تولد در بطن ایمان - شهید رضا کارآمد - مجموعه مستند سوره های سرخ

تولد در بطن ایمان - شهید رضا کارآمد - مجموعه مستند سوره های سرخ
وَلاتَحسَبَنَّ الذَّینَ قُتِلوُا فی سَبیلِ اللهِ اَمواتاً بَل اَحیاءٌ عِندَ رَبّهِم یُرزَقونَ
و هرگز گمان مبر آنها که در راه خدا کشته شده اند، مردگانند؛ بلکه آنها زندگانی هستند که نزد پروردگارشان روزی داده می شوند. سوره آل عمران.آیه 169

مقدمه:
قلم زدن برای شهیدان کاری شگرف است و شروط فراوانی دارد اولین آنها طهارت و پاکی نفس است که صاحب این قلم در این زمینه کم مایه و ضعیف است. امّا با امید به اینکه روح بلند و مطهر شهیدان ما را به وادی پاکی و نور بکشاند و از باب انجام وظیفه دست به قلم برده ایم و...
این سطور اکنون برای شهیدی قلمی می شود که در طول زندگی کوتاه امّا سراسر پاکی اش جز تلاش برای اتصال به نور و آفتاب معنویت و خدمت به همان جامعه ای که در آن زندگی می کرد، کاری دیگر انجام نداد.
همه ی شهیدان، برادران و خواهران ما هستند و آنچه از صفات نیک آنها بیان می شود، صفات نیک مشترک تمامی آنهاست.
سردار شهید رضا کارآمد هم از همان قبیله و تبار تابان بود. فرزندان این قبیله عشق ساکن در نورانی ترین کهکشان خلقت با « نبودشان » « بود » ما را تضمین کردند. آنها با خون فشانی شعر ایثار را سرودند.
اکنون ما هستیم و مسئولیت عظیم پاسداشت آن همه منش های تابناک و سرخ فامی که همچون منشوری تا ابدیت راه می نمایاند. شهیدان و از جمله سردار شهید حاج رضا کارآمد با سفر به ابدّیت و سکونت در همسایگی خداوند این امید را به ارمغان آوردند که در آن سو امید، شکوفه و گل دارد و تالیان راه آنها در سرزمین بزرگ و رؤیایی آنها (ابدیّت) همراه با یکدیگر میزبان جشن بزرگ خوبان عالم خواهند بود و..
آنچه پیش رو دارید کوچکترین ادای وظیفه ای است که انجام شده است. مطالبی که با تغییراتی اندک، اکنون با گذشت بیش از دو دهه از شهادت آن بزرگوار آماده چاپ می شود امید است مورد توجه آن شهید واقع گردد. انشاءا...
ابوالفضل کارآمد
اسفند 1389
با نام خدا گر سخن آغاز شود مهرش ز دل سوخته ابراز شود
در کشاکش و اوج درگیریهای خشونت بار و خونبار سالهای 42-40 وقتی که از رهبر انقلاب اسلامی سئوال کردند که با چه پشتوانه ای و کدام یارانی اقدام به این حرکت نموده ای؟ وی پاسخ گفته بودند که یاران من در گهواره ها هستند.
شاید این سخن برای جمعی از مردم بی مفهوم و غیر قابل درک بود، اما با گذشت پانزده سال و پیدایش نسل نو و به وقوع پیوستن انقلاب اسلامی و ظهور نوجوانانی چون محمدحسین فهمیده و دلیران جنگجو و با شهامتی چون
بسیجیان و پاسداران و... آن سخن، واقعیت خود را در صحنه کشور پهناور ایران نشان داد.
رضا یکی از آن یاران در گهواره ای بود که در اول فروردین ماه 1345 ه.ش در شهر تهران پا به عرصه زندگی گذاشت، ندای اذان و اقامه اولین صدایی بود که در گوش او طنین انداخت. مهر مادر و محبت پدری و یک زندگی ساده کارگری که در آن اسلام خمیر مایه ی اصلی بود او را روز به روز در دامان خود پرورش می داد.
هنگامی که انقلاب اسلامی پیروزی خود را جشن گرفت رضا تنها دوازده سال داشت و در حین این درگیریها به همراه اعضای خانواده بعضاً در سخنرانیها و تظاهرات شرکت می کرد و با چشمانی تیزبین همه این نشیب و فرازهای انقلاب را از نظر می گذارند و می دید که برای حفاظت از آرمانهای بلند شهدای انقلاب چه خونهایی که ریخته می شود. او دیده بود که چگونه قلب یکی از دوستانش (حمید موسی پور) در روز 22 بهمن 1357 با گلوله سربی سربازان شاه متلاشی شد. با رفتن دوستان و آشنایان در کوچه و محله و شهر و به شهادت رسیدن آنها در طول سالهای بعد از انقلاب و نیز در جریان جنگ تحمیلی، این مسئله را بخوبی برای او مشخص کرده بود که انقلاب بشدت نیاز به یاری دارد، پیکرهای خونین دوستانی همچون حمید، علی، قاسم، رضا و... روح او را سخت ملتهب ساخته بود.
اولین فعالیتهای او در مساجد مختلف محلاتی بود که او در آن محله ها زندگی کرده بود، رضا از همان سنین کوچکی در مسجد برای مومنین نمازگزار تکبیر می گفت، مُکّبری در مساجد در تمام دوران نوجوانی او ادامه داشت.






رضا از زمانی که وارد دبیرستان شد به لحاظ برخورداری از صدایی خوش در مراسم صبحگاهها و برنامه جشنها، قرآن را تلاوت می کرد و در گروههای سرود نیز عضویت داشت.
با قدم گذاشتن به دبیرستان، چکمه پوشان مزدور بعثی هم هجوم به سرزمین
ایران اسلامی را آغاز کردند.
شور و هیجان نوجوانی و تلاطم و تلالؤ حماسی انقلاب و طوفان پر خروش جنگ و عرصه آرمانهای عمیق انقلابی و اسلامی، روح بزرگ و پیکر کوچک او را چون پر کاهی در این طوفان عظیم بالا و پائین می برد.
کوره آتشین انقلاب اسلامی فلز وجود میلیونها جوان و نوجوان و بزرگسال از جمله رضا را چون فولادی آب دیده ساخت.
این جوانان آبدیده و در رأس آنها محمدحسین فهمیده همان کودکانی بودند که در سالهای نهضت « پانزده خرداد» در گهواره هایشان خفته بودند و امروز جوانان و سربازان و فداکاران رشیدی هستند، که سلاح برکف در
سخت ترین میادین نبرد حضور پیدا می کنند.
یکسال از آغاز جنگ می گذشت که تمایل به شرکت در نبرد علیه دشمن متجاوز در او قوت گرفت و علیرغم تلاشی که به خرج می داد، بعلت کوچکی اش از رفتن او به جبهه ممانعت بعمل می آوردند.
رضا در نامه ای که در تاریخ 1360 (پانزده سالگی) نوشته بود از برادرش تقاضای رفتن به جبهه کرده بود. در آن نامه آمده است: «... داداش به من گفته بود که اگر قبول شوم همراه ابراهیم مرا به جبهه خواهد فرستاد ولی قبل از این حرف ابراهیم گفت که مرا نمی برد. خیلی ناراحت شدم ولی الان حاضرم که درسم را کنار بگذارم و به جبهه بروم و اگر نتوانستم بجنگم لااقل در کمک رسانی به آب و غذای رزمندگان می توانم کمک کنم، لکن من تعلیمات نظامی دیده ام و می توانم بجنگم».
سرانجام پس از عملیات رمضان برای اولین بار به منطقه عملیاتی جنوب رهسپار شد و بیش از یک ماه در جبهه پاسگاه زید و پادگان حمید در واحد تبلیغات تیپ ثارا... کرمان فعالیت نمود. این سرآغازی بود برای اینکه او به مرور بتواند مستقلاً در نوبتهای دیگر در جبهه شرکت کند، و علیرغم وجود سنگینی درس دبیرستان مجدداً عازم منطقه عملیاتی شد.
با اینکه تمایل شدیدی به حضور در منطقه جنوبی داشت، امّا او را به منطقه کردستان اعزام کردند و در منطقه پر خطر «تُرجان» که -در آن روزها ضد انقلاب مزدور فرد یا جمعی را اگر به اسارت می گرفتند سر می بریدند - به مدت سه ماه خدمت کرد.
در همین زمان ضمن شرکت در جبهه، در مسابقات کشتی دبیرستان و سپس منطقه آموزش و پرورش شرکت کرد. همچنین پس از شرکت در مسابقات سرودخوانی تک صدائی، صاحب عنوان سوم شد.
پس از بازگشت از جبهه کردستان با جدیت اقدام به خواندن درسهایش نموده و پس از قبولی در اردوی تابستانی پادگان توحید شرکت کرد و موفق به دریافت گواهینامه پایان نامه آموزشی با تخصص در اسلحه آر پی جی هفت گردید.
در این شرایط بود که یکی از دوستان هم محلی اش به نام قاسم مهری در عملیات والفجر چهار در منطقه مریوان در ارتفاعات کله قندی به شهادت رسید.
شهادت دوستش قاسم، ضربه ای سخت بر روحیه اش وارد کرد و با اینکه سالهای آخر تحصیل را می گذراند ولیکن دیگر تاب و تحمل ماندن را از کف می دهد و در طول یکسال دوباره عازم جبهه می شود.
پس از شهادت قاسم مهری می نویسد: «... برادر جان امیدوارم این حرفی را که می زنم احساس نمایی. از وقتی که از جبهه برگشته ام بسیار کِسِل هستم واقعاً نمی دانم چکار کنم چون من احساس می کنم تا موقعی که در جبهه بودم خیالم آسوده بود . ولی وقتی از جبهه آمدم از خودم خجالت می کشم چون آن عزیزان در جبهه هستند و با ایثار جانشان از اسلام دفاع می کنند ولی من با خیال راحت زندگی می کنم و این مرا رنج می دهد و احساس حقارت در مقابل این اسوه های ایثار و شهادت می کنم. خدا شاهد است از موقعی که بهترین دوستم قاسم شهید شده است دیگر حال ندارم که این زندگی فانی و پوچ را بگذرانم، احساس می کنم که باید به پیش دوستم «قاسم» پرواز کنم چون او منتظر من است.» به همین انگیزه برای بار چندم لباس رزم می پوشد و به همراه چند تن از دوستانش عازم منطقه عملیاتی جنوب شده و مدت شش ماه به حفاظت از دستاوردهای برادرانش در عملیات والفجر سه می پردازند و هنوز دو ماه بیشتر از بازگشت از منطقه نگذشته بود که مجدداً عازم منطقه جنوب شد و در گروهان جهاد از گردان.... لشکر 27 حضرت رسول (ص) مشغول خدمت می شود او مکّرر در مکاتباتش گفته بود که: «اگر نتوانم درس بخوانم حتماً راهی جبهه خواهم شد.» .... رضا هر گاه به مرخصی می آمد فوراً به دیدار دوستانش می شتافت. وجود دوستان فراوان او حکایت و نشان از قدرت جاذبه اخلاقی بسیار بالای او داشت. رضا با افراد گوناگون و در سطوح مختلف رابطه دوستی داشت. با رئیس دبیرستان با همکلاسیها و بچه های محله و بالاخص با بچه های مسجد ارتباط مداوم داشت.
تا زمانیکه در جبهه بود با نوشتن نامه این ارتباط را حفظ می کرد و به محض بازگشت با دیدار حضوری آنها این پیوند را مستحکم تر می کرد.
علیرضا کتابچی یکی از این دوستان بود. او در نامه ای که در سال 1362 به رضا نوشته است چنین می گوید:«... برادرم رضا، من هر موقع به یاد شما می افتم به زمان گذشته فکر می کنم و با خودم می گفتم عجب آدم دیوانه ای بودم که چرا نتوانستم بیشتر با شما رفت و آمد داشته باشم چون
صحبتهای شما آنقدر کوبنده بود که این یکی از نشانه های ایمان شماست» و در جایی دیگر نوشته است: «آقا رضا باور کن وقتی که شما نیستید من در مدرسه تنهایم یعنی من تا حالا دوستی به اندازه شما ندیدم که این قدر بتواند مرا به راه راست هدایت کند، امیدوارم که شما صحیح و سالم برگردید»


بهرحال با اصرار خانواده علیرغم عقب ماندگی فراوان درسی، در سال 1364 موفق به اتمام تحصیلات دوران دبیرستان شد و امتحانات سال چهارم را با موفقیت پشت سر گذاشت. رضا در تمام این مدت در عضویت گروه مقاومت مسجد امام رضا (ع) و سپس مسجد حضرت علی (ع) بود و ضمن تکمیل آموزش های رزمی، موفق به تشکیل گروه سرودی از نونهالان محله های اطراف گردید و عظیم ترین و عمیق ترین تحول زندگیش از همان زمانی بود که با حضور در جبهه جنگ و حضور مداوم در مسجد با نام مقدس حضرت امام حسین علیه السلام و تاریخ خونبار و تابناک عاشورای حسینی آشنا شد.
صدای دلنشین او به هنگام قرائت قرآن و شرکت در جلسات روخوانی مسجد و تشکیل گروه سرود و.... مقدمه خوبی بود تا او ضمن شرکت در هیئت عزاداری ابی عبدا... (ع) آرام آرام با مولای خود راز و نیاز کند. این ناله ها ادامه یافت و به نوحه سرایی و مداحی اهل بیت عصمت و طهارت انجامید و چه زیبا می خواند:
مولا تو و من بنده ام زین بندگی شرمنده ام
شرمنده ام تا زنده ام مولای من مولای من
شهادت قاسم مهری، سید محمد موسوی، رضا سیستانی، رحمانی و...
و بسیاری دیگر از بچه های خوب و سلحشور محله و مسجد و مدرسه، شعله عشق او به شهادت در راه خدا و رهروویی شهیدان را افروخته تر می ساخت. به همین مناسبت بود که می گفت: یا حسین آن دنیا فقط تو را دارم مرا یاری کن.
یارب دلم از غم حسین محزون کن در سینه ما محبتش افزون کن
جز مهر حسین هر آنچه باشد به دلم خون ساز و ز راه دیده ام بیرون کن
محبت و عشق به «سالار شهیدان» فصل جدیدی را در تاریخ زندگی او باز کرد. از این رو بود که شرکت در جلسات دعای توسل و کمیل و عزاداریها، یکی از اصلی ترین فعالیتهای او شده بود و با پیشرفت و تعالی روز مرّه ای که در روح و روان و نیز صدایش حاصل شده بود به همراه دوستانش اقدام به تشکیل جلسات دعای توسل و کمیل در خانه شهدا می کرد که این روّیه تا آخرین روزها ادامه داشت.
در دفترچه خاطراتش در مقابل این سوال که به چه دعاهایی بیشتر علاقه داشته و تداوم در خواندن آن دارید؟ گفته بود: اول به دعای کمیل چون که انسانی که یک عمر گناه کرده، در آن شب به درگاه خدا روی می آورد و اگر ایمان کامل داشته باشد توبه می کند. دوم به دعای توسل چون انسان می تواند از معصومین (ع) شفاعت بخواهد، سوم به زیارت عاشورا چون خواندن آن در جبهه انسان را به یاد واقعه عاشورا می اندازد.
براستی که جانش «حسین جان» بود و فریادش «حسین جان» آنجا که
می خواند:
همیشه این بوده افتخار من - حسین جان
که منم نوکر تو غمخوار من - حسین جان
من که از کودکی دلباخته قدر تو بودم- حسین جان
نشان نوکریت و به سینه خود زده ام- حسین جان
اسم جان بخش تو شد شعار من- حسین جان
من مریض عشقم و توئی دوای درد من- حسین جان
هم توئی مونس و هم دلدار من- حسین جان.................
پس از پایان تحصیلات دوران متوسطه برای گذراندن دوران سربازی وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شد. از دلایل او برای ورود به سپاه پاسداران این بود که به راحتی بتواند در جبهه حضور پیدا کند. تا در آنجا بتواند با بر گرفتن سلاح بر زمین افتاده دوستان و برادرانش راه آنها را ادامه دهد. اما علیرغم این تمایل درونی بیش از بیست ماه خدمتش را در تهران (بنیاد امور تعاون سپاه...) گذراند. در این مدت از خدمتش چند ماموریت کوتاه مدت به جبهه های مختلف داشت که به هیچ وجه او را راضی و خرسند نمی کرد. به همین جهت پیوسته از این موضوع در خود احساس شرمندگی و ناراحتی می کرد. اما در همان حال با علاقه و شوقی زایدالوصف به فعالیتهای مختلف در مسجد پرداخت و بیشترین ساعات شبانه روز را به فعالیت در آن جا ادامه داد.
رضا علیرغم اینکه دوران خدمت را در سپاه طی می کرد اما تا آخرین لحظه عضو گروه مقاومت مسجد بود و همزمان با دو مسجد امام رضا (ع) و حضرت علی (ع) رابطه داشت و در آنها فعالیت می کرد و درست مثل دیگر برادران گروه مقاومت شبهایی که نوبتش بود به نگهبانی و گشت زنی مشغول می شد. رضا (میثم) یکی از فعال ترین اعضای نوجوانان مسجد بود. بگونه ای که بیشترین وقت فعالیتهای او در این کار صرف می شد.
علیرغم سن کم ولی با قدرت جاذبه اش موفق شده بود که بیش از چهل - پنجاه نفر از نونهالان را گرد هم بیاورد و برای آنها برنامه های مختلف داشته باشد یکی از آن برنامه ها تشکیل گروه سرود نوجوانان مسجد بود که نظم و انضباط و فعالیت آنها زبانزد بود بعنوان مثال هر گاه این گروه را از مسجد دیگری دعوت می کردند.
او اعضای گروه را با لباسهای یکدست و منظم حرکت داده و به آنجامی برد و از هر بی نظمی و بی برنامگی بشدت پرهیز داشت. از دیگر کارهای او تشکیل دو تیم نوجوانان و بزرگسالان در رشته فوتبال بود که آن دو تیم را به نام یکی از دوستان شهیدش تحت عنوان عارف نامگذاری کرده بود و روزهای جمعه هر هفته آنها را برای تمرین یا مسابقه به محله های مختلف می برد. شرایط جسمی او بگونه ای بود که می توانست در رشته های مختلف ورزشی از جمله کشتی، فوتبال، شنا فعالیت می کند. در تابستانها تقریباً هر روز برای تمرین شنا به استخر می رفت. او دقیقاً می دانست که برای حفاظت از دستاوردهای انقلاب اسلامی بایستی از روح و جسمی قوی و فعّال برخوردار بود و از سستی و تنبلی و ضعف روحی و جسمی پرهیز کرد.
شاید بتوان گفت آنچه که او را توانست در آن مدت بیست ماه در تهران نگه دارد حضور جمع نونهالانی بود که چون پروانه هایی گرد شمع وجود او می چرخیدند و او خود را خادم آنها می دانست.
بگونه ای که او حتی گاه کوچکترین کارهای شخصی آنها را انجام می داد. به همین دلیل برای آنکه نظافت تیمش نمونه باشد
شخصاً لباسهای فرم تیم را می شست و اطو می کرد و اطاق کوچکی را در مسجد به محل کارش اختصاص داده بود که هر روز بعد از ظهر در آنجا جمع می شدند و برنامه های کلاسیک آموزشی، نظامی و فرهنگی را پیگیری می کرد
در مسجد شخصاً آموزشهایی را که دیده بود به نونهالان آموزش می داد از دیگر فعالیتهای او شرکت در کارهای نمایشی و تئاتر و مسابقات حفظ حدیث و تشکیل اردوهای تابستانی بود.
روزهای جمعه هر هفته به اتفاق دوستانش به نماز جمعه می رفتند. در دانشگاه تهران مکانی را نشان کرده بودند که در آنجا جمعه ها بچه های مسجد و دوستانش گرد هم می آمدند اغلب در نماز جمعه به اتفاق همرزمش علیرضا کتابچی حضور پیدا می کرد اما آنچه که او را آزار می داد و از وجود آن زجر فراوان می کشید، مسائلی بود که دیدن آن برایش غیر قابل تحمل بود، از اینکه می دید بعضی ازجوانان معتاد شده اند و نیروی
جوانی شان صرف لاابالی گری و الواتی می شود بسیار رنج می برد و از اینکه می دیدید بعضی ازجوانان نوارهای مبتذل موسیقی و فیلم های منحرف و آلوده را رد و بدل می کنند، سخت ناراحت می شد. در حالیکه جوانان سلحشور و دلیر همین مردم در بیش از هزار و سیصد کیلومتر مرز آبی - خاکی این سرزمین مشغول فداکاری بودند تأسف می خورد.
بهرحال آنچه که او را از ناراحتی و عصبانیت می رهاند دیدار بچه های مسجد بود سرانجام شهادت پی در پی دوستانش طاقت را از کف او ربود شهادت رضا سیستانی و محسن رحمانی و... او را سخت بی قرار کرد. رضا (میثم) نمی توانست بین حرف و عمل خود دوگانگی ببیند. گو اینکه اینچنین هم نبود. او چگونه می توانست در نوحه سرائیهایش از مولایش حسین و از کربلا بگوید و از شهیدان و جبهه ها سخن براند حال آنکه ماهها بود که بالاجبار از جبهه به دور مانده بود.
به همین جهت در تاریخ 65/9/3 نامه ای به مسئولین محل خدمتش
می نویسد و تقاضای رفتن به جبهه می کند اما با این درخواست موافقت نمی شود تا اینکه پس از مکاتبات مکّرر و باصطلاح دیدن این و آن و حالتی ملتمسانه سرانجام در تاریخ 66/4/20 با مأموریت ایشان موافقت شد و او یکبار دیگر لباس رزم پوشید و عازم میدان شد رضا به هنگام شهادت
رضا سیستانی با نوایی سوزناک و حالی پریشا ابیات زیر را ناله کرده بود:
رفتند همه یاران جا مانده ام من از قافله یاران وامانده ام من
از نفس خود بیداد وا مانده ام من رفتند به پیش حق آن جانثاران
. واویلا واویلا جا مانده ام من رفتند ز دست من آن باوفایان
رفتند به پیش حق آن جانثاران رفتند ز دست دوستان با وفایم
رفتند عزیزان و چابک سواران واویلا واویلا جا مانده ام من
آخر ز تنهایی دیوانه گشتم در کوه و صحرا و دشت آواره ام من
هی میزنم دستم بر روی دستم من درعزای یارانم نشستم
واویلا واویلا جا مانده ام من واویلا واویلا جا مانده ام من
در همان جلسه بود که آن جمله عجیب و بیادماندنی را بیان کرد که: «شهدا نمی گویم جای شما اینجا خالیه اما جای من آنجا خالیه.»
در یک جلسه دوستانه در روز سوم فروردین 66 چند بیت شعر ذیل را می خواند و وصیت می کند که پس از شهادتش آنرا بر روی سنگ قبرش حک کنند.
میثم (رضا) ای یگانه لاله ی من تو بودی شمع و هم پروانه من
ز غمت ای گل باغ خمین شده تاریک امشب خانه من
دلم می خواست دامادت نمایم شوم تنها ولی شادت نمایم
مرحوم دکتر محمد مجتهد زاده شعر او را بدین شکل تغییر داد:
تو ای میثم صفای خانه من تو بودی شمع و هم پروانه من
ز هجران رخ محبوب زیبات شده تاریک امشب خانه من
دلم میخواست دامادت نمایم امید خانه و کاشانه من
سه بیت فوق را گفتی نویسم به روی خاکت ای دردانه من
تو با یاد حسین آرام بودی شهید واله، دیوانه من
یَل میدان حق بودی جوانم به خون خفتی کنون ای لاله من
ترا بردم به گلزار شهیدان شهید زنده ای فرزانه من
رضا (میثم) آنگاه که وصیت نامه خود را می نویسد حرف آخر را اینگونه
می گوید، گوئی حسین علیه السلام مرا می خواند و می گوید بیا آخر تو هم حسین حسین گفته ای...!
به این ترتیب او به خواسته مولایش حسین (ع) پاسخ مثبت می دهد و عازم جبهه می شود. با اینکه کمتر از دو ماه به پایان دوران خدمتش مانده بود، علاقه فراوانی به واحد تخریب و اطلاعات عملیات نشان می داد ولیکن پس از ورود به لشکر حضرت رسول (ص) او را مأمور در واحد مخابرات می کنند.
بعد از آن یکبار و آنهم چند روز به تهران بر می گردد و با نونهالانی که او سرپرستی و معلمی شان را به عهده داشت یکبار دیگر ملاقات می کند و سعی فراوان می کند که افرادی را برای سرپرستی گروههای مختلف بیابد تا انسجام گروههای سرود و فوتبال و کلاسهایش در مدتی که او در جبهه بسر می برد حفظ شود. این کار او زمانی هم که در جبهه بود از طریق سفارش موکد در نامه هایش پیگیری می شد.
آخرین دیدار او با نونهالان- که همه وجود او را تسخیر کرده بودند- همین دیدار بود. آخرین روزی که مرخصی اش به اتمام می رسید پدر یکی از شهدا به او مراجعه می کند و از او میخواهد تا مراسم مربوط به فرزند شهیدش را اجرا کند و رضا علیرغم اینکه مرخصی اش به پایان رسیده بود درخواست او را قبول می کند و یکروز بیشتر می ماند و آخرین ناله های سینه سوزش در فراق شهدا را در فضای بهشت زهرا سر می دهد و با آرامگاه جاودانی خود و یارانش دیدار می کند و فضای عطرآگین و ملکوتی بهشت زهرا او را بیشتر از پیش سرمست و موجهای پر شور عشق، دریای سینه اش را مواج و متلاطم تر می کند.
رضا عصر آنروز به میقات می شتابد و با پوشیدن لباس احرام و (رزم) چشم از زندگی این دنیا می پوشد و همه دنیا و مافیها را بر خود حرام می کند تا در عرصه حیات جاودانی و در فضای لایتناهی و بلندای ابدیت در بلندترین قلل مرتفع و شامخ مقام انسانیت به تماشای جمال دوست بنشیند و در بزم خونرنگ شهدا جام سعادت را از دست مولایش گرفته و از شوق سرمستی فریاد ا...اکبر سر دهد.
چند روزی از عزیمت رضا (میثم) به منطقه عملیاتی سپری نشده بود که فاجعه جمعه خونین در مکه مکرمه اتفاق افتاد و در آن واقعه بیش از چهارصد نفر از حجاج بیت ا... الحرام به شهادت می رسند و جهان اسلام یکباره از این عمل وحشیانه که در سراسر تاریخ اسلام و حتی قبل از اسلام بی سابقه بود، مات و متحّیر می شود. خون صدها به دست وهابیهای حاکم، خانه خدا و کعبه مقدس و شهر امن را سرخرنگ می کند.
جهان اسلام از این عمل ددمنشانه گیج و سردرگم شده بود و هیچکس نمی دانست که چگونه می توان در آن لحظات سرد و سنگین در مقابل آن عمل وحشیانه واکنشی نشان داد.
در حالیکه جنازه های سرد و بی روح شهدا بر کف خیابانهای اطراف کعبه و حجاج متوحش و متحیر و دست و پا شکسته در امن ترین شهر جهان در کمال غربت بسر می بردند و مستشاران آمریکایی در کنار مرتجعین جاهل وهابی در بزم و جشن پیروزیشان شراب می نوشیدند، ناگهان فریاد الله اکبر رزمندگان اسلام بر فراز سردشت و بر بالای ارتفاعات دوپازا، پایه های کاخ سفید آمریکا و پیکرهای پوسیده نوکرهای مزدور وهابی را به لرزه در آورد.
عملیات نصر 7 اولین پاسخ دندانشکن فرزندان غیور، انقلابی ترین مردم جهان به آمریکا و آل سعود بود که طی آن یکی از حساس ترین ارتفاعات منطقه (دوپازا) به تصرف نیروهای اسلام در آمد. بی شک آل سعود و رژیم عفلقی بعث عراق، دو دست یک پیکره اند، که در سرکوبی ملت ایران
در جهان بالاخص خاورمیانه نقش مهمی را ایفا کرده اند به همین سبب هر ضربه بر پیکر صدام متجاوز در واقع تیشه ای ریشه آل سعود و آمریکا بشمار می رفت.
قبل از شروع عملیات در میان چادرهای رزمندگان شوری توصیف ناپذیر برپا شده بود و رضا با نزدیکترین دوستانش از جمله رضا کتابچی و مدق مرتباً در ارتباط بودند. در آنجا خوشحالی رضا هنگامی بیشتر می شود که مربی قرآن خود را هم در میان رزمندگان می بیند. فلذا به اتفاق برادر مدق -که معلم قرآن او بود- جلساتی را تشکیل می دهند و به تلاوت قرآن می پردازند. قبل از عملیات برای آخرین بار با دوستانش ملاقات کرده و با آنها وداع می کند.
علیرضا کتابچی در سازمان رزمی به سمت معاون فرمانده دسته یکی از گروهانها انتخاب می شود. بنی عامر و رضا (میثم) هم در مخابرات گروهان مسئولیت می گیریند و پس از پوشیدن لباس رزم و گرفتن وضو و خواندن نماز و پس از صرف غذای مختصری گامهای مستحکم رزمندگان اسلام یال های ارتفاعات »دوپازا« را در می نوردد.
دشمن در خوابی عمیق فرو رفته بود و نگهبانان آنها هر از گاهی تیری و خمپاره ای را بدون هدف به این سو و آن سو شلیک می کردند تا حضورشان را به اثبات برسانند.
رزمندگان اسلام دسته دسته از پیچ و خمهای ارتفاعات، با صلابت و قدرت عبور می کردند و هر جا که به میدان مین برخورد می کردند بسرعت آنرا پاکسازی کرده و سیم های خاردار را از سر راه برداشته و به قلب دشمن نزدیکتر می شدند.
در همین زمان دسته ای از رزمندگان اسلام که- کتابچی معاون آن دسته بود- فرمانده اش بر روی مین رفته و مین منفجر می شود. علیرضا کتابچی یار دیرین رضا در اثر اصابت ترکش های مین به اتفاق فرمانده شان به شهادت می رسند، قبل از رسیدن به نقطه نهایی ارتفاعات، خبر شهادت علیرضا کتابچی به رضا می رسد و او را سخت دگرگون می سازد. بگونه ای که بیسیم را به کناری می گذارد و سلاح بر زمین افتاده «علی رضا» را در دست می گیرد و وارد عرصه نبرد تن به تن با مزدوران بعثی می شود او ساعت دو بامداد به بالاترین نقطه ارتفاعات می رسد یعنی منطقه ای را که می بایست با درگیری تصرف می کردند بدون هیچگونه درگیری متصرف می شوند و از همین نقطه بود که درگیری سنگر به سنگر و تن به تن با بعثیها آغاز می شود.
در همان وضعیت رضا (میثم) بدنبال برادر مدق می گردد تا اینکه سرانجام او را می یابد و از آنجا به اتفاق بنی عامر و مدق از داخل کانال به پیشروی می پردازند و سنگرها را یک به یک پاکسازی کرده و بعثی ها را از سنگرهایشان بیرون کشیده و رگبار سرب را در سینه های پلیدشان می نشانند و بدین سان با یاد انتقام خون شهیدان جمعه خونین و کعبه معظمه به پیشروی ادامه می دهند تا اینکه آتش دشمن سنگین می شود و چهره رزمندگان اسلام از شوق دیدار محبوب بر افروخته تر می شود.
و با یک درگیری رویاروی، سنگرهای متعددی را پاکسازی می کنند. که شدت بارش گلوله های دشمن، رزمندگان اسلام را برای حفاظت از خودشان و برای مدت محدودی مجبور به زمین گیر شدن می نماید و در حالیکه برادر مدق اصرار می کرد که رضا و بنی عامر در سنگر بمانند تا از خطرات احتمالی در امان باشند، اما آن دو قبول نمی کنند
و بر خود ننگ می دانستند که معلمشان بیرون بماند و از آنها محافظت کند تا از خطرات ناشی از حملات نارنجکی دشمن در آن تاریکی شب در امان بمانند. به همین جهت از سنگر بیرون آمده و به کمک مجروحین داخل کانال می پردازند. در همان حال که بارش آتش دشمن سنگین تر و نبردهای تن به تن نزدیکتر می شد ناگهان خمپاره ای از دشمن در بین آنها فرود آمده و پس از انفجار سهمگین با اصابت ترکش به سمت چپ صورت مهرداد بنی عامر او را در دم به شهادت می رساند و رضا با اصابت ترکش در کمر و پهلویش بر خاک می افتد و سومین نفر آنها برادر مدق با برخورد ترکش بدستش مصدوم می شود. پس از فرو نشستن گرد و غبار برادر مدق که در عین زخمی بودن، موج او را گیج کرده بود بر می خیزد تا اطلاعی از وضعیت دوستانش بدست آورد که با جنازه در خون تپیده و بی جان مهرداد بنی عامر مواجه می شود.
آنگاه به سراغ رضا می رود که او را در حالیکه به شدت از ناحیه کمر خونریزی داشت می یابد لذا سعی در بستن محل اصابت ترکش می کند و لیکن گوئی زخم بیشتر از حد معمول عمق داشت و فوران خون لحظه به لحظه زمزمه های یا حسین یاحسین میثم را بی رمق تر می ساخت. رضا (میثم) در آخرین لحظات که موفق به جمع آوری بقیه توانش می شود، مدق را صدا می زند و می گوید: مدق مدق... سلام مرا به بچه ها برسان. و این آخرین جملات رزم آوری از خیل سلحشوران فداکارترین جوانان جان بر کف بود و به این ترتیب رضا (میثم) در عید قربان سال 1408 ه.ق (1366 ه.ش) بهترین دارائی خود یعنی جان شیرین را قربانی بارگاه مقدس الهی می نماید و به اعلا علّیین پرواز می کند.
در سحرگاهان عید قربان بر بالای بلندترین ارتفاع «دوپازا» اشعه های نور را می دیدی که بسوی آسمان پر گشوده اند و گوئی بر بلندای پیروزی، خورشیدها را ذبح کرده اند که آبشارهای نور خونرنگ بسوی دشت جاریست. آنجا زمزمه شهید حاج میثم کارآمد از بالای دوپازا شنیده می شد که می خواند: مولا تو و من بنده ام، زین بندگی بالنده ام مولای مولای من.
بدین ترتیب مسافر کربلا با کوله باری از عرفان و ایمان و دلی سوخته به انتها کاروان شهدا پیوست و با «صف السابقون السابقون اولئک المقرّبون» سرخ پوشان شاهد در راستای افق مبین رهسپار شد و در آن حال بر بالای بام خلقت کهکشان لاله زاران را می دیدی که با وزش نسیم الطاف الهی از شوق و شعف به یکدیگر سر می ساییدند.
پیکر در خون تپیده رضا پس از چند روز به تهران منتقل شد و بر شانه دوستان و برادران و یارانش در هاله ای از غم و اندوه پس از تشییع از مقابل بنیاد تعاون تا مسجد حضرت علی (ع) و سپس به مسجد امام رضا (ع) و آنگاه منزل شهید به قطعه 29 بهشت زهرا انتقال یافت . طوفان وجودش در آنجا آرام گرفت.
در طول مسیر تشییع، نونهالان غمدیده در سوگ معلم و مربی شان و نیز شهدای انقلاب اسلامی و جنگ تحمیلی با شایستگی تمام ارج گذاری کردند و با قطرات مطهر گلاب چشمانشان تربت پاک شهیدان را معطّر ساختند و با معلمشان عهد و پیمان بستند که سلاح خونین و بر زمین افتاده او را بر خواهند داشت و بدین سان شهید رضا (حاج میثم)کارآمد در شب عید قربان 1408 ه.ق در خون غلطید و در شب عید غدیر همان سال در خاک آرمید و روح متعالی او به اعلا علیین صعود کرد و این بار یارانش بر مزار او چنین می گفتند: شهدا نمی گوئیم جای شما اینجا خالیه بلکه جای ما پیش شما خالیه.
دفترچه خاطراتی از او باقی مانده است که در آن رضا به سئوالات آن جوابهایی داده است که عین سئوال و پاسخها را نقل می کنیم:
1-راجع به «امام امت» چه احساسی دارید؟
ج – احساس خوبی دارم و امام را بسیار دوست دارم و امام پدر همه مسلمین و مستضعفین است و از خدا می خواهم که امام را در کنار امام زمان (عج) حفظ فرماید.
2-آیا نماز را اول وقت و حتی الامکان به جماعت می خوانید؟
ج – بله، چون نماز جماعت در اول وقت خصوصاً در جبهه شوری دیگر دارد و خداوند بیشتر توجه دارد و دست خدا با جماعت است و ثواب نماز جماعت از نماز انفرادی (فرادی) بیشتر است.
3-آیا حضرت صاحب الزمان (عج) را به نوعی در خواب یا بیداری مشاهده نموده اید؟
ج – خیر من آنقدر گنهکارم و معصیت کارم که امام عصر (عج) مرا نمی خواهد بپذیرد در تاریخ 62/11/18 بود که هنگامی با برادران رزمنده مشغول خواندن دعا و نیایش بودیم تصمیم گرفتم که به درگاه خداوند توبه کنم و عهدی که بستم این بود که کوچکترین گناهی نکنم و در همه کارها یاد خدا باشم و تا آخرین لحظه یاور حقیر اسلام و امام باشم.
4-در جبهه به چه حقایقی پی بردید که شما را در شناخت عمیق تر اسلام یاری نمود؟
ج – در جبهه از ایثار و فداکاری عزیزان رزمنده فهمیدم که چه انسانهای
پاکی خود را به خاطر تداوم انقلاب و اسلام فدا می کنند و عشقم نسبت به امام و اسلام بیشتر می گردد.
5-در جبهه چه احساسی نسبت به خانواده و فرزندان یا ملک خود دارید؟
ج-البته احساس دوری و دلتنگی در همه اغلب وجود دارد ولی انسانی که برای خدا قیام کرده باشد و برای یاری اسلام به جبهه آمده باشد از خانواده و فرزندان خود می گذرد و همه را فدای اسلام می کند.
6-از دیدن کمکهای بی دریغ امت اسلامی چه احساسی پیدا می کنید؟
ج – واقعاً احساس خوبی دارم، چون چنین امت اسلامی که اسلام را دریافته غیر ممکن است که چنین ملتی شکست بخورد و دل رزمندگان را گرم نگه می دارد و دلاوران خوشحال می شوند که چنین ملتی پشتیبان آنان است و تا آخرین لحظه می جنگند.
جملاتی از سردار شهید حاج میثم (رضا) کارآمد
- شهادت هدیه ایست گرانبها از جانب خداوند تبارک و تعالی برای بندگان خالص خود که نصیب هر کس نمی شود. 62/12/4 ترجان
- به ا... سوگند من سعادت خویش را نمی یابم مگر در پیمودن خط خونین اباعبدا... الحسین (ع) 62/12/4 ترجان
-پدر و مادرم : بدانید و مطمئن باشید من امروز در راه جاودانه ام گام نهادم که انتهای آن انشاءا... حکومت مستضعفین جهان است.
-پدرم! بعد از شهادتم افتخار نما که فرزندی در راه اسلام و خدا هدیه کردی.
-یا حسین آن دنیا فقط تو را دارم، مرا یاری کن.
(لازم به توضیح است که جملات و اشعار عیناً از نامه ها و نوارهای شهید استخراج شده است)
متن وصیتنامه شهید

بسم الله الرحمن الرحیم
با سلام به آقا امام زمان (عج) و نائب بر حقش خمینی کبیر و شهدای گرانقدر اسلام.
خدایا با اینکه تو نعمت را بر من تمام کردی، از تو روی گرداندم، با اینکه اسلام را دادی باز مسلمان واقعی نبودم. با آنکه ما را در برهه هایی از زمان قرار دادی که انقلاب اسلامی و رهبری همچون «امام» وجود دارد باز آنگونه که باید درجهت انقلاب قرار نگرفته و برای اسلام کاری نکردم. با آنکه نعمت جنگ را فراهم کردی باز مسامحه کردم. با آنکه نعمت پدر ومادر را دادی باز قدردان وجودشان نبودم. ای خدای غفار که فرموده ای: «ان الله یغفر الذنوب جمیعا»
اینک بعد از سالها تقصیر با دلی نادم و شکسته بسوی تو می آیم و جز تو بخشنده ای نیست وجز وجود مبارک تو کسی نمی تواند این بنده فراری را دریابد.
ای خوشا با فرق خونین در لقای یار رفتن
سر جدا، پیکر جدا در محفل دیدار رفتن
سلام بر تو ای پدر زجر کشیده ام و تو مادر عزیزتر از جانم و شما خواهران و برادران دلسوخته ام، امیدوارم که وقتی این برگ بدست شما می رسد. همگی راضی به رضای حق تعالی باشید و اگر این بنده حقیر را که بسیار گنهکارم و خود را درون «خوبهای خدا» جای داده ام تا بلکه خداوند بخاطر این عزیزان و آنانی که شهید شده اند از گناهان وتقصیرات من بگذرد، مرا با بالهای خونینم بسوی خود ببرد و می دانم که خداوند رحمان است.
مدتی است که احساس می کنم از قبل بار گناهانم کمتر شده و دل هوای دیاری دیگر کرده است. گوئی حسین علیه السلام مرا می خواند و می گوید: بیا آخر تو هم حسین حسین گفته ای ، آخر تو هم به سینه خود زده ای ، بیا که در انتظار توام.
پدر و مادر عزیزم: من راه خود را آگاهانه انتخاب کرده ام و این پیام هست که استوار باشید زیرا اسلام به شما افتخار می کند.
مادرم این شیر پاک تو همراه اشکت که مرا با خود به عزاداری آقا ابی عبدالله بردی، بود که این چنین مرا عاشق دوست کرد و پیام کوچکی به برادران بسیجی ام دارم و آن این است که ای فرشتگان عاشق مجدانه اسلام را یاری کنید مبادا جبهه ها خالی باشد ما سوگند خورده ایم تا فتنه را از بن بر کنیم و این یک وظیفه است و از همه شما حلالیت می طلبم در ضمن یکماه روزه نذری دارم و یکماه نماز قضا، برایم بجا آورید.
به امید پیروزی اسلام بر کفرجهان
ای دوست ندانی کیستم وقتی آئی بسراغم که دگر نیستم
برادرکوچک شما – رضا کارآمد

در رثای شهید رضا کارآمد
سوخته جان
فلق امروز چه سان سرخ و غمان آمده است
شفق امروز ببین چون نگران آمده است
سوخته جان ره عرفان و صفا میثم ما
نوحه گر ناله کنان ، سینه زنان آمده است
آنچنان سوخت دلش قافله کرببلا
ناله ها کرد زغم تا که به جان آمده است
عشق آن یار روا سوخت و خاکستر شد
پیکر سرخ و رشیدش به فغان آمده است
چه پیامی به تو داده است حسین بن علی
که به چشم اشک چنین سهل و روان آمده است
مومن خالص و مشمول رجال صدقوا
همچو تیری است که گوئی به کمان آمده است
منزل عشق نگر راه پر از رنج و بلاست
صف به صف بهر بلا پیر و جوان آمده است

نامه یکی از نونهالان دوازده ساله به شهید و خانواده شهید رضا کارآمد
بنام خدا
یاد شهیدان در همه ما جاری است در کوچه باغ یاد شهیدان
پر می کشد فرشته ایثار در کوچه باغ یاد شهیدان
عطر نسیم سرخ شهادت چون چشمه های دهکده جوشان است
جوش و خروشان زمزمه اش یادآور پیام شهیدان است

بسمه تعالی
سلام بر امت دلیر، سلام بر معلم عزیزم که شهید شده است، من میدانم که تو بین شهدا هستی، من به مادر تو تسلم (تسلیت) عرضه می کنم. اگر می توانید برای من عکس شهید خودم یعنی رضا کارآمد را به من بدهید. من به شما که مادر معلم من هستی می گویم که ناراحت پسرتان نباشی ، شهادت افتخار او بود. یعنی شهادت افتخار همه جوانان کشور است من کودکی دوازده ساله هستم و آرزو دارم که به جبهه بروم و همان جا که معلم من شهید شده بود من هم در آنجا شهید بشوم. من یادم هست که روزی که می خواست به اردوی سه روزه برویم رضا به من خیلی محبت و مهربانی کرد . من او را مثل برادر خود میدانم، من از قول خودم به مادر رضا می گویم که ناراحت پسرش نباشد و گریه نکند ... خداحافظ -
نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.