مداح اهلبیت شهید جلال ابراهیمی
زندگینامه شهید جلال ابراهیمی
هنوز بیش از چند ماه از تبعید و سخن تاریخی امام نگذشته بود که در اسفندماه سال ۱۳۴۲ در قلب به غم نشسته ی زاگرس و در میان سوز سرما زمستانی در حومه شهرستان خرم آباد دیده به جهان گشود.(امام خمینی در سال۴۲ فرموده بود:من ارتشی دارم که هم اکنون در گهواره اند.) جلال به واقع یکی از گهواره نشینان ارتش امام بود.
پدرش،کارگر مزارع نیشکر خوزستان بود.او ماه ها و روز های متوالی به دور از زن و فرزندش در کارخانجات و مزارع شهر های دیگر کارگری می کرد تا بلکه بتواند زندگی همسر و فرزندش را تأمین کند.جلال در این شرایط سخت زندگی کودکانه خود را سپری می کرد.او به همراه دیگر همسالانش راهی مدرسه شد.دبستان مهرگان دورود پذیرای او در خیابان صفا شهرستان بود.جلال با امید ها و آرزو های پدر و مادرش به مدرسه میرفت و به دور از جنجال و هیاهوی زندگی،روزگار را سپری میکرد.
درسال۵۷ زمانی که جلال دوران دبستان را به پایان میرساند جرقه های انقلاب در اکثر شهرها نمایان شد. در این زمان خانواده جلال درگیر تظاهرات و مبارزات اوایل انقلاب بودند شهادت پسر عموی جلال در مهرماه سال۵۷ جرقه های مبارزه برضد حکومت ستم شاهی را در درون ایشان شعله ور کرد.
اکثر جوانان خانواده درگیر مبارزات انقلابی بودند(شهادت پسر عمویش درمهرماه ۱۳۵۷ در جریان تظاهرات در مسجد جامع دورود) و این درگیریها و مبارزات الگوی خوبی برای ادامه راه انقلابی جلال گردید.ایشان در سال های اولیه انقلاب با دوستانش،حبیب ساکی، کریم نریمانی،شهید محمد بیات،رحیم هاشمی،حسین گودرزی،سید نورالدین موسوی،همایون یاراحمدی و اسد خادمی برای اداره شهر اقدام به تشکیل بسیج ویژه کردند.بسیج ویژه در ساختمانی در بلوار۶۰متری رو به روی پمپ بنزین سابق دورود قرار داشت که به خانه ارابی معروف بود.جلال عصرها با دوستانش به گلزار شهدا وقبرستانهای اطراف شهر می رفتند و به دوستانش می گفت برای خودسازی درون قبرهای خالی بروید تا من برای شما روضه بخوانم(نقل قول از اسد خادمی).جلال و دوستانش حلقه اولیه تشکیل سپاه پاسداران دورود رادر این ساختمان پایه ریزی کردند.در این زمان گروه های معاند انقلاب بیش از گذشته مبارزات خودرا آغاز کرده بودند،کمونیست ها با انتشار وتوزیع کتاب و نشریات خود سعی در اغفال جوانان داشتند و از طرفی با گمراه کردن دانش آموزان و دانشجویان در ایجاد تنش و ناآرامی از هیچ تلاشی فروگذار نمیکردند در دورود هم گروه های مختلف سیاسی شبانه روز تحرکات زیادی برعلیه نظام تازه تاسیس شده ی انقلاب اسلامی طراحی میکردند که خوشبختانه با هوشیاری بچه های بسیج ویژه این توطئه ها خنثی میگردید و عده کثیری از این معاندان به دست عدالت گرفتار شدند(آماربیش از۴۰نفر اعدامیهای اوایل انقلاب در دورود موید این تحرکات است).
تشکیل اولیه بسیج ویژه دورود با تاسیس سپاه پاسداران توسط حضرت امام شکل منظم تری گرفت و تبدیل به مقر سپاه گردید.جلال به همراه دوستانش برای تشکیل سپاه دورود دست به کار شدند و خیلی زودتر این نهاد مقدس حیات پیدا کرد.
جلال اواخر سال۱۳۵۸ رسما به سپاه پاسداران دورود پیوست و با شروع جنگ تحمیلی جزو اولین کسانی بود که داوطلبانه به صفوف رزمندگان در استان خوزستان ملحق شد.او ابتدا در تیپ امام حسن استان خوزستان مشغول به خدمت گردید،در آن زمان بچه های بسیجی و پاسدار لرستان تیپ مستقلی نداشتند و همگی به تیپ امام حسن میرفتند.جلال هم یکی ازآن رزمندگانی بود که حضور در این تیپ را افتخاری بزرگ برای خود میدانست.
اعزام جلال به جبهه مصادف شد با بیماری لاعلاج پدرش.پدر جلال کارگر کارخانه سیمان دورود بود و به علت بیماری تنفسی ناشی از گرد و غبار این کارخانه درحالی دیده از جهان فروبست که رد نگاهش انتظاری شگفت را از جلال فریاد میزد،گویا همسر ،پسر و دخترانش را به جلال میسپردوبا تمام وجود از او میخواست که بعد از پدر،پاسدار خانواده باشد.اما جلال در یک جدال کشنده به سر میبرد،هربار که رد نگاه پدرش را جست و جو میکرد جانش میسوخت و از طرفی هربار به خود نهیب میزد که اکنون میهن نیازمند فداکاریست و خدای خانواده اش بزرگ است درحالی که پدرش در بستر بیماری و در حال احتضار به سر میبرد جلال جهاد در راه خدا را بر تمام مسئولیت های خانواده اش ترجیح داده بود.پدرش در بستر بیماری چشم امیدش را به درب خانه دوخته بود تا بلکه پسر بزرگش را ببیند،اما جلال گویا سودای فداکاری و دفاع از وطنش او را رها نمیکرد.
پدرش بار سفر بربست ودار فانی را برای همیشه وداع گفت.مادرش بار ها به همراه خواهران کوچکش راه رفتن به جبهه را بر او سد میکردند ولی جلال عزمش را جزم کرده بود که لحظه ای دفاع از وطن را رها نکند؛مادرش بارها با خواهران یتیم و کوچک جلال راهی سپاه دورود میشد تا پسرش حالش را ببیند و جبهه را رها کند ولی او درآخرین جمله اش گفت:حکم جهاد حضرت امام بالاتر از حرف پدر و مادر است.به این وسیله مادرش برای همیشه جلال را به حال خود گذاشت و فهمید دل پسرش اسیر عشق الهی است و نباید مانع وصال او شود.
عاقبت بر اثر اصرار مادرش با دختری از خانواده ی محترم سادات در تاریخ ۲/۹/۱۳۶۵ عقد نمود و ۳۲ روز بعد در تاریخ ۴/۱۰/۱۳۶۵ مفقود الاثر گردید.
مادرش بعد از عقد ایشان افراد خانواده و فامیل را بسیج کرد که جلال را وادار نمایند مراسم عروسی خود را برگزار کند،ولی بعد از اصرار های فراوان جلال مطلبی را بیان کردند که دیگر کسی جرأت نکرد بر ادامه اصرار ها مداومت کند.جلال گفت:(فکر نکنید من با دختری از خانواده ی سادات عقد کرده ام که مراسم عروسی بگیرم،من با این وصلت میخواهم در قیامت به حضرت زهرا محرم شوم و بگویم من داماد شما هستم و در راه شما شهید شده ام تا حضرت زهرا(س) من را مورد شفاعت خود قرار دهد.
جلال واقعا برای زندگی در دنیا ساخته نشده بود.او بعد از مراسم عقد خود به منطقه عملیاتی شلمچه رفت و در عملیات کربلای۴ تنها۳۲ روزبعد از عقدش حنظله وار به دیدار محبوب خود شتافت.
شهید مجتبی آدینه وند چگونگی شهادت جلال را اینگونه بیان می کند:
شب عملیات کربلای۴ بچه های کادر گردان در نقطه ای جمع بودیم و مهیای حرکت از نقطه ی رهایی،شهید جلال ابراهیمی جانشین گردان محبین یکی از بچه های اهل معناو عارف گردان رو کرد به جمع بچه ها و گفتن میدانم امشب چه کسانی شهید خواهند شد و اسم میبرد و درمیان اعتراض ما که این صحبت ها ممکن است بر روحیه بچه ها اثر منفی بگذارد ادامه داد، احساس میکنم،باید بگویم یا که تکلیف میدانم.جلال رو کرد به یکی از بچه ها که آرام در گوشه ای ساکت نشسته بود و گفت:تو امشب شهید خواهی شداگر وصیتی داری بگو.و آن جوان وارسته با لبخند و زیر لب گفت:(مارا با دنیا چکار؟)
گردان لحظه به لحظه به دژ های مستحکم دشمن بعثی نزدیک میشد وبرای رسیدن به خط دشمن و شروع درگیری در همان دقایق اولیه هجوم شیرمردان گردان محبین آ ن دژ های مستحکم و۵ضلعی فرو ریخت، نیرو ها دو قسمت شده و بخشی به داخل ۵ضلعی رخنه کردند و گروهی دیگر به ضلع جنوبی ۵ضلعی وارد شدند،پس از ساعتی ارتباط بیسیمی آن قسمت که جلال فرمانده اش بود،با فرمانده گردان سردار شهید علی مردان آزادبخت قطع شد.
شهید آزادبخت به من(مجتبی آدینه وند) رو کرد و گفت:(به آن محور برو و علت این قطع ارتباط را جست و جو کن.)
گلوله باران دیوانه وار و وحشیانه دشمن بی سابقه بود،و وجب به وجب آن زمین محدود و کم وسعت شلمچه و۵ضلعی را با انواع آتشبار ها زیر و رو میکرد،اما رزمندگان گردان محبین با جسارت و شجاعت فرمانده شان جلال ابراهیمی بر۵ضلعی،یعنی مستحکم ترین دژ دفاعی دنیا؛که مدرن ترین طرح دفاعی ممکن آن زمان بود مسلط شده و حتی به ساحل اروند رسیده بودند رده های دفاعی پیچیده ای که طرح و نقشه عربی صهیونیستی برای عراق بود.ایشان میگوید:به نیرو های آن محور رسیدم، از دور شهید جلال ابراهیمی زیر نور منور های آسمان شلمچه پیدا بود ،که روی دژ به سمت عراق دمر روی اسلحه اش افتاده بود و پیکرش بیرون از دژ و در دید عراقی ها،و هر لحظه تیری بر بدنش مینشست.او شهید شده بود اما دشمن پست فکر میکرد زنده است و هر لحظه پیکر مطهرش را مورد اصابت تیرهای خود قرار میداد.
جلال قصد داشت دیدار خدایش را بر دیدار نوعروسش ترجیح دهد. جلال در باره ی مسئولیتش هیچوقت سخنی درخانه نگفت،او خودرا یک بسیجی میدانست و هیچگاه هم لباس بسیج را ترک نکرد و تا آخر عمرش با لباس بسیجی به یاری حق کوشید.
جلال همیشه میگفت که سرنوشت من در پایان سال۱۳۶۵ رقم خواهد خورد من یا شهید میشوم یا مفقودالاثر.،و اگر مفقودالاثر شوم تا مدت های زیادی پیکرم به دست خانواده نخواهد رسید.پیکر مطهر او بنا بر پیشبینی خودش بعداز۹سال درتاریخ۱۰/۵/۱۳۷۴ به وطنش برگشت.
خانواده اش اورا در گلزار شهدای شهر به خاک سپردند. او رفت و اکنون سالهاست در محله ساده و فقیر نشین که دوران کودکی جلال را به خاطر دارد کوچه باغیست از خواب خدا سبزتر، بر گوشه ی سیمانی کوچه،نام سردار شهید جلال ابراهیمی نگاه مضطرب عابران را میرباید و سالهاست که مادرش در انتظار غبار بی سوار نشسته است. -
هنوز بیش از چند ماه از تبعید و سخن تاریخی امام نگذشته بود که در اسفندماه سال ۱۳۴۲ در قلب به غم نشسته ی زاگرس و در میان سوز سرما زمستانی در حومه شهرستان خرم آباد دیده به جهان گشود.(امام خمینی در سال۴۲ فرموده بود:من ارتشی دارم که هم اکنون در گهواره اند.) جلال به واقع یکی از گهواره نشینان ارتش امام بود.
پدرش،کارگر مزارع نیشکر خوزستان بود.او ماه ها و روز های متوالی به دور از زن و فرزندش در کارخانجات و مزارع شهر های دیگر کارگری می کرد تا بلکه بتواند زندگی همسر و فرزندش را تأمین کند.جلال در این شرایط سخت زندگی کودکانه خود را سپری می کرد.او به همراه دیگر همسالانش راهی مدرسه شد.دبستان مهرگان دورود پذیرای او در خیابان صفا شهرستان بود.جلال با امید ها و آرزو های پدر و مادرش به مدرسه میرفت و به دور از جنجال و هیاهوی زندگی،روزگار را سپری میکرد.
درسال۵۷ زمانی که جلال دوران دبستان را به پایان میرساند جرقه های انقلاب در اکثر شهرها نمایان شد. در این زمان خانواده جلال درگیر تظاهرات و مبارزات اوایل انقلاب بودند شهادت پسر عموی جلال در مهرماه سال۵۷ جرقه های مبارزه برضد حکومت ستم شاهی را در درون ایشان شعله ور کرد.
اکثر جوانان خانواده درگیر مبارزات انقلابی بودند(شهادت پسر عمویش درمهرماه ۱۳۵۷ در جریان تظاهرات در مسجد جامع دورود) و این درگیریها و مبارزات الگوی خوبی برای ادامه راه انقلابی جلال گردید.ایشان در سال های اولیه انقلاب با دوستانش،حبیب ساکی، کریم نریمانی،شهید محمد بیات،رحیم هاشمی،حسین گودرزی،سید نورالدین موسوی،همایون یاراحمدی و اسد خادمی برای اداره شهر اقدام به تشکیل بسیج ویژه کردند.بسیج ویژه در ساختمانی در بلوار۶۰متری رو به روی پمپ بنزین سابق دورود قرار داشت که به خانه ارابی معروف بود.جلال عصرها با دوستانش به گلزار شهدا وقبرستانهای اطراف شهر می رفتند و به دوستانش می گفت برای خودسازی درون قبرهای خالی بروید تا من برای شما روضه بخوانم(نقل قول از اسد خادمی).جلال و دوستانش حلقه اولیه تشکیل سپاه پاسداران دورود رادر این ساختمان پایه ریزی کردند.در این زمان گروه های معاند انقلاب بیش از گذشته مبارزات خودرا آغاز کرده بودند،کمونیست ها با انتشار وتوزیع کتاب و نشریات خود سعی در اغفال جوانان داشتند و از طرفی با گمراه کردن دانش آموزان و دانشجویان در ایجاد تنش و ناآرامی از هیچ تلاشی فروگذار نمیکردند در دورود هم گروه های مختلف سیاسی شبانه روز تحرکات زیادی برعلیه نظام تازه تاسیس شده ی انقلاب اسلامی طراحی میکردند که خوشبختانه با هوشیاری بچه های بسیج ویژه این توطئه ها خنثی میگردید و عده کثیری از این معاندان به دست عدالت گرفتار شدند(آماربیش از۴۰نفر اعدامیهای اوایل انقلاب در دورود موید این تحرکات است).
تشکیل اولیه بسیج ویژه دورود با تاسیس سپاه پاسداران توسط حضرت امام شکل منظم تری گرفت و تبدیل به مقر سپاه گردید.جلال به همراه دوستانش برای تشکیل سپاه دورود دست به کار شدند و خیلی زودتر این نهاد مقدس حیات پیدا کرد.
جلال اواخر سال۱۳۵۸ رسما به سپاه پاسداران دورود پیوست و با شروع جنگ تحمیلی جزو اولین کسانی بود که داوطلبانه به صفوف رزمندگان در استان خوزستان ملحق شد.او ابتدا در تیپ امام حسن استان خوزستان مشغول به خدمت گردید،در آن زمان بچه های بسیجی و پاسدار لرستان تیپ مستقلی نداشتند و همگی به تیپ امام حسن میرفتند.جلال هم یکی ازآن رزمندگانی بود که حضور در این تیپ را افتخاری بزرگ برای خود میدانست.
اعزام جلال به جبهه مصادف شد با بیماری لاعلاج پدرش.پدر جلال کارگر کارخانه سیمان دورود بود و به علت بیماری تنفسی ناشی از گرد و غبار این کارخانه درحالی دیده از جهان فروبست که رد نگاهش انتظاری شگفت را از جلال فریاد میزد،گویا همسر ،پسر و دخترانش را به جلال میسپردوبا تمام وجود از او میخواست که بعد از پدر،پاسدار خانواده باشد.اما جلال در یک جدال کشنده به سر میبرد،هربار که رد نگاه پدرش را جست و جو میکرد جانش میسوخت و از طرفی هربار به خود نهیب میزد که اکنون میهن نیازمند فداکاریست و خدای خانواده اش بزرگ است درحالی که پدرش در بستر بیماری و در حال احتضار به سر میبرد جلال جهاد در راه خدا را بر تمام مسئولیت های خانواده اش ترجیح داده بود.پدرش در بستر بیماری چشم امیدش را به درب خانه دوخته بود تا بلکه پسر بزرگش را ببیند،اما جلال گویا سودای فداکاری و دفاع از وطنش او را رها نمیکرد.
پدرش بار سفر بربست ودار فانی را برای همیشه وداع گفت.مادرش بار ها به همراه خواهران کوچکش راه رفتن به جبهه را بر او سد میکردند ولی جلال عزمش را جزم کرده بود که لحظه ای دفاع از وطن را رها نکند؛مادرش بارها با خواهران یتیم و کوچک جلال راهی سپاه دورود میشد تا پسرش حالش را ببیند و جبهه را رها کند ولی او درآخرین جمله اش گفت:حکم جهاد حضرت امام بالاتر از حرف پدر و مادر است.به این وسیله مادرش برای همیشه جلال را به حال خود گذاشت و فهمید دل پسرش اسیر عشق الهی است و نباید مانع وصال او شود.
عاقبت بر اثر اصرار مادرش با دختری از خانواده ی محترم سادات در تاریخ ۲/۹/۱۳۶۵ عقد نمود و ۳۲ روز بعد در تاریخ ۴/۱۰/۱۳۶۵ مفقود الاثر گردید.
مادرش بعد از عقد ایشان افراد خانواده و فامیل را بسیج کرد که جلال را وادار نمایند مراسم عروسی خود را برگزار کند،ولی بعد از اصرار های فراوان جلال مطلبی را بیان کردند که دیگر کسی جرأت نکرد بر ادامه اصرار ها مداومت کند.جلال گفت:(فکر نکنید من با دختری از خانواده ی سادات عقد کرده ام که مراسم عروسی بگیرم،من با این وصلت میخواهم در قیامت به حضرت زهرا محرم شوم و بگویم من داماد شما هستم و در راه شما شهید شده ام تا حضرت زهرا(س) من را مورد شفاعت خود قرار دهد.
جلال واقعا برای زندگی در دنیا ساخته نشده بود.او بعد از مراسم عقد خود به منطقه عملیاتی شلمچه رفت و در عملیات کربلای۴ تنها۳۲ روزبعد از عقدش حنظله وار به دیدار محبوب خود شتافت.
شهید مجتبی آدینه وند چگونگی شهادت جلال را اینگونه بیان می کند:
شب عملیات کربلای۴ بچه های کادر گردان در نقطه ای جمع بودیم و مهیای حرکت از نقطه ی رهایی،شهید جلال ابراهیمی جانشین گردان محبین یکی از بچه های اهل معناو عارف گردان رو کرد به جمع بچه ها و گفتن میدانم امشب چه کسانی شهید خواهند شد و اسم میبرد و درمیان اعتراض ما که این صحبت ها ممکن است بر روحیه بچه ها اثر منفی بگذارد ادامه داد، احساس میکنم،باید بگویم یا که تکلیف میدانم.جلال رو کرد به یکی از بچه ها که آرام در گوشه ای ساکت نشسته بود و گفت:تو امشب شهید خواهی شداگر وصیتی داری بگو.و آن جوان وارسته با لبخند و زیر لب گفت:(مارا با دنیا چکار؟)
گردان لحظه به لحظه به دژ های مستحکم دشمن بعثی نزدیک میشد وبرای رسیدن به خط دشمن و شروع درگیری در همان دقایق اولیه هجوم شیرمردان گردان محبین آ ن دژ های مستحکم و۵ضلعی فرو ریخت، نیرو ها دو قسمت شده و بخشی به داخل ۵ضلعی رخنه کردند و گروهی دیگر به ضلع جنوبی ۵ضلعی وارد شدند،پس از ساعتی ارتباط بیسیمی آن قسمت که جلال فرمانده اش بود،با فرمانده گردان سردار شهید علی مردان آزادبخت قطع شد.
شهید آزادبخت به من(مجتبی آدینه وند) رو کرد و گفت:(به آن محور برو و علت این قطع ارتباط را جست و جو کن.)
گلوله باران دیوانه وار و وحشیانه دشمن بی سابقه بود،و وجب به وجب آن زمین محدود و کم وسعت شلمچه و۵ضلعی را با انواع آتشبار ها زیر و رو میکرد،اما رزمندگان گردان محبین با جسارت و شجاعت فرمانده شان جلال ابراهیمی بر۵ضلعی،یعنی مستحکم ترین دژ دفاعی دنیا؛که مدرن ترین طرح دفاعی ممکن آن زمان بود مسلط شده و حتی به ساحل اروند رسیده بودند رده های دفاعی پیچیده ای که طرح و نقشه عربی صهیونیستی برای عراق بود.ایشان میگوید:به نیرو های آن محور رسیدم، از دور شهید جلال ابراهیمی زیر نور منور های آسمان شلمچه پیدا بود ،که روی دژ به سمت عراق دمر روی اسلحه اش افتاده بود و پیکرش بیرون از دژ و در دید عراقی ها،و هر لحظه تیری بر بدنش مینشست.او شهید شده بود اما دشمن پست فکر میکرد زنده است و هر لحظه پیکر مطهرش را مورد اصابت تیرهای خود قرار میداد.
جلال قصد داشت دیدار خدایش را بر دیدار نوعروسش ترجیح دهد. جلال در باره ی مسئولیتش هیچوقت سخنی درخانه نگفت،او خودرا یک بسیجی میدانست و هیچگاه هم لباس بسیج را ترک نکرد و تا آخر عمرش با لباس بسیجی به یاری حق کوشید.
جلال همیشه میگفت که سرنوشت من در پایان سال۱۳۶۵ رقم خواهد خورد من یا شهید میشوم یا مفقودالاثر.،و اگر مفقودالاثر شوم تا مدت های زیادی پیکرم به دست خانواده نخواهد رسید.پیکر مطهر او بنا بر پیشبینی خودش بعداز۹سال درتاریخ۱۰/۵/۱۳۷۴ به وطنش برگشت.
خانواده اش اورا در گلزار شهدای شهر به خاک سپردند. او رفت و اکنون سالهاست در محله ساده و فقیر نشین که دوران کودکی جلال را به خاطر دارد کوچه باغیست از خواب خدا سبزتر، بر گوشه ی سیمانی کوچه،نام سردار شهید جلال ابراهیمی نگاه مضطرب عابران را میرباید و سالهاست که مادرش در انتظار غبار بی سوار نشسته است. -
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.