در آن روزگار بود، زیرا در تمام جملات آن به صورتى كلمه گل را با صنعت التزام آورده بود، روزى خالدى در ملاقاتى از من به صورت مشورت سؤال كرد كه:
«براى كارهاى تازهاى كه در نظر دارم به یك نوازنده سنتور كه با نت موسیقى آشنایى داشته باشد و از لحاظ ضرب (ریتم) هم قوى و حساس باشد احتیاج دارم. هرچه فكر كردهام كسى به نظرم نرسیده است».
پس از تأملى به او گفتم كه جهانگیر شنجرفى به نظر شما چطور است؟ شاید او واجد این مشخصات و جامعیت باشد. از شنیدن این نام خندهاى بر لبانش ظاهر شد و گل از گلش شكفت و حرف مرا تأیید كرد. موضوع را به شنجرفى اطلاع دادم و او به دیدن خالدى رفت اما یاد ندارم كه بعداً نتیجه و محصول این ملاقات چه بود و چه شد. تنها سخن این است كه كار او مورد قبول و پذیرش استادان بزرگ و سرشناس موسیقى كشور ما بود. عكس او در صفحه 512 جلد اول «مردان موسیقى سنتى و نوین ایران» كه یادگار روزهاى اول شكلگیرى برنامهى گلها است. با استادان نامآورى چون ابوالحسن صبا، مرتضى محجوبى، احمد عبادى، ادیب خوانسارى، حسن كسائى، على تجویدى و رضا ورزنده و... دلیل گویا و بدون تردیدى از كار وى است، در روزهاى اول شكلگیرى برنامه گلها كه هنوز درست جا نیفتاده بود، شنجرفى از لحاظ تلفیق شعر و آهنگ و سایر مسائل فنى و موسیقیایى راهنماى بسیار خوبى براى آقاى داود پیرنیا بود، روزى حضوراً گفتگوى آنها را شاهد بودم كه شنجرفى مىگفت: «در ضبط یك برنامه استفاده از گوشهها و دستگاهها و آوازهاى مختلف، از نتها و مایههاى گوناگون كار متناسب و دلپذیرى نیست و گوش شنونده لطیفالطبع را آزار مىدهد و انتقال از یك گوشه و نغمه به نت دیگر از نظر صوتى كارى بسیار ظریف و به تجربه بسیار دقیق نیاز دارد».
زندگى خصوصى و دوران عمر كوتاه او
در سال 1304 و در مشهد متولد شده بود. پس از پایان تحصیلات متوسطه وارد نیروى هوائى ارتش شد و رشته مكانیك و امور فنى هواپیما و به پایان مىرساند.
در یك اشتباه و ایجاد خطرى كه او اصلاً دخالت نداشته و مسئول نبوده به ناچار پس از سالها زحمت آن كار را رها مىكند. در سالهاى 1330 -1328 یك مؤسسه تعلیم رانندگى و مكانیكى دایر كرده بود و روزها را سرگرم آن كار و بعدازظهرها را به تعلیم كلاس موسیقى مىپرداخت. كار تعلیم رانندگى، موفقیتى نداشت و تعطیل شد. دوست مشتركى داشتیم كه عضو هیئت مدیره سازمان جنگلبانى بود، براى او كارى درست كرد، اما همه آن تشكیلات فروریخت. و بىكار شد. بعد از 28 مرداد بانكى با عنوان بانك صادرات- نه این بانك صادرات كنونى- تأسیس شد و شنجرفى مدتى كارمند آن بانك بود. نه او از آن كار راضى و نه مدیران و كارگذاران از او راضى بودند. آن دستگاه هم برچیده شد. مثل این كه او تجسم همان ضربالمثل در شعر بود كه اگر پایش به دریا مىرسید خشك مىشد.
از این به بعد تنها به كار كلاس مىپرداخت و به كارهاى مختلف دیگرى هم دست زد كه از هیچیك راضى نبود و طرفى نبست.
در سال 1348 مرضى گنگ و مهلك در ناحیه ناف و شكم او بروز كرد كه به سرطان مبدل گردید و پس از چند وقت كه در یكى از بیمارستانهاى تهران بسترى بود، و براى معالجه مسافرتى هم به خارج رفت سرانجام حیران و چشم بر سراب آرزوها در 21 مردادماه سال 1350 در سن چهل و شش سالگى به دیار خاموشان بهشت زهرا پیوست.
گاه یك عمر طولانى شكنجههاى طولانى و تحمل دردناكترین حوادث را با خود همراه دارد، كه یكى از بدترین آنها، زنده بودن و نظاره كردن بر مرگ دوستان و عزیزان است، نمىدانم! شاید حضرت خضر هم به جهت مسئلهاى كه ما از آن آگاهى نداریم محكوم به عمر ابد و شاهد بودن مرگ عزیزان و دوستان است و چه كسى از این مجازات سرپوشیده و بغرنج آگاه است.
بگو به خضر كه جز مرگ دوستان دیدن
چه حاصلى دگر این عمر جاودانه را
یادش گرامى باد كه هیچوقت از یاد و خاطر من و دوستانش نخواهد رفت.
در فراق دوستان از جسم و جان چیزى نماند
هر كه رفت از هستى ما اندكى با خویش برد
دو دختر بنامهاى افسون و افسانه از او بجاى مانده است.
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.