آدم‌های آبرودار (قسمت اول)

ما آدم های آبروداری هستیم. منظورم این است که آدم های خیلی خیلی آبروداری هستیم. لابد می‌پرسید از کجا معلوم که این طور است؟ همین حالا برایتان ثابت می‌کنم که حرفم تا چه حد صحت دارد؟ اگر یک شب خانواده‌ی خیلی محترمی به خانه‌ی شما بیایند و در همان حالی که هنوز خوشامد گفتن ها و... تمام نشده آقا پسر آن خانواده‌ی محترم با دسته‌ی هاون خودتان توی سرتان بکوبد چه کار می‌کنید؟
شنبه، 20 بهمن 1397
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: ناهید اسدی
موارد بیشتر برای شما
آدم‌های آبرودار (قسمت اول)
ما آدم های آبروداری هستیم. منظورم این است که آدم های خیلی خیلی آبروداری هستیم. لابد می‌پرسید از کجا معلوم که این طور است؟ همین حالا برایتان ثابت می‌کنم که حرفم تا چه حد صحت دارد؟ خوب دقت کنید.

اگر یک شب خانواده‌ی خیلی خیلی محترمی به خانه‌ی شما بیایند و در همان حالی که هنوز خوشامد گفتن ها و... تمام نشده آقا پسر آن خانواده‌ی محترم با دسته‌ی هاون خودتان توی سرتان بکوبد چه کار می‌کنید؟

معلوم است اول ناخود آگاه دستتان را روی سرتان می‌گذارید و آخ و واخ می‌کنید. بعد کف دستتان را نگاه می‌کنید که سرتان خون نیامده باشد. بعد هم اگر خیلی با آن خانواده‌ی محترم رو دربایستی داشته باشید و آدم خیلی خجالتی و کمرویی باشید لااقل می‌گویید:‌ «اوخ... اوخ... آخ سرم. بچه‌های این دوره و زمانه عجب بچه‌های شیطانی هستند. هنوز از راه نرسیده با دسته هاون خودمان می‌کوبد توی سرمان.»

اما ما آن‌طور نیستیم. ما دسته هاون که هیچ، اگر گرز هم توی سرمان بکوبند صدایمان در نمی‌آید، چون همان‌طور که گفتم ما آدم های خیلی خوبی هستیم. اگر حرفی بزنیم زشت است. آبروی آدم می‌رود باور نمی‌کنید؛ اما عین همین قضیه برای ما اتفاق افتاد؛ ولی پدرم که ضربه‌ی هولناک دسته هاون آقا نادر پسر همان خانواده‌ی خیلی محترم را خورد، حتی دستش را هم روی سرش نگذاشت و یک کلمه "آخ" نگفت، اصلا بگذارید برای اینکه قضیه پیچیده نشود و برای شما ثابت شود که ما چه قدر روی کلمه‌ی آبرو حساس هستیم ماجرا را از اول برایتان بگویم.

یک شب یکی از فامیل‌های خیلی دورمان آمدند خانه‌ی ما. مادرم مثل همیشه هول شد و برای اینکه آبرویمان نرود با عجله مهمان‌ها را داخل یکی از اتاق ها راهنمایی کرد و بعد تند برگشت و در مدت چند ثاینه تمام خرت و پرت هایی را که در گوشه و کنار راهرو ریخته شده بود جمع کرد و در همان چند ثانیه خلاصه‌ی تذکرات خیلی مهمش را به پدرم گوشزد کرد:

ـ «امشب کمی بیشتر مواظب رفتارت باش. یک وقت جلوشان حرف پرتی نزنی‌ها. اینها مثل ما نیستند. زود به دل می‌گیرند. خوب به حرف‌هایشان گوش بده و با آنها صحبت کن که کسل نشوند؛ اما مواظب باش لهجه‌ات زیاد معلوم نکندها. آبروی آدم می‌رود. مواظب باش چرتت نگیرد. می‌دانم می‌خواهی بگویی فردا صبح زود باید بروی سرکار؛ اما این‌ها زود می‌روند. مثل ماها که نیستند تا کله‌ی سحر بنشینند. این‌ها اصلیتشان شهری است. تا یادم نرفته بگویم که اسم پسرشان نادر است. به او بگو آقا نادر. شیطانی که نمی‌کند؛ اما اگر یک وقت کاری کرد چیزی نگویی‌ها، این‌ها یک کلمه حرف بیجا از کسی نشنیدند. یادت باشد جلوشان اخم نکنی‌ها. این‌ها از اخم کردن بدشان می‌آید. با لبخند با آن‌ها صحبت کن؛ اما مواظب باش یک وقت متوجه نشوند که دندان هایت مصنوعی است. آبروی آدم می‌رود. این کت پلاسیده را هم از تنت درآور آن یکی کت مهمانی‌ات را تنت کن. نترس یک شبه که گوشتش نمی‌ریزد...زود باش دارد دیر می‌شود...»

بعد مادرم دماغ مرا گرفت. دست و صورتم را شست و لباس هایم را عوض کرد و با عجله رفتیم داخل اتاقی که مهمان ها بودند. من گوشه‌ی اتاق مثل تو سری خورده‌ها کز کردم و زیر چشمی غرق تماشای آقا نادر که روی زانوی پدرش نشسته بود شدم. پدرم با خوشحالی کاذبی مشغول خوش و بش کردن با مهمان‌ها شد.

بین خودم و آقا نادر احساس تفاوت عجیبی می‌کردم. انگار او از آسمان آمده بود و من از زیر زمین. همین موقع آقا نادر شروع به شیرین زبانی کرد.

ـ«بابا جان... من آن را می‌خواهم.»

صدای پدر و مادر آقا نادر و پدر و مادر من در هم پیچید:‌ «چی را بابا جان؟»

ـ «چی را می‌خواهی قربانت بروم؟»

ـ «هزار ماشاالله چی را می‌خواهی عموجان؟»

ـ «بگو مامان جان.»

منتظر بودم که بفهمم آقا نادر چه چیزی می‌خواهد تا مثل برق بپرم و برایش بیاورم. از خوش شانسی من زودتر از همه متوجه شدم که آقا نادر چه چیزی می‌خواهد.

ذوق زده شدم و ناخودآگاه فریاد زدم:‌ «آهان، هاون را می‌خواهد.»

خانه‌ی ما این طور است. بیشتر وسایلمان داخل اتاق است، کمد، ظرفها، هاون...

ـ «عمه جان سنگین است. نمی‌توانی بگیری دستت.»

آقا نادر دسته‌ی هاون را برداشت و با خوشحالی دوید طرف پدرش که به فاصله‌ی کمی کنار پدر من نشسته بود. پدرم گفت: «‌هزار ماشاالله، چه بچه‌ی شیرینی است. خدا حفظش کند... بیا اینجا آقا نادر بیا بغل عمو جان...بیا...»

هنوز حرف پدرم تمام نشده بود که ناگهان آقا نادر در حالی که قهقه می‌زد با دسته‌ی هاون کوبید توی کله‌ی پدرم.

چهره‌ی پدرم حالت عجیبی پیدا کرد. شما یک نفر را در نظر بیاورید که حساسیت خیلی زیادی به قلقلک داشته باشد. این شخص یک روز سخت عصبانی بشود و در همان حال او را قلقلک بدهند. می‌دانید قیافه‌اش چه شکلی می‌شود؟ هم خنده‌اش گرفته و هم سخت عصبانی است. صورتش به طرز عجیبی سرخ می‌شود.

قیافه‌ی پدرم در لحظه‌ای که دسته‌ی هاون روی سرش فرود آمد درست همان شکلی شد. مادرم یک لحظه با نگرانی به پدرم نگاه کرد. شاید نگاهش به این خاطر بود که مبادا دندان های مصنوعی پدرم از دهانش بیرون پریده باشد و...خدای ناکرده آبرویمان برود.

پدرم در همان حال گفت: «‌می‌گویم که آقای... هزار ماشاالله پسرتان چند سالش است؟»

پدر آقا نادر گفت:‌ «اوه...سرتان که درد نگرفت... والله تقریبا یک ماه دیگر چهار سالش تمام می‌شود.»

ـ «خوب است، هزار ماشاالله وقتی بزرگ شود مرد پرزوری می‌شود...»

مادر آقا نادر سعی کرد دسته‌ی هاون را از دست پسرش بگیرد:‌ «بده به من مامان جان. سنگین است. می‌زنی پایت اوخ می‌شود‌ها. وای وای بده من، اگر ندهی با تو قهر می‌کنم‌ها، بده... آفرین پسر خوبم.»

آقا نادر اوقاتش تلخ شد و با بی‌میلی دسته‌ی هاون را به مادرش داد و دوید طرف پدرش و سرش را طوری روی زانوی پدرش گذاشت که انگار می‌خواست معلق بزند.

پدر آقا نادر گفت: «‌دوباره قهر کردی باباجان؟ بلندشو ببین آن آقاهه(پدرم) به تو می‌خنددها.»

پدرم با تعجب زیادی به این کار آقا نادر نگاه می‌کرد. مادرم به مادر آقا نادر گفت:‌ «چه خوب قهر هم می‌کند؟ چه بچه‌ی باهوشی است ماشاالله این چیزها را می‌فهمد؟»

آقا نادر مدتی من و من کرد و بعد دوباره شیرین زبانی کرد: «باباجان، من آن را می‌خواهم.»

این داستان ادامه دارد...
نویسنده: احمد عربلو


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.