امید خودمونه!

«امید خودمونه!» درباره پسر نوجوانی است که در همه کارهایش موفق و نمونه است و علاوه بر آن ها مشغول حفظ کردن قرآن کریم است.
يکشنبه، 15 ارديبهشت 1398
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: ناهید اسدی
موارد بیشتر برای شما
امید خودمونه!
تازه اومده بود تو مدرسمون. خیلی اُتوکشیده و مرتب بود؛ به همین خاطر اولش فکر کردم از این بچه قرطی هاس که خیلی لوس و مامانی اند و هروقت هرچی می خوان باباشون براشون می خره. روش زوم کردم، بعدش دیدم که نه اونقدرا هم سوسول نیست.

زنگ ورزش هفته ی پیش یادم نمی ره، اونقدر با انرژی بود که همه مونده بودن... مثل کریستین یکی یکی بچه ها رو دریپ می زد، اون زیر طاقش که معرکه بود، دهن همه باز مونده بود!

بابک که از دستش خیلی کُفری شده بود، بهش چاقو می زدی خونش درنمی اومد، آخه تو فوتبال کُل مدرسه یه طرف بود، بابک یه طرف... یه بار همین که توپ زیر پای امید افتاد و داشت جلو می رفت، بابک با یه تنه ی محکم امید رو بدجوری زمین زد. با این که شلوارش پاره و پاش زخم شده بود، خم به ابرو نیاورد و گفت: «اشکال نداره، بازیه دیگه پیش می آد!»

آخریش هم همین دیروز بود که معلم ریاضیمون وقتی اومد تو کلاس گفت: «کتاب دفترا رو جمع کنید می خوام امتحان بگیرم!»

همه خشک شون زد. هرچی اصرار و التماس کردیم که آقا نگفته بودید، نخوندیم و... اصلا تأثیر نداشت. آقای معلم زنگ بعد که اومد تو کلاس، برگه ها رو تصحیح کرده بود و شروع کرد به خوندن نمره ها: بابک احمدی 9، علی رضا حمیدی 14، امید قاسمی 20، ... .

دیگه خیلی مشتاق شده بودم ببینم این پسره چکار می کنه؟! اون از فوتبالش، اون از اخلاقش، این هم از درسش. وقتی کلاس تعطیل شد به بهونه ی این که بیش تر با هم رفیق بشیم، رفتم پیشش و گفتم: «ای وَل بابا گُل کاشتی!! ... بچه ی کدوم محلی؟!»

گفت: «خیابون رودکی می شینیم.»

تازه فهمیدم خونه شون تو خیابون پشتی خونه ی ماست. تو راه که برمی گشتیم بهم گفت: «امشب تو مسجدمون یه برنامه ی قرآنی هست، اگه دوست داشتی بیا... منم که دنبال بهونه ی بیش تری برای دوستی می گشتم، گفتم: «باشه حتماً!»

شب رفتم مسجد، انگار وسطای مراسم رسیده بودم، مردم نشسته بودن و یه جایگاه قشنگی جلوی اون ها تزیین کرده بودن. انگار امید رو دیدم که بالای جایگاه در حال خوندن قرآن بود. آره، امید خودمون بود!

 تو دلم گفتم: «پسر! تو اونجا چکار می کنی؟!»

چقدر قشنگ می خوند. بیش تر دقت کردم، دیدم قرآنی که جلوش گذاشتن بسته است. تعجب کردم؛ یعنی از روی قرآن بسته این قدر قشنگ می خونه؟! بعدش مجری یه آیه خوند و از امید خواست ادامش رو بخونه. امید هم شروع کرد به خوندن. بعد فهیمدم از حفظ می خونه... مردم هم براش صلوات فرستادن و کلی تشویقش کردن.

پایین که اومد رفتم پیشش و گفتم: «پسر! نگفته بودی قرآن رو حفظی؟»

گفت: «اِی... آره چند جزئی رو حفظم؛ البته خیلی ازش مونده.»

بعد از مراسم که برمی گشتیم، من هنوز به یاد خراب کاری نمره ی اون روز ریاضی مون بودم، برای همین هم گفتم: «امید! فردا بعدازظهر وقت داری باهم ریاضی کار کنیم؟»

گفت: «آره! برنامه ی خاصی ندارم.»

خونه ی امید اینا، داشتیم ریاضی کار می کردیم که یک دفعه موبایلش زنگ زد. امید همین که شماره رو دید گفت: «وااای یادم رفته بود... .»

فهمیدم کار مهمّی داره و منتظر کسی بوده. رفت روی صندلی نشست و بعد از احوال پرسی شروع کرد به قرآن خوندن. من داشتم شاخ درمی آوردم! توی خونه بشینی، یکی به گوشیت زنگ بزنه و بعد گوشی رو برداری و شروع کنی به قرآن خوندن!!!! ده دقیقه ای همین طور مونده بودم تا این که خداحافظی کردن.

 
- «امید! این دیگه چی بود؟!»
 
- «یه سالی هست که این برنامه رو دارم. هرهفته روزهای دوشنبه ساعت 5 بعدازظهر بهم زنگ می زنن و آیه هایی رو که حفظ کردم ازم می پرسن و... این چند جزئی هم که حفظ کردم با کمک همین استادم بوده... خیلی خوش اخلاقه... بعضی وقتا هم بعضی از آیه های قرآن رو برام ترجمه می کنه.»
 
- «برا شاگرد اول هاست دیگه؟!»
 
- «نه بابا! همه می تونن ثبت نام کنن.»
 
- «حتماً هر ترم باید کُلّی هم پول بدی؟!»
 
- «نه اتفاقاً کاملاً مجّانیه... تازه دفعه ی قبل که تو مسابقه شون رتبه آوردم، جایزه های خوبی هم برام فرستادن.»
 
- «جایزه...؟! اِ چه خوب!»
 
- «حالا اونجا کجا هست؟»
 
- «مرکز آموزش مجازی حفظ قرآن.»
 
- «چطوری می شه ثبت نام کرد؟»
 
- «باید بری تو سایت شون و اونجا ثبت نام کنی.»
 
- «اسم سایت شون چیه؟»
 
- «www.quranhefz.ir»


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.